رمان پسرخاله پارت 98

4.3
(52)

 

 

خم شدم و با نزدیک‌کردن لبهام به لبهاش جواب دادم:

-از تو که خیلییییی بدم‌میاد

ابروش بالا رفت و لبهاش غنچه شدن.
نی نی چشمهاش رو دوست داشتم چون می درخشید.
صداش به آهستگی به گوشم رسید:

-مطمئنی ازم بدت میاد!؟اگر با من نبودت میلی چرا باسن مبارکتو دقیقا گذاشتی رو…

چون میدونستم و البته کاملا مشخص بود چی میخواد بگه فورا از روی تنش اومدم کنار و گفتم:

-بی ادب!

از کنج چشم نگاهم کرد و گفت:

-برو بابا منحرف!

چپ‌چپ نگاهش کردم و پرسیدم:

-چی؟ من منحرفم !؟

بچه پررو بود.اینبارهم‌با پررویی جواب داد:

-من میخواستم به چیز دیگه بگم از بس منحرفی خدا میدونه چی به فکرت رسیده!

نیشخندی زدم و گفتم:

-آره جون عمه هاااات!

تو گلو خندید.اون دیر به دیر می خندید و وقتی می خندید آدم حین شنیدن و دیدن خنده هاش حس کسی بهش دست میداد که ماهی شکار کرده.
یه ماهی درشت!
به پهلو دراز کشیدم.
دستمو زیر سرم گذاشتم و همونطور که روی سینه اش خطهای فرضی میکشیدم گفتم:

-یاسین…اگه خانوادت مجبورت کنن با مائده ازدواج کنی اونوقت من…من برمیگردم شیراز پیش بابام حتی اگه درسم ناتموم بشه.
ترجیح میدم تو شهری باشم که مطمئم باشم چه اتفاقی و چه غیر اتفاقی قرار نیست احتمالا توی شهر تو و زن فیس فیسوت رو ببینم!

مثل اینکه با حرفهام خیلی حال نکرد چون لبهاشو روی هم فشرد و ابروهاش رو چسبوند به چشمهاش و بعد از یه نگاه میرغضبانه پرسید:

-میشه هی این مائده خانم رو عین بقیه نچسبونی به خر من!؟ کاش میدونستم اولین بار کی این حرف رو زده….
من و مائده الا مچ هم نیستیم!
بیخودی خواستگاراشو رد میکنه!

نیم خیز شدم.دستمو از روی سینه اش پس کشیدم و گفتم:

-چرا باهاش حرف نمیزنی!؟ چرا یه روز صاف و مستقیم بهش نمیگی دوستش نداری!؟ هان….اگه واقعا قرار نیست باهاش ازدواج کنی خب اینو بهش بگو…
باهاش حرف بزن و بگو خواستگاراتو رد نکن…بگو که بدونه شانسی واسه رسیدن به تو نداره
حتی اگه قرار نیست به من برسی اینکارو بکن…
دست کم اون بلاتکلیف نمی مونه …

رفت توی فکر و آهسته گفت:

-شاید اینکارو کردم…

پوزخندی زدم و گفتم:

-چی؟ شاید!؟ یعنی تاحالا نگفتی….؟پس دلیل اینکه بهت امیدواره مشخصه دیگه…چون تو تا حالا بهش نگفتی که هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنی!

شونه بالا انداختم واز کنارش بلند شدم و قدم‌زنان سمت پنجره رفتم.
رو به روی اون پنجره ی قدی ایستادم و خیره شدم به دنیای بیرون…
به زرق و برق شهر….
به چراغها…به ماشینهای درحال عبور.آدمایی که ار اون ارتفاع قد مورچه بودن…
چنددقیقه بعد حضورش رو پشت سر خودم احساس کردم.
از پشت بهم چسبید و دستهاشو دور بدنم حلقه کرد و گفت:

-فکر میکنی تاحالا بهش نگفتم!؟ گفتم…ولی جدی نگرفت…به خیالش از این ستون به اون ستون فرجه..
اونقدر عمه هام و بابا تو گوشش خوندن مال منه که باورش شده واقعا همینطوره!

دستمو روی دستهاش که روی سینه هام‌بود گذاشتم و گفتم:

-اگه‌پدرت مزاره مال من بشی چی میشه!؟

گله مندانه پرسید:

-چرا همش سعی میکنی منفی فکر کنی ؟هان؟؟
مثبت فکر کردن‌چشه که تو سعی میکنی‌منفی اندیشی کنی؟؟؟

تا اونجایی که امکانش بود سرمو به سمتش برگردوندم و جواب دادم:

-این که اسمش منفی فکر کردن نیست!

-پس اسمش چیه؟

دوباره نگاهمو دوختم به رو به رو و جواب دادم؛

-واقع نگری…

خندید.جواب من خنده دار نبود اما اون هی می خندید.با آرنج زدم‌به پهلوش و گفتم:

-بی مزه…

مفس عمیقی کشید.گردنم رو بوسید و بعد چونه اش رو گذاشت روی شونه ام و پرسید:

-میدونی من به چی فکر میکنم!؟

کنجکاو پرسید:

-به چی!؟

لبخند ملیحی زد و گفت:

-به روزی که قراره همخونه بشیم…تو بشی زن من من بشم شوی تووووو….
من از در میام تو…تو میپری جلوی من و قربون صدقه ام‌میری…کت و جورابامو درمیاری و میشوری…تشت شیر میاری پاهامو ماساژ میدی…ماچم‌میکنی…چایی میدی دستم….

 

نمیدونم چیشد که یهو وسط حرفها و رویا پروازی های مزخرفش شلیک خنده ام‌به هوا رفت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریلا
مریلا
3 سال قبل

بد نبود حال کردم

Bahar
Bahar
3 سال قبل

کاپل زیبا🥺❤️
مرسی نویسنده بابت پارت جدید هر چند که کم بود❤️

Dina
Dina
3 سال قبل

نویسنده پارت ها خیلی کوتاهه لطفا پارت ها رو یکم طولانی ترش کن

مینا
مینا
3 سال قبل

میشه یکی بگه رمان استاد متجاوز من پارت گذاریش کامل گذاشته شده یانه؟؟هرچی گشتم تا فصل سوم پیدا کردم ولی ناقص بود

mah
mah
3 سال قبل

لطفا پارت های رو زودتر بزارید لطفاااااا

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x