رمان گلامور پارت ۱۰

3.8
(10)

 

دهانم همانند ماهی باز و بسته میشود

 

– نمیخواد ریختتو ببینه . مادرت زنگ زده به بابا سفارش کرده که کسی به تو چیزی نگه.

 

قطره‌های اشک گونه‌های ملتهبم را خیس میکنند .

 

با بیخیالی تماشایم میکند و می گوید

 

-آخه اون داداش پفیوزت ..کیان ..گفته اون طرفا پیدات بشه میکشتت.

 

نیشخندی میزند و ادامه میدهد:

 

– تو رو حتی خانواد‌ه‌ات هم نمیخواد دختر.

 

سر تا پایم را رصد میکند

 

– زیادی بدبختی ..

 

جان میکنم و به سختی تنها زمزمه میکنم:

 

– بابام ..

 

ابرو بالا می اندازد

 

– بابات پَر

 

هق هق گریه ام بالا میگیرد و با سرخوشی ادامه میدهد

 

– گریه نکن حالا اگه مرد میبرمت سرخاک دوتا فاتحه بخونی براش.

 

از این همه بی رحمی و وقاحتش دردم میگیرد لب باز میکنم چیزی بگویم که اشاره ای به پد بهداشتی در دستم میکند

 

– فشار نیار به خودت ، جا زر زر کردن برو اینو جاساز کن اون وسط تا همه جا رو به کثافت نکشیدی.

 

گیج و منگ سرجا ایستاده بودم و بروبر تماشایش میکردم .

باورش برایم سخت بود ، نمیتوانستم درک کنم ، بپذیرم مرد روبرویم تا این حد سنگ دل و بی رحم باشد.

 

صدای زنگ تلفن همراهم که در اتاق می پیچید نگاهش را از چشمانم میگیرد و به عقب می‌چرخد.

 

به سمت تخت می رود ، تلفن همراهم را از روی آن برمیدارد و با تمسخر می گوید

 

– خواهرته…

 

بدون آن که لحظه‌ای تعلل کند انگشت شستش را روی صفحه می کشد و تماس را وصل می کند

 

– علیک سلام .

 

با حرص و عصبانیت در جواب کوثری که در این مواقع نمیتوانست درست حرف بزند و تنها گریه میکرد می گوید

 

– اگه قراره به این گریه مسخره‌ات ادامه بدی قطع کنم!

 

میتوانستم شوکه شدن کوثر را حس کنم…

یقین داشتم که او هم همانند من از این لحن سرد و خشمگین هامون جا خورده‌است.

 

– نترس حاج صادقی که من میشناسم تا تک تک شماها رو با دستای خودش کفن نکنه نمیمیره.

 

نگاهم میکند و با مکث کوتاهی ادامه میدهد

 

-الخصوص خواهرتو.

 

اشک با شدت بیشتری روی گونه‌هایم سر میخورد .

دروغ نبود…

بابا بارها جلوی هامون گفته بود که منتظر چنین روزی است.

پدرم بود ، من او را تنها پشت و پناهم میدیدم ، خیال میکردم دوستم دارد اما او تنها خواسته‌اش مرگ من بود ، میخواست آبرویش را پس بگیرد.

 

لب‌هایم از بغض می لرزد و هامون در جواب تمام دل‌نگرانی های کوثر تنها می گوید چیزی نمیشود و تماس را قطع میکند.

 

نگاهم میکند ، عمیق و طولانی..

 

-منتظری من بیام برات بذارمش؟

 

 

نگاهم میکند ، عمیق و طولانی..

 

-منتظری من بیام برات بذارمش؟

 

متوجه منظورش میشوم ، وحشت زده قدمی به عقب برمیدارم که پوزخندی روی لبهایش شکل میگیرد

 

میخواهم به سمت درب اتاق روم که یک دفعه به سمتم خیز برمیدارد و بازویم را چنگ میزند..

 

صدای جیغم با قرار گرفتن کف دستش بر روی دهانم در گلو خفه میماند.

 

دستش را روی لبهایم محکم فشار میدهد و با خشم کنار گوشم می غرد

 

– من اگه بخوام ترتیب تو رو بدم نه این حال و روزت برام مهمه و نه هیچ احدالناسی تخم اینو داره که بیاد جلومو بگیره پس با این سگ لرز زدنات و نگاهای مزخرفت منو ترغیب نکن که بگیرم همینجا تو همین خونه جرت بدم ، من اگه تو کف کردن تو بودم تو این دوسال جوری سر و تهتو یکی میکردم که صبح به صبح از درد گشاد گشاد راه بری.

 

میلرزم ، سراسر تنم از ترس و اضطراب میلرزد و

تمام صحنه‌های آن شب جلوی چشمانم جان میگیرد

 

نگاه سرخش را به مردمک‌های گشاد شده‌ام می دوزد و بی توجه به حال خرابم ادامه میدهد

 

– اگه اون شب بین منو تو رابطه‌ای شکل گرفته مقصرش خود بی همه چیزت بودی چون من حتی اگه جفت دستامم قطع میشد و خودم نمیتونستم از پس نیازم بربیام محاله ممکن بود هیچ وقت به تو دست بزنم..

 

از شدت بی نفسی به تقلا می افتم اما اهمیتی نمیدهد

 

– بارها بهت گفتم ، هشدار دادم کاری به کار من نداشته اما گوش ندادی ، خودت کردی ، خودت باعث شدی اون شب اون بلا رو سرت بیارم …پس اینو تو مغزت فرو کن دخترجون مقصر هر اتفاقی که اون شب افتاده تویی نه من.

 

 

ساعدش را که چنگ میزنم ، فشار وارده روی دهانم را کم میکند اما دستش را برنمیدارد

 

چهره‌اش هر لحظه کبود تر میشود و من آنقدر از او هراس دارم که حتی حال پدرم را از یاد میبرم.

 

– روز اولی که هادی اومد جلو چی بهت گفتم؟ نگفتم داداش من آدم نیست ، گولشو نخور ، نذار بازیت بده قیدشو بزن؟

 

خیره به قطره‌های اشک فرود آمده از چشمانم تشر میزند

 

– هان نگفتم؟

 

پلکم میپرد و صدای ضعیفم در فضای اتاق میپیچید

 

– گفتی.!

 

– اره گفتم ولی تو چی جواب دادی؟

 

نفس در سینه ام حبس میشود و او دیوانه وار به جان گذشته‌ام ، خریتم می افتد و آن را زیر و رو میکند

 

– زل زدی تو چشمام گفتی چون حاج همایون ناپدریته به هادی حسادت میکنی چشم دیدنش رو نداری.

 

نگاهم را از چشمانش میدزدم و به رگه‌های برآمده گردنش زل میزنم .

 

میدانستم مقصرم ، میدانستم بد کرده‌ام اما نمیخواستم بشنوم …شنیدنش درد داشت من طاقتش را نداشتم.

 

– باید همونجا یکی میزدم زیر گوشت یه گور بابات میگفتم و میرفتم پی زندگیم ولی من بی‌شرف نرفتم موندم پای حماقتت صدبار گفتم هزار بار گفتم از لاشی بازیای داداشم گفتم پته‌اش و برات ریختم رو آب ولی گوش ندادی ، حرفامو نفهمیدی ، رفتی تو بغلش ، گفت لخت شو شدی ، گفت برقص رقصیدی ، هلت داد تو بغل رفقاش صدات درنیومد گفتی امروزیه ، راحتم میذاره ، گیر نمیده خوشم میاد ازش ، درس و مدرسه‌ات رو خانواده‌ات رو پیچیوندی هر گورستونی که گفت باهاش رفتی..!

 

 

دست زیر چانه ام میپیچید و مجبورم میکند تا نگاهش کنم

 

– چی شد تهش؟

 

لرز بدی به جانم می نشیند ، سراسر بدنم میلرزد و او بر سرم فریاد میکشد

 

– نلرز کثافت اونی که باید ازش بترسی من نیستم…

 

هیستریک جیغ میکشم ، تقلا میکنم تا رهایم کند اما تکان نمیخورد حتی جلوی دهانم را هم نمیگیرد

 

کسی به در می کوبد

 

– هامون ..

 

اهمیتی به حاج همایون و همهمه پشت در نمیدهد و کلید را در قفل در می چرخاند.

 

– چیکار کرد باهات؟ روز عقد عکس و فیلمات رو کوبید تو صورت حاج بابات و گفت دختر هرزه‌ات رو نمیخوام م..

 

مشت بی جانم را به قفسه سینه اش می‌کوبم و با هق هق می‌نالم

 

– بسه ..

 

خیره به چشمان سرخ شده‌اش با لکنت ادامه میدهم

 

– غـلــ..ط کـ..ردم

 

دستگیره در تند تند بالا و پایین میشود و صدای حاج همایون بالاتر میرود

 

-باز کن این در رو هامون داری چیکار میکنی؟

 

بازویم را رها میکند ، قدمی فاصله میگیرد با تن صدای ضعیفی می گوید

 

– نمیشه با غلط کردن تو هیچی درست نمیشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahar
Bahar
2 سال قبل

خیلی قشنگه:)

رمانخون
رمانخون
2 سال قبل

قشنگ تو جاهای حساس تموم میشه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x