رمان سودا پارت ۲۲

4.5
(33)

آهو همونطور که داشت میوه رو پوست میگرفت لب زد:

_امشب کارت سخته چون زیادی خشگل و جذاب شدی.

من که دخترم دلم نمیخواد ازت چشم بردارم چه برسه به اون بنده خدا.

ولی اگر امشب بتونه ازت بگذره و تمکین نخواد معلوم میشه خیلی مرده . اون وقت دیگه با خیال راحت میتونی باهاش تو اون خونه زندگی کنی.

 

سعی کن امشب زیاد جلو چشمش نباشی. رفتین خونه زودی برو تو اتاق خواب لباساتو عوض کن پتو رو بکش رو سرت و بخواب. وقتی ببینه خوابیدی احتمالا بیخیالت میشه البته احتمالا…

 

بشقاب میوه رو جلوم میگیره:

_میدونم میلت نمیکشه ولی به زورم شده چنتاشو بخور قند خونت نیفته.

 

سرم و تکون دادم و با چنگال یه برش موز گذاشتم دهنم. با این که از صبح چیزی زیادی نخوردم ولی اشتها ندارم.

 

یه خانوم میانسال به طرفمون اومد و با خوش رویی سلام کرد:

-سلام عروس خانم تبریک میگم! ایشالا کنار محمد جان خوشبخت بشی.

 

بالبخند تشکر میکنم:ممنون از لطفتون .

 

زن نگاه خریدارانه ای به آهو انداخت و بعد رو به من گفت: من مادر حامد دوست صمیمی و همسایه دیوار به دیوار محمد جان هستم.

 

این دوتاپسر از بچگی همه کاراشون با هم بوده. مدرسه و دانشگاه و سربازی رو تو یه سال تموم کردن.

 

حالا که محمد زن گرفته حامدم بفکر افتاده.بهم گفته واسش آستین بالا بزنم. دنبال یه دختر خوشگل و با کمالات مثل خودت میگردم که دستشو بزارم تو دست حامدم و خوشبختیش رو ببینم.

 

یاد پسر سربه زیر و متینی افتادم که جلوی در ورودی باهاش آشنا شده بودم و محمد اون و حامد معرفی کرد.

 

لبخندی زدم

_فکر کنم جلوی در با آقازاده تون آشنا شدم. خدا حفظشون کنه ایشالا به زودی دختر ایده آلشون رو پیدا کنن.

 

مادر حامد که قشنگ معلومه از آهو خوشش اومده طاقت نمیاره و میپرسه: این دختر خانم زیبا فامیلتونه سودا جان؟

 

دستمو میزارم رو بازوی آهو

_نه ایشون دوست عزیزم آهو هستن.

 

آهو به رسم احترام نیم خیز میشه و باهاش دست میده

_سلام خوشبختم از آشنایی تون.

 

یکم دیگه با مادر حامد حرف زدیم تا بالاخره پادردشو بهونه کرد و رفت نشست سرجاش.

 

آرنجمو تو پهلوی آهو زدم

_غلط نکنم یه عروسی افتادیم. این خانمه بدجور تو نخته نگاه! الانم که رفته نشسته چهار چشمی تورو میپائه.

 

 

 

آهو زیر چشمی به جایی که میگم نگاه میکنه و با چنگال یه برش پرتقال میزاره دهنش:

 

-بیخود!من اگر قرار بود سنتی ازدواج کنم الان دوتا بچه داشتم. ازدواج من باید عاشقانه باشه.

 

-هرچی قسمت باشه. شایدم اگه حامدو ببینی بهش علاقه مند . من یه لحظه دم در دیدمش به چشم برادری خیلی آقاست.

 

-ببینیم چی میشه.

 

مشغول صحبت بودیم که یه نفر از پرسنل تالار نزدیکمون شد.

 

_عروس خانوم آقا داماد منتظرتون هستن باهم تشریف ببرین برای صرف شام.

 

با کمک آهو شنلمو پوشیدم و کلاهشو رو موهام فیکس کردم.

 

از بین مهمونا رد شدم و کنار در رفتم.

 

محمد با شنیدن صدای برخورد پاشنه ی کفشا روی زمین سرش و بالا آورد و بالبخندی محو نگاهم کرد

 

با هم به سمت محوطه ی باغ رفتیم.

 

-خوش میگذره؟!

 

اشاره ای به کفشام میکنم

_ آره ولی این کفشا بدجور داره اذیتم میکنه. عادت ندارم به این پاشنه بلندا.

 

چشاش رنگ شیطنت میگیره!

 

-من تو صندوق عقب ماشینم یه جفت کتونی ورزشی دارم. واسه وقتایی که میرم باشگاه یا کوهنوردی!میخوای بیارم بپوشی؟

 

بعد نگاهی پاهای خودش میندازه و میگه:البته بعید میدونم سایزت بشه!

 

آروم خندیدم

 

-مرسی از پیشنهادتون. تحمل این کفشا از تحمل یه کتونی بزرگ و بی قواره و بدبو راحت تره.

 

چشاشو گرد میکنه و با قیافه ی بامزه ای لب میزنه:

 

-اعتراض دارم‌!از کجا مطمئنی بدبوئه؟

من همیشه از جوراب و کفی کفش ضد تعریق استفاده میکنم. این وصله ها بهم نمیچسبه!

 

-اعتراض وارده. ببخشید نباید …

 

چشمم خورد به آلاچیق چوبی خشگلی که روبرومون بود و ادامه ی جمله رو یادم رفت.

-وااااییی این چقدر خشگله!!!

 

چنتا قدم باقی مونده تا آلاچیق رو سریع طی کردم و از پله ای که با یه کنده چوب درست شده بود بالا رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x