گویا خوی همیشه عصبانی و جدی سعید خان دوباره ظهور کرده بود که سوی اتاقش رفته و بدون توجه، با جدیت گفت:
– آخر هفته میریم دنبالِ زنت.
سعید خان از روز اول طور دیگری غزل را باور کرده بود، شاید بخاطر شناختی بود که از خانوادهی دخترک داشت و تحقیقاتی که درموردش کرده بود.
بیشتر اعتماد و علاقهاش بخاطر رفتارهای خوب و دلسوزی هایی که از غزل دیده، بود.
°•
°•
با خستگی خودش را روی تخت پرت کرده و موبایل را دست گرفت.
پیامکی از طرف فرناز داشت.
٫فرید میای مهمونی شب؟٫
با خستگی چشمهایش را مالید و بدون اینکه جواب بدهد، شماره غزل را گرفت.
دلتنگ بود و بهانه پیدا کرده بود که زنگ بزند و حرف بارش کند.
یک حالت مازوخیسم طور، خودش هم آزار میداد این کارها، اما نمیتوانست دست بردارد.
اینگونه با رفتارش میخواست اذیتش کند و دل خودش آرام شود اما بدتر میشد!
صدای گرفته و خستهی غزل بالاخره در گوشهایش پیچید.
– بله؟
با اخم گفت:
– کجا بودی صدات همچین گرفته؟
غزل گلویی صاف کرده و سپس با صدایی رسا تر جواب داد.
– سلام. کاری داشتین فرید خان؟!
– آره… زنگ زدم که یه چیزایی و بهت بگم. ببین غزل، بابام گیر داده آخر هفته بیابیم دنبالت، من همچین چیزی نمیخوام. باورت نکردم و نمیخوام برگردی پیشِ من، وقتی که اومدیم، بگو برنمیگردی و طلاق میخوای.
دخترک جوابی نداده و فرید دوباره لب زد.
– حله غزل؟
– باشه.
به قدری آرام جواب داده بود، که به سختی صدایش را شنید.
میخواست مکالمه را ادامه بدهد و بیشتر صدای غزل را بشنوند، اما سکوت دخترک حرفی برایش نگذاشت.
چشم روی هم نهاد.
– خداحافظت.
بازهم جوابی نداد و فرید تماس را به ناچار قطع کرد.
با کلافگی موهایش را بهم ریخت و سوی پنجره اتاق رفت.
سرش را به پنجره تکیه داد و زمزمه کرد.
– کاری کن باورت کنم غزل!
بهناز نگاهش را اطراف چرخاند و وقتی متوجه شد خبری از فرید نیست، با صدایی آرام سعید را مخاطب قرار داد.
– میخوای بری بیمارستان که چی بشه!؟ این دختره خوب گذاشت تو کاسهی ما، چرا نگرانش میشی انقدر!
سعید خان بدون توجه، عصایش را برداشت و از در بیرون رفت.
– چون عروسِ ماست هنوزم.
بهناز با عصبانیت خندید و آستین مرد را گرفت.
– وایسا… نمیخواد بری، همینجا زنگ بزن و حالش و بپرس. بری دختره پررو میشه و سریع کارش یادش میره!
مرد با خشم دستش را کشیده و با صدایی تقریباً فریاد مانند، جواب داد.
– بسه بهی! دارم سکوت میکنم که خجالت بکشید شما، اون دختر کلی در حق شما خوبی داشته… چرا خوبی هاشو به یاد نمیارید و چسبیدین به اشتباهش!؟ درسته، ممکنه خیلی بد بوده باشه، اما بیشتر از دخترِ تو دلیل داره براش… دخترت بود که سریع دل داد و الانم میخواد دوباره برگرده به اون بیشرف! من میرم بیمارستان و به غزل سر میزنم، این بحث و تموم کن که دلخوری پیش نیاد.!
صدای متعجب فرید از پشت سرشان بلند شد.
– غزل چش شده! بیمارستان چرا؟!
بهناز با ناراحتی نفسش را بیرون داد و سعید خان با جدیت، بدون درنگ پاسخ داد.
– حالش بد شده، آوردنش دکتر… میرم پیشش ببینم چی شده.
فرید بدون توجه به تشویشی که مادرش داشت، نزدیک شد.
– با ماشین من بریم.
بهناز با نارضایتی نالید.
– تو کجا دورت بگردم!
فرید سوی ماشینش رفت و بدون اینکه جوابی بدهد، پشت فرمان نشست.
سعید با نگاهی شماتت گر، به همسرش نگاه کرده و سپس سوار ماشین شد.
زن به دنبال این بود که فرید را از غزل دور کند و با این کارهای سعید خان، تا به اینجا زیاد موفق نشده بود!
°•
°•
پروین با نگرانی دستی به موهایش کشید.
– چرا گریه میکنی دخترم؟ چیز بدی نشده که… حاملگی چی داره مادر که گریه کنی واسهش!
غزل با چانهی لرزان، پاسخ داد.
– من… منو باورم نمیکنه آخه زن عمو! چون… چطوری بگم آخه!
با نگرانی کنار دستش نشست و به صورت غزل خیره شد.
– یعنی چی غزل! مگه کاری کردی که باورت نکنن؟!
غزل سرش را به معنی منفی چپ و راست کرده و سپس با خجالت نالید.
– من دخترم هنوز، چطوری آدم حامله میشه وقتی باکره است؟!
چشمهای زن درشت شد.
– دختر پس چطوری شده؟ هیچ نزدیکی نداشتی یعنی!
با گریه جواب داد.
– داشتم اما… وای زن عمو به کسی چیزی نباید بگیم! باورم نمیکنه فرید، مطمئنم باور نمیکنه. برم از دکتر بپرسم؟
پروین با نگرانی دستش را رها کرده و برخاست.
– پاشو باهم بریم بپرسیم.
غزل با سرعت شالش را روی موهایش کشید و از تخت پایین رفت.
استرس داشت و خودش از این حاملگی ترسیده بود.
به قدری تعجب کرده بود که نه خوشحالی را حس کرده و نه ناراحتی را… فقط استرس داشت و میترسید انگ دیگری هم به دامنش بزنند.
بالاخره بعد از چند دقیقه انتظار، منشی اعلام کرد که میتوانند با دکتر ملاقات کنند.
اما همینکه خواستند داخل بروند، صدای فرید میخ کوبش کرد.
– غزل!
به سویش چرخید و لبخندی هول زده بر لب نشاند.
فرید با اخم جلو رفته و بازویش را گرفت.
– جلو در اتاق دکتر زنان چکار داری؟
غزل با چشمهای گریان به مرد نگاه کرده و به سختی بزاق دهانش را قورت داد.
– باید درمورد یه چیزی ازش سوال کنم. چیزی که توهم باید بشنوی! میای داخل باهام؟ اما لطفاً عصبانی نشو و گوش بده که هردو بفهمیم چرا همچین شده!
اندکی نگاه مرد رنگ عوض کرد و غزل دست لرزانش را به سوی اتاق گرفت.
– بریم.
با نگاهش به پروین فهماند که نیایید و سپس دست فرید را گرفت.
سردی دستهایش نشان از استرسش میداد و فرید که هنوز چیزی را درک نکرده بود، دنبالش به راه افتاد.
داخل که رفتند، دکتر با لبخند سلامشان را پاسخ داد و اشاره کرد که بنشینند.
غزل بدون نشستن، با نگرانی انگشت هایش را بهم حلقه کرده و درحالیکه نگاهش میان چشمهای متعجب فرید و صورت مهربان دکتر در گردش بود، صدای رعشه گرفتهاش در اتاق پیچید.
– خ… خانم وثوقی، من… یعنی آزمایشات شما گفته من باردار هستم، اما…
صدای دادِ فرید در اتاق پیچید.
– چـــی!؟
غزل بدون توجه، آب دهانش را قورت داد و پس از نفسی عمیق، جملهاش را کامل کرد.
– اما من باکره هستم.
فرید با خشم به سوی دکتر خم شد.
– زن باکره که حامله نمیشه خانم دکتر!
سپس نگاه قرمز شده و درندهاش سمت غزل برگشت.
زن با دست اشاره کرد بنشینند.
– ٫٫لطفاً آروم باشید. چرا نشه؟! در خصوص بارداری تنها چیزی که اهمیت دارد، ریختهشدن مایع منی روی واژن و ورود اسپرم به درون کانال واژن خانم هستش… حتی اگر دخول هم صورت نگیره! یعنی بکارت ربطی به این چیزا نداره.٫٫
فرید نفسی که حبس کرده بود را به یکباره رها کرد.
غزل دستی به صورتش کشید و در دل شکر گفت.
ناخودآگاه دستِ فرید را چنگ زد و پسرک لبخندی کمرنگ زد.
شاید یک معجزه بود که اینگونه ناگهانی و به این سادگی به زندگیشان آمده بود.
اما فرید باورش شده بود!؟
نیم نگاهی به صورت غزل انداخت و لب زد.
– سردته که لبات کبود شده؟
سری چپ و راست کرده و کامل سوی فرید برگشت.
– لرز دارم. میخوای چکار کنیم؟ الان بخاطر بچه منو بر میگردونی خونه یا طلاق میگیرم؟
فرید به چشمهایش خیره شد.
جرات داشت بگویید باورش نکرده؟! حقیقتا همچین جراتی نداشت و میترسید حق با غزل باشد و بعدش هم دور شود.
زبان بر لبش کشید و نگاهش را بیرون داد.
– فردا صحبت میکنیم. فعلا میریم خونه یکی از دوستام تا صبح… بریم خونه نازی دعوا راه میندازه، مریضی میدونم حوصله نداری.
غزل بدون حرف، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
نگاهش را بیرون دوخت.
– باورم نداری نه؟
فرید بدون پاسخ دادن، ماشین را روشن کرد.
دخترک تنها نفسش را یک ضرب بیرون داد.
بهتر بود این بحث را بیشتر کش ندهند، دلخوری ها بیشتر میشد!
باید صبوری میکرد تا ببیند فردا فرید چکار میخواهد انجام دهد.
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت.
چند ساعت دیگر زن عمو و عمویش به روستا میرسیدند و باید حتما بیدار میماند که خیالش از بابت آنها راحت شود.
غفور که با دو دلی دخترک را دست فرید داده بود و پروین هم مدام دعا میکرد که همه چیز ختم به خیر شود و این کودک منجی رابطه شود.
°•
°•
با حالتی معذب، به فرناز نگاه کرده و لبخندی کم رنگ زد.
دخترک بدون توجه به اینکه از خواب بیدارش کرده بودند، با خوشحالی و روی خوش تعارف کرد که بنشینند.
فرید با خستگی خودش را روی مبل پرت کرد و درحالی که دکمه های پیراهنش را باز میکرد، رو به فرناز کرد.
– فری میری یه چایی دم کنی؟ سر درد دارم بعد از ظهر چایی نخوردم.
فرناز به سرعت سوی آشپزخانه رفت.
– چشم.
غزل با دلخوری به فرید نگاه کرد.
چقدر راحت بود! انگار که خانهی خودش بود…
مرد وقتی صورت دمغ غزل را دید، گلویی صاف کرد.
– چته!؟
دخترک شانه بالا انداخت و با لبخند زورکی جواب داد.
– مزاحم این بیچاره هم شدیم نصف شبی… کاش من میرفتم با عموم اینا!
پوزخند زده و زمزمه کرد.
-عادت کرده بودی بدون شوهرت بمونی انگار!
چقدر فرید وخونوادش نفرت انگیزن البته بجز پدرش
دلم برا غزل خیلی میسوزه لیاقت خوبی های این دخترو ندارن وکاشکی هیچوقت برنمیگشت
امشب نوبت شوکا هم بود ،نبود؟
بیچاره غزل …مرسی قاصک جان