رمان گلامور پارت ۱۵

3.6
(9)

 

 

صورت خیس از اشک مروارید که از زور گریه به هق هق افتاده بود را میان دستانش میگیرد و با لحنی ملتمس می گوید :

 

– پاشو قربونت برم …پاشو بریم خونه برات توضیح میدم ، حرف میزنیم.

 

– چی رو توضیح میدی؟

 

کلافه پلک میبندد .

 

جمجمه‌اش از فرط عصبانیت در حال انفجار بود و به سختی سعی داشت خودش را کنترل کند تا تمام حرص و خشم جمع شده در وجودش را بر سر مروارید خالی نکند.

 

کافی بود فقط این مصیبت تمام شود میدانست با آن دختر بچه چه کند .

 

زندگی را به کامش زهر میکرد.

جهنمی برایش می‌ساخت که روزی هزار بار آرزوی مرگ کند.

 

– بریم خونه که از زن و بچه ات برام بگی از پدر شدنت؟

 

نگاه درمانده‌اش را به چشمان سرخ شده مروارید میدوزد

 

– نباید برمی‌گشتم ..نباید میومدم .

 

بی نفس با صدای گرفته‌ای صدایش میزند

 

– مروارید

 

– من از چی شاکیم هامون؟ اومدم حساب چی رو از تو پس بگیرم … اینکه چرا با زن رسمی و قانونیت رابطه داشتی؟

 

جان می کند و با هق هق ادامه میدهد

 

– من خیلی احمقم نه؟

 

نگاه های متعجب و معنی دار آدمهای موجود در دور و اطرافشان را نادیده میگیرد و بی معطلی مروارید را در آغوش میکشد

 

بوسه تب داری روی شقیقه‌اش می‌نشاند و بی توجه به تقلاهای دخترک زمزمه میکند

 

-نکن اینجوری با خودت …درستش میکنم ..همه چی رو درست میکنم.

 

– چطوری؟ چطوری میخوای درستش کنی؟

 

نفس عمیقی میکشد ، حلقه دستانش را دور تن ظریف او محکم‌تر میکند و مطمئن جواب میدهد

 

– نمیذارم اون بچه پا بگیره.!

 

نگاه مات و مبهوت مروارید بالا می آید و روی چهره مصمم مرد مقابلش میخکوب میشود .

 

لبهایش را فاصله میدهد و به سختی میپرسد :

 

– یعنی چی؟

 

– بچه ای که از وجود اون دختر باشه رو نمیخوام ..

 

مکث کوتاهی میکند و خیره در چشمان ناباور مروارید ادامه میدهد

 

-مجبورش میکنم سقط کنه ..

 

– هامون..

 

فرصت صحبت به مروارید را نمیدهد و همانطور که زیر چشمان خیس از اشک او را پاک میکند می‌گوید

 

– این بار دیگه نمیذارم گذشته تکرار بشه .

 

– من نمیتونم هامون

 

همانطور که صورتش را از حصار دستان مرد عقب میکشد از روی نیمکت بلند میشود

 

 

– وجدانم قبول نمیکنه ، اون بچه گناهی نداره ، من …من نمیتونم تا آخر عمرم با این عذاب زندگی کنم.

 

 

زهرخندی میزند

 

قدمی از دخترک فاصله میگیرد و با لحن خشک و جدی خطاب به او می‌گوید

 

– باشه ..

 

نگاهش را به مردمک های لرزان مروارید می دوزد و پس از گذشت چندثانیه ادامه میدهد

 

– برو راهت بازه

 

– هامون…

 

حتی اجازه نمیدهد تا او کلمه‌ای حرف بزند

 

– تو درست میگی ، نباید بعد از دوسال برمیگشتی.!

 

– گوش بده بهم من..

 

– گوش دادم عزیزم گوش دادم که سرنوشتم شد این .

 

چشم از نگاه هاج و واج مانده دخترک میگیرد.

 

 

در تمام طول این مدت حتی یک بار هم گذشته را به روی او نیاورده بود

 

همیشه تمام تلاشش را کرده بود که فراموش کند ، حرفی از گذشته نزند و به دنبال مقصر نباشد .

 

اما حالا..

 

حالا که باز هم مروارید جا زده بود دیگر نمیتوانست خوددار باشد و ساکت بماند .

 

– من هیچ وقت نخواستم به بودن با خودم مجبورت کنم …برو ، برگرد همون جایی که تمام این دوسال بودی !

 

فک منقبض شده‌اش را محکم به هم می فشارد و بی توجه به صدا زدن‌های مروارید به عقب برمیگردد و به سمت اتومبیلش قدم برمیدارد .

 

از آن که همیشه او باید بار تمام مشکلات را به دوش میکشید و برای حفظ این رابطه تلاش میکرد خسته بود.

 

دیگر توان ادامه دادن نداشت.

کم آورده بود.

 

با اینکه گذشتن از مروارید برایش سخت بود اما حالا که او همین را میخواست کاری از دستش برنمی‌آمد.

 

ترجیح میداد همه چیز تمام شود تا اینکه آن دختر را به زور پیش خودش نگه دارد .

 

 

پشت فرمان که جا میگیرد ، نگاهی به خیابان خلوت می اندازد و سپس پا بر پدال گاز می فشارد ، صورتش از شدت خشم و عصبانیت تلنبار شده درونش سرخ شده بود و شقیقه‌هایش از درد تیر میکشید.

 

صدای تلفن همراهش که در فضای اتاقک فلزی می پیچید فشار پایش را روی پدال گاز بیشتر می کند و بی اهمیت به سوت کر کننده‌ای که گوش‌هایش را پر کرده بود مسیر خانه‌ را در پیش میگیرد.

 

پس از پارک اتومبیل پیاده میشود و به سمت ساختمان راه می افتد.

 

از نبود کمند راضی بود …

هر چند که اگر دستش به آن دختر میرسید بیچاره‌اش میکرد اما حالا که کنترلی روی خودش نداشت ترجیح میداد او را نبیند.

هرگز دلش نمیخواست باز هم اشتباه قبل را تکرار کند .

به اندازه کافی از آن شب و بلاهایی که به سر آن دختر آورده بود پشیمان بود.

 

* * *

 

پلک میبندم ، باز میکنم …

 

نه نمیتوانستم بخوابم ، افکار مالیخولیایی حتی ثانیه‌ای راحتم نمیگذاشتند.

 

ملافه را از روی تنم کنار میزنم و روی تخت می نشینم.

 

دستی به چشمانم میکشم و از تخت پایین

می آیم .

به سمت کلید برق می روم . لامپ اتاق را روشن میکنم و با چشمانی ریز شده نیم نگاهی به ساعت می‌اندازم.

 

چیزی تا پنج صبح باقی نمانده بود و من تمام مدت حتی ثانیه‌ای پلک روی هم نگذاشته بودم.

 

نفس عمیقی میکشم و با کمترین سر و صدا از اتاق بیرون می آیم.

 

همانطور که حواسم به دور و بر بود با قدم‌های آرام به سمت آشپزخانه می روم.

 

گرسنه‌ام بود

 

آنقدر که وجود همایون خان و هدیه خانم را نادیده گرفته بودم و با دقت محتویات درون یخچال را زیر و رو میکردم .

 

چند دقیقه که میگذرد بالاخره تصمیمم را میگیرم و با برداشتن چند عدد توت‌فرنگی به اتاق برمیگردم .

 

در اتاق را میبندم

دست دراز میکنم لامپ را خاموش کنم که با شنیدن صدای مردانه‌ آشنایی سر جا خشک میشوم

 

– بد بهت نگذره .

 

 

جرات تکان خوردن نداشتم .

ترسیده بودم

وحشت کرده بودم

مرده بودم.

 

نمیخواستم باور کنم ، بپذیرم که خواب نیستم که توهم نزدم.

 

اما توهم نبود ، خواب نبود ، او حضور داشت ، من صدای نزدیک شدن قدم‌هایش را میشنیدم ، بوی عطرش را به راحتی حس میکردم.

 

– نمیخوای برگردی یه نگاه بهمون بندازی زن داداش؟

 

خون در رگهایم منجمد میشود و تمام تنم شروع به لرزیدن میکند

 

من می‌لرزم و او با کمترین فاصله جای درست پشت سرم قرار میگیرید.

 

میخواهم جیغ بزنم ، فرار کنم اما با قرار گرفتن دستش روی دهانم صدا در گلویم خفه میشود.

 

– صدات از این در بیرون بره شاهرگتو میزنم کمند…میدونی که اینکارو میکنم.

 

میدانستم ، من این مرد دیوانه را به خوبی میشناختم.

 

بی حرکت ماندنم را که میبیند دستش را از روی دهانم برمیدارد و به سمت خودش برمیگرداند.

 

– میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟

 

سرش که به سمتم نزدیک میشود خودم را عقب میکشم و با صدای گرفته‌ای زمزمه میکنم

 

– به هامون میگم..

 

نگاهش را از روی لبهایم بالا میکشد و به مردمک های گشاد شده از ترسم زل میزند

 

– تخمشو داری؟

 

سر انگشتان دستش را روی چانه به لرز درآمده‌ام میکشد

 

– هوم جرات داری حرفی بزنی؟

 

نه جراتش را نداشتم .

 

اصلا حتی اگر میگفتم هم تفاوتی ایجاد نمیکرد.

من برای هامون ذره‌ای ارزش نداشتم که بخواهد به این موضوع اهمیتی دهد.

 

جوابش را که نمیدهم فاصله بینمان را به اتمام میرساند و دست دور کمرم می پیچید

 

– اینجوری که ازم میترسی ناراحت میشم خوشگلم.!

 

لبهای به هم چفت شده‌ام را فاصله میدهم و با صدای خفه‌ای میگویم

 

– چی از جونم میخوای؟

 

دستش را از روی چانه ام تا پشت گردنم میکشد و

بی توجه به تقلاهایم پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام می چسباند

 

– نه فقط جونت من همه چیزتو میخوام کمند ، تو از اولشم مال من بودی .

 

دست بند قفسه سینه‌اش میکنم و با هق هق می نالم :

 

– ولم کن ..تو رو خدا ولم کن.!

 

بیخیال میخندد و تنم را محکم تر به خودش می فشارد

 

– ولت کنم؟ تازه پیدات کردم دختر ، تازه بهت رسیدم ،نمیدونی این دوسال چی کشیدم کمند …تو نفرینم کردی نه؟

 

تند جواب میدهم

 

-نکردم بخدا نکردم.

 

نفس عمیقی میکشد و با لحن آرامی ادامه میدهد

 

– دیگه ولت نمیکنم ، میریم ، با هم از اینجا فرار میکنیم .

 

درمانده صدایش میزنم

 

-هادی

 

– جونم ..

 

نمیخواستم مخالفت کنم ، شخص مقابلم هامون نبود که از تهدیدهای توخالی‌اش نترسم…

 

او هادی بود

یک مرد دیوانه و مجنون …

همان کسی که چوب حراج به آبرویم زد و زندگی‌ام را نابود کرد.

 

اگر مخالفت میکردم ، اگر خلاف میلش عمل میکردم معلوم نبود چه بلایی بر سرم بیاورد.

 

– چی میخواستی بگی؟

 

با شنیدن صدایش نگاهم را بالا میکشم و به چشمانش زل میزنم .

 

– میخوای باهات بیام که باز ولم کنی؟

 

فک روی هم می فشارد و با حرص و خشم جواب میدهد

 

– میگم نمیکنم ، یعنی نمیکنم ..عقد میکنیم ..زنم میشی ..میفهمی؟

 

سر به تایید تکان میدهم و او پس از ثانیه ای تعلل میپرسد

 

– بهت که دست نزده..!؟

 

اب دهانم را قورت میدهم و به سختی لب میزنم

 

-نه ..

 

هرم نفس‌های داغش را روی صورتم رها میکند و محکم درآغوشم میگیرد

 

– خوبه ..خیلی خوبه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x