لحظهای راه رفتن و از یاد بردم. آخرین بار کی خندهی دلنشینش به گوشم خورده بود؟!
ناخواسته به سمت صدا کشیده شدم.
دست خودم نبود… یه نیرویی منو به طرف زیباترین خندهی دنیا میکشید!
جلو و جلوتر رفتم و همزمان صدا واضح و واضح تر شد تا به در بستهی اتاقی رسیدم.
گوشم رو به در چسبوندم که صدای صحبت کردنش با کسی رو شنیدم.
فکر کنم داشت با آیدا حرف میزد.
چشم بستم و به صداش گوش سپردم.
با اینکه نمیخوام ببینمش، اما حق اینو دارم که صداش رو بشنوم… ندارم؟!
در کسری از ثانیه ساکت شد و بعد از چندلحظه چند ضربه به در خورد.
– کسی اون بیرونه؟
ناباور عقب رفتم. در قفل بود؟
چشمهام رو مالوندم و پوزخندی زدم. معلومه که وقتی من اومدم مامان باید در و ببنده که یه وقت سایه نیاد بیرون!
تاب بیشتر موندن رو نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
– خداحافظ مادر بچم.
***
بازور کلاه کاسکت درب و داغون رو روی سرم گذاشت و دست به کمر بهم خیره شد.
– اینم از این! دیگه نیازی نیست برای اینور و اونور رفتن پیاده یا با تاکسی بری.
عبوس نگاهی به موتور هوندای قدیمیای که هر آن امکان داشت همهی اجزاش روی زمین بریزن انداختم.
– با این آخه حسن؟
شونه بالا انداخت.
– مگه چشه؟ خیلیا همین هم ندارن.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.
– مثل مادرا حرف نزن.
– چشم هرچی شما بگی. کلاه هم خیلی بهت میاد، کور بشه چشم حسود!
کلاه رو از سرم در آوردم و روی موتور گذاشتم.
– هیچکس به یه معتاد حسودی نمیکنه چه برسه به اینکه چشمش بزنه.
روی بشکهای که دقیقا وسط همون خرابه بود نشست و با سرخوشی گفت:
– با این حرفت یه جورایی به من بیچاره هم توهین کردی آق دکتر.
میدونستم که ناراحت نشده؛ کنارش روی خاکی نشستم که کلهی بیموش رو خاروند.
– الان تمام لباسهات کثیف میشه ها! اینجا بیش از حد خاکیه و سنگ ریزه داره.
یه زانوم رو جمع کردم و دستم رو روش گذاشتم.
– مهم نیست.
خندید و چندتا بشکن زد. چشم ریز کردم و گفتم:
– خبریه؟ کبکت خروس میخونه!
سوت زنان قری به گردنش داد.
– منتظر بودم خودت بپرسی که بگم. مثل اینکه آق داداشت داره دوماد میشه!
کمی کنجکاو شدم. خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
– با خانوادهی طرف حرف زدی؟
– اینجاش یکم مشکله.
– چرا؟ نکنه خانوادهش مخالفن!
خم شد و بشکهی خالی رو از زیرش کنار زد و روی زمین جای گرفت.
– راستش سارا رو یه هفته ای بیشتر نیست که میشناسمش. خیلی باهم حرف نزدیم اما مشخصه به من کششی نداره.
برای اینکه گفت داره داماد میشه دیگه دستش ننداختم و به جاش چندضربه به شونهش زدم.
– چه توقعی از دختر مردم داری؟ فکر میکنی تو این یه هفته میاد بهت ابراز علاقه میکنه؟
سرش رو پایین انداخت.
– نه ولی خب… همش دوروبرش بودم و سعی کردم باهاش همکلام بشم اما ذره ای محل نداده. اسم و آدرسش هم از بچه های محلشون گرفتم.
این پسر هم خر و میخواست و هم خرما رو!
تک خندهای کردم و دست زیر چونهم گذاشتم.
– بدو دنبالش.
متعجب چشمهاش رو درشت کرد.
– بدوعم؟ چجوری؟
نمیدونستم حرفهام روش اثر داره اما به نظرم باید یکم نصیحتش میکردم.
– مگه دوسش نداری؟ دنبال توجهش نیستی؟ پس باید بدویی و قلبش رو تسخیر کنی! عشق ساده نیست. خیلی دردسر و سختی داره که باید همشون رو به جون بخری و بجنگی واسش.
در کسری از ثانیه پرسید:
– تو جنگیدی؟
دهنم بسته شد. به زمین خیره شدم. از کدومش بگم؟ از ده سال پیش که تن به ازدواج اجباری دادم یا یکی دوماه پیش که به یه معتاد تبدیل شدم؟
یه سنگ از روی زمین برداشتم و به جلو پرتاب کردم.
– منو ول کن پسر چیکار به من داری؟ الان تو به فکر خودت باش.
نوک ناخنش رو بین دندونهاش کشید و پاهاش رو توی سینه جمع کرد.
– خب… میگی باید بجنگم اما من یه جنگجوی با جربزه نیستم!
– تو مگه نمیگی عاشقی؟ اگه جنگجو نیستی پس این چجور عشقیه؟
لباش رو به داخل فرو برد و چندبار به پاش زد.
– بسوزه پدر عاشقی که آق دکتر بی احساس هم به یه آدم دل شکسته تبدیل کرده.
بالافاصله اخم عمیقی بین پیشونیم نقش بست.
– کی گفته من دل شکستهم؟ اصلا به من میخوره؟
سرش و برگردوند و با یه لبخند بهم نگاه کرد.
– فکر نکن چون برای جامعه مفید نیستم درد یه عاشق و نمیفهمم! من قبل سارا هم عاشق شدم پس این حال و خوب میفهمم جناب. به روی خودت نمیاری ولی حرفهات و نصیحتات داد میزنن که عاشق عاشقا تویی.
اینو خودمم میدونستم ولی چه فایده؟!
این حرفها درمونی برای دردهای من نبودن!
– همین که گفتم. اگه واقعا میخوای به دستش بیاری پس تلاش کن.
بعد به سمت موتور رفتم و روش نشستم؛ روشنش کردم و کلاه رو روی سرم گذاشتم.
– البته تو یه هفته معلوم نیست حسی که نسبت بهش داری عشقه یا نه! بشین درست فکر کن و بعد تصمیم قطعی رو بگیر.
سری تکون داد.
– حتما. کجا میری؟
– یه کار کوچیکی دارم حلش میکنم میرم خونه. بابت این جدیده هم ممنون، رفتم خونه حتما تستش میکنم.
خواهش میکنمی گفت. در رو برام باز کرد که گاز دادم و وارد خیابون شدم.
موتورش به شدت قراضه بود و سرعت زیادی نداشت! به طرف بیمارستانی که قبلا کار میکردم روندم و راه یک ساعته، حدود دوساعت طول کشید!
روبهروی بیمارستان موتور رو پارک کردم و با همون کلاه روی سر، رفتم داخل.
چقدر دلم برای این محیط تنگ شده بود!
یکم همون طبقهی اول چرخیدم و خواستم برم طبقهی دوم توی اتاق قدیمیم، که آقای فلاح پرستار مورد اعتماد همه جلوم رو گرفت.