بدون دیدگاه

رمان اقیانوس خورشید پارت 10

4.2
(10)

انگشت مقابل بینی اش گذاشت .

_هیس ! نمی خواد حرفی بزنی ، قبلا حدسایی می زدم اما این یکی دو روز اخیر مطمئن شدم احساستون دوطرفه ست ! واسه خاطر همینم با فرداد حرف زدم ، تو برای من خیلی خیلی مهمی نفس ، بیشتر از حدی که فکرشو بکنی ، برای من خوشبختی تو مهم ترین چیز توی دنیاست و اگه بدونم چیزی سر راه خوشبختیت وایساده از جونمم می گذرم تا اون مانعو رفع کنم ، حالا هرچیزی یا هرکسی که می خواد باشه ، از عمو وحید گرفته تا حتی خودم !

چه باعث می شد شنیدن این حرفها از زبان کامدین تا این حد ثقیل و گنگ باشد ؟

_کامدین …

_فقط گوش کن نفس !

دستی در موهایش کشید و ادامه داد .

_حدود پنج سال پیش ، یه روز سرد پاییزی بود که من فردادو دیدم ، یا شاید بهتره بگم پیدا کردم ! با دست و پای شکسته و زخمی و رو به موت توی یه جاده ی پرت ، من بودم که رسوندمش بیمارستان ، من بودم که نجاتش دادم ، همین باعث شد با هم صمیمی بشیم ، توی تموم این سالا من به حریم خصوصیش احترام گذاشتم و هیچی ازش نپرسیدم ، نه در مورد گذشتش ، نه در مورد خونوادش و نه حتی درباره ی علت زخمی شدنش ، اما دیروز بالاخره دهن بازکردم و پرسیدم ، چون دیگه پای رفاقتمون در میون نیس ، حالا موضوع اصلی تویی ! و من نمی خوام تو به هیچ عنوان توی دردسر بیوفتی ، فرداد همه چی رو برای من توضیح داد ، از اول تا آخر من به عنوان یه دوست میتونم گذشته ی فردادو قبول کنم اما تویی که مهمی ، فرداد از من خواست هیچی به تو نگم تا خودش توضیح بده و من در عوض از فرداد خواستم بره و با خودش و زندگیش کنار بیاد و وقتی جرئت کرد در مورد گذشتش با تو حرف بزنه برگرده … ببخشید اما تا وقتی که همه چی رو مو به مو برای تو توضیح نده نمی ذارم ببینتت ! و وقتیم که توضیح داد تصمیم گیرنده تویی ، اگه قبولش کنی ، قول میدم برادرانه کنار جفتتون بمونم ، و اگه ردش کنی نمی ذارم دیگه سر راهت سبز بشه ، بازم می گم ، این تویی که مهمی !

من فقط خیره به کامدینی که هر لحظه بیشتر از قبل مردانگی اش را ثابت می کرد مانده بودم .

آه خدایا این مرد !

***

فرداد :

شیشه را پایین کشیدم و دستم را روی آن عمود کردم ، با دست دیگرم فرمان را فشردم ، حرفهای کامدین یک لحظه از سرم بیرون نمی رفت .

او دوستش داشت ! خدایا کامدین عاشق نفس بود !

دیروز مثل فیلمی مدام مقابل چشمم تکرار می شد .

” از بیمارستان بیرون زدم و راه پیاده رو را در پیش گرفتم ، هنوز چند دقیقه ای از قدم زدن بی هدفم نگذشته بود که ماشینی برایم بوق زد ، نگاه کردم کامدین بود .

_فرداد ! بیا بالا ، میرسونمت .

_نه جایی نمی رم ، فقط می خوام یه کم قدم بزنم .

_بیا سوار شو … کارت دارم .

پوفی کردم و کنارش نشستم و در را بستم .

چند دقیقه ای در سکوت رانندگی کرد و بعد یک جای خلوت نگه داشت و به طرفم چرخید .

_چقدر برات ارزش داره ؟

تعجب کردم .

_چی ؟

_چی نه ! کی !

خنده ام گرفت ، بیست سوالی بازی میکرد ؟

_خب کی ؟

_نفس !

دمی که پایین رفت بی بازدم ماند ، از سکوتم استفاده کرد .

_فرداد من میدونم عاشقش شدی ، فکر کنم دیگه همه می دونن .

سر پایین انداختم ، ادامه داد .

_نفس برای من مهمه فرداد … به همون اندازه که تو عاشقشی ، منم هستم ، حتی شاید بیشتر !

سر بلند کردم و شوک زده به آبی لرزان چشمانش نگاه کردم ، اجازه نداد دهان باز کنم .

_اما … چیزی که تو داری رو من ندارم … تو عشق نفسو داری … اون تو رو دوست داره .

لرزش صدایش را با سرفه ای صاف کرد .

_فرداد من از تو می ترسم ! می ترسم نتونی نفسو اونطوری که لیاقت داره خوشبخت کنی ، گذشته ی تو مثل یه صندوقچه ی در بستس ، من تا حالا به حرمت دوستیمون هیچی ازت نپرسیدم ، اما حالا فرق داره … حالا پای دختری در میونه که من باید به خاطر تو ازش بگذرم … و به ولای علی اگه بهم ثابت نکنی که ارزششو داری نمی ذارم بهش برسی ! ”

با صدای بوق ماشین پشت سر فرمان را کج کردم تا بتواند سبقت بگیرد .

همه ی اسرار را روی دایره ریختم و مقابل کامدین گذاشتم ، حالا به جز سبحان ، کامدین هم با دنیای تاریک گذشته ام ، آشنا شده بود ، با این تفاوت که کامدین عاشق دخترک معصومم بود .

و حالا من دارم می روم تا با سیاه ترین روزهای زندگی ام مواجه شوم ، می روم تا استحقاق داشتن نفس را داشته باشم ، می روم به آدرسی که پروا به سبحان داده بود !

***

بار دیگر نگاهی به برگه ی آدرس انداختم و باز هم چشمم را به خانه ی کوچک و آجرنمای قدیمی دوختم .

بالاخره بعد از یک کلنجار طولانی مدت با مغزم ، دست روی زنگ گذاشتم .

کم کم داشتم از باز شدن در ناامید می شدم که زن مسنی لای در را باز کرد ، یک چادر گل و بوته دار دور خودش پیچیده بود .

چیزی به کوردی گفت که متوجه نشدم .

_ببخشید … من متوجه نمی شم .

سری تکان داد .

_چه کار دارید ؟

برگه را مقابلش گرفتم .

_خب راستش یه خانومی به اسم پروا فلاح این آدرسو …

برقی در چشمان روشنش درخشید و اجازه نداد حرفم را کامل کنم .

_شما آقا فردادی ؟

من که حرف در دهانم ماسیده بود با لکنت گفتم .

_ب … بله !

چادرش را جمع کرد .

_بیا تو پسرم !

با تردید پشت سرش راه افتادم ، طول حیاط کوچک و خاک گرفته را طی کردیم ، در آهنی زنگ زده ی ساختمان را باز کرد و با دست به نشان بفرما ، من را راهنمایی کرد ، کفشم را در آوردم و وارد خانه شدم .

_عمه جون ؟ کی بود ؟

خدایا ! این صدا !

به طرف منبع صدا چرخیدم ، خشکم زد !

پروا بود … اما نه پروای سالهای گذشته !

چشمهای درشت و کشیده ی کهربایی رنگش دیگر از شیطنت نمی درخشید ، از موهای بلند و براقش خبری نبود ، لبهای صورتی رنگش سفید و سفید و زیر چشمش یک هاله ی قطور سیاه !

دو پاره استخوان شده بود و … این ویلچر !

دستان نحیفش روی دهان نشست و چشمانش به اشک نشست .

_فرداد ؟

دهانم قفل شده بود ، دریغ از یک کلمه !

سر تا پایم را برانداز کرد و آی کشید .

_فرداد باورم نمی شه که اومدی !

قطرات اشک بالاخره راه خود را روی گونه های استخوانی اش باز کردند .

بدنم از انجماد خارج شد ، جلوتر رفتم ، نگاهش روی لنگیدن پایم ثابت ماند .

_وای که من با اونهمه صلابت و غرور تو چه کردم فرداد ! وای به من !

یاد آن روز شوم افتادم ، بی اختیار مشتم گره شد .

اما … پروایی که میدیدم مفلوک تر از آنی بود که به فکر انتقام از او باشم .

دهان خشکم را باز کرد .

_چی به سرت اومده پروا !؟

نگاهی به خودش انداخت و خندید !

مقابل چشمان ناباورم قهقهه سر داد .

_عمه جون میگه دنیا مثل یه مزرعه س ، هرچی اینجا بکاری اون دنیا برداشت می کنی ، اما انگار محصول من زودتر آماده ی برداشت شد ، چون توی همین دنیا برداشتش کردم ، عمه میگه شانس آوردم ، عذاب این دنیا خیلی کمتر از آخرته !

پوزخندی به لبم نشست ، پروا و این حرفها !

لبخند بی جانی زد .

_حق داری فرداد ، این حرفا از من بعیده ، اما باور کن درست از همون روزی که اون اتفاق افتاد من دارم عذاب می بینم تا همین الان !

خواستم حرفی بزنم که دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد .

_من نخواستم بیایی اینجا تا منو ببینی و دلت بسوزه ، ازت خواستم بیایی چون یه چیزایی هست که حقته بدونی و من اونقدر به تو مدیونم که نمی تونم نگم .

نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداختم ، راست می گفت ؟!

_خب … بگو !

لبخندی به لبش نشست .

_بیا بشین ، طولانیه !

روی یک مبل زهوار در رفته نشستم و به او چشم دوختم ، از من خواست چند لحظه منتظر بمانم تا مدارکی را بیاورد ، ویلچرش را به سمت تنها اتاق خانه هدایت کرد .

سرم را به دستم تکیه دادم ، این دختر با پروایی که می شناختم سرتاپا تفاوت داشت !

***

” شش سال قبل – تهران ”

_بزن حال کنیم !

_خیر سرت داری دکترا می گیری با این حرف زدنت !

_بزن تو حالا بعدا یه فکری در مورد مدرک منم می کنیم !

پشت پیانو نشستم و نگاهی به سبحان که ادای نشستن من را در می آورد خندیدم .

آموزشگاه خلوت تر از همیشه بود ، روزهایی شنبه که به اینجا می آمدم معمولا شلوغ ترین روز بود .

دستم که روی کلید ها نشست متوجه سنگینی نگاهی روی خودم شدم ، سرم چرخید و نگاهم در یک جفت چشم عسلی رنگ گره خورد .

چشمهایی که انگار می درخشیدند !

_خوردیش !

سبحان روی پیانو خم شده و سرش را تا منتها به صورتم نزدیک کرد !

اخمی مصنوعی تحویلش دادم و نگاهم را به کلیدهای سفید و سیاه دوختم .

چیزی سرهم بندی کردم و زدم چون فکرم درگیر بود ، درگیر یک جفت چشم به شدت گیرا !

به مجرد اینکه دست از نواختن کشیدم صدای تشویق بلند شد ، اما نه از طرف سبحان ، این دخترک چشم آهویی بود که تشویقم می کرد .

دهان نیمه بازم را جلوتر آمدنش جمع کردم .

_عالی بود ! معرکه ! به عمرم چنین چیزی نشنیده بودم !

سبحان ابرویی بالا انداخت ، چشم غره ای به او رفتم و رو به دخترک گفتم .

_ممنون لطف دارید .

پشت چشمی نازک کرد .

_لطف که دارم ، اما کار شما هم بی نظیر بود .

خندیدم ، ادامه داد .

_شما تدریس خصوصیم می کنید ؟

ابروی سبحان بالا تر رفت ، به قیافه ی او خنده ام گرفت .

_بله ، گاهی !

_می شه کارت شما رو داشته باشم ؟

هنوز ” البته ” را نگفته بودم که سبحان وسط پرید .

_از بخش اطلاعات آموزشگاه بگیرید !

دخترک اخم کمرنگی به سبحان کرد .

_حتما اینکارو می کنم .

سری به نشان خداحافظی برای من تکان داد و رفت .

رو به سبحان چرخیدم

_چرا پاچشو گرفتی ؟

_والا دوره زمونه عوض شده ، ما بچه تر بودیم می خواستیم به یه دختر شماره بدیم دختره هفتا رنگ عوض می کرد تا شماره رو بگیره بعدم از ترس باباش می انداختش توی جوب ! دختره ی پررو صاف صاف زل میزنه تو چش آدم می گه شماره بده !

خندیدم .

_تو فکرت خرابه داداشه من ، اون بیچاره می خواست کلاس خصوصی بیاد.

__آره منتها کلاس خصوصیه …

پس گردنش زدم .

_بیا بریم اینقدر تهمت نبند ناف مردم !

***

خسته و کوفته از استریو بیرون آمدم ، کار با خواننده های آماتور آدم را پیر می کرد ، داشتم خمیازه می کشیدم که چشمم به دخترک افتاد که وسط خیابان سر یک مرد جوان داد و بیداد می کرد .

_کوری مگه عمو ! ماشین به این بزرگی رو ندیدی !

_یهو زدی رو ترمز خواهر من ! هول شدم .

_یعنی چی هول شدم ! ببین چی به سر ماشین نازنینم آوردی !

جلو رفتم ، ماشینش یک پراید هاشبک سیاه رنگ بود .

_سلام ، چی شده ؟

دخترک میان جیغ و جیغش رو به من چرخید و دهانش باز ماند .

_ای وای ! همون نوازنده خوشتیپه !

هم پسر جوان و هم من خندیدیم ، دخترک دستش را که برای تهدید مرد بالا برده بود پایین انداخت .

_این آقا زده به ماشین من !

دست در جیبهایم فرو بردم .

_خب ؟

باز هم جیغ جیغش به هوا رفت .

_خب داره ؟ زده دیگه !

_خب ، گفتن خسارت نمی دن ؟

مرد جوان نالید .

_به خدا از اول گفتم هرچی خسارتش شده باشه پرداخت می کنم !

رو به دخترک چرخیدم .

_پس دیگه دعواتون سر چیه ؟

اخم های دخترک در هم رفت .

_من جواب داداشمو چی بدم ، ماشین خودم نیست که ! الانم دیرمه !

به لحن کودکانه اش خندیدم .

_شما تشریف بیار من می رسونمت ، خودمم ماشینتو می برم تعمیرگاه !

چشمانش درخشید .

_واقعا ؟

_البته !

مرد جوان را بعد از گرفتن مقداری خسارت رد کردم ، پول را به دخترک دادم ، ماشینش را در استریو پارک کردم و به ماشین خودم اشاره دادم .

_بفرمایید خانوم .

دستش را مقابل دهانش گرفت .

_اون ماشین شماست ؟

سری تکان دادم .

_بله .

جست و خیز کنان دور تا دور ماشین چرخید .

_وای من عاشق ماشینای مدل کشتی ام !

خندیدم .

_مدل کشتی ؟!

_این شکلی دیگه ! پهن و کشیده و تخت جاده ! کلی پولشه ! نه ؟

باز هم خندیدم ، این دختر انگار خلق شده بود برای خنداندن من .

_بفرما سوار شو !

بالا پرید و با شوق و ذوق داخل ماشین را برانداز کرد و بعد دستش را به طرفم دراز کرد .

_پروا !

آنقدر از حرکت بی مقدمه اش جا خوردم که مغزم یاری نکرد چه می گوید .

_چی ؟

خندید

_اسمم ! پروا !

با او دست دادم .

_فرداد .

_اسمت شیکه ! مثل خودت !

لبخندی به تعریف دلنشینش زدم .

_خب پروا خانوم کدوم طرفی برم ؟

_این خیابونو تا انتها برو بعد سمت راست .

_بروی چشم !

_خب اونروز اون دوست عنقت نذاشت حرف بزنم ، من می خوام گیتار یاد بگیرم ، گیتارم بلدی ؟

_البته .

_یادم می دی ؟

_حتما ، باعث افتخاره !

_خب من با اجازه ، شماره ی شما رو از آموزشگاه گرفنم ، زنگ میزنم هماهنگ می کنم .

و یک دفعه جیغ زد .

_اونجا بپیچ ! اونجا بپیچ !

به سرعت پیچیدم ، قصد سکته دادنم را داشت ، دستش را روی قلبش گذاشت .

_آخ ، نزدیک بود مسیرو اشتباه بری !

_چقدر ولوم شما بالاست ! کر شدم پروا خانوم !

زد زیر خنده .

_آره ، داداشمم همینو می گه .

بالاخره مقابل یک آپارتمان کوچک دستور توقف داد ، پایین پرید و دستی تکان داد .

_بعدا میبینمت جناب نوازنده !

***

تمرین بسکتبال کمی بیشتر از حد معمول طول کشید ، سبحان که به زور من به باشگاه می آمد عرق می ریخت و فحش می داد !

_خدا بگم چیکارت کنه فرداد ، دیگه می خوای از این درازتر شی ؟ بیچاره از در تو نمیایی ! من خرو بگو دنبال توئه از خودم خرتر راه افتادم ، الان اگه خونه بودم لم میدادم رو مبل چایی می خوردم و به ریش نداشته ی تو می خندیدم …

_چقدر غر می زنی سبحان ! من ولت کنم که باید با کاردک از رخت خواب جمعت کنن !

_بچه احترام به بزرگتر سرت نمیشه ؟

_ای وای شرافت خان شمایی ؟ ببخشید به جا نیاوردم پدربزرگ !

همانطور که مسخره اش می کردم به رختکن رسیدیم ، متوجه شدم موبایلم زنگ می زند .

شماره را نمی شناختم .

_بله ؟

_سلام به جناب نوازنده !

مغزم به سرعت شروع به تجزیه و تحلیل کرد اسمش چه بود ؟ …پر … پروا !

_سلام عرض شد پروا خانوم !

قیافه ی سبحان دیدنی شد .

_کجا بودی آقای هنرمند ؟ صدبار زنگ زدم .

_عذر می خوام ، باشگاه بودم .

_اوه ! پس باید بگم آقای هنرمند ورزشکار !

خندیدم .

_خب فرداد خان با یه نوشیدنی خنک بعد از ورزش چطوری ؟

_عالی !

_دو ساعت دیگه ، کافی شاپ … !

_دوساعت دیگه اونجام !

_گیتارتم بیار !

و قطع کرد !

نگاه دیگری به شماره اش انداختم و لبخند زدم .

سبحان دست بر سینه گره زد .

_لب و لوچتو جمع کن حالمو به هم زدی دختر ندیده ی بدبخت ، پروا کیه ؟ سرم هوو آوردی ؟

همانطور که لباسم را در می آوردم زدم زیر خنده .

_همون دخترس که کلاس خصوصی می خواست !

کمی فکر کرد و بعد بی هوا زد پس گردنم .

_خاک تو سرت ! آدم قحط بود ؟

_دختر به این خوبی .

دهن کجی کرد .

_نمردیم و معنی خوبم فهمیدیم !

_ول کن تو رو خدا سبحان ، یه وقتایی واقعا فکر می کنم داری حسودی می کنی !

پشت چشمی نازک کرد .

_بله که حسودی می کنم ، یه عمر پات نشستم ، خون دل خوردم ، تا چشمت به یه دختر میوفته منو یادت می ره !

بلند به چرت و پرت گفتنش خندیدم .

***

در کافی شاپ را باز کردم و سرکی به داخل کشیدم و چشمم به پروا افتاد ، این دختر قرار بود هر روز زیبا تر شود .

روی موهای درخشان بلوطی رنگش یک شال نازک آبی انداخته بود و مانتوی سفیدی به تن داشت .

لبهای درشت و قلوه ای اش به خنده باز شد .

_به به ! جناب نوازنده !

دستش را که بسویم دراز شده بود فشردم .

_سلام پروا خانوم !

اخمی کرد .

_خانومو نذاری دنبال اسمم راحت ترم .

_چشم !

_گیتارت کو پس ؟

_توی ماشینه .

گارسون آمد .

_چی میل دارید ؟

پروا لبخند شیطنت آمیزی به صورتم زد .

_دوتا آب پرتقال بزرگ !

بعد از رفتن گارسن چشمکی زد .

_ببخشید از تو نظر نخواستم ، آخه قیافه ت شبیه کساییه که آب پرتقال دوس دارن !

خندیدم .

_مگه قیافه ام چطوریه ؟

دستش را زیر چانه عمود کرد و رفت توی چشمم !

_شبیه این فیلما ! از اون جوونای میلیاردر که صبح با ربدوشام مخملی توی تختشون لم می دن و خدمتکار برای صبحانه یه لیوان آب پرتقال با کلی مخلفات توی سینی نقره می ذاره جلو دستشون !

خدایا این دختر چند ساله ست !؟ مثل یک کودک شیرین و مثل یک بانو جذاب !

چشمهایش را گرد کرد .

_اینطوری نیستی ؟

خندیدم .

_نه !

لبش آویزان شد .

_یعنی آب پرتقال دوس نداری ؟

دلم برای چهره ی بامزه اش ضعف رفت .

_آب پرتقال دوست دارم ! اما خدمتکار ندارم که هر روز صبح برام توی سینی بیاره !

پقی زد زیر خنده .

***

پروا مهم ترین بخش زندگی روزمره ام شده بود ، این دختر جادو می کرد !

یک ماه از روزی که در کافی شاپ با هم کپ زدیم می گذشت و من حتی یک روز را هم بعد از آن بدون حضور او نگذراندم ، یا می دیدمش و یا با او صحبت می کردم ، عجیب روزگارم بدون او نمی گذشت .

شیطنت و شیرینی اش چاشنی زندگی ام شده بود .

زنگ موبایل من را از فکر و خیال بیرون کشید توی تخت جا به جا شدم ، دلم نمی آمد بیدار شوم ، بعد از مدتها یک روز تعطیل را تصمیم داشتم در خانه بمانم .

موبایل را از کنار آباژور برداشتم و روی گوشم گذاشتم .

_بله ؟

_صحت خواب آقا خوشتیپه !

لبم به خنده باز شد .

_سلام پروا !

_خونه ایی ؟

_اره دیگه این وقت صبح کجا باشم ؟

_من هوس گیتار کردم ، پاشو بیا بریم پیک نیک گیتارتم بیار .

_خوابم میاد جونه پروا ، امروز می خوام خونه باشم .

_ای تنبل ! خوب آدرس بده من بیام اونجا !

خواب شش دانگ از سرم پرید .

_هان ؟!

_وای کر شدم فرداد ، چرا داد می زنی ؟ میگم آدرس خونتونو بده بیام برام گیتار بزنی !

روی تخت نشستم و سرم را خاراندم و با تردید آدرس را گفتم ، حرفم که تمام شد ، خندید .

_بابا ! بالا می شینی ها ! لو نداده بودی ! سه سوته میام !

مثل همیشه بی خداحافظی قطع کرد ، به سرعت برق از رخت خواب بیرون پریدم و کمی دور خودم چرخیدم ، شبیه دختری شده بودم که قرار بود برایش خواستگار نا غافل بیاید .

دست و پایم به هم پیچید ، نگاهی به خودم انداختم و تند تند لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم .

پله ها را یکی در میان پایین دویدم و نگاهی به سالن انداختم ، مرتب بود !

سبحان همیشه به من کنایه می زد که مثل یک کدبانو تمیز و مرتبم !

تنهایی از من کدبانو ساخته بود !

سالن را طی کردم ، به آشپزخانه رفتم ، قهوه ساز را به برق زدم و سر در یخچال فرو بردم میوه داشتم ، باید فکری برای نهار می کردم .

برنج را زیر آب گرفتم و همزمان شماره ی فروشگاهی که اشتراک داشتم را گرفتم .

_الو ؟ محسن خان … سلام جناب خسته نباشید ، یه دونه مرغ می خوام ، کبابی خرد کنین ، زود بفرستین !

چشم را که شنیدم قطع کردم و نمک را در آب برنج ریختم .

***

زنگ که به صدا در آمد هول کردم ، خدایا چرا اینطوری شدم ؟

دکمه ی آیفن را زدم و همزمان در ساختمان را باز کردم و به حیاط رفتم پروا در چهار چوب در حیاط ایستاده و دستش را مقابل دهانش گذاشته بود و چشمانش مبهوت ، اطراف را بر انداز می کرد !

_یا علی ! همه ی اینجا مال توئه ؟

خندیدم .

_خوش اومدی خانوم !

همانطور که زمین و آسمان را نگاه می کرد وارد خانه شد و در بزرگ حیاط را پشت سرش بست .

_بعد می گه خدمتکار ندارم ! توی همچین قصری زندگی کنی و خدمتکار نداشته باشی ؟

بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد لب گزید .

_خاک به سرم ، مامان بابات الان می گن چه دختر جیغ جیغویی !

تلخندی زدم .

_من تنها زندگی می کنم پروا !

چشمش گرد شد .

_واقعا ؟ … خواهری ! برادری ؟ هیچی ؟

شانه بالا انداختم .

_هیچی !

انتظار داشتم حالا که فهمید تنها هستم عقب گرد کند و برود ، اما به طرفم آمد و دستانم را گرفت .

_پدر مادرت کجان ؟

سر پایین انداختم .

_هر دوتاشون مردن .

مردمک چشمش لرزید .

_آخی ! آقا خوشتیپمون گناه داره ! بمیرم برات !

_خدا نکنه !

خندید .

_عوضش منو داری !

چرخی زد و با خنده گفت .

_به یه دنیا می ارزم !

خندیدم .

_بر منکرش لعنت !

دیگر به یک باره جیغ کشیدنش عادت کرده بودم .

_وییی از این آب مصنوعیا !

_برکه !

_همون !

به طرف آبنمای گوشه ی حیاط دوید .

_ای جونم ماهیم داره !

جلو رفتم و پشت سرش ایستادم .

_بیا بریم تو پروا .

با خنده برخاست و دستم را گرفت و پشت سر خودش کشید .

_بیا بریم توی قصرتم نشونم بده ، اصلا کلا گیتار یادم رفت با این همه دبدبه و کبکبه !

در ساختمان را باز کردم و به رسم ادب تعارف کردم داخل شود ، کیفش را کنار در رها کرد و جست و خیز کنان به داخل پرید .

_وای عاشقشم … این خونست آ ! اصلا انقدر گنده ست صدای آدم اکو می شه ! به جون تو حس خوانندگی بهم دست داد !

و بعد با ادا اصول شروع کرد به چهچه زدن !

با خنده به طرف آشپزخانه رفتم ،تا قهوه ای که آماده کرده بودم را بیاورم .

بهترین فنجانهایی که در کابینت بود را انخاب کردم ، شستم و قهوه ریختم .

به سالن که برگشتم چشمم به پروا افتاد ، ماتم برد .

مانتو اش را در آورده بود و یک تیشرت صورتی رنگ به تن داشت ، موهای بلند و براقش بازوان عریانش را پوشانده بود .

آب دهانم را به زور قورت دادم ، خدایا با این همه زیبایی چه کنم ؟

متوجه نگاه خیره ام شد و لبخندی زد .

_خوشگل ندیدی ؟

خندیدم .

_نه تا این حد !

فیگوری گرفت .

_خب حالا ببین !

قهوه را روی میز روبه رویش گذاشتم .

_شیطونی نکن دختر ! بیا قهوه تو بخور .

قهوه اش را برداشت .

_خب حالا ، ناهار چی داریم ؟

_جوجه کباب ، مخصوص سر آشپز !

خودش را جلو کشید و دستش را در موهایم فرو برد و آن را به هم ریخت .

_آقا خوشتیپه دیگه چه هنرایی داری که رو نمی کنی ؟

ابرو بالا انداختم .

_وقت زیاده ، یکی یکی رو می کنم !

خندید .

_می ترسی رودل کنم ؟

_بخور ! مزه نریز !

خنده ای کرد و فنجان بر لب گذاشت .

***

_فرداد ؟ سیخ کجا داری ؟

برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم ، منظره ی مقابلم دیدنی بود .

تقریبا روی شست پا ایستاده و یک دست به در و یک دست به بدنه از کابینت آویزان شده بود .

تمام سعیم بر این بود که به گودی بیرون افتاده ی کمرش که در اثر این جدال برای رسیدن به کابینت بالایی خود نمایی میکرد نگاه نکنم .

برای اینکه بلایی سر خودش نیاورد جلو رفتم و سیخها را برداشتم و به او دادم .

_چقدر هولی تو دختر !

_مردم از گشنگی خب ! تو که به فکر این معده ی ما نیستی هی نشستی گیتار میزنی !

_خب خودت گفتی بزن !

خندید و در حالی که داخل یخچال سرک می کشید گفت .

_بالاخره باید یه غری سر تو بزنم !

کاسه ای که مرغ را داخلش گذاشته بودم بیرون کشید و درپوشش را باز کرد و بو کشید .

_هووم !

و یکباره به سرفه افتاد .

به طرفش چرخیدم .

_چی شدی پروا ؟ آب بدم ؟

با سرفه ای که هر لحظه شدید تر می شد سر به نشان نفی تکان داد ، کاسه از دستش افتاد ، با نگرانی به طرفش خیز برداشتم و قبل از اینکه نقش زمین شود گرفتمش .

سرفه های خشکش به سکوت ترسناکی در تقلای نفس کشیدن تبدیل شد ، صورتش رنگ باخت .

_یا خدا ! پروا ! پروا چی شدی ؟

در آغوشش گرفتم و دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم .

_نفش بکش پروا ! آروم ! آروم ! با من نفس بکش … یه نفس عمیق !

دست از تقلا برداشت ، چشمان درشتش را در چشمانم دوخت و یک نفس عمیق اما بریده بریده کشید .

_آفرین دختر خوب ! حالا یکی دیگه ! آروم … همراه من !

آرام شد ، آرام و آرامتر ، پلکش را روی هم گذاشت و چند بار دیگر عمیق نفس کشید .

آنقدر در آغوش داشتنش حس آرامش بخشی داشت که حاضر بودم تا آخر عمر در میان دستانم نگهش دارم .

_فرداد !

مردمک لرزانش به صورتم زل زده بود .

_من آسم دارم فرداد … بوی سیر بدترش می کنه !

به جوجه کبابم سیر زیادی زده بودم .

_ببخش پروا ! من … من نمی دونستم !

سرش را در سینه ام فرو برد .

_تو ببخش ، ترسوندمت !

چشم بستم و عطر موهایش را به ریه کشیدم .

_خدا رو شکر که خوبی .

***

_می خوای چه غلطی کنی ؟

به قیافه ی شوکه شده ی سبحان بلند خندیدم ، کفری تر شد .

_زهر مار هر و کر راه انداخته ! خودت می فهمی داری چی میگی فرداد ؟

_چی می گم مگه ! کجای حرفم ایراد داره ؟

_آخه الاغ ! هنوز سه چهار ماه نشده می شناسیش ! تاحالا حتی ننه باباشو ندیدی ! کدوم ابلهی به سه ماه نکشیده خواستگاری می کنه ؟!

_مشکل تو با پروا چیه ؟

_مشکلی ندارم ، فقط دارم عاقلانه حرف می زنم .

روی مبل نشستم .

_ببین سبحان تو خودت می دونی زندگی من چقدر سخت بوده ، خودت می دونی چقدر تنهایی کشیدم … پروا تنها کسیه که منو از این تنهایی نجات می ده ، هر لحظه مو شاد می کنه … باید توی شرایط من باشی تا بفهمی !

از موضع حمله پایین آمد .

_برادر من ، مگه می شه ندونم چی کشیدی ؟ فقط نمی خوام زندگیت بدتر بشه … اگه خدای نکرده پروا اونی نباشه که فکر می کنی فکرشو کردی زندگیت چقدر ناجور می شه ؟

_سبحان پروا بچه ست ! اونقدری سن نداره که بخواد دو رو باشه ، فقط یه بچه ی سرخوش و شیطونه !

دست بر سینه گره زد .

_امیدوارم !

برخاستم و سوییچ ماشین را برداشتم و روی شانه ی او زدم و بیرون رفتم .

قرار بود پروا سر کوچه منتظرم باشد و دلم نمی خواست زیاد معطل شود ، او را دعوت به یک پیکنیک کرده بودم .

به موقع رسیدم چون وقتی پارک کردم تازه داشت از آپارتمانشان بیرون می آمد .

به صورت پف آلودش خندیدم .

_صبح بخیر بانو !

خمیازه ای کشید و خودش را روی صندلی ماشین انداخت .

_صبح بخیر خروس ! … نمی شد شیش صبح قوقولی قوقو نکنی من یه دو ساعت بیشتر بخوابم ؟ آدم از شیش زنگ می زنه برا ده قرار می ذاره ؟

_غر نزن خانوم خانوما ، الان تا می رسیم بخواب .

_کجا می ریم ؟

_یه جای خوب !

***

سبد غذا و زیر انداز را زیر بغل زدم گیتار را به پروا دادم و راه افتادم ، افتان وخیزان پشت سرم می آمد و به خاطر زمین ناهموار غر می زد .

_رسیدیم !

به درخت کهن سال و چشمه ی کوچکی که تا رسیدن به آنجا دعا می کردم خشک نشده باشد ، اشاره کردم .

جیغی که کشید نشان از رضایتش داشت .

_وایی چه خوشگله ، کاش دوربین میاوردم خدا … عجب جاییه !

با لذت به جست و خیز کودکانه اش چشم دوختم ، آستینش را بالا زد و دستش را تا آرنج در چشمه فرو برد .

زیر انداز را کنار درخت پهن کردم .

_بیا بشین پروا !

از داخل سبد یک سیب بزرگ برداشت و روبرویم نشست و گاز زد .

گیتار را بیرون کشیدم .

_چی می خوای بزنی برامون شازده ؟

ابرویی بالا انداختم .

_می خوام یکی دیگه از هنرامو رو کنم خانومی !

چشمانش درخشید .

_وای سوپرایزاتو دوست دارم !

با لبخند گتار را به نواختن گرفتم .

دست زیر چانه زد و به من خیره شد ، به خودم جرئت خواندن دادم .

چه کردی … که به دل من نشستی

که با عشقو احترام … هنوز پیش تو میام

دستانش را مقابل دهان گرفت و چشمان حیرت زده اش لرزید ، چه لذتی داشت دیدن شگفت زده شدنش !

هنوزم تورو می خوام …

چه کردی … که بی تو بی میلم به عشق

بی تو بیزارم از عشق

دیگه حتی جونمو به پات میزارم از عشق

بی تو میبارم از عشق

منو تو هر دو شبیه هم … هر دوتامون تو یک مسیر

گاه و بی گاه جز من نخواه

این احساس بی نظیرو … از منو خودت نگیر

نگاه کن … تو باعثه این احساسی

کیو دارم جز تو مگه … چی میمونه از من اگه

تو هم احساس منو نشناسی

تو رو خواستم از خود خدا … نگو راهمون جداست

منو تو کنار هم …

آره عشق پیش ماست … آره عشق پیش ماست

منو تو هر دو شبیه هم … هر دوتامون تو یک مسیر

گاه و بی گاه جز من نخواه

این احساس بی نظیرو … از منو خودت نگیر

دست از نواختن کشیدم ، هنوز هم دهانش محصور دستهایش بود .

چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاید .

_ف… فرداد ! واای عجب صدایی داری تو !

با خنده سری به نشان تعظیم خم کردم .

خودش را جلو کشید و دستم را گرفت .

_خیلی نامردی که نگفته بودی می تونی بخونی !

_از این به بعد هر وقت شما دستور بدی می خونم !

خواست دستش را از دستم بیرون بکشد که آن را محکم گرفتم

_پروا !

به چشمم خیره شد ، لبخندی به کهربای خوشرنگ نگاهش زدم .

_من عاشقت شدم !

مردمک چشمش لرزید ، مثل یک زلزله ی چند ریشتری . دست آزادم را در جیب فرو بردم و حلقه ی کوچک را بیرون کشیدم و مقابل چشمش گرفتم و ادامه دادم .

_می تونم امیدوار باشم یه روزی خانومم بشی ؟

دستش را به ضرب از دستم بیرون کشید ، این لرزش نی نی چشمانش روحم را می لرزاند .

_نه ..نه نه نه …نه …نه !

قلبم فرو ریخت ، پروایم مرا نمی خواست ؟

خودم را جلو کشیدم ، نزدیک ترین حد ممکن به او .

_پروا … یعنی اونقدر بدم که مستحق اینهمه نه باشم ؟

قطرهاشکی از چشمش چکید ، دلم آشوب شد .

برخاست و کفشش را پوشید و به طرف چشمه رفت و پشت به من ایستاد .

با گامهای لرزان به طرفش رفتم .

_با من حرف بزن پروا … اینطوری با دلم نکن خانوم !

لحن لرزانش آتش به جانم زد .

_من برای تو کمم فرداد … من لایقت نیستم … چی پیش خودت فکر کردی که به من پیشنهاد ازدواج دادی ؟

جا خوردم !

_چی داری می گی پروا ؟

صدایش به بغض نشست .

_من نمی تونم خوشبختت کنم فرداد … عاشق آدم اشتباهی شدی !

جلو تر رفتم بازوانش را گرفتم و مجبورش کردم به طرف من بچرخد ، سرش اما پایین بود .

_پروا … این چه حرفیه ! تو همه ی خواسته ی من زندگیمی ! می فهمی ؟ من به بودنت محتاجم خانوم !

دستانش را تخت سینه ام گذاشت و کمی به عقب هولم داد ، که البته موفق نشد .

_من نمی تونم زنت بشم … تو … لایق یه زن خوبی … یه زن پاک !

_چی می گی پروا !؟ مگه از تو پاک تر هم هست ! تو فرشته ای دختر ! فرشته ی من !

بغضش ترکید و مشتهای ظریفش به سینه ام نشست .

_نیستم ! من پاک نیستم فرداد !

چیزی درون قلبم ترکید ، چیزی که نمی خواستم باورش کنم ، چانه اش را با دو انگشت به طرف بالا هول دادم .

_منظورت چیه ؟

در میان هق هقش نالید .

_من … من دختر نیستم … فرداد ! … من بکر نیستم !

تمام معادلات مغزم از هم پاشید ، هنگ کردم .

دستم که دور بازویش شل شد گریه اش عمق بیشتری گرفت .

در میان هرج و مرج ذهنم ، تنها سوالی که مثل پتک بر سرم کوبیده می شد را پرسیدم .

_چه … چطوری ؟

روی زانوانش افتاد و صورتش را در دست پنهان کرد .

_همش 13 سالم بود … دو … دوتا بی شرف … توی راه … راه مدرسه … من … به خدا من خیلی مقاومت کردم … من … من …

هق زد و حرفش را نیمه کاره رها کرد ، در واقع نیازی به توضیح بیشتر نداشت ، پروای من مورد ظلم قرار گرفته بود .

برای مدتی بسیار طولانی او گریه کرد و من قدم زدم ، تا بالاخره با خودم کنار آمدم .

جلو رفتم و بازویش را گرفتم و کمک کردم برخیزد .

_پاشو پروا ، پاشو خانوم .

صورتش را میان دستانم گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کند .

_با من ازدواج می کنی پروا ؟

دستانم را از روی صورتش کنار زد و داد کشید .

_تو انگار حالیت نمی شه چی می گم !

دوباره جلو رفتم و دستانش را محصور دستم کردم .

_برام مهم نیست ، تو هنوزم پاک ترین آدمی هستی که می شناسم … پروا ! لطفا ! با من ازدواج کن !

مردمک چشمانش لرزید .

_وا … واقعا ؟

گونه ی خیسش را نوازش کردم .

_واقعا !

***

سبحان سرم را با توپ بسکتبال هدف گرفت و غرید .

_همینم مونده شریک خریتت بشم !

جا خالی دادم و توپ پشت سرم توی باغچه افتاد .

_هیچکس رو جز تو ندارم ، می فهمی ؟

پوفی کشید .

_بیخود برا من ننه من غریبم بازی در نیار که دلم نمی سوزه !

_خودم تنهایی برم ؟

موهایش را کشید .

_تف به ذات پلیدت که آدمو می ندازی توی معذورات !

_تو دوستمی سبحان … برادرمی … تنها خانوادمی ! اگه تو با من نیایی خواستگاری کی بیاد ؟

دستانش را شبیه گوش روی سرش گذاشت

_خوب ! خر شدم … اینم گوشام ! … حالا کی می خوایم بریم گل بگیریم سرت ؟

خندیدم .

_فردا عصر .

_خوش به حالمون !

***

سبحان نگاهی به آپارتمان انداخت .

_اینجاست ؟

_آره .

_کدوم واحد ؟

دستم را روی زنگ واحد 3 گذاشتم .

در بدون هیچ پرسشی باز شد و ما وارد آپارتمان شدیم ، در رنگ و رو رفته ی واحد سه که همان طبقه ی اول بود باز شد و مرد جوان درشت اندام و سبزه رویی در آستانه ی در قرار گرفت .

جلو رفتم و دست به سویش دراز کردم .

_سلام ، فرداد هستم .

نگاهی به سر تا پایم انداخت و دستم را به سردی فشرد .

_پویان !

پس برادر بزرگ همین بود !

می دانستم پدرش فوت شده و مادرش ازدواج مجدد کرده و خارج از ایران زندگی می کند .

بی هیچ تعارفی از مقابل در کنار رفت و اجازه داد داخل شویم .

سعی کردم نگاه چپ چپ سبحان را نادیده بگیرم .

پروا با لبخندی که به زور سعی در جمع کردنش داشت از آشپزخانه بیرون آمد و لیوان های شربت را تعارف کرد و کنار پویان ، مقابل ما نشست .

پویان نگاهی از من به پروا و برعکس انداخت و صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد .

_خب ؟ فکر می کردم قراره با خانواده تشریف بیارید !

از گوشه چشم انقباض فک سبحان را دیدم ، می دانستم از ته دل دلش می خواهد کتکم بزند .

_خب … راستش منم با خونواده اومدم ، سبحان جان ، تنها کسیه که من دارم !

پویان ابرویی بالا انداخت .

_پروا می گه با شما اتمام حجت کرده ، من دلم نمی خواد به هیچ عنوان حرفی از این مسئله زده بشه ، هیچ وقت !

پروا سر پایین انداخت و لب گزید .

سبحان پرسشگرانه به من چشم دوخت ، بی توجه به او رو به پویان گفتم

_مطمئن باشید .

پویان نگاهی به پروا انداخت و رو به من ادامه داد .

_من آدرس دقیق محل کار و سکونت شما رو می خوام ، بعد از یه تحقیق ، تا هفته ی دیگه جواب قطعی رو به شما می دم و اونوقت می تونیم سر بقیه ی مسائل بحث کنیم !

***

ضبط را متوقف کردم و از خواننده ای که با اعتراض نگاهم می کرد عذر خواهی کردم و موبایلم را از جیب بیرون کشیدم و از استریو بیروم رفتم .

شماره ی پروا بود .

_الو ، جانم ؟

_آقای پارسا ؟

_سلام پویان خان ، بفرمایید ؟

_زنگ زدم جواب قطعی رو به شما بدم .

_حتما جناب ، امر بفرمایید .

_آقا شما مارو مسخره کردی ؟ می خوای آبروی منو و خواهرمو ببری ؟

برق از سرم پرید ، انتظار هر جوابی را داشتم جز این .

_چی … چه اتفاقی افتاده مگه … من … من چیکار کردم ؟

_می خوای توی در همسایه بگن خواهرشو فرستاده کلفتی ؟ یه نگاه به خونه زندگیت بنداز ! ما رو چه به اون بالا بالاها ! فردا پس فردا طعنه ی نداری می زنی به خواهرم ، حتی فکرشم نکن که اجازه بدم ازدواج کنین . خدانگهدار .

قطع کرد و من را در ناباوری گذاشت .

***

یک ماه تمام من به پویان زنگ زدم ، خواهش کردم ، داد کشیدم ، التماس کردم اما بی فایده بود .

یک ماه از خواب و خوراک افتادم ، مثل یک مرده ی متحرک بودم ، بدون پروا زندگی زهرمارم شده بود .

آن روز خسته از استریو بر می گشتم ، هنوز در خانه را باز نکرده بودم که موبایلم زنگ زد .

_بله ؟

_فرداد ؟

پروا بود ، صدایش می لرزید .

_پروا ؟ پروا ! جانم ؟ عزیز دلم کجایی این یه ماهه خانومم ؟

_فرداد … پویان یه ماهه نمی ذاره صداتو بشنوم … دارم میمیرم که ببینمت ، دیروز اونقدر گریه کردم که آخرش زد تو دهنم ، فرداد پویان نمی ذاره ، زنگ زدم بگم فراموشم کن … شاید پویان راست می گه ، فاصله طبقاتی ما خیلی زیاده ، اون خونه لایق یه پرنسسه ، نه من یه لا قبا !

_پروا … پروا چی می گی ؟ تو پرنسس منی … تو خانوممی … پروا خواهش می کنم !

_فرداد …

یک لحظه فکری به ذهنم رسید ، نگاهی به حیاط عمارت انداختم و نفس عمیقی کشیدم .

_پروا گوش کن … فردا ساعت نه صبح میام دنبالت ، شناسنامه و کارت ملیتو بیار و بیا سر کوچه .

_می خوای چیکار کنی فرداد ؟

_بهم اعتماد داری ؟

_بیشتر از چشمام .

_پس نپرس ! فقط فردا بیا !

_باشه .

***

پویان با یک ابروی بالا انداخته نگاهم کرد .

_اینجا چیکار می کنی ؟

دسته گل را دستش دادم .

_اومدم خواستگاری !

اخم غلیظی کرد .

_یادم نمیاد اجازه داده باشم !

خودم را به داخل دعوت کردم .

_منم یادم نمیاد .

بدون دعوت روی مبل نشستم ، پروا با رنگ پریده از اتاقش بیرون آمد ، هنوز هم باورش نمی شد !

لبخندی به چشمان مبهوتش زدم . پویان با عصبانیت مقابلم نشست .

_خب ! توضیح بده ! اینجا چیکار می کنی ؟

خندیدم .

_گفتم که … اومدم خواستگاری .

_جواب خواستگاریتو یه ماه پیش دادم .

_یه ماه پیش شرایط فرق می کرد .

دست در سینه گره کرد .

_چه فرقی ؟

برگه را از جیب کتم در آوردم و مقابلش گذاشتم ، آن را برداشت بعد از چند ثانیه چشمانش از حدقه بیرون زد .

_تو … تو چیکار کردی ؟

خونسردانه دستهایم را در هم گره زدم و تای ابرویی بالا انداختم .

_می بینید که ، بنده اومدم خواستگاری صاحب خونه ام !

پویان ناباور نگاهی از پروا به من انداخت .

_تو … اون عمارتو به اسم پروا زدی ؟

_بله ، به امید خدا تا زمان عقدمون هم سندش حاضر می شه .

زبان پویان بند آمد ، از سکوتش استفاده کردم .

_خب قرار عقد باشه برای کی ؟ دو هفته دیگه خوبه ؟

پویان هنوز هم سر خودش نیامده بود ، فقط سری تکان داد .

رو به پروا لبخندی زدم .

_مهریه چی مد نظرته خانومم ؟

نگاه پویان و پروا لحظه ایی به هم گره خورد ، پروا سر پایین انداخت .

_با کاری که تو کردی دیگه روم می شه حرف از مهریه بزنم ؟

خندیدم .

_مهریه حقه زنه پروا ، شما هر چی بفرمایی من راضیم .

_من … فقط یه شاخه گل می خوام ! رز !

***

کنار پروا نشستم ، مانتو شلوار و شال سفیدی که روز قبل برای او خریده بودم را به تن داشت ، پویان و سبحان هر دو بغ کرده رو به روی ما نشته بودند .

خیلی طول کشید تا سبحان را راضی کنم شاهد عقدم شود ! می گفت نمی خواهم شاهد کتبی بزرگترین حماقت زندگی ات باشم !

عاقد خطبه را خواند ، آنقدر بی کس و کار بودیم که می دانستم پروا همان بار اول بله می گوید ، نیازی به این ادا و اصولها نبود .

قبل از اینکه دهان باز کند پاکت حاوی سند و مدارک عمارت را به عنوان زیرلفظی روی پایش گذاشتم .

سبحان با تعجب به پاکت خیره شد و بعد نگاه پرسشگرش را به من دوخت ، من اما ، تمام فکر ذکرم دو مردمک کهربایی لرزان پروا بود که با قدر دانی به من می نگرید .

بله را در طول همین تلاقی نگاه گفت و روح من به آسمانها پر کشید .

تمام طول مدت بعد از محضر و شامی که در رستوران خوردیم سبحان سعی می کرد من را تنها گیر بیاورد و کنجکاوی اش را برطرف کند و بالاخره وقتی رفتم پول شام را حساب کنم ، وقت را غنیمت شمرد .

_چی زیر لفظی دادی ؟

_هان ؟

_می گم چی زیرلفظی دادی ؟

پول را به صندوقدار دادم و سبحان را به گوشه

ای کشیدم .

_الان وقت این حرفاست ؟

_راست بگو فرداد ، قیافه ت داد می زنه یه گندی زدی و به من نمی گی … د بگو چی زیر لفظی دادی ؟

_عمارتو !

دهانش نیمه باز ماند و چشمش از حدقه بیرون زد .

اگر آنجا می ایستادم ، منفجر می شد و آبرو ریزی می کرد ، برای همین بلافاصله بعد از گفتن حرفم از جلوی چشمش فرار کردم و سر میز برگشتم .

سبحان مثل بمب ساعتی شده بود ، جلو تر از ما از رستوران بیرون زد و بدون خداحافظی سوار ماشینش شد و رفت .

از رفتارش دلخور شدم ، در بهترین روز زندگی ام بدترین رفتار عمرش را داشت .

دست پروا روی دستم نشست ، نگاه از خیابان گرفتم و به چشمان خندان او دادم و لبخندی زدم ، پویان همچنان پشت سر ما با ماشین خودش می آمد .

_موافقی یه کار پرهیجان کنیم پروا .

_چه کاری ؟

_بهم اعتماد داری ؟

خندید

_هان چیه ؟ نپرسم ؟

_نه !

***

هوا هنوز تاریک بود ، پروا خیلی زود خوابش برد ، سرعت را که بالا بردم پویان ما را گم کرد و من به جاده زدم ، و حالا بوی دریا مشامم را پر کرده بود .

موبایل پروا را روی سایلنت گذاشتم ، دلم نیامد بیدارش کنم ، آنقدر که راحت و عمیق خوابیده بود ، پویان صدبار به او زنگ زده بود ، خودم در یک اس ام اس مختصر توضیح دادم که برای ماه عسل به شمال رفتیم .

هوا گرگ و میش بود که پروا چشم باز کرد .

_کجاییم ؟ نرسیدیم خونه ؟

خندیدم .

_اومدیم دریا خانومی ! ویلای یکی از فامیلای سبحان .

هیینی کشید .

_پویان !

_هول نکن خوشگلم ، خودم بهش گفتم .

ابروهایش بالا رفت .

_چیزی نگفت ؟

_نه جوابی نداد ! حالا به هیچی فکر نکن ، آوردمت اینجا که حسابی خوش بگذرونی !

نگاهی به دریا و ویلای بزرگ انداخت . وبا هیجان از ماشین بیرون پرید .

***

بعد از صحبت در مورد لوستر مخملی اتاق خواب و یک تعقیب و گریز کودکانه بالاخره گیرش انداختم ، خسته روی مبل افتاد و من بر بدن ظریفش خیمه زدم ، بند بند وجودم چشمه ی زلال وجودش را می طلبید ، موهای لطیفش را بوسیدم ، چشمانش را روی هم گذاشت ، پلکش را بوسیدم ، دست در گودی کمرش انداختم و بیشتر به خودم نزدیکش کردم .

حس کردم می لرزد ، عقب کشیدم ، روی زمین مقابل مبل زانو زدم ، من چه بی فکر بودم … دختری که در 13 سالگی آزار دیده باشد حتما می ترسد !

_پروا … پروا عزیزم !

هنوز چشمانش را بسته بود … هنوز هم می لرزید .

_پروای من !

موهایش را نوازش کردم .

_پروا من … من تند رفتم … ببخشید !

پلک باز کرد .

_فرداد … من … !

_هیس ! هیچی نمی خواد بگی خانومم ، پاشو بیا بریم بخوابیم .

شانه هایش را گرفتم و با خودم با اتاق خواب بردم ، کنارم خوابید و سر بر بازویم گذاشت ، بعد از پنج دقیقه تقلا بالاخره نالید .

_من خوابم نمیاد فرداد .

خندیدم

_می خوای برات قصه بگم ؟

ریز خندید .

_قصه ی چی ؟

دسته ای از موهایش را به بازی گرفتم .

_قصه ی یه پسر تنها ، یه آدم که از هیچ کس توی زندگیش شانس نیاورد تا اینکه با یه پرنسس آشنا شد .

فهمید خودم را می گویم .

_بگو فرداد … می خوام بدونم چرا اینقدر تنها بودی !

تلخندی زدم و به لوستر مخملی مسخره زل زدم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x