رمان روشنگر پارت ۴۸

4.5
(55)

 

 

 

چشمی گفت و بدون نگاه دیگری به در و دیوارهای کاخ به اتاق رفتیم. اولین کاری که بعد از ورود به اتاق کردم شل کردن بندهای سینه بود.

 

نفس راحتی کشیدم که جیران بندهای پشت لباس را برایم شل کرد.نفس راحتی کشیدم و روی زمین رها شدم. کش‌دار گفتم:

 

– اینو دربیار از تنم خفه شدم.

 

جیران کنارم زانو زد و تمام بندها را شل کرد. لباس را از تنم خارج کرد ولی دستش به سمت سینه‌بند نرفت.

 

بی‌حوصله زمزمه کردم:

 

– بازش کن. نفس ندارم.

 

چشمی گفت و با دستی لرزان سینه‌بند را باز کرد. راحت نفس کشیدم و خمار به سینه‌هایم نگاه کردم. از شدت فشار قرمز شده بودند.

 

– آخ. چه دردی می‌کنن.

 

میان دستانم آرام فشارشان دادم. توان بلندشدن را نداشتم. جیران درحال شل کردن موهایم بود.

 

بعد از آن انگشت‌هایش را روی کف سرم فشار داد. ناله‌ای از خوشی سر دادم.

 

– آره…فشار بده.

 

– بذارید اول براتون یه لباس بیارم سردی نکنید.

 

– نه نه نه، گرممه. تو کارتو بکن من راحتم.

 

ولی ای‌کاش که برایم لباس می‌آورد‌، اصلا کاش پیشنهاد آمدن به اتاق را نمی‌دادم.

 

باید آن‌قدر در آن مجلس می رقصیدم که از پاهایم خون بیاید و در آخر از حال بروم. ولی تسلیم فشار انگشت‌های جیران شدم. لعنتی خیلی خوب بود.

 

 

 

نور ماه به درون اتاق تابیده بود و من مدهوش از مستی، به ماه خیره بودم.

نفس عمیقی کشیدم که قفسه‌ی سینه‌ام به درد افتاد.

 

– جیران…یکم آب بهم بده.

 

حرکت دستش متوقف شد. دور زد و مقابلم ایستاد. از نگاه به تنم خودداری می‌کرد. از ظرف روی میز کمی آب برایم ریخت و به دستم داد.

 

کمی خوردم که تلخی گلویم صورتم را در هم کرد. دستم را جلوی دهانم گرفتم و عق زدم.

جیران سراسیمه مقابلم نشست.

 

– چی شد…حالتون به هم می‌خوره؟

 

سرم را به دو طرف تکان دادم و نفس دیگری کشیدم.

 

– آب که خوردم دهنم خیلی تلخ بود.

 

آب را از دستم گرفت و گفت:

 

– بلند شید روی تخت بخوابید. حالتون خوب نیست.

 

باشه‌ای گفتم و بلند شدم. تنم را به سمت تخت بردم و آوار شدم.

 

– لباس نیارم براتون؟

 

صدایش می‌لرزید. تاحالا مرا این‌گونه ندیده بود ولی من دیده بودم.

 

شبی در فرنگ در یک شراب خانه آنقدر نوشیدم که توان راه رفتن نداشتم. نمی‌دانم چگونه به خانه رسیدم ولی صبحش تمام جانم گلی بود.

 

– کاش همون ور می‌موندم. گور بابای…پدر مادرم جیران.

 

همون جا تنهایی می‌کشیدم بهتر از این‌…

با باز شدن در جفتمان از جا پریدیم. نگاهم روی سایه ی روی زمین نشست و بعد هیبت مردی که امشب قرار بود مجازاتم کند.

 

جیران هول زده خم شد و لحاف را روی تنم کشید.

 

خسرو شمشیرش را به دیوار تکیه داد و جلو آمد. جیران تعظیمی کرد ولی نرفت. دوستش داشتم.

 

ندیمه‌ام شجاع شده بود.

 

– برو بیرون.

 

 

 

جیران بی‌حرف نگاهش کرد و بعد از چندثانیه با انداختن نگاه نگرانی به من از اتاق خارج شد.

 

بی‌توجه به خسرو چرخی زدم و پشتم را به او کردم.

 

نمی‌توانستم چشم‌هایم را بیشتر از این باز نگه دارم. تخت پایین آمد و من به خواب رفتم ولی با کشیده شدن لحاف از روی تنم چشم‌هایم باز شد.

 

با برخورد گرمای دست خسرو به پهلویم از جا پریدم و با بهت نگاهش کردم. نزدیکم بود و لباس…

 

چرا لباس تنش نبود؟ نگاهم روی بالاتنه‌ی بزرگ و پرمویش چرخ خورد و در آخر ترسیده از آن‌طرف تخت پایین رفتم.

 

– چیکار…می‌کنی، لباس…

 

دست‌هایم را روی سینه‌هایم گذاشتم و با گیجی خواستم به سمت لباس رها شده روی زمین بروم که کمرم گرفته شد و ثانیه‌ای بعد به تخت کوبیده شدم.

 

بالای سرم خیمه زد و آرام گفت:

 

_ بالاخره توی چنگمی، غزال(آهو).

 

گیج نگاهش کردم و مشت‌های کم‌جانم را به سینه‌اش فشار دادم که انگشت‌هایش را میان انگشتانم قفل کرد.

 

دستانم را بالای سرم چفت کرد و غرش کنان نگاهم کرد.

 

– میشه…ولم…

 

هیسی گفت که نفسش روی صورتم پخش شد. نفسش بوی شراب می‌داد. در دل لعنتی گفتم…مثل من دیوانه شده بود.

 

– با لباسی شبیه لباس روسپی ها اومدی، به مادربزرگم توهین کردی و جلوی همه مست کردی.

سه تا…سه بار…

 

سه بار چه؟ از شمردن کارهایم می‌خواست به که برسد. بالاتنه‌ی لختش را به تنم چسباند و حرارتش سینه‌هایم را تحریک کرد.

 

زبانم را روی لب هایم کشیدم.

 

– سه‌…سه بار چ…ی؟

 

تکانی خوردم تا تنش را بردارد. حالم خوب نبود و کاش شراب نمی‌خوردم تا با هشیاری کامل با او که وحشی شده بود می‌جنگیدم.

 

تنش را رویم بالا کشید و پاهایم را از فاصله داد. زبانش را روی گوشم کشید که تنم‌ مور مور شد.

 

– سه بار کار بد کردی، به ازاش سه بار راضیم می‌کنی.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x