بعد از رفتن ناریه، یگانه با لیوان طرح ماه تولدش مرداد، سر جایش برگشت و نشست.
– گفتین به آقاجون.
اردلان صندلی را آنقدر به عقب هل داد تا به دیوار پشت سرش چسبید. پاهای کشیده و بلندش را دراز کرد، یک دستش را روی میز گذاشت و لم داد.
– آره گفتم.
یگانه خیره شده بود به بخار چای داغ…
– عکسالعملشون چی بود؟
– یه کم گریه کرد بعد آروم شد.
– خیلی سختی کشیدن این مدت…
نگاهش را از بخار چای گرفت و به اردلان داد.
– شما تا کی میمونین ایران؟
– چطور؟!
– هیچی… فقط کاش یه کم بیشتر میموندین تا آقاجون بتونن سر پا بشن. الان بیشتر از هر کسی به وجود شما نیاز دارن.
اردلان خود این را خوب میدانست. حتی خیلی خوب میدانست که اگر به امریکا برگردد پدرش کمر راست نخواهد کرد…
تصمیم داشت در این باره با یکی از دوستانش که در ایران رئیس یک بیمارستان بزرگ و به نام بود صحبت کند.
ولی خب نمیخواست فعلا از این تصمیمش به کسی چیزی بگوید.
– هستم فعلا.
یگانه که خیالش اندکی راحت شده بود، نگاه از او برداشت و باز به چایاش خیره شد.
– خوبه.
#پینار
#پارت70
صدای خواهش پدرش در گوش اردلان نجوا شد و او این بار در حالی که پا روی پا میانداخت و با انگشتان خوش تراش دستش را که دور مچش دستبندی چرمی بسته شده بود، روی میز ریتم میگرفت، گفت:
– نمیدونم چی شده و چی کار کردی اما آقاجونم زیادی نگرانته! کاش به منم بگی چیه اون رازی که نمیگیدش ولی به خاطرش تو شدی آدم خوبهی داستان!
قلب یگانه تکان خورد… لبهایش را داخل دهانش کشید و با نوشیدن جرعهای از چای، سعی کرد بر استرسش غلبه نماید.
– هیچ رازی وجود نداره.
– جدی؟
– اگه هم وجود داره من بیخبرم.
اردلان با نیشخند به لرزش دست یگانه اشاره زد.
-آها! بعد اون وقت قسم حضرت عباستو باور کنم یا دم خروسو؟!
یگانه به سرعت لیوان را روی میز گذاشت و دستانش را زیر میز قایم کرد و وسط پایش گذاشت تا لرزششان را کنترل کند.
– دوباره شروع نکنید اردلان خان… من واقعا اعصابم ضعیف شده این چند سال، زود به هم میریزم.
اردلان ریتم ضرباتش را آهستهتر ادامه داد.
– دیگه چه علائمی داری؟ بگو نسخه بپیچم برات زنداداشِ سابق! میدونی که من جراح و متخصص مغز و اعصابم!
یگانه از تمام حرفهای او، فقط همان ترکیب (زنداداش سابق) توجهاش را جلب نمود!
– چی گفتین؟
– گفتم بیا نسخهتو…
یگانه میان حرفش پرید.
– منظورتون چی بود که گفتین زنداداش سابق؟!
اردلان خشنود از اینکه تیر را خوب به هدف نشانده، نیشخندش پررنگ شد.
– آقاجون گفته طلاقتو بگیرم از کامران! متأسفانه نسبت فامیلیمون قراره تموم شه!
#پینار
#پارت71
یگانه با تعجب و شگفتی گفت:
– طلاق؟!
اردلان خودش را جلو کشید و دستانش را روی میز به هم قلاب کرد.
رگهای برجستهی دستانش قلب هر بینندهای را به تپش وامیداشت.
– آره طلاق، خوشحال نیستی؟
یگانه مصلحتی تک سرفهای نمود.
– ها؟ چی…
اردلان به وضوح متوجه هول شدنش شد و ناخواسته لبخند زد… به یاد روزهای گذشته افتاده بود که به هوای درس دادن به یگانه، به خانهشان می رفت و او با هر نگاه اردلان همینطور هول برش میداشت…
اما نگذاشت لبخندش بیش از این کش بیاید و باعث شود ابهتش زیر سؤال رود؛ لبهایش را جمع کرد و حالت چهرهاش خنثی شد.
– فردا شناسنامه و قبالهی ازدواجتونو بردار بریم دادگاه.
یگانه از طرفی خوشحال بود که بالاخره بعد از ده سال، از زیر بار این تعهد اجباری و مسخره بیرون میآید ولی همراه شدن با اردلان، آن هم در راهروهای دادگاه؟ نه اصلا!
– ممنونم اما خودم میتونم اقدام کنم.
– طبق حساب کتابی که من کردم، کامران پنج ماهه ناپدید شده و قانوناً باید شش ماه بگذره تا بتونی برای طلاق غیابی اقدام کنی.
یگانه سر به زیر، آهسته جواب داد:
– ده سال تحمل کردم… یک ماه که چیزی نیست…
#پینار
#پارت72
اردلان به گوشهایش شک داشت که درست شنیده باشد!
– چی شد الان؟! ده سال پیش منو قال گذاشتی که بری با داداشم، بعد حالا میگی ده سال منتظر این لحظه بودی؟!
خودش را جلوتر کشید و فاصلهاش را با یگانهای که رنگ صورتش به گچ میماند و صدای ضربان قلبش را شد شنید کم کرد.
– چی رو دارین قایم میکنین؟!
یگانه از گندی که زده بود خودش را در دل لعنت کرد. با عجله برخاست و راه خروج از آشپزخانه را در پیش گرفت.
– ببخشید من باید یه کم بخوابم.
اردلان مشت محکمی روی میز کوبید که از صدایش شانههای یگانه بالا پرید.
– لعنت بهت! لعنت! نگو… هیچ کدومتون نگید… بالاخره که خودم میفهمم…!
و یگانه همانطور که دوان دوان پلهها را به قصد اتاقش بالا میرفت، زیر لب زمزمه کرد:
– کاش هرگز نفهمی… تا جایی که بتونم نمیذارم بفهمی…
ده سال عمرمو حروم نکردم که حالا این رازو بفهمی…!
به اتاقش رفت و در را آرام بست. پشت به در چسباند و همچون آبشاری روان، سُر خورد و روی زمین جاری گشت.
سرش را به در تکیه داد و دست روی قلبش گذاشت.
– تو دیگه چه مرگته…؟ آرومتر… یه موقع صداتو میشنوه آبرومون میره…
کاسهی چشمانش پر آب شد و روی گونههایش لبریز گشت…
– کاش هیچ وقت دنبال فهمیدن این راز نباشی اردلان… کاش پِیاش رو نگیری… داغون میشیم همهمون…
#پینار
#پارت73
اردلان از این همه فکر و خیال گوناگون خسته بود. بلند شد و بدون اینکه چیزی بخورد راهی طبقهی بالا شد.
آخرین پله را بالا رفت، از کنار در اتاق یگانه که میگذشت، برای چند ثانیه ایستاد و نگاهش کرد و در یک حرکت ناگهانی جلو رفت و به در کوبید.
یگانه ترسیده اشکهایش را تند تند با پشت دست پاک کرد و برخاست.
– بله؟
با گوشهی شالش سیاه شدگی احتمالی زیر چشمانش را تمیز کرد و در را گشود.
اردلان در حالی که دست در جیب شلوار مشکی خوش دوختش برده و سرش پایین بود، شانههای پهنش را بالا داد و سر بلند کرد.
تا خواست حرف بزند، چشمان آبی یگانه که رگههای قرمزی در آنان به خوبی هویدا بود باعث شد کلمات در دهانش بماسند!
یگانه که خوب میدانست با دو قطره اشک چشمانش سرخ میشوند، لبخند بر لب نشاند.
– چیزی نیست… یه کمی دلم واسه مامان زهرا تنگ شده همین…
اردلان ابروهای پرش را به هم نزدیک کرد.
– فردا شناسنامه و مدارک ازدواجتو آماده کن، میریم پیش وکیل.
– ولی گفتین یک ماه دیگه باید بگذره…
– نه تا وقتی که یه وکیل کار کشته و زبون باز داشته باشی!
یگانه که راه فرار را بسته دید، این بار گفت:
– نیاز نیست خودم هر زمان بخوام اقدام میکنم.
– الان میخوای با من لج کنی؟
یعنی رازش چیه
باز من این پارتو جا گذاشته بودم قاصدک جان نمیشه اینم هرشب بذاری🙏🙏🙏