رمان گل گازانیا پارت ۹۶

4.2
(134)

 

 

 

 

فرید با نگاهی عصبی به صورت نازنین نگاه کرده و لب زد.

– این پسره ارزش غصه خوردن نداره!

 

نازنین بدون رودربایستی، لب زد.

– زنِ تو ارزش داشت؟

 

صدای عصبی سعید خان از پشت سرشان بلند شد.

– درمورد غزل درست صحبت کنید… اون دختر فقط ترسید و حرفی نزد.

 

فرید به تندی بلند شد و با خشم داد زد.

– شما خودت بدتر از همه رفتار کردی بابا! چطوری دلت اومد حرفی به نازنین نزنی و اجازه دادی ازش سواستفاده کنن!؟ اصلا به غیرتت برنخورد دخترت بازیچه شده بود!

 

 

سعید خان با جدیت و بدون اینکه از حرفش دلخور شود، جوابگو شد.

– من مطمئن نبودم این قباد همون پسره است… وقتی مطمئن شدم، به غزل گفتم. چون نمی‌خواستم زندگی شما از هم بپاشه، گفتم که خودش باهات صحبت کنه. شاید کار منم درست نبوده که صبر کردم، اما به هر حال برای صلاح تو همچین کردم.

 

فرید با همان عصبانیت، نزدیک پدرش رفت. خیره به چشمهای ناراحتِ پدرش، آرام لب زد.

– باور کن توهم اندازه‌ غزل به این دختر ظلم کردی، حالا گیریم یه روز قایم کرده باشی! مهم اینه زندگی دخترت و قربانی صبوری های الکی و مصلحت هایی که فقط خودت قبول داری کردی! اصلا اگه نگران بودی، باید همون روز اول که شک کردی به من میگفتی تا با غزل صحبت کنم و راحت مطمئن بشیم.

 

به دنبال حرفهایش، با قدم‌های محکم اتاق را ترک کرده و مرد هم با شرمندگی به دخترکش نگاه کرد.

نازنین اشک هایش را پاک کرده و لبخندی کم رنگ زد.

– ولی من ازت ناراحت نیستم بابا… می‌دونم دوس نداری به کسی تهمت بزنی و عشق قباد هم باور کردی، البته مطمئنم اگه دوسم نداشت تا حالا هزار بار رفته بود! اشتباه کرد اما…. این حس ارزشش خیلی زیاده.

 

نیم نگاهی به صورت پدرش انداخت و سپس با تردید لب زد.

– نظر شما چیه بابا؟

 

سعید خان با اخم به لبهای خندان نازی نگاه کرد.

جلو رفت و روی صندلی نشست.

به نازنین اشاره کرد.

– درو ببند بیا صحبت کنیم.

 

 

نازنین با استرس آب دهانش را قورت داده و پس از بستن در، روی تخت خواب نشست.

– چیز… یعنی شما هم می‌دونی حس قباد واقعی بود، درسته از اول قصد داشت اذیت کنه، اما بعدش عاشق شد.

 

با چشم‌های شرمنده به برادرش نگاه کرد.

– من… یعنی بنظرم بهش فرصت بدم دوباره… نه بابا؟

 

سعید خان با تعجب حرف دخترکش را تحلیل کرده و پس از چند ثانیه‌، ناباور گفت:

– میخوای به پسره فرصت بدی دخترم؟! اون… اون مقصرِ اصلی همه چیزه!

 

 

نازنین پوف کشیده و موهایش را پشت گوش فرستاد.

معلوم بود به دنبالِ دلیل و برهان است که پسرک را از این اشتباه تبرئه کند.

 

تعجب و بهت پدرش را که دید، با عجله لب جنباند.

– ولی بابا… اون خیلی عوض شده، یعنی می‌تونه آدمِ خوبی باشه. این مدت هم از گل نازک تر به من نگفته.

 

سعید خان به قدری متعجب بود که جوابی نمی‌داد و نازنین مدام داشت از خوبی های پسرک میگفت. خوبی هایی که نصفشان دروغِ محض بود و تنها برای اینکه قباد به چشم بقیه بیایید می‌گفت!

 

حدودا نیم ساعت بعد، به طبقه پایین رفتند.

 

سعید خان جوابی نداده بود و نازنین هم وقتی حرفهایش تمام شده بود، با فکری مشغول همراه پدرش به پذیرایی آمد تا از مادرش هم سوال کند.

این سکوت و بی‌توجهی پدرش را باید چگونه تفسیر میکرد!

 

بهناز با دقت مشغولِ بافتنِ شال گردن بود و وقتی آنها را دید، عینکش را روی چشمش درست کرد.

– حالت خوبه سعید خان؟

 

مرد با فکری مشغول تنها سر تکان داد.

چه خوب که اینگونه سریع حال بدی های شوهرش را حس میکرد و نگران میشد!

چه خوب است که آدمها هم را بلد می‌شوند…

 

 

نازنین گویا دست بردار نبود که با استرس، کنار مادرش نشست و سوال کرد.

– مامان… نظر شما چیه؟

 

قبل از اینکه حرفش را کامل کند، بهناز بدون نگاه کردن به صورتش با قاطعیت پاسخ داد.

– نه… مثل همون روز اول که مخالف بودم. من قباد و قبول ندارم دخترم.

 

بدون اینکه حرفی بزند، مادرش چگونه فهمیده بود حرفش چیست!؟

 

بهناز با لبخندی نگاهش کرد.

– اره دخترم… وقتی این چشمها برق میزنن و مدام دستاتو میمالی بهم و ناخن می‌خوری، معلومه باز عقلت و دادی اون پسره‌ی بی همه چیز!

 

نازنین با اعتراض نالید.

– ولی مقصر که اون نیست! بنظرم باید غزل می‌گفت، غزل توی خانواده ما بود و باید زودتر بهمون همه‌چیز و توضیح میداد.

 

بهناز با جدیت صورتش را بلند کرد.

– ببین نازی، هرچقدر هم از غزل شکار باشم، هرچقدر هم کارش برام قابل بخشش نباشه، بازم نمیتونم با اون پسره مقایسه‌ کنم. درسته که غزل هم تقصیراتی داشته، اما مقصرِ اصلی قباده… اون پسر بوده که به خانواده ما به قصد اذیت کردنِ غزل نزدیک شده! غیر اینه دخترم!؟

 

صدای در که به گوش رسید، بهناز به آرامی قبل از جواب گرفتن، گفت:

– من آشفتگی و دلتنگی که پسرم تحمل می‌کنه رو میبینم و سکوت کردم نازنین، چرا؟

چون فکر میکنم لازمه غزل تنبیه بشه… اما نمی‌خوام این وسط فقط اونا اذیت بشن، هم تو و هم اون پسره باید تاوان بدین؛ اون تاوانِ بازی با زندگی مردم رو میده، توهم تاوانِ ندونم کاریاتو!

 

 

با ورود فرید، زن سکوت کرده و سعید خان با صدای بلند همه را مخاطب قرار داد.

– آخر هفته همگی میریم خونه غفور، باید دل دختره رو به دست بیاریم که برگرده.

 

فرید پوزخند به لب سلام داده و همانگونه که فرهام را به بغل مادرش می‌سپرد، رو به پدرش گفت:

– من باید برم دنبال خانم و دلشو به دست بیارم؟ این ازدواج از اولشم الکی و صوری بود، الانم لازم نیست از نو بسازیمش!

همه چیز تموم شد.

 

سعید خان اخم بر ابرو نشاند و با اقتدار، لب زد.

– میریم دنبال غزل و باید برگرده بالا سر خونه زندگیش… چرا اون تنهایی تاوان پس بده!

 

فرید با اخم نشست و درحالی که موهایش را چنگ زد، غرید.

– من نمیخوامش… اصلا چه معلوم با پسره رابطه نداشته و بعدش پسره که عاشق نازنین شده، چیزی نگفته!

 

پدرش بدون تعلل، از جایش بلند شده و نزدیکش رفت.

– بی شرف نشو فرید! آدم پشت سر زنش اینطوری حرف نمیزنه!

 

فرید با خشم از جایش بلند شد.

– کدوم زن بابا؟ زنی که هنوزم از من خجالت میکشه و بعد عمری با سرخ و سفید شدن اسمم و به زبون میاره! این زن یه جای کارش میلنگه که همچین دوری می‌کنه از من… من نمی‌خوام این ازدواج که پر شده از شک و شبهه!

 

خواست دور شود که پدرش دستش را چنگ زده و سر جایش پرتش کرد.

– اون همه دختره رو اذیت کردی، خجالت نمی‌کشی میگی بهت خیانت کرده و با اون پسره‌ی بی‌آبرو سَر و سِر داشته!؟

 

فرید چشم بست تا اشک حلقه زده در چشمهایش را کسی نبیند.

بهناز با ناراحتی میان حرفشان رفت.

– سعید خان، پسره دلش شکسته!

 

مرد انگشت اشاره‌اش را تهدید وار مقابل چشمهای نازنین تکان داد.

– دفعه دیگه اسم اون بی شرف تو خونه من به زبونت بیاد، این خونه رو برای همه جهنم میکنم… من شاهد بودم دختره چقدر اذیت شد که بتونه به شما همه چیز و بگه، حتی پیش من به این پسره کثافت گفت با نازنین صحبت کنه.

 

فرید هوار کشید.

– پزِ بی غیرتی هاتو اینجا نده بابا! چطوری سکوت کردی شما؟

 

سعید خان دستش را مشت کرد تا در دهان پسرکش فرود نیایید.

فرید کوتاه نیامده دستش را سویش دراز کرد.

– زن من پیش شما از دوس پسر قبلیش می‌گفت شما لام تا کام به من نمیگی! بابا میخوای آروم باشم!؟ یه پسر بی همه چیز اومده با نقشه و کثافت بازی دختر مارو خواستگاری کرده، شما سکوت کردی و داری پز میدی! بسه لطفاً… شما باید خجالت بکشی توی این جریانات صحبت کنی اصلا!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x