رمان زیتون پارت 5

 

_يه لحظه صبر کنيد…

يه شلوار در آوردم و رو همون شلوارک پوشيدم….حدس اين که کي پشت در سخت نبود….ضربان قلبم بالا بود و احساس مي کردم نفسم تنگه..

به ميز توالت تکيه دادم و دست به سينه ايستادم..يه نفس عميق کشيدم.. :بيا تو..

هومن..گرفته و سر به زير اومد تو….

پوزخندي زدم..اين عجيب..نجيب شده بود…بازي جديد بود مطمئنا….

سلام کرد..جواب ندادم…جاي اين نبود تا اداي آدم هاي مودب رو براي هم در بياريم..خيلي بيشتر از اين حرفها از هم مي دونستيم….

سکوتم رو که ديد..لبه تخت نشست…دستش رو رو زانوش مشت کرد…پاهاش رو عصبي تکون مي داد…

_باده..من بابت ديشب متاسفم…

_تو بايد بابت خيلي چيزا متاسف باشي…از تو بيش از اين ها به من رسيده…

سرش ديگه داشت به زانوش مي رسيد : من ديشب تا زماني که اطمينان کردم خوبي تو بيمارستان بودم..اما وقت مناسبي نبود براي جلو اومدن…

_با تعقيب کردنه من وقت مناسب مي خواستي پيدا کني؟؟…تو اين جور چيزها هم حاليته؟؟؟

_باده..تو حق داري…هر چي بگي..هر چي بخواي..بيا بزن تو گوشم…دارم از عذاب وجدان مي ميرم…

بلند خنديدم..خنده عصبي : منو نخندون ته تغاريه حاج کاشف..نو چه سبحان…تو رو چه به وجدان آخه…

از ميز توالت فاصله گرفتم و رفتم خم شدم سمتش… : خوب من و نگاه کن…ببين چي يادت مي ياد…ببين من کيم….

_دارم آب مي شم باده..دارم مي ميرم….از وقتي رفتي هيچ چيز درست نيست..مادرت…

قلبم ريخت …دستم رو ؛ رو گلوم گذاشتم….

_از وقتي رفتي کارش اشک و آهه….

انگار يه آب يخ ريختن رو آتيش قلبم..پس زنده بود..

دستم رو آوردم بالا… : من نمي دونم تو چرا اومدي اينجا؟؟..چي مي خواي؟؟..دنبال چي هستي رو هم نمي دونم…به دکتر چي گفتي هم برام مهم نيست..اما نمي خوام حتي يک کلمه از اعضاي اوون خانواده بشنوم…هيچ کدومشون…

_من قصدم فقط سبک کردنه خودمه..من به هيچ کس نگفتم ديدمت…

_ازت بعيده..من آب مي خوردم به سمع و نظر دوستان مي رسيد….

_من جز شرمندگي چيزي ندارم…بچه بودم…

دادم در اومد : بچه؟؟!!!!..هومن من رو نخندون..چه بچه اي..من که رفتم تو و اوون رئيست 26 سالتون بود…چه بچه اي آخه…

با دست محکم به سينه ام زدم… : من بچه بودم..هومن…من…من آرزو داشتم…من کتک خوردم…من در به در شدم… من از بوي مادرم محروم شدم….لعنت به تو..لعنت به سبحان..لعنت به همتون….

سرش رو با دستاش گرفت..بغض داشت از لرزشه صداش معلوم بود : من عاشق بودم…احمق بودم…فکر مي کردم اگه پاچه خواري سبحان رو بکنم يا حاجي رو ساره رو بهم مي دن…سبحان ديوونت بود…از همون لحظه که ديدتت…

پريدم وسط حرفش : اسم اوون حيوون رو نيار…کودکيم..نو جوونيم حرومش شد…هنوز هم که هنوزه خواب اوون روزها رو مي بينم…کابوسمه..مي دوني تا کي قرص مصرف کردم…

جالب بود..نه بغض مي کردم..نه اشک مي ريختم…پر از کينه بودم…پر از نفرت..آتش فشانه من خيلي وقت بود دود مي کرد..هومن ..بودنش…شروع گدازه ها شد…

_من به خدا…

_چي مي خواي بگي بي تقصيري؟؟..من و نخندون هومن…تو شاهد شکنجه هاي روحي و جسمي من بودي…چند بار خود تو …من رو گير انداختي..حبسم کردي تو زير زمين….به خاطر….

نفس نفس مي زدم…اوون زير زمين لعنتي..سبحان خندان…دستي که بدنم رو لمس کي کنه…تغيير نفس کشيدن هاش….با مشت به پيشونيم کوبيدم..بلکه بره اوون چشماي هرز…

اشک مي ريخت..هومن و اشک؟؟!!!!

_باده..من وقتي اوون غلط رو کردم 15 سالم بود..اووج نو جووني…دوستم عاشق شده بود..

_خفه شو..خفه شو هومن..دوست تو مريض بود..عاشق يه بچه 8 ساله شده بود..دوست کثيف تو يه پدو فيليک بود..مي فهمي؟؟؟!!!

_من اون روزا اين چيزا حاليم نبود..

_درسته..من آخه خيلي چيزا حاليم بود…من تا 12 سالگيم تو موش و گربه بازي با تو سبحان گذشت..نمي دونستم اوون لمس ها…اوون نگا ه ها…

داشتم بالا مياوردم..يه مايع غليظ تا دهنم اومد..بدنم يخ کرده بود…داشتم مي لرزيدم…

_من..نمي دونم…چي بگم..

_راجع به چي؟؟…وقتي رفتي به حاجي گفتي من رو با پسر ديدي..وقتي رفتي آمار دادي که من مهندسي معماري مي خونم هم بچه بودي؟؟!!..آره….حرف بزن لعنتي…

_من فکر مي کردم..اين طوري حاجي مجبورت مي کنه زن سبحان شي…من مي ديدم چه طور شب و روزش تويي….

تو که رفتي داغون شد..هنوز هم داغونه…

_خوب…دست مزدت رو گرفتي؟؟؟…دست مزد در به در کردن منو…

_تو که رفتي حاجي ترسيد…ساره رو داد بهم….

فشارم به صفر رسيد…. رفتم سمتش…يقه اش رو محکم چسبيدم…. : ساره …بي چاره…خيلي آشغالي هومن…جاسوسي تو چند تا قرباني داشت…من…محسن…ساره…

اشک هاش سرا زير بود : ساره تا دو ماه اول زندگيمون نگاهم هم نمي کرد..ازم متنفر بود..مي گفت تو رو من بدبخت کردم…ميگفت نماز روزه هام قبول نيست…بيچاره شدم تا بهم اعتماد کرد..عاشقشم باده..هر شب برات دعا مي کنه….

يقه اش که تو دستم بود رو مي کشيدم : ازت متنفرم هومن…از همتون حالم به هم مي خوره…

نمي دونم چم شده بود دو باره…داشتم نفس کم مياوردم…

دستش رو رو شونه هام احساس کردم : باده..باده…

صداي در اومد..يه صداي بم..يه عطر تلخ.. : باده.. باده..چرا اين شکلي شدي؟؟!!!

تمام نيروم رو جمع کردم : پنجره رو باز کن…

هومن پنجره رو باز کرد..هواي خنک و تازه رو به ريه هام فرستادم.. به امين نگاه کردم که داشت با استرس وحشتناکي نگاهم مي کرد.. داشت يه چيزايي با فريياد به هومن مي گفت..اما من هيچي نمي شنيدم…تو گوشم يه زنگ بود..عين ناقوس مرگ…کمکم کرد تا بلند شم…دست بردم به سمت کشو…قرص رو بدون آب انداختم تو دهنم….

به هومن نگاه کردم..از هميشه به نظرم حقير تر اومد…به امين نگران که داشت موهاش رو با دستش مي کشيد نگاه کردم…رفتم تو حموم…در رو بستم…تا مي تونستم بالا آوردم….

تمام اوون بوها…تمام اون دردها برگشتن…کمرم داشت مي شکست..بدنم کوفته بود و بخيه هاي کف دستم عين نبض مي زد…

ولي من قطره اي اشک نداشتم براي ريختن…

صداي امين از پشت در ميومد که بي وقفه به در مي زد : باده…باده چي شدي؟؟…باده بيام تو.؟؟؟..

دلم مي خواست يه دکمه بود همشون رو مي ذاشتم رو سايلنت…

_باده خواهش مي کنم بذار بيام تو…..

دوش حموم رو باز کردم..فقط براي اينکه صداي آب بياد…

من ….من احمق ساره رو بد بخت کردم..محسن رو خجالت زده و شرمنده کردم…من خودخواه…کاش مي مردم…کاش همون روزا زير ضربه هاي کمربند ميمردم….سرم رو گرفتم زير شير آب سرد…شوک وارد شده باعث شد بتونم يه کم نفس بکشم..اين روش هميشه جواب مي داد…

صداي ضربه هاي در بالاتر رفته بود …امين مضطرب بود…اين از صداش معلوم بود : باده..در و باز کن…دارم ديوونه مي شم…هومن رفت..بيا بيرون…

_هومن…رفته باشه..رد پاش که هست…. اين جمله رو با فرياد گفتم…دستش رو در متوقف شد…يه جورايي بين تاريکي و روشني بودم….

دستم رو به لبه رو شويي گرفتم تا تعادلم حفظ بشه..قفل در رو باز کردم..به محض باز شدن قفل در امين انگار که پرتاب بشه تو..اومد..يه نگاه به سرتا پاي خيس من انداخت….

_چي کار کردي با خودت….؟؟

دستش رو آورد جلو..يه قدم رفتم عقب..چشماش غمگين تر شد..اما اهميتي نداد..دوباره جلو اومد..ايستاد چند لحظه نگاه کرد..موهاي خيسم رو از صورتم زدم کنار….خم شد..دست انداخت زير زانوم…بغلم کرد….خواستم مقاومت کنم…نمي تونستم…محکم بغلم کرد و من براي اولين بار تو زندگيم بعد از يه حمله عصبي يه آغوش..داشتم…احساس گرمي کردم….گذاشتتم رو تخت…

هول کرده بود…از هر حرکت غير ارادي اش معلوم بود…به يکي دو جا زنگ زد…

من به هوش بودم..اما نبودم…تو يه عالم ديگه بودم…کاش پام مي شکست ..اوون شب از خونه بيرون نمي زدم…ساره…ساره..بار گناهام زياد تر از هر وقتي شده….

سرم رو به بالش فشار دادم…امين مثل پاندول ساعت تو اتاق راه مي رفت….

چه قدر گذشته بود نمي دونم که..در باز شد و بابک وارد شد….من مي ديدم…مي شنيدم…اما نمي تونستم تحليل کنم…

بابک فشار خونم رو گرفت…تو چشمام چراغ انداخت…امين رنگش رنگ ديوار..هنوز داشت موهاش رو مي کند…

_حمله عصبي …به احتمال قوي هم سابقه داشته…

چند تا آروم زد به صورتم….سوزش که تو صورتم پيچيد…يه کم از اوون لمسي در اومدم…

بابک : باده..باده..صدام رو مي شنوي..مگه نه؟؟….

امين با استرس : بابک..چشماش که بازه…چرا جواب نمي ده…ببريمش بيمارستان….خداي من..چي کار کنيم بابک؟؟؟….

_يکم آروم باش…امين..داري خلم ميکني…باده..مي شنوي؟؟!!!

اين جمله رو 10 بار تکرار کرد..فقط براي اينکه سکوت کنه تا بتونم فکر کنم تمام نيروم رو جمع کردم تا جواب بدم… : تلفن رو بديد به من…

امين يه نفس عميق کشيد…خوشحال بودم که با هام بحث نمي کنن …گوشي رو داد دستم..مغزم کار نمي کرد…زدم به تکرار…نمي تونستم گوشي رو تو دستم بگيرم..از دستم سر مي خورد..بابک گذاشتتش رو اسپيکر…زنگ دوم صداي بهروز تو اتاق پيچيد : سلام..سر جهازي..تو اتاق عمل بودم…الان ديدم صبح زنگ زده بودي… .دلمون برات يه ريزست که…

مثل هميشه داشت مسلسل وار حرف مي زد…

تمام نيروم رو جمع کردم : بهروز…

مکس کرد…نفسش حبس شد : يا خدا…باده چي شده؟؟

_بهروز…هومن رو ديدم…

چند لحظه سکوت کرد…تن صداش رفت بالا : الان خوبي؟؟!!…باده …خوبي؟؟!!…لعنت. .تو که مي دوني بايد تو حضور دکترت اوون و سبحان رو مي ديدي…

_بهروز مثل اون روزا شدم…

_نترس.. تنهاييي؟؟؟!!!

_نه…

_خوب خدا رو شکر. ..باده. .گوشي رو بده دست کسي که پيشته…

_مي شنوه….يه دکتر اين جاست…

بابک شروع کرد به حرف زدن…يه چيزايي ..يه اسماي تخصصي و من نگاهم به امين بود که از من داغون تر..سر به زير به ديوار رو به رو تکيه داده بود…

پر از حسهاي متفاوت بودم…عصبانيت …ترس.. .گناه کاري…

بابک از تو کيفش يه آمپول در آورد و بهم تزريق کرد..مطمئنم تقصير بهروزه ..بارها گفته بودم دوست ندارم تو اين جور موارد خوابم کنن….

چشمام رو که باز کردم…خونه تو سکوت و تاريکي بود …طول کشيد تا بفهمم کجام ..يا چه اتفاقي افتاده…دل ضعفه داشتم…سعي کردم بلند شم…پ اهام و سرم سنگين بود…

بفرماييد. .باده خانوم..باز هم تنهاييد…

نگاهي به لباس هام انداختم..همون ها بود. .کمي گلو درد داشتم….دست به ديوار به سمت سالن رفتم…زبونم و سرم سر بودن انگار…

به سمت سالن که رفتم. .يه آباژور روشن بود و يه سايه رو ديوار بود. .نترسيدم..مطمئن بودم امين..اين بوي تلخ پيچيده تو سالن مخصوص خودش بود. ..تلخ…مطمئنا تلخ تر از زنگي من نبود…

صداي پام رو شنيد يا حسم کرد نمي دونم…از اوون حالت نشسته در اومد… به سمتم اومد : باده؟؟!!..خوبي؟؟.. .چيزي احتياج داشتي؟؟…چرا بلند شدي؟؟…صدام مي کردي…

به ساعت ديوار نگاه کردم 3 صبح…

با صداي گرفته : چرا اينجاييد؟؟

چشماش رو تنگ کرد : نکنه انتظار داشتي تنهات بذارم؟؟!!

_نمي دونم..خيلي هم برام مهم نبود…

دستش رو مشت کرد…

به سمت آشپز خونه رفتم…واقعا از ضعف دست و پام مي لرزيد…

خواست کمکم کنه که با دست نشون دادم نياد…پا يه پام اومد…نشستم رو صندلي آشپز خونه تا از جا نوني رو ميز يه تيکه نون بردارم…دستم رو که دراز کردم تا درش رو باز کنم. .دستش رو گذاشت رو دستم..دستش يخ بود..حتي سرد تر از دست من…

_نخور.. بذار برات غذا گرم کنم… .

بحث نکردم باهاش…

غذا رو جلوم گذاشت و نشست رو به روم…يکي دو قاشق که خوردم..احساس کردم دارم کم کم گرم مي شم…

سعي مي کردم حضورش رو..نگاه پشيمون و نگرانش رو.. .دستاي مشت شدش و صورت خسته اش رو در نظر نگيرم…

فقط هر کاري مي کردم. .اوون گرماي گذراي آغوشش از ذهنم نمي رفت…

قاشقم رو گذاشتم کنار بشقاب..

_بخورش باده..هيچي نخوردي هنوز…

_سير شدم…

از صندلي بلند شدم..ديگه سعي نکرد کمکم کنه. .رفتم رو مبل حال نشستم…

_به ديوار رو به روم تکيه داد..داشت با خودش مبارزه مي کرد چيزي رو بگه..مطمئنم دنباله جفت و جور کردن جمله بود..

_شما هم بريد خونتون..من خوبم..نمايش هم تموم شد….شب به خير….

_باده..چي مي گي؟؟!!. ..کدوم نمايش؟؟…مي دوني من چي کشيدم…داشتم ديوونه مي شدم…

__…..

اومد جلو..زانو زد رو به روم… . : باده من حتي..فکر…

پريدم وسط حرفش…حتي فکرش رو هم نمي کردي. .درسته؟؟

_از تعقيباش نگران شده بودم…رفتم يقه اش رو گرفتم..التماس کرد ببينتت..گفت يه چيزايي هست که بايد برات توضيح بده.. مال دوران نو جوونيتون..من…

حرفش رو ادامه نداد..سرش رو پايين انداخت : من فکر کردم يه عاشقانه نوجوونيه. ..فوق فوقش يه عشقه نصفه نيمه….

صداش گرفته بود و خش دار… بلند شد ..تن صداش کمي رفت بالا..با مشت به کف دستش کوبيد : بايد گردنش رو مي شکستم…

…و من از اين جمله آخر گرم شدم..يه نسيم سبک گرم..تو ذهنم ..تو قلبم پيچيد…

لعنتي..تو که مي دوني بايد تو حضور دکترت با اوون و سبحان رو به رو مي شدي

_بهروز عين اوون روزا شدم دو باره…

_نترس…تنهايي؟؟!!!

_نه…

_خوبه..خدارو شکر…باده..آروم باش و گوشي رو بده به کسي که پيشته..

_مي شنوه..يه دکتر اينجاست…

بابک شروع کرد به حرف زدن..يه چيزايي..يه جمله هاي تخصصي و من نگاهم به امين بود که تکيه داده به ديوار رو به رو ..سر به زير و مضطرب بود…

….پر از حس هاي تفاوت بودم…عصبانيت..گناه کاري..خستگي..ترس..

بابک از تو کيفش يه آمپول در آورد…مي دونستم تقصيره بهروزه..بارها بهش گفته بودم دوست ندارم اين جور موارد خوابم کنن…

چشمام رو که باز کردم همه جا تاريکي و سکوت بود…طول کشيد تا بفهمم که کجام…چه اتفاقي افتاده…دل ضعفه داشتم و کمي گلو درد..سرم و پا هام سنگين بود…

از تخت پايين اومدم..نگاهي به لباس هام انداختم..همون ها بود…دستم رو به ديوار گرفتم تا به سالن برم…زبونم انگار بي حس بود…

به سمت سالن که کشان کشان مي رفتم…يه آباژور روشن بود . يه سايه نشسته رو ديوار…نترسيدم..امين بود..بوي تلخ ادکلنش همه جا پيچيده بود..تلخ..هيچ چيزي تلخ تر از احساس الان من نبود…

صداي پام رو شنيد يا حسم کرد نمي دونم..از حالت نشستش خارج شد و سريع به سمتم اومد..:باده خوبي؟؟…به چيزي احتياج داشتي؟؟..چرا بلند شدي؟؟ صدام مي کردي…

به ساعت رو ديوار نگاه کردم..3 صبح…

با صداي گرفته : شما چرا اينجاييد؟

چشماش رو تنگ کرد : نکنه انتظار داشتي تنهات بذارم..

_نمي دونم..خيلي هم برام مهم نبود…

دستش رو مشت کرد به سمت آشپزخونه رفتم..خواست کمک کنه با دست اشاره کردم که نيازي نيست..رو صندلي آشپزخونه نشستم…مي خواستم از جا نون رو ميز يه تيکه نون بردارم..دست و پام از ضعف مي لرزيد…دستم رو که بردم تا درش رو باز کنم..دستش رو گذاشت رو ي دستم..يخ بود..خيلي خيلي سرد تر از من..

_نخور..بذار برات غذا گرم کنم…

…با هاش بحث نکردم…

غذا رو گذاشت جلوم..خودش رو به روم نشست..يکي دو قاشق که خوردم…کمي جون گرفتم…

سعي مي کردم حضورش رو…نگاه پشيمون و مضطربش رو..دست مشت شدش رو…صورت خسته اش رو در نظر نگيرم..فقط اوون گرماي آغوش گذراش رو نمي تونستم در نظر نگيرم…

قاشق و چنگالم رو گذاشتم تو بشقاب…

_چرا نمي خوري؟؟…هنوز که چيزي نخوردي..

_سير شدم..

..بحث نکرد…

از صندلي بلند شدم..سعي نکرد کمکم کنه..رو مبل هال نشستم…به ديوار رو به روم تکيه داد..داشت با خودش مبارزه مي کرد که چيزي بگه..دنباله جفت و جور کردن جملاتش بود..کلافه بود…

_شما بفرماييد بريد خونه بخوابيد..نمايش تموم شد..شب به خير…

..زيادي تلخ بودم..اما بايد يه جوري اين زهر بيرون مي ريخت…

باده…خداي من..چي مي گي تو..کدوم نمايش؟؟؟..تو هيچ مي دوني من چي کشيدم..داشتم خل مي شدم…

اومد جلو..رو به روم زانو زد :من..حتي..فکرش…

پريدم تو حرفش..فکرش رو هم نمي ردي؟؟درسته؟؟

_از تعقيباتش نگران شده بودم..رفتم يقه اش رو چسبيدم…التماس کرد که ببينتت..گفت يه موضوع مربوط به نو جوونيتون..بايد برات توضيح بده..فکر کردم يه عاشقانه آرام نوجوونيه..گفت تو اگه بشنوي حالت بهترمي شه…

..پوزخندي زدم : بسيارررررررر..عالي شد حالم..

تن صداش رفت بالا بلند شد..با دست مشت شدش به کف دستش کوبيد : بايد گردنش رو مي شکستم…

…و منبا اين جمله آخر گرم شدم..يه نسيم سبک و گرم تو ذهنم..تو قلبم پيچيد…

نگاهش کردم…چشماش رو ازم قايم ميکرد…شرمنده بود و ناراحت..اين رو خيلي راحت مي شد از رفتارهاش فهميد…

_چه قدرش رو شنيديد؟؟!

_چيز خاصي نشنيدم….

داشت دروغ مي گفت..مي شد نشنوه…فريادهاي منو…؟؟

بلند شدم آخم در اومد…

با دو قدم بلند خودش رو رسوند تا کمکم کنه…. : چرا يهو بلند مي شي؟؟؟

بازوم رو از تو دستش بيرون کشيدم : نمي دوم حستون الان درباره من چيه؟؟…فقط اميدوارم اين نگاهها و اين صدا..ناشي از ترحم نباشه..چون بهش احتياجي ندارم…

بجا خورد…دستش رو جلو آورد و دو باره دور بازوم مشت کرد : نگام کن باده….

سرم رو بالا آوردم تو اون عسلي لرزون…چرا من تا اين چشم ها رو مي ديدم يادم مي رفت تمام چيزايي که تو ذهنم بود؟؟!!گ

_چه طور..ممکنه..کسي تو رو..خانوم مهندسي که هميشه سرش بالاست رو بشناسه و انقدر احمق باشه که بخواد ترحم کنه….

حس ملسي داشتم از اين صدا…سرم رو پايين انداختم …. : مي خوام برم بخوابم..

..خوابم نمي يومد..فقط مي خواستم تنها باشم تا کمي فکر کنم…تا بتونم اين همه حسهاي ضد و نقيض..اين همه التهاب رو آروم کنم….من..فقط خودم از پس خودم بر ميومدم…

نگاهش هنوز همون قدر لرزون بود…پا به پام تا اتاق اومد…روي تخت دراز کشيدم..لبه تخت نشست..پتو رو تا گردنم بالا آورد.. : من تو سالنم باده..هر چيزي که خواستي صدام کن..بلند نشو…

_حاجي از اسمم خوشش نمي يومد…

_حاجي؟؟

_شوهر مادرم رو ميگم..مي گفت حتي اسمم هم سمبل گناهه….

پتو هنوز تو مشتش بود..احساس کردم مشتش رو سفت تر کرد….

_باده؛ تو اسمت..دقيقا معرف خودته…تلخي..اولش خيلي تلخ..اما بعد از مدتي آدم رو مست مي کني….انقدر مست که اشتباه کنه…

اين رو گفت و سريع از اتاق خارج شد…قلبم لرزيد….از کلامش..از صداي بم و آرومش…از پشيموني و توجحش…هيچ کس..واقعا هيچ کس ….همچين چيزي راجع به من نگفته بود…

تو تخت جا به جا شدم…سبک تر بودم انگار…اين سبکي…کمي خواب آلودم کرده بود…اما لحظه اي اين جمله از ذهنم نمي رفت…

جه اتفاقي داشت ميوفتاد؟؟..چرا همه چيز معلق شده بود؟؟..من نزديک 3 سال بود که تو روتين ساده اي زندگي ميکردم…

من حتي تو اوج آغاز شهرتم..زماني که تازه هرجا مي رفتم…فلاش دوربينها روشن مي شد هم انقدر معلق نبودم…

چرا انقدر آدم جديد تاثير گذار اومدن تو زندگيم؟؟…مني که جز يه دايره 6 نفره ثابت..کسي رو سالها بود که به خلوتم راه نداه بودم…اين 6 نفر اول فقط 2 نفر بودن..سميرا و مهسا..بعد بوسه..بهروز..هاکان ودنيز اضافه شدن…

حالا چرا يه آدم بايد بياد وسط زندگيم..تازه دست يه آدم رو از 9 سال پيش بگيره بياه تو دايره؟؟؟….و چرا با وجود اينکه انقدر از دست اين آدم عصبانيم..بازهم نفوذش و تاثيرش بر من زياده…؟؟

تو درگيري همين افکار بودم که کم کم سرم سنگين شد…

يه هفته است که تو اتاقم زندانيم..البته بعد از دو روز زيرزمين…از انفرادي به بند منتقل شدم..ايام امتحاناست و من در حقيقت اين ترم رو از دست دادم…هر چند با خبر چيني هومن فکر کنم کل دانشگاهم رو از دست دادم..انقدر گريه کردم که چشمام داره کور مي شه…عماد رو کتک زدن..کار سبحان بوده…آبروم رفت…اين ماجرا رو با افتخار مياد دم در بهم ميگه…اينکه نمي زاره دست هيچ کس بهم برسه…به هق هق ميوفتم به خاطر عماد..به خاطر خودم…از خدا مي پرسم که من اصلا چرا به وجود اومدم…

ساره از پشت پنجره اتاق قربون صدقه ام ميره..مي دونم داره پا در ميونيم رو ميکنه اما فايده نداره….

بعد يک هفته در اتاق باز مي شه…مامانمه داغون و رنگ پريده…يعني حاجي از گناهم گذشته که اجازه داده ببينمش…محکم بغلش مي کنم زار مي زنم که من کار بدي نکردم…هيچي نمي گه….

نصيحتم مي کنه..اين که درس مي خوام چي کار؟؟…اين که حالا دانشگاهم نرفتم چيزي نمي شه….هر جمله اش مثل پتک مي مونه…معلومه حکمم صادر شده..هر چيزي که هست از اعدامم بدتره که مادرم داره براش مقدمه چيني مي کنه….

منتظر حرف اصليم….بايد ازدواج کني….فغانم در مياد…زار مي زنم…صدام دل سنگ رو هم آب ميکنه….فحش مي دم…آينه رو ميشکونم…يه تيکه اش رو ميزارم رو رگم…فابده اي نداره…به مامانم مي گم..همه چيز رو ول کنه..بريم يه اتاق اجاره کنيم…دستش رو تکون مي ده که خفه شم…النگوهش جرينگ جرينگ مي کنه مي فهمم..مامانم اين جرينگ جرينگ..اين مبلاي سلطنتي مخمل..فرشاي ابريشم…پارچه چادري گرون قيمتش رو فداي هيچ چيزي نميکنه..حتي يه دونه فرزندش…

مقاومت من فايده اي نداره..به جز کتک و کتک…کم آوردم…احساس مي کنم مقاومت مگه چه فايده اي داره…تا اينکه ساره يواشکي تلفن رو برام مياره تا با مهسا حرف بزنم…نقشه اش رو ميگه…بي منطق و تو هوا به نظر مياد…

چند وقتي ميگذره…اشک . آه و کتک تموم نمي شه…سبحان به پدرش گفته..من رو بدن بهش آدمم مي کنه..اما حاجي قبول نداره…نقشه ها داره براي يدونه پسرش..منه گناهکار و بي عفت رو براي پسرش بگيره…؟؟؟

چه مي دونه يکتا پسرش…چه کابوس کودکيه…

حاجي فرستادتش دنباله نخود سياه..که بره بار از بندر ترخيص کنه..يه هفته نيست…شب آخري مياد دم در..باده..من تو رو جنازه ات رو هم به کسي نمي دم…

من هم قسم مي خورم که اگر قرار باشه به دست سبحان هر روز و هر شب بميرم..خودم رو خلاص کنم…

مامانم مياد تو..ديگه تو چشمام هم نگاه نمي کنه..کم آوردم..مگه چند سالمه؟؟!!…شدم يه مرده متحرک..زندگي نباتي دارم…ساره مي برتم حموم…مي شورتم..کبودي هام رو ميبينه اشک ميريزه….با مهسا در تماسه..زير گوشم ميگه..باده خودت رو خلاص کن….

مامانم يه پيراهن بلند صورتي تنم ميکنه…آرايشم ميکنن…چادرم رو به سرم ميکنن و مي فرستنم تو اتاق..هاجر خانوم مادر محسن نشسته صدر مجلس..محسن سر به زير داره عرقش رو پاک ميکنه…حاجي راضي شده اين خواستگاري تو محرم انجام شه…چند رو زديگه عاشوراست…نذري پزونه….بعد از صفر قرار عقد گذاشته ميشه…اما دو روز بعد از عاشورا..قراره صيغه است…با هدايت مادرم ميريم تو اتاق تا حرفامون رو بزنيم..همه چيز به نظر مسخره مياد…نشستيم رو صندلي..جلو مون ميز عسليه..چاي هست و گز…سرم پايينه..به جوراباي سفيد محسن نگاه مي کنم..به جوراباي مشکي خودم….داره از چي حرف مي زنه..با لکنت …نمي دونم…نمي شنوم…به پيشنهاد مهسا فکر مي کنم…

در آخر ميگه..شما هم موافقيد..به چشماي مظلومش نگاه مي کنم…ياد حرفاي مهسا ميوفتم..سرم رو به نشانه رضايت تکون مي دم…

مامانم شاده..زندگيش به خطر نيفتاده…ساره برام جور مي کنه..يواشکي وقتي مامانم روضه است و حاجي سينه زني مي رم قرار مدارهامو با مهسا مي زارم..ساره فکر مي کنه قراره يه مدت تا اينا از خر شيطون بيان پايين برم شيراز خونه مادر بزرگ نداشته مهسا و سميرا…

مهسا به زور براي شب تاسوعا يه بليط يه طرفه بي باز گشت برام مي خره..حاجي تو هول و ولاست که تا سبحان نيومده صيغه خونده بشه…

اين چند وقت دختر خوبي شدم…حجابمو درست کردم..لاک نمي زنم…لباس هاي ضروري رو مهسا برام خريده..گذاشته تو ساک ….پسر عمه اش قراره من رو ببره..از شدت استرس چندين شبه که نخوابيدم…

روز تاسوعا به محسن زنگ مي زنم..ميگم اجازه ام رو از حاجي بگيره ببرتم شاه عبدالعظيم زيارت و عزا داري…قبول ميکنه..نامزد بازي ما هم اين جوريه…..

حاجي غر غر مي کنه که محرم نيستن..با پادر ميوني هاجر خانوم مي رم…ساره نمي دونه قرارم براي امشبه…خوابيده تا صبح با هم تو قيمه پزون کمک کنيم…صورتش رو مي بوسم..اشکم در مياد…

مامانم ميگه با آقا محسن خوب برخورد کن…ديگه داره شوهرت مي شه..اين زن فقط در حضور يک مرد مفهوم پيدا مي کنه..محکم بغلش مي کنم..بوش رو براي هميشه تو ريه ام حفظ ميکنم….سوار پرايد محسن ميشم..

انقدر استرس دارم که حتي به دلتنگي هم فکر نمي کنم..شدم مثل سنگ…من وارد قسمت زنونه ميشم ساعت 4 صبح پرواز دارم الان 12…محسن نگاهم ميکنه : چادرت رو بکش جلو…اظهار وجود مي کنه هرچي نباشه..دارم زنش مي شم….

زنگ مي زنم به پسر عمه مهسا…چادرم رو ميکشم جلو..رو ميگيرم..هر چند مي دونم محسن در حال زيارته..تو اين همه زن چادري هم من رو نمي شناسه..قرارمون اينه که کارم تموم شد بهش زنگ بزنم..تا خود فرودگاه امام تمام ناخن هام رو مي خورم…مهسا اونجا به استقبالم مياد..هر دقيقه ساعت ها مي گذره..يه چمدون سبز برام خريده..چادرم رو مي دم بهش..براي اينکه بهم شک نکن..رژ مي زنم..دل تو دل هيچ کس نيست…سيم کارتمو بيرون ميارم خرد ميکنم…نوبت پروازم ميشه..هم ديگه رو محکم بغل مي کنيم…زار مي زنيم..من تو هواپيما نشستم…پرواز که ميکنيم…به صورت خندان مهماندار نگاه ميکنم…نفسي که چندين روزه حبس شده رو بيرون ميدم….به محسن فکر ميکنم…تو هم قرباني بودي…

پريدم…آفتاب تا وسط اتاق اومده بود …چشمام رو که باز کردم انتظار داشتم تو اوون تخت چوبي قديمي آپارتمانمون با سميرا بيدارشم…چشم که چرخوندم برام سخت بودت حليل اينکه کجام..همه تنم خيس..نفس نفس مي زدم…زمان رو گم کرده بودم…بلند شدم…رفتم حموم…زير دوش خودم رو تا مي تونستم سابيدم..خدايا نه..همين رو کم داشتم..نکنه داره اوون وسواس لعنتي بر مي گرده…؟؟!!

چند تا نفس عميق کشيدم…باده جمع کن خودت رو..تو به اين جا نرسيدي که يه ديدار يه تجديد خاطره اين طوري با خاک يکسانت کنه…کم بياري در حقيقت حاجي برنده است..بميرم نمي ذارم تو برنده باشي حاج کاظم….

لباس پوشيدم..موهاي خيسم رو داشتم جلوي آينه شونه مي کردم که در زدن..

_بفرماييد…

امين بود..خيلي خسته تر از هروقتي..اما اون هم يه صفايي به خودش داده بود…عجيب بود ولي خيلي سخت لبخندمو که از ديدنش داشت گشاد مي شد رو جمع کردم….

_بيدار شدي؟؟

_بله…

_صبحت به خير…

سرم رو براش تکون دادم..تو آينه ديدمش يه لحظه چشماش رو بست يه نفس عميق کشيد : عافيت باشه…

برس روي سرم ثابت شد…. : صبح شما هم به خير….

کمي مکث کرد..داشت نگاهم مي کرد..از تو آينه داشتمش…چرخيدم به پشت..سرش رو برگردوند.. : بيا صبحانه بخور…

_از کار و زندگي افتاديد…ببخشيد…

_شرمنده ام نکن باده..من خيلي بيشتر از اين ببخشيد بدهکارم…

صداي بلند کسي که داشت پاي تلفن انگليسي صحبت مي کرد ميومد…

تعجب کردم : کسي تو خونه است؟؟

_بردياست…

_با کي حرف مي زنه…

شونه اش رو بالا انداخت… : بيا يه چيزي بخور…گرسنه اي…

خواست از در بيرون بره که صداش کردم : به برديا چيزي گفتيد…

سريع به سمتم چرخيد : البته که نه…اوون اين جاست براي عيادت از تصادفي که کردي…

_بابک؟؟

_بابک هم چيز خاصي نمي دونه..بدونه هم دهنش از گاو صندوق محکم تره….

کمي خيالم راحت شد…دوست نداشتم کسي چيزي بدونه…

رو ميز آشپز خونه يک عالمه چيزاي خوشمزه بود…واقعا سنگ تموم گذاشته بود..برگشتم به سمتش که دست به جيب داشت نگام مي کرد : دستتون درد نکنه…

چشماش برق زد…خوب اين تشکر رو لازم داشت…کسي که تو خونه دانشجويش هم مستخدم داشته…براي من ميز چيده بود..دو شب بود که داشت رو کاناپه مي خوابيد…حالا درسته که به خاطر دخالتش بايد تنبيه مي شد…

رو به روم نشست… براي من شير ريخت..اعتراض نکردم..بحث باهاش اين جور موارد بي فايده بود…

_بخور باده…

جلوم يه ظرف شکلات گذاشت….

_من شکلات نمي خورم…

_چه طور همچين چيزي ممکنه….؟؟..من حتي يه خانوم تو زندگيم نديدم که شکلات نخوره!!!

_من هم دوست دارم..اما …خوب..نبايد بخورم…به خاطر ورزشي که مي کنم…

همون موقع برديا که حالا قطع کرده بود از اتاق اومد تو آشپز خونه…بي اراده با اومدنش دامنم که کمي کنار رفته بود کشيدم رو پام…تا زماني که با امين بودم اين کار به نظرم واجب نبود…عجيب بود که اصلا فکر نمي کردم نگاهم مي کنه..انگار فقط چشمهام رو مي ديد..برديا هم اصلا نگاه بدي نداشت..تقصير دنيز بود که طوري به من گفته بود که فکر مي کرم يه لقمه خوشگل آماده براي برديام…

اين حرکتم رو فکر مي کنم امين ديد..چون صورتش يه حالت خاصي گرفت…نگاهش عوض شد…

برديا : سلام…صبحتون به خير خانوم مهندس؟؟..خدا بد نده…

چشمم رو از نگاه امين گرفتم : سلام..خيلي ممنون…اتفاق ديگه…

رو صندلي نشست به نظر ناراحت ميومد…

امين : برديا با کي دو ساعت داشتي انگليسي بلغور مي کردي با اوون لهجه افتضاحت…

برديا يه تيکه نون تو دهنش گذاشت : اين و بايد يکي بگه که به لهجه سياهاي آمريکا حرف نزنه…نه ..تو داداش گلم…

_تو …درک نداري…الان اين مده…حالا بي خيال جدي کي بود؟؟

_دنيز…

من و امين هم زمان گفتيم : دنيز؟؟!!!!

_بله…الان يه ساعت دارم باهاش بحث مي کنم..فکر کنم جريان تصادف رو بهش گفتيد انقدر قاطي کرده بود…

…آخ…بهروز..آخ….جريان تصادف نبوده مطمئنا…

همون لحظه تلفن خونه زنگ زد…دم دست بود…برداشتم…دنيز بود…

_الو …باده خوبي؟؟!!!

_خوبم دنيز..خوبم..چرا انقدر هولي تو؟؟!!

..از پشت سرش صداي هاکان ميومد که داشت به سر دنيز غر مي زد…

_بهروز مي گفت..حالت بد شده…مي گفت يه نفري رو که دوست نداشتي ببيني ديدي…دنيز از همه گذشته من خبر نداشت…

_نه من خوبم..يکم ديروز لوس شده بودم….

داشتم سعي مي کردم فضا رو بزنم به در بي خيالي…

_امين و برديا اونجا ن؟؟

_بله…چه طور؟؟

_بذار رو اسپيکر…

گذاشتم…

_برديا…من الانم بهت گفتم..من زماني که باده رو داشتم مي فرستادم..گفتم اين دختر براي ما بسيار عزيزه…فقط يه مهندس معمار نيست…از اعضاي خانواده ماست…و تو اين مملکت هم براي خودش کم کسي نيست….

امين دست به سينه و اخمو رو صندلي نشسته بود…

برديا : خو ب..بله..مگه ما چيز ديگه اي گفتيم؟؟

_ديشب دوستش بهروز با من تماس گرفته که حال باده خيلي بده..که يه حمله عصبي داشته…

برديا: من هم گفتم…ايشون بد برداشت کرده…مهندس يه تصادف کوچيک داشته و الان حالش خوبه…در ضمن..امين هم پيشش بوده…

_به هر حال فرقي نمي کنه..باده حالش بد بوده…هر چند معلومه تو اصلا خبر نداري…

برديا سرش رو بلند کرد و سئوالي امين رو نگاه کرد…اما امين به قدري اخم داشت که برديا دو باره به گوشي زل زد..انگار که دنيز رومي بينه…

دنيز : باده…

_بله….

_بلند مي شي…چمدونت رو جمع مي کني…بليطت رو اکي مي کني..همين امشب بر ميگردي استانبول…

..جا خوردم…چي داشت مي گفت..

برديا : دنيز..شما با ما قرار داد داريد…ما رفاقت داريم…تو مي خواي کار ما رو زمين بزني؟؟!!

هاکان : قرار داد رو فسخ کن..غرامتش رو مي پردازم…

امين قرمز از عصبانيت..بلند شد…مي دونستم داره سعي مي کنه خودش رو کنترل کنه…حرف هاکان براي آدم با نفوذي مثل امين سنگين بود : ما به غرامت شما احتياجي نداريم…باده هيچ جا نمي ياد…اوون مهندس اين پروژه است..

دنيز : بحث پولش نيست…هاکان عصبانيه..امين..برات يه مهندس خيلي خوب مي فرستم..با تجربه تر…خودت اوايل کار به جووني باده معترض بودي…

امين نگاه عميقي به من انداخت…دستي به صورتش کشيد : دنيز..من رو مي شناسي…باده هيچ جا نمي ياد…

..چه قدر خوب مي شد اين آقايون نظر من رو هم مي پرسيدن….

من : با همتونم…يه دقيقه سکوت کنيد…اين منم که تصميم ميگيرم…

هاکان : البته که اين طوريه…و تصميمت اينه که برگردي….پس من امشب ميام فرودگاه دنبالت…

…چه بلايي سر هاکان اومده بود…از اين زور گويي ها بلد نبود..اين مرد ملايم…

به امين نگاه کردم..چشم دوخته بود به دهن من…تو چشماش يه خواهش عجيب بود…سرم رو پايين انداختم تا از لرزش عجيب دلم جلوگيري کنم….

من : دنيز..

_جانم؟؟!!!

_تو من رو ميشناسي مگه نه؟؟!!

_البته…

_من فرار نمي کنم..مي جنگم…کار نصفه هم تو زندگيم نداشتم….

_اما..آخه…

_يه دقيقه فرصت بده….

تو چشماي منتظر امين نگاه کردم…من چي کار کنم با اين نگاه عسلي عصباني…

_من مي مونم..دنيز…کارم رو تموم مي کنم..ولي چند وقت ديگه يه مرخصي ميام تا هم ببينمتون..دلم براتون خيلي تنگه و هم به نارين قول دادم…

چند لحظه سکوت کرد : باده…تو نگران کار نصفه نباش…باريش رو مي فرستم..اصلا موگه رو مي فرستم…

…چي؟؟!!…موگه؟؟!!…بايد خيلي نگران باشه که بخواد دوست دختر عزيز تر از جانش رو از خودش دور کنه…

_اين چيزها نيست…دردسر مي شه…دنيز..من خوبم..اين کار رو هم تموم مي کنم..نصفه بمونه من بيشتر قاطي مي کنم..خوب؟؟….دنيز….تو که من رو قبول داشتي!!!

نفسش رو بيرون داد..قانع نشده بود :من به تو ايمان دارم..هميشه بهترين تصميم رو مي گيري…ولي بدون..من نگرانتم..اصلا به فکر شرکت و کار نباش..هر وقت نتونستي بموني برگرد…خودت مي دوني چه قدر عزيزي…

لبخند زدم… : دلم برات تنگه دنيز..براي همتون..هاکان…براي تو بيشتر…

_هاکان از موندنت دلخوره..رفت بيرون…

_ميام از دلش در ميارم….

تلفن رو قطع کردم…

برديا: بابا..دمت گرم..ما چه جوري يه مهندس به خوبي تو پيدا مي کرديم…

من به برديا که هنوز داشت حرف مي زد توجهي نکردم…به چشمايي زل زدم که در عين عصبانيت داشتن با تحسيني بيشتر از هر زماني نگاهم مي کردن…به مردي که من به نظرش شراب بودم…به مردي که بوي تلخ ادکلنش رو از يک کيلومتري تشخيص مي دادم….

زير لب : مرسي باده…

شور کرده بود يا هاکان که به دنبال هر بهانه اي بود تا من رو برگردونه زير آتيش دنيز رو روشن کرده بود..هر چي که بود..بچه ها اين بار بدجور کافه رو بهم ريختن….

قيافه عصباني امين که جلوي چشمم مي يومد…يه جورايي خندم مي گرفت..مطمئنم دلش مي خواست کله هر دوشون رو بکنه…

 

رفت و آمدهاي ما با هاکان و دنيز ادامه داره..سميرا و بهروز هم ما رو همراهي مي کنن..بهروز رابطه خيلي خوبي با دنيز پيدا کرده…هاکان اما کمي فاصله ميگيره..اين پسر به طور کلي..ملايم و دوست داشتنيه..خيلي خوب ويولن مي زنه…عکاس خوبيه…کلا انسان خوبيه…من اوون چشماي قهوه اي هميشه نگرانش رو دوست دارم…

اوون شب پشت ميز بلندي که تو حياط خونه هاکان گذاشتيم نشستيم من سردمه..دنيز برام يه شال پشمي مياره مي ندازه رو شونه ام..کلا دنيز رابطه اش با خانومها خيلي خوبه..هاکان اما زياد اهل اين چيزا نيست..خيلي دوست خوبيه..خيلي خوب مي شه باهاش درد دل کرد…اوون شب زياد حا لو حوصله نداره…من هم زياد سر حال نيستم..تو دانشگاه کارم زياده….چند وقته يه آقاي نسبتا سن دار با يه ليموزين گرون قيمت و باديگاردهاي مشکي پوشش دنبالمه..ازم مي خواد تو کشتيش يه شام با هم بخوريم…بهش بارها مي گم که من از اين قرارها نمي گذارم…علاقه اي هم ندارم…مي گه مي خواد ازم يه ستاره بسازه …چه ستاره اي؟؟!!…من اصلا دنباله ستاره شدن نيستم…همين هم برام کافيه..من دنباله نونم هستم…دنبال پرداخت کرايه خونم…پول خورد و خوراک و رفت و آمد…اما ول کنم نيست..لحنش کمي تهديد آميزه..به سميرا نگفتم..حامله است…استرس براش ضرر داره…به بوسه هم نگفتم اين موجود سر خوش تر از اين حرفهاست…کلا به کسي گفتن نداره…مادر هاکان هم اوون شب به جمعمون مي پيونده..زن زيبا و مقتدريه..يه ديکتاتور واقعي..اما مودب و ظريف.پدرش يه تاجر معروفه …خيلي خوش نام…تقريبا هميشه سفر…هاکان شرکت پدرش رو بي خيال شده..خودشه و دوربين و مجله مدي که بسيار هم خوب اداره اش مي کنه….با مادرش گپ مي زنيم.مي خواد زيرو بم زندگيم رو در بياره ..سميرا متعجب از رو به رو نگاهمون مي کنه…من اما چيز خاصي براي گفتن ندارم…ايرانيم..اين جا کسي رو ندارم..دانشجو ام..طبقه بالاي خونه سميرا زندگي مي کنم..مانکنم…و ديگه هيچي….

هاکان در کمال ادب مادرش رو از برق مي کشه..که ادامه نده…مادرش با دنيز چشم تو چشم ميشه…يه چشمک به دنيز مي زنه…هاکان ميز رو ترک ميکنه..

نگاه که مي کنم …مي بينم من براي هر مرحله از زندگيم استرس هاي فراوون داشتم…استرسهايي که مي تونست نباشه..اگه من هم مثل خيلي از دخترها مي تونستم نرمال زندگي کنم…من کمال طلب بودم و ريسک پذير اما بلند پرواز نبودم…توقعي از هيچ کدوم از مراحل زندگيم نداشتم…من فقط يه محيط بي دردسر مي خواستم تو زندگي خصوصيم…

براي خودم مشغول بودم که سر و صداي خنده دو قلوها از سالن بلند شد و چند لحظه بعدش دم در اتاقم بودن…

تينا : بيايم تو؟؟!!!

_تو که تويي…ديگه چرا سئوال مي کني…

_من آخه با تو تعارف ندارم که منظورم آتناست…

آتنا : بي خود….

خنده ام گرفت : بيايد تو چونه نزنيد…

هر دو تقريبا شليک شدن تو اتاق..

تينا : خوب..خوب…پاشو حاضر شو که براي امشب يه برنامه توپ ريختيم…

ابروم رو دادم بالا : برنامه؟؟!!…

_بله ديگه..ما با برو بچ خودمون مي خوايم بريم صفا سيتي ولي تو رو هم مي خوايم ببريم…کلي به بچه ها گفتيم يه مهمون خارجي داريم باورشون نمي شد…

_من خارج مي زنم..اما خارجي نيستم….

همگي با صداي بلند خنديديم….سرم رو که بالا کردم…امين رو ديدم يه وري تکيه داده به چارچوب در و داره من رو نگاه مي کنه و لبخند مي زنه..از اوون عصبانيت اثري نبود..اما هنوز خيلي خسته بود…

آتنا رد نگاه من رو گرفت و به امين که رسيد نيشش بازتر شد : آق داداش..احوال شريف…کم پيدايي….

_هستم در خدمتتون..حالا چرا باده رو دورش کرديد بگذاريد استراحت کنه…

_هيچيش نيست…انقد خونه مونده قاطي کرده..ما اومديم ببريمش بيرون…

امين کمي جدي شد : کجا اون وقت؟؟!!

تينا با آرنج به پهلوي آتنا زد : با بچه هاي ما..صفا سيتي…

_امشب نمي شه..من و برديا يه شام کاري مهم داريم…

_ما که تو برديا رو دعوت نکرديم…باده رو دعوت کرديم…باده که تو اين شام کاري نيست ..هست؟؟؟

برگشت به سمت من : نه من نيستم…

امين : بي خيال شيد امشب رو من فردا شب هر جا خواستيد مي برمتون..باده هم يه کم حالش بهتر مي شه…

تينا : نه ما همين امشب مي ريم..چون به بچه ها قول داديم…

_رحم کنيد بهش..باده..دوستاي اينا رسما خلن…مغزت مي ره…

آتنا : لابد دوستاي اتو کشيده تو خوبن..باز صد رحمت به برديا يه شيطنتهايي داره..بقيه تون انگار تو دفتر رياست جمهوري هستيد…

_اوون زبونت دراز شده ها… و بعد خنديد…نگاهي به من کرد..يکم نگران بود..نمي دونم به خاطر گرد و خاک دنيز بود يا اينکه مي ترسيد باز برام اتفاقي بيفته که اوون جوري نگاه مي کرد…

تينا : خوب خان داداش..خوش اومدي…بفرماييد ما با باده جون حرفاي زنونه داريم…

امين : يعني مطمئنيد مي خوايد بريد؟؟

_امين تو چته؟؟!!..چرا گير دادي…مشکلت رو بگو…الان باده نياد ما بريم حل ديگه…

امين يه نگاهي به من انداخت..احساس کردم تو منگنه است..دستي به پشت گردنش کشيد : چه ربطي داره..شما هم بشينيد خونه چه معني مي ده هر شب..هر شب بيرون…

آتنا : برو امين..برو حاضر شو کار داري…در ضمن…اوني که فکر مي کني ماييم..خودتي….

تينا بلند خنديد و من هاج و واج اين وسط بودم….

خودم هم دوست داشتم بيرون برم..قرار گرفتن تو فضايي که دو قلوها توش باشن حتما سر حال ترم مي کرد…

موافقتم رو که گفتم..دو قلوها ذوق کردن…پريدن سر کمدم تا لباس انتخاب کنن…من هم نشستم لب تخت تا هر کاري دوست دارن بکنن….

در تمام طول مدت آرايشم داشتن نگام مي کردن : چه جالب باده..تو اين کار رو خيلي حرفه اي بلدي…

در حالي که داشتم ريملم رو مي زدم : يه مدتي بود که خيلي اجبار داشتم به آرايش..اون زمان ياد گرفتم..که البته الانم ازش استفاده مي کنم اما نه انقدر حرفه ايي…خيلي کم….

پالتوي سفيدم رو که پوشيدم…

آتنا سوتي زد : اصلا قبول نيست..اين جوري که خيلي تو چشمي…

_چرا بد شدم؟؟..خودم رو دوباره تو آينه نگاه کردم..خوب بودم..

_نه خير زيادي خوبيد…اصلا امشب از کنار من جمب نمي خوري…

بلند خنديدم…قيافه اش شبيه برادرهاي حسود شده بود…

دستکشم رو دستم کردم..بيشتر براي پو شاندن باند دستم..کفش تخت هم انتخاب کردم تا به کمرم که هنوز درد داشت زياد فشار نياد…

وارد سالن که شديم…امين هم داشت گره کرواتش رو درست مي کرد…خيلي خوش تيپ شده بود تو کت شلوار سورمه ايش…

برگشت به سمتم…نگاهم کرد..خيلي عميق…دستش به گره کرواتش خشک شد…سرم رو پايين انداختم..نگاهش به قدري نفوذ داشت که نمي دونم چرا خجالت کشيدم…

نمي دونم چه قدر گذشت که صداش رو شنيدم… : به نظرم امشب برديا تنهايي هم مي تونه جلسه رو اداره کنه…

سرم رو بلند کردم..ديدمش با کمي اخم داره نگاهم مي کنه…

آتنا : نه خير..تو هم بايد تو اون جلسه باشي..در ضمن دوستاي ما خلن..يادت رفته…

امين کمي کلافه شد…دستي به دور دهنش کشيد : نمي شه تنها بريد…

_اي بابا..امين تو از اين عادتا نداشتي….

_کيا هستن امشب؟؟…کجا مي خوايد بريد؟؟!!

تينا رفت جلو دستش رو رو پيشوني امين گذاشت : نه به حمد الهي تب هم نداري…

آتنا : پس چرا قاطي کرده.؟؟؟…بعد هين بلندي کرد که همه جا خورديم : فهميدم..فضايي ها دزديدنش عوضش کردن…

من به زور خنده ام رو نگه داشته بودم..قيافه امين انقدر جدي بود که نشه تو صورتش خنديد…

_دست برداريد از اين دلقک بازيا…يا نمي ريد…يا يکي هم باهاتون مياد…

تينا دست من رو کشيد : ما ميريم..هيچ کس هم نمياد…

همون موقع تلفن امين زنگ زد… : بابکه….

امين انگار که کشف مهمي کرده باشه گوشي رو برداشت : داداش امشب چه کاره اي؟؟

و نيم ساعت بعد بابک حاضر به يراق پايين منتظر ما بود….و فکر کنم هيچ چيز تينا رو تا اين اندازه خوشحال نمي کرد…

دو قلوها سريع تر رفتن پايين..من هم رفتم تو سالن تا موبايلم رو که جا گذاشته بودم بردارم…امين دستها به جيب با ژست خوشگلي رو به روم ايستاد صداي بمش آهنگ آروم تري پيدا کرده بود..اومد نزديک..انقدر نزديک که من گرماي نفسش رو رو صورتم حس مي کردم..سرش رو خم کرد و زل زد به چشمام…: باده…مراقب خودت هستي مگه نه؟؟

و من مدهوش اوون چشماي براق… فقط سرم رو تکون دادم…

دستش رو جلو آورد و دکمه پايين پالتوم رو بست : بهت خوش بگذره…شب مي بينمت….

و من مدهوش اوون نگاه…به سمت در رفتم…

تينا جلو پيش بابک نشست و من و آتنا پشت…خنده ام گرفته بود..در مقابل تمام آتيشايي که تينا مي سوزوند بابک فقط با يه نگاه مهربون نگاهش مي کرد و سکوت مي کرد..مطمئنم که تينا هم حسي به اين دکتر جذاب و مودب داشت…چه طور ممکن بود برديا و بابک برادر باشن…انقدر که اين پسر محجوب بود…

رسيديم دربند..رو زمين برف بود و همه جا بوي قليون ميوه اي ميومد…دلم ضعف رفت براي اوون آلوچه هاي قرمز..خداي من آخرين بار کي اين جا اومده بودم.؟؟..يه بار وقتي 15 سالم بود براي تولدم سبحان و هومن و من و ساره اومده بوديم…چه قدر خوش گذشته بود..حتي حضور نحس سبحان هم نتونسته بود خوشيمون رو خراب کنه..بعد از اوون من هرگز اين جا نيومده بودم خيلي تلخ بود که من از بيشتر جا هاي زيباي ترکيه يا بعضي شهرهاي اروپايي خاطره داشتم …اما از تهران يا ايران تقريبا صفر…

کمي که جلو رفتيم جلوي يکي از رستورانهاي دربند يه گروه دختر و پسر جوون ايستاده بودن…در حالي که صداي خندشون بلند بود…

آتنا : سلام بر ديوانه ترين دوستان عالم…

همه شروع کردن به سلام کردن..تينا همه ما رو به هم معرفي کرد…..من هم با همشون آشنا شدم…اما بين اونها پسر حدودا 27 -28 ساله خوشتيپي بود به نام سينا که مهندس پزشکي بود و اگه نگاهش رو اشتباه نگرفته باشم…بله..منظورش کاملا به آتنا بود…چون از بين اوون جماعت فقط سينا و بابک بودن که به راحتي دو قلو ها رو تشخيص مي دادن…

لبخندي زدم..خيلي برام جالب بود که بابک و سينا خيلي راحت تا آخر شب با هم گرم گرفتن….

رو تخت بزرگي نشستيم…هوا سرد بود و علاوه بر دود قليون از دهن ها بخار نفس هم بلند مي شد….

من اهل قليون نبودم…. چايي سفارش داديم…

عسل يکي از دوستاي بچه ها : باده جون..بچه ها از وقتي با شما آشنا شدن..تمام مدت دارن از شما صحبت مي کنن…شما تو خونه دو قلو ها هستيد ؟؟!!!

آتنا : نه باده جون تو آپارتمان رو به روي امين زندگي ميکنه…

عسل خنديد : به به ..اين داداش شما هم چه پيشرفتا کرده…

تينا خنديد : خوب آخه آدم براي پيشرفت بايد دليل داشته باشه…

اين دو تا وروجک چي داشتن مي گفتن؟؟!!!

اين بين يه جفت چشم بودن که خيلي با دقت من رو نگاه مي کردن ..هر وقت سرم رو بلند مي کردم حواسش به من بود…احساس کردم آتنا هم اين حس رو گرفت که زد پشت دوستش : چشمش مي زني آخر…

ستاره : نه خيالت راحت باشه چشمم شور نيست…فقط شما شديد براي من آشناييد..احساس مي کنم يه جا ديدمتون..

_نمي دونم شايد….

آتنا : ستاره يه طراح لباس خيلي خوبه…باده حتما بايد يه بار ببرمت مزونش..خيلي مانتو هاي خوشگلي داره…

….واي…پس کارم ساخته است…امکان نداره من رو نشناخته باشه..اگر هم الان نشناسه بره خونه يه ورق مجلاتش رو بزنه مي شناسه…

تينا : راستش رو بخواي ستاره ما هم بار اول که باده رو ديديم همين احساس داشتيم..نمي دوني تو مهموني ما چه غوغايي کرده بود با لباسش…يه خالکوبي خوشگلي هم پشتش داره دو تا فرشته….

دقيقا متوجه دو زاري که تو مغز ستاره افتاد شدم….

آتنا : خيلي خوشگل راه مي ره ….

ستاره نگاهي به من کرد : بله متوجه شدم..دقيقا عين مدل ها…

…نمي دونم چرا به روي خودش نياور من رو شناخته..شايد هم چون مطمئن نبود..به هر حال حس غريبي داشتم…خوب من از هيچ کدوم از کارهايي که کرده بودم پشيمون نبودم…من هيچ عکسي با مايو يا لباس زير نداشتم…من مانکن لباسهاي شب و شلوار جين و چيزهاي مشابه بودم…نمي دونم چرا احساس ميکردم اگر مانکن بودم مطرح بشه..ممکنه ديدگاه خانواده امين نسبت به من عوض شه…و عجيب تر اين بود که چرا بايد برام اين مسئله مهم باشه…

استرس گرفتم…

بابک : باده خانوم…خوبي شما؟؟

برگشتم به سمتش که داشت نگاهم مي کرد : خوبم..ممنونم…ولي اين خانوم ته اسم من رو فاکتور بگير..همون باده خوبه….

لبخندي زد : مرسي…مطمئني خوبي؟؟!!…اگه نشستن سختته يا احساس مي کني راحت نيستي بريم…

لبخند زدم : نه خوبم…

_خلاصه از من گفتن بود..امين و برديا به من سپردنتون…کله ام رو نياز دارم…

بعد از خوردن شام که همراه با شيطنت هاي بي انتهاي بچه ها بود طرفاي ساعت 11 بود که تلفن بابک زنگ زد..از احوال پرسيش معلوم بود امينه…

_نه دادش خوبه..نه چه مشکلي..مگه من چغندرم…

_….

_غذا هم خورده….نه ناراحت نيست…

_….

_باشه چشم ..به شما هم همين طور…برديا غلط کرد..بگو تو به شام کاريت برس…و بعد بلند خنديد..

قطع که کرد برگشت به سمت من..احتمالا حدس نمي زد انقدر واضح گوش وايساده باشم….

_بريم..امين بود..مي گفت ديره…

آتنا : اين بابک قاطي کرده..هنوز که دير نيست…

بابک : به هر حال دستور از مراتب بالا اومده…

از ديدن قيافه دو قلو ها خندم گرفت..من هم خيلي وقت بود عادت نداشتم کسي راجع به رفت و آمدام نظر بده هرچند خودم هيچ وقت اگر وضعيت ويژه نبود دير تر از11 خونه نمي رفتم…

اما اين امين برعکس قيافه مدرنش خيلي گير بود…و اين من رو بيشتر نسبت به قبل مضطرب مي کرد…نمي دونم چرا انقدر برام مهم بود که نکنه ديگه چشماش برق نزنه وقتي من رو مي بينه..

هرچند من هر کاري کرده بودم مجبور بودم….تو اوون وضعيت چاره ديگه اي نداشتم..و موظف نبودم به کسي تو ضيح بدم…

راه افتاديم به سمت خونه…

توي راه تمام مدت فکرم پيش ستاره بود… که براي اولين بار ديدم صداي بابک در اومد … : تينا فکرشم نکن…

جا خوردم از فکرام پرتاب شدم بيرون…

آتنا : بابک انقدر خوش مي گذره…

من : جريان چيه؟؟!!

بابک : هيچي خانوماي محترم همراه دوستاشون مي خوان براي عيد برن دوبي…

خنده ام گرفت …آخ آخ..بالاخره خودش رو لو داد….

_ببخشيد اون وقت اين چه اشکالي داره…؟؟

تينا : والا….

بابک : باده..دم نديد به دم اين دوتا..هر چند مي دونم امين نمي زاره تنهايي برن…

من : اولا که به امين ربطي نداره..ثانيا اصلا منم با هاتون ميام تا تنها نباشيد…

بابک : اوون که ديگه اصلا امکان نداره…

_چرا اون وقت ؟؟!!!

_حالا…

از لبخند موذيش لجم گرفت….

وقتي رسيديم دو قلو ها پياده شدن تا با هم رو بوسي کنيم…

_دخترا خيلي خوش گذشت..خيلي ممنون…

تينا : مرسي که اومدي..بچه ها عاشقت شدن…

_من هم خيلي ازشون خوشم اومد…به خصوص که با دومين داماد خانواده پاکدل هم آشنا شدم…

هر دو با هم داد زدن :…ااااااااااا…باده….

خنديدم : خوب..خوب..کرم کرديد..حالا من که به کسي نمي گم..اين که ما رو آورد که خيلي گيره ست..اوون يکي رو نمي دونم…

آتنا : اون يکي از اينم بدتره….

بلند تر خنديدم :آخ اخ..انقده خوشم مياد لو ميديد خودتونو….

با اين حرف يه مشت محکم رو بازوم خوردم…

بابک تا دم آپارتمان با هام اومد و بعد خداحافظي کرد…فکر کنم امين هنوز نيومده بود…چون اوون نور ضعيفي که هميشه از چشمي خونش بيرون مي زد نبود…دلم گرفت…ما رو مي فرسته خونه خودش بيرونه…از خودم تعجب کردم عين اين زناي غر غرو شده بودم….

رفتم خونه..بعد از تعويض لباس رو تخت ولو شدم…

بد عادت شدي..باده خانوم..خيلي هم زياد…

عجيب بود خوابم نميومد….پام رو از لبه تخت آويزون کردم ….شروع کردم به تکون دادن….به لاک ناخن هاي قرمزم نگاه کردم…

با بوسه رفتيم لوازم آرايش بخريم براي اولين بار يه ماهه که دوست پسر نداره هر کاريش مي کنم لاک..که خيلي هم دوست داره رو نمي خره به من مي گه…مگه من مثل تو ام که شغلم اين باشه..من اگه کسي تو زندگيم نباشه براي کي لاک بزنم..مي گم براي خودت…مي گه آره جون خودت تو هم لابد براي اينکه خودت به اوون پاهات نگاه کني دامناي انقد کوتاه مي پوشي…

آخ بوسه آخ..تو هميشه مي زني تو خال..يعني الان در چه حالي….؟؟؟

بلند شدم رفتم کنار پنجره از خودم تعجب ميکردم…چرا عين اين زناي منتظر شده بودم…دم پنجره ..گذاشتم به حساب اين که لجم گرفته که چرا من رو مي فرسته خونه بعد خودش بيرونه….اگه سميرا بودي مي گفتي تقصير خوده خرته چرا حرف گوش مي کني..بمون بيرون تا بفهمه حق نداره براي تو تعيين تکليف کنه…

نمي دونم ساعت چند خوابم برد…

صبح از خواب که بيدار شدم ساعت 8 بود…بي حوصله بودم…بد عادت شده بودم به گوشيم نگاه کردم..نه تماسي نه اس ام اسي…عجيب عصباني شدم..البته مي دونستم بي منطق دارم عمل مي کنم…نبايد عادت کنم به اين حرکت هاش.. دوش گرفتم..امروز قرار نبود برم شرکت…اما شايد اگه مي رفتم بهتر بود..اين جوري سرم هم گرم ميشد و نمي شستم عين اين خاله غزي ها به غرغر و بهانه گيري…

آرايشم که تموم شد …حسابي به خودم رسيدم…تو آينه به خودم نگاه کردم..خاک بر سرت باده…اين مدت يکي رو براي خودت جور مي کردي اصلا شرکت که امروز پيچيده خدايي بود مي رفتي صفا….

نيست قبلا از اين کارا مي کردم…نيست بلدم صفا چيه؟؟…براي خودم نسخه هم مي پيچم…به قوه الهي خل هم که شدم با خودم حرف مي زنم….

وارد راهرو که شدم ..چشمم بي اختيار کشيده شد به سمت آپارتمانش…يعني برم زنگ بزنم؟؟!!…شايد اصلا ديشب خونه نيومده…امتحانش که ضرر نداره..يه بارم من برم بگم با هم بريم شرکت…

دستم دو سه باري سمت زنگ رفت و برگشت… بالاخره زنگ رو زدم…صداي پا اومد و در باز شد….

ومن جلوي در خشک شدم…..اصلا انتظار هم چين چيزي رو نداشتم…يه خانوم تقريبا هم سن خودم با موهاي بلوند و چشم هاي تيره…با يه شلوار جين و تاپ جين آبي تيره وکفشاي پاشنه بلند قرمز…خيلي دختر بلندي نبود..اما خوشگل بود و خندان….چند لحظه اي مثل دو حريف رزم همديگه رو سبک سنگين کرديم…

سلامي کرد تا من رو از بهت در بياره : سلام…

من هم بالا خره ماسک بي تفاوتيم رو پيدا کردم..اين ماسک از همه ماسکهام دم دست تر بود اما نمي دونم چرا به امين که مي رسيدم مي رفت زير کمي طول مي کشيد تا پيداش کنم….

_سلام….ببخشيد آقاي دکتر تشريف دارن؟؟

_امين فکر کنم داره دوش مي گيره….

…دوش هم که مي گيره…

_خوب..من همسايه شون هستم بعدا مي رسم خدمتشون…

_پيغامي اگه براش داريد؟!!

همون طور که به سمت آسانسور مي رفتم : نه يه سئوال کوچيک بود..که بعدا مي پرسم….

…بله مي پرسم هميشه پرونده هاي يه شام کاري انقدر لوند هستن..در رو باز مي کنن…و آدم بعد از يه شب باهاشون صبح دوش مي گيره؟؟!!

خوب اين خانوم به احتمال زياد عين فيلم هاي برزيلي..به امين نخواهد گفت که من اومدم…بعد هم براي نابودي من نقشه ها خواهد کشيد يا مسمومم کنه..يا بدزدتم…يا بده يکي ترتيبم رو بده تا بيفتم تو کار خلاف..خلاصه اين خانوم با اوون نگاهش فکر نمي کنم بذاره من قصر در برم…

پياده به سمت شرکت راه افتادم…عصباني بودم نبايد مي بودم…امين يه مرد مجرد با موقعيت عالي بود..چرا من بايد توقع مي داشتم که هر شب تنها باشه..مطمئنا دوست دختر داشت …اصلا به من چه…ولي با لگدي که به قوطي راني جلو پام زدم و فحشي که به آدمهايي که شهر ما خانه ما رو رعايت نمي کردن به خودمم هم اعتراف کردم که گويا به من ربط داشته….

به شرکت که رسيدم با سيلي از جملات تکراري..نبوديد جاتون خالي بود و اين حرفها مواجه شدم..بعد انگار قيافه ام عصباني بود که منشي عزيزمون يه ليوان بزرگ گل گاو زبون برام آورد…

برديا تو دفترش نبود..وقتي امين از اين پرونده هاي خوب خوب داشت…برديا مطمئنا بيشتر از يکي دو تا داشت…

تنها چيزي که به من کمک مي کرد کار بود…بايد حواسم رو جمع مي کردم..من چرا اين همه ذهنم داشت مي رفت به حاشيه..طوري که يادم رفت براي چي ايرانم..زودتر قال قضيه رو بکنم برگردم سر زندگيم…سر همون زندگي که همه هستن ولي انگار که هيچ کس نيست…

پالتوم رو دکمه هاش رو باز کردم و شروع به کار کردم….نمي دونم چه قدر گذشته بود که با صداي صحبت کردن امين و برديا پشت پارتيشن از کار دست کشيدم…دلخور بودم ازش…عادت کرده بودم همه حواسش به من باشه….

برديا : بابا..بچه که نيست…پيداش مي شه امين..

_صبح رفتم دم خونش نبود..گوشيش رو هم برنمي داره…قرار بود خونه باشه استراحت کنه…

…گوشيم…آخ آره رو پاتختي جا موند..پس زنگ زده…البته اگه موضوع من باشم…

_شايد رفته يه قدم بزنه..اصلا امين تو دردت چيه؟؟…بعد با صدايي که توش لحني از شيطنت موج مي زد..ديشب که بايد خوش گذشته باشه…

_دهنت رو ببند برديا…تقصير تو…

_خوب مگه بد کردم..

_بله بد کردي…به تو چه دخالت ميکني…

_حالا بيا خوبي کن…تو با اين دختره 6 ماه زندگي کردي امين..غريبه که نيست…

_خودت داري مي گي..زندگي مي کردم..بعني ماضي..حتما يه دردي بوده که ديگه باهاش زندگي نمي کنم…

…عصبانيتم بيشتر شد…پس اين خانوم خوشگله چيزي بيش از يه دوست دختر ساده يا يه همراه رختخواب بود…

حدسم درست بود رفتن من به دم در رو نگفته بود..درسته که من خودم رو معرفي نکرده بودم..اما اگه آدرس مي داد امين مي شناخت…يعني امين از بودن دختر تو خونه اش شاکي بوده؟؟!!

امين : حالا موضوع بحث اينکه خانوم مهندس کجاست؟؟…برديا…اين بار دنيز نصفمون مي کنه…پروژه مي مونه زمين ها…

قلبم گرفت…رو صندلي نشستم…خيلي مسخره است…من چرا فکر مي کردم..ممکنه من باده مهم باشم…دلت خوشه باده خيلي خوشه….حرف يه سرمايه ميليارديه…و تو يه وسيله اي…

حالم بد شد.. بلند شدم و آروم از در تراس رفتم بيرون…از شرکت خارج شدم…اصلا حال و حوصله نداشتم…منتظره چه جمله اي بودم…معلومه که اينها به خاطر دنيز و سرمايشون انقدر هوات رو دارن..جو گير شدي فکر کردي کسي هستي….تو حتي مادرت هم نخواستت باده..بعد چه انتظاري از مردم داري…اما من اوون چشماي عسلي براق رو جزء مردم حساب نکرده بودم…رو نيمکت کنار خيابون نشستم…ضعيف شدي باده…داري دنده عقب مي ري…

بلند شدم…عجيب بود که جايي رو براي رفتن هم نداشتم…بي خودي داري کشش مي دي باده…کار بايد قبل از 4 ماه تموم شه..اصلا خودمو براي يه بارم که شده لوس کنم؟؟….نه بابا..من رو چه به لوسي….

ياد اوون همه خريدي افتادم که تو تصادفم حروم شد..دوباره رفتم به سمت خريد درماني….

ساعت رو نگاه کردم ساعت شده بود 4..کمي هم داشت بارون ميومد . من نصف پاساژ اين اطراف رو گشته بودم وکلي خريد کرده بودم..يک عالمه روسري خريدم به چه دردم مي خورد نمي دونم..من که مي خواستم هر چه سريعتر برگردم…

تو يه کافه خوشگل نشستم تا يه قهوه بخورم…سيگارم رو در آوردم تا خواستم رو شنش کنم يه دست فندک آورد جلو…

سرم رو بلند کردم . مرد خوشتيپي رو ديدم حدود 40 ساله که کنار شقيقه هاش کمي سفيد بود و چشم ابرو مشکي…

اخمي کردم بهش…

_سلام خانوم…من سياوش هستم…

_سلام…

_اجازه بديد سيگارتون رو روشن کنم…

به فندک روشن توي دستش و لبخندش نگاه کردم…سيگارم رو فندکش گرفتم…

با ژست خوشگلي فندک رو تو جيبش گذاشت… : اجازه هست سر ميزتون بشينم…

_به چه علت اوون وقت؟؟!!

_باور کنيد منظور بدي ندارم…

بدون اين که اجازه بدم حرفم رو تموم کنم صندلي رو کنار کشيد و نشست….

اصلا گوش نمي ردم درست و درمون که چي ميگه…داشت يه چزايي از شرکتش و اين چيزا مي گفت…

_من اين همه حرف زدم شما فقط سکوت کرديد..حتي اسمتون رو هم نگفتيد….

سيگارم رو تو زير سيگاري خاموش کردم..خوب سرگرمي بدي هم نبود….آخرين باري که همچين کاري رو کرده بودم اوايل شهرتم بود..بيشتر از 6 سال بود …به جز امين…به اون که فکر مي کردم با اوننجملات آخرش..بيشتر مي خواستم خود زني کنم..

_من باده هستم….

_عجب اسمي…عجب سليقه اي داشتن مادرتون….

…عجب زبون چرب و نرمي….

_ممنون..

_خوب خانوم باده…مي شه ازتون دعوت کنم شام رو با هم باشيم..تا بيشتر آشنا بشيم…

..عجب حا ل و حوصله اي داشت اين…عجب سرعتي…

يه لحظه امين اومد جلو چشمم…چرا من به خودم حال نمي دادم….خواستم دهنم رو باز کنم و موافقتم رو اعلام کنم…

چي کار داري مي کني باده…به خاطر يه مرد..اونم اووني که انقدر تو زرد مي خواي پا رو اعتقادات خودت بذاري؟؟…ارزشش رو داره؟؟…بيرون رفتن با کسي که هيچ شناختي روش ندراي؟؟…ديدي داري دنده عقب مي ري…

به چشماي سياهش نگاه کردم ..بسته هاي خريدم رو تو دستم گرفتم : مرسي از پيشنهادتون..اما من اهل اين جور قرار ها نيستم…صورتش آويزون شد…اصرار کرد..نپذيرفتم…در آخر کارت ويزيتش رو بهم داد تا بهش زنگ بزنم….

بيرون که اومدم ساعت 6 بود و هوا تاريک..از کافه دار خواسته بودم برام آژانس بگيره…به آپارتمان که رسيدم..دلم نمي خواست برم بالا…شاکي بودم …بيشتر اما از خودم..تمام طول راه با خودم تصميم گرفتم مثل اوايل باشم..همون باده اي که هيچ صميمتي نداشت…

از آسانسور که پياده شدم..به خاطر قولي که به خودم داده بودم حتي به سمت در خونه اش هم نظري ننداختم…

در رو باز کردم..اول خريدها رو بردم تو سالن..برگشتم در رو ببندم که يه دست مانع شد…

ترسيدم و رفتم عقب…امين اومد تو…کبود بود …

_کجا بودي؟؟؟

….عجب رويي داشت اين بشر….عصباني نباش باده هيچي بيشتر از بي محلي آدم ها رو تربيت نمي کنه…

به خودم مسلط شدم… : بفرماييد تو دم در صداتون تو راهرو مي پيچه…

اومد تو در رو بستم..بدون اينکه بهش نگاه کنم رفتم تو سالن پشت سرم اومد…..

ايستادم وسط سالن…

صداش رفت هوا : اين اداها چيه…مگه با تو نيستم؟؟..کجا بودي؟؟ اين چه عادتي تو داري…صبح اومدي شرکت..قبل از ما..بعد کارت رو نصفه ول کردي بدون خبر کجا رفتي..موبايلتم که جواب نمي دي…نصف تهران رو دنبالت گشتم..مي دوني ساعت چنده؟؟

ساعت مچيم رو نگاه کردم : ساعت 7…بله الان ديگه مي دونم چنده…

عصبي تر شد : من رو مسخره مي کني؟؟

_نفرماييد آقاي دکتر…

_آقاي دکتر و در…دستي به صورتش کشيد…مواقعي که مي خواست خونسرديشو حفظ کنه اين کار رو مي کرد…

_چايي ميل مي کنيد..البته من بايد برم سراغ شام چون خيلي گرسنه ام…شما هم تشريف داشته باشيد…

داد زد…. : داري ديوونه ام مي کني…فشارم رو 24 فکر کنم….

نگاهم رو ازش دزديدم..نگاهش که مي کردم..يه جورايي تمام قول و قرارهام با خودم يادم مي رفت….

_وقتي با من صحبت مي کنيد مراقب تن صداتون باشيد..فکر مي کنم دنيز راجع به اين موضوع بهتون تذکر نداده باشه….

جا خورد..يه جورايي وا رفت.. : تو..تو تا کي شرکت بودي…

_يکي دو ساعتي بودم بعد حوصله ام سر رفت..رفتم خريد..الانم اومدم شام بخورم..از فردا هم بي حرف پيش درست ميام شرکت تا کار هر چه زودتر تموم بشه….

رنگش از کبود به سمت زرد داشت مي رفت : چرا گوشيت رو جواب نمي دادي…چرا نگفتي باهم بريم؟؟؟

_با هم؟؟!!!…چرا اون وقت..به چه مناسبتي…تو قرار داد کاريتون با شرکت دنيز..خريدهاي من هم هست؟؟…

اين بار واقعا پيسش خوابيد..خونسردي…عکس العمل آروم…مرد جماعت نبايد بفهمه سوزوندتت…

پشتم رو کردم بهش و به سمت آشپز خونه رفتم : شام تشريف داريد …دارم مي رم درست کنم…

نرسيده به آشپز خونه بازوم رو گرفت..چرخيدم به پشت سرم..ابروم رو دادم بالا : دستتون رو بکشيد آقاي دکتر…

_باده..بس کن..بگو چته…تو ديشب اين جوري نبودي…

_من همينم…ديشب اتفاقا خودم نبودم..چند وقته خودم نيستم…از امروز تصميم گرفتم خودم باشم…الانم اگه بازوم رو ول نکنيد کبود ميشه..اين بار علاوه بر دنيز و هاکان کساي ديگه هم هستن نصفتون کنن..ديگه جدي جدي کارتون مي مونه رو زمين…

دستش شل شد…چشماش از اوون حالت عصباني در اومد…انگار که غمگين شد : پس حدسم درست بود..حرفاي من احمق رو شنيدي….بايد برات توضيح بدم…

…بازوم رو از تو دستش بيرون کشيدم…به ديوار تکيه دادم : نه اجباري نيست…حرف شما درست بود..پروژه به هيچ عنوان نبايد بمونه زمين…

_بس کن..باده..

_خانوم مهندس….

يه قدم اومد جلو…چي داشت اين نگاه ..اين عطر که اين جور تو اوج عصبانيت هم شلم ميکرد : تو براي من باده اي..فقط باده…شنيدي حرفمو مگه نه؟؟

_به فرض که شنيده باشم..حرفتون حق بوده..دنيز خوب هميشه نگران منه..هاکان از اونم بدتر…

داد زد : انقدر اسم اوونا رو نيار…ديوونم نکن باده…خاک بر سر من که بلد نيستم درست حرف بزنم…از صبح مثل مرغ پر کنده دنبالت بودم…برديا بي خيال طي مي کرد..

_شما هم بايد بي خيال طي ميکرديد….

_نمي تونم…مگه دست خودمه…؟؟!! اوون چرت رو گفتم فقط براي اينکه به خودش بياد همکاري کنه چون من مغزم کار نمي کرد…

_حرفتون چرت نبود..عين حقيقت بود..منم سرمايه ميليارديم رو زمين بود مهندسش رو که تازه هوا خواه هم زياد داره رو مراقبش مي بودم…

صداش دوباره رفت بالا : غلط کرده اوون هوا خواه…تو واقعا فکر مي کني من به اين خاطر نگران بودم ؟؟!!!!

يه ابروم رو دادم بالا : غير از اينه…؟؟؟؟

اومد جلوتر…صاف تو چشماي هم زل زده بوديم..چشماي اوون که قرمز بود و موهاش رو پيشونيش ريخته بود ..اين مرد الحق که جذاب بود….يه نيشگون گنده از پام گرفتم تا به خودم بيام…. :واي..باده..واي…من به برديا چي مي گفتم که پر رو نشه…مي شناسيش که..چي مي گفتم که چرا دارم اوون جوري بال بال مي زنم…؟؟!!!

…منظورش چي بود…؟؟؟

با ترديد پرسيدم : هموني که واقعيت بود رو…

دستش رو مشت کرد :د..نمي شد…..من معذرت مي خوام باده…من همش به تو که مي رسه گند مي زنم…انقدر مستم که دارم سياه مستي مي کنم…اشتباه پشت اشتباه لعنت به من…

دلم لرزيد…انقدر تو چشما و لحنش صداقت و پشيموني بود که دلم لرزيد…اما من باده بودم بيشتر از يک بار حال حالا ها نمي بخشيدم…

اومد جلوتر..فاصلمون کم شد : باده..به من نگاه کن…تو چه طور ممکنه نگرفته باشي حرف منو…؟؟ باور نمي کنم…

سرم همچنان پايين بود : من امروز خيلي چيزها گرفتم…هم از شما..هم از مهمونتون…

مکث کرد با لکنت : مهم….مهمون ديگه کيه؟؟؟

غرورم اجازه نمي داد که جواب بدم…

_نگام کن ببينم…تو اومدي دم خونه؟؟!!!! آره؟؟؟!!!!!!

_گفتم با هم بريم شرکت…گويا پيغامم بهتون نرسيده…که مهم نيست از فردا مثل روتين اوايل خودم ميام شرکت که مزاحم هم نباشم…

خواستم حرکت کنم که دوتا دستاش رو گذاشت رو دو طرف سرم رو ديوار…يه جورايي حبس شدم تو بوي تلخش… زير لب و عصباني : چي گفت ترمه بهت؟؟!!

_ترمه؟؟

4.6/5 - (5 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x