بدون دیدگاه

رمان شقایق پارت 7

3.8
(19)

 

به چمدون های بسته شده کنار اتاقم نگاه میکردم، تنها باری رو که خودم بهش اضافه کردم فال حافظی بود که ایلیا برام خریده بود؛البته مامان قرآنی رو که سر خریدم با ایلیا خریده بودم رو هم با قاب شیشه ای قشنگش توی وسایلهام گذاشته بود. کامران وارد اتاقم شد وبه در تکیه داد، توی صورتش نه اخم داشت ، نه هیچ حس دیگه ای! لبخند گیجی زدم: من که رفتم، وسایلاتو بیار اینجا. با کیوان به هم نپرین، نه که همه اش با دوستات باشی ومامان تنها بمونه!

لبهاشو به هم فشار داد: اگه کیوان اینجا بود بازم جرات میکردی این کارو بکنی؟

نفسمو فوت کردم: کامران خواهش میکنم! این کاریه که شده.

با عصبانیت در حالی که سعی میکرد صداش بالانره گفت: من باید بمیرم..منِ بی غیرت باید بمیرم که نتونستم جلوی تو رو بگیرم؛ یعنی خاک بر سرمن که توی این خونه زندگی میکنم خواهرم عقد میکنه وخبردار نشدم.

سرمو با کلافگی تکون دادم: ازت خواهش کردم کامران، دم آخری هم دست از اذیت کردن من برنمیداری؟

سرشو انداخت پایین؛ با صدایی لرزون گفت: بیا ناهار آماده اس.

خم شد وچمدون ها رو برداشت واز اتاق بیرون رفت،به ساعت نگاهی انداختم، دو ونیم رو نشون میداد.احساس میکردم تا ساعت پنج عمر من هم تموم میشه.به تابلوی روبروم که هدیه عادل بود نگاه کردم، شمایل خودم، نه نه نباید با این افکار خودمو آزار بدم.

از اتاق بیرون اومدم، سفره پهن بود وعادل ومامان وبابا وکامران، مامان بزرگ وبابا بزرگ، زندایی و خاله اشرف و دایی خسرو و… جمعاً بیست نفری بودن، همه بشقاب هاشون دست نخورده جلوشون بود وتنها صدایی که به گوش میرسید صدای بازیگوشی اشکان پسر دایی خسرو بود که داشت با برنج های داخل بشقابش بازی میکرد، آروم کنار بابا وکامران نشستم وبشقابم رو به سمت مامان گرفتم وبا لبخندی گفتم: مامان پُرش کن که خیلی گشنمه

مامان بشقابم رو از دستم گرفت وقطره اشکی رو که تا نیمه ی صورتش اومده بود رو با دسته روسریش پاک کرد.رو به دایی خسرو با خنده گفتم: چه عجب سفره پهنه وتو مثل قحطی زده ها تو سفره دست نمیندازی. دایی خسرو لبخندی روی لبش نشست: منتظره اجازه تو جغله بچه بودم.

قری به گردنم دادم و گفتم: اجازه شما از همین لحظه صادر شد.

دایی با خنده ای مصنوعی تکه رانی رو از توی ظرف مرغ برداشت وبه دندون کشید وبا دهن پر گفت: خوب شد تو اومدیا! واِلا داشتم از گرسنگی میمردم

با بازوم به کامران که حسابی توی فکر بود زدم، به سمتم برگشت، با اخم گفتم: باز داری به چه نقشه شومی فکر میکنی که توی فکری؟

کامران چشماش پر ازاشک شد، التماسم رو توی نگاهم ریختم وطوری که بابا ومامان متوجه نشن اونها رو اشاره کردم، کامران نفسشو داخل کشید وبا لبخندی گفت: داشتم با خودم فکر میکردم کِی وسایلهامو بیارم تو اتاقت. گفته باشم چهارماه دیگه با این شوهر کج وکوله ات برگشتی وگفتی اتاقم رو میخوام بهت نمیدما!

دایی به بابا بزرگم اشاره ای زد واون هم سری از روی تاسف تکون داد ورو به من گفت: شقایق رفتی اونجا تنه لش بازی در نمیاری، دیگه خوردن وخوابیدن تو خونه بابا تموم شد کاری نکن که پشت سرت حرفی باشه.

بعد با خنده ادامه داد: رو دست نبرنت رو همون دست هم سر هفته برت گردونن.

زندایی وخاله هم الکی خندیدن. ولی مامان وبابا ساکت بودن، ناخودآگاه نگاهم رو عادل ثابت موند که با ناباوری داشت به جمع الکی خوش ما نگاه میکرد واشک توی چشماش غلت میزد.تا دید دارم نگاهش میکنم اشک از هر دو چشمش چکید وسُر خورد وزیر چونه اش به هم پیوست.سرشو تکون داد واز سر سفره بلند شد، مامان بغضش شکست ورو به بابا گفت: حسین یه کاری کن دارم دیوونه میشم.

بابا دستای مهربونشو روی ریشش کشید وهیچ حرفی نزد.قاشقم رو پر کردمو گذاشتم توی دهنم وبه سختی فرو دادم.یه خورده که بغضم رو فرو دادم رو به مامان گفتم: خیرسرم عروس شدما! گریه نکن مامی.. شگون نداره

مامان با غضب بهم نگاه کرد: عروس شدنت بخوره توی سرت.

از جاش بلند شد وبه سمت اتاق خوابش رفت.

بابا هم پشت سرش رفت بقیه جمع هم که تا الان وانمود میکردن که هیچ اتفاقی نیافتاده سکوت کردن وبی حرکت ایستادن، اما من با خیرگی تمام در حالی که داشتم از شدت بغض خفه میشدم به خوردنم ادامه دادم، دایی خسرو کامران رفتن بیرون پیش عادل؛به ساعت دیواری نگاه کردم سه وربع بود به سمت تلفن هال رفتم به گوشی پرهام زنگ زدم وحالش رو پرسیدم.فهمیدم خبر نداره ولی برای اینکه خوشحالش کنم گفتم که حمیدرضا اینا رضایت دادن و ایلیا امروز وفردا آزاد میشه اما نگفتم به چه قیمتی وقتی به تماس پایان دادم سه ونیم بود،نمازمو خوندم وبعد رفتم توی اتاق بابا ومامان، روی تختشون نشسته بودن ومامان سرش رو گذاشته بود روی سینه بابا وبی صدا هردو اشک میریختن. بابا لبخندی زد وگفت: عروس شدی اما یاد نگرفتی قبل از داخل شدنت در بزنی!

لبخندی زدم ورو به مامان با دلخوری گفتم: معلوم نیست برم کی بتونم ببینمت، اونوقت تو اومدی توی اتاق خوابت وخودت رو از من پنهون میکنی؟

مامانم توی جاش نسشت ودستهاشو برای من باز کرد، خودمو توی بغلش انداختم و اون باز هم گریه کرد ولی من به سختی جلوی خودمو گرفتم احساس میکردم از بس به گلوم فشار آوردم داره منفجر میشه، مامانم شونه ای از توی دراور بغل تختش درآورد وشروع کرد به بافتن موهام، بابا هم با لبخند معصومی به ما نگاه میکرد.کسی به در زد …زندایی سرشو داخل آورد وگوشیمو بهم نشون داد: داره زنگ میخوره.

دستمو دراز کردم ، داد به دستم، شماره حمید رضا بود، اخمام ناخودآگاه رفت تو هم، جواب دادم: بله؟

-سلام .تا نیم ساعت دیگه بیا سرکوچه.وسایل هم زیاد نیار ماشین جا نداره

-باشه

-خداحافظ

ومنتظر جواب من نشد وقطع کرد هر چند که قصد جواب دادن هم نداشتم.

از اتاق بیرون اومدم و دوباره نگاهی به فضای خونه انداختم، مامان اومد ویه عالمه خوراکی داخل کیف دستیم جا کرد وبا بغض جمله هاشو ادا میکرد: میدونم که گشنه ات بشه شعورت نمیکشه به خودت برسی، شقایق مدیونی اگه به خودت فشار بیاری، شقایق اونجا من نیستم نازتو بکشم با کسی بحث نکن اگه حرفی زدن که باعث ناراحتیت شد جوابشونو نده، گریه نکن.بغلم کرد وآروم در گوشم گفت: اگه دوست داری ازت راضی باشم نمازتو بخون.

سرمو تکون دادمو گفتم: مامان یه هفته اس که دارم میخونم

لبخند گرمی زد: خدا پشت وپناهت

با همه یکی یکی خدا حافظی کردم، گوشیم زنگ خورد دوباره حمید رضا بود که با سردی گفت برم سرکوچه. آخرین نفر عادل بود با التماس نگاهش کردم وگفتم: ایلیا رو تنهاش نذارین، مواظبش باش

عادل سرشو تکون داد وزیر لب گفت: خوشبخت باشی

با قدمهایی سست رفتم سرکوچه، کامران و دایی خسرو هم چمدون به دست پا به پام میومدن، یه کمری سفید ویه RD یشمی پشت سر هم توقف کرده بودن، در حالی که کمری بدون سرنشین بود وحمید رضا جلو RD طرف راننده خم شده بود وداشت با همون پسر عصبیه توی محضر که حالا پشت فرمون بود صحبت میکرد.نزدیک شدم حمید رضا در صندوق عقب RD رو باز کرد وچمدون هامو گذاشت پشت. من دوباره با کامران ودایی خسرو که حالا هردو سعی میکردن غرورشون رو توی اخمشون حفظ کنن خدا حافظ کردم ونشستم، راننده همون پسر عصبیه بود وکنارش هم یه جوون دیگه که توی محضر هم به عنوان شاهد بود وسناً میخورد همسن حمیدرضا باشه نشسته بود، وقتی نشستم سلام کردم، بزرگتره جوابمو داد اما اون یکی حتی نگاهم هم نکردم، حمیدرضا دوباره سرشو آورد داخل ورو به راننده گفت:حامد جان من وعمو اگه تا فردا کارمون تموم شد میایم، رسیدی یکراست برو خونه خودمون؛

حامد سرشو تکون داد وبا کنایه گفت: بروی چشم،امر دیگه ای باشه؟

حمید رضا لباشو جمع کرد وهیچی نگفت قامتشو راست کرد واز ماشین فاصله گرفت، حامد هم پاشو روی گاز گذاشت وماشین از جاش کنده شد، به پشت سر نگاه کردم وقامت کامران ودایی خسرو که هر لحظه کوچک وکوچکتر میشد، اشکهای مزاحمم رو پس زدمو سرم رو به شیشه تکیه دادمو چشمهامو بستم،در حالی که چهره ایلیا جلویچشمام مجسم شد شعر فروغ رو ناخودآگاه توی ذهنم مرور کردم:

رفتم، مرا ببخش ومگو او وفا نداشت

راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه وجنونم کشانده بود

رفتم، که داغ بوسه پر حسرت تورا

با اشک های دیده زلب شست وشو دهم

رفتم، که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم، که با نگفته به خودآبرو دهم

رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، ننگ بود

عشق من ونیاز تو وسوز و ساز ما

از پرده ی خموشی وظلمت ،چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم زکشمکش وجنگ زندگی

من از دوچشم روشن وگریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر

میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته واسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان زکرده ها وپشیمان زگفته ها

دیدم که لایق تو وعشق تو نیستم

اون قدر غم توی دلم سنگین بود که حتی حس نفس کشیدن هم نداشتم، جوونی که ظاهرش آرومتر بود به سمتم چرخید: زنداداش چیزی میخورین نگه دارم؟

دلم میخواست کفشمو در بیارم بچپونم تو حلقش، قبل از اینکه چیزی بگم حامد با حرص گفت: پژمان!

پژمان به سمتش برگشت: ها؟ باز چیه!

حامد: زنداداش من تو اون تصادف لعنتی مرد.

تا پژمان خواست چیزی بگه حامد نذاشت وبا عصبانیت گفت: به خدا اگه یه کلمه دیگه چرت وپرت بگی ماشینو نگه میدارم وسط بیابونی پیاده ات میکنم.

پژمان ابروهاشو بالا برد: جان!!! میشه بپرسم الان تو ماشین کی نشستیم؟

حامد اخماش باز شد وخنده اش گرفت، پژمان با عصبانیتی ساختگی ادامه داد: اگه میدونستم قراره تو پشت فرمون بشینی عمراً میدادم،ما مثل شما نیستیم که بابامون واسمون هدیه تولد ماشین بگیره وسر هفته بکوبونیم تو درخت، ما همینشم دست دو خریدیم وروی چشمامون میذاریم.

حالا حامد دیگه علناً میخندید؛به نظرم بی مزه ترین شوخی های دنیا رو میکردن، سرمو چرخوندم ودوباره به بیرون زل زدم،گوشیم زنگ خورد، دستمو توی کیفم بردم ودنبالش میگشتم، حامد ماشین رو گوشه ای متوقف کرد، گوشی رو از لابلای وسایل هام پیدا کردم شماره پرهام بود، حامد دستشو به طرفم دراز کرد: بده به من

میخواستم اتصال رو برقرار کنم،این بار با تحکم داد کشید: گفتم بدش به من.

گوشی رو به دستش دادم و اون آشغال درکمال ناباوری گوشیو پرت کرد وسط جاده، پژمان با عصبانیت گفت: حامد چی کار کردی؟

من با حیرت به گوشیم که وسط جاده افتاده بود نگاه میکردم که در همین حین یه نیسان آبی از روش رد شد وخوردش کرد حس کردم یکی دست انداخت توی سینه ام وقلبم رو فشرد،هدیه ایلیای من بود! یک ماه تموم توی کیفم قایمش کرده بودم تا کسی نبینَدش،تنها دلخوشیم این بود که هر از گاهی به پیام هاش نگاه کنم؛ماشین به حرکت دراومد اما من حتی دلم نمیومد نگاهم رو از تکه های خُرد شده گوشی از روی آسفالت بردارم،گریه ام گرفته بود توی دلم گفتم: دستت بشکنه

یاد حرف مامان افتادم که میگفت جوابشون رو ندم، حدس میزنم استقبال چندان خوشایندی در انتظارم نباشه، وقتی از بجنورد رد میشدیم یاد هنگامه افتادم که حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم،اون، کیوان وایلیا کسانی بودند که من توان خداحافظی باهاشون رو نداشتم؛سرمو به شیشه تکیه دادم وبا تکون های ماشین به خواب رفتم.

-زنداداش.بیدار شو رسیدیم

میدونستم پژمانه چشمامو باز کردم، هوا تاریک بودو ماشین توی یه کوچه عریض متوقف شده بود، مقنعه ام رو مرتب کردم وپیاده شدم، حامد با چمدون هام وارد خونه شد؛ پژمان آهسته صدام کرد: زنداداش

با غیض به سمتش برگشتم: میشه اینقدر منو با این اصطلاح مسخره صدا نکنی؟

چشماش کمی حالت متعجب به خودش گرفت وبی صدا موند، با خودم گفتم این بیچاره چه گناهی داره!، سرمو تکون دادم وگفتم: چی میخواستین بگین؟

نگاهش دلخور بود اما بازم حرفشو زد: آدمای این خونه به جز حمیرا خانوم وحاج اسد زیاد مهربون نیستن، انتظار هر نوع برخوردی رو داشته باشین

سرمو به معنی ندونستن تکون دادم، صورتشو کمی نزدیک آورد وبا صدایی آهسته تر گفت: بیشتر منظورم حاج خانوم مادر حمید رضا وهمین حامد که دیدینشه. هنوز با مرگ عروسشون کنار نیومدن.

صدای حامد مانع از ادامه ی حرفش شد: چی داری واسه خودت بلغور میکنی پژمان؟

پژمان با لبخند گفت: هیچی داشتم تبریک میگفتم و همچنین تسلیت بابت تحمل رفیقم؛ که در هر دو صورت به تو مربوط نمیشد

حامد با حرص به سمت پژمان دویید، پژمان پرید پشت فرمون حامد تو جاش واستاد واز دور خط ونشون کشید، وپژمان به حرکت دراومد،حامد رو به من بدون اینکه به صورتم نگاه کنه گفت: برو تو.

آهسته مثل یه بچه مطیع وارد خونه شدم، یه حیاط بزرگ بود که دو طرف تا دوسوم حیاط پر از درخت وگل وگیاه بود وتوی یک سوم باقی مونده یه حوض نسبتاً بزرگ کم عمق بود، اینکه تو اون تاریکی عمقش رو چجوری تشخیص دادم رو بذارید به حساب اینکه بعدها متوجه شدم،همینطوری جلو رفتم تا رسیدم به ابتدای پله ها، چهار پنج تا پله میخورد تا ایوون، حامد ازم جلو زد و وارد شد، من هم به آرومی پشت سرش وارد شدم،چمدونام از داخل، کنار در هال بودن؛حامد رو به من با صدای فوق العاده آرومی گفت: بی صدا برو تو اتاقت، من جای تو باشم الان حتی نفس نمیکشم.

با تعجب بهش نگاه کردم، با دست یکی از اتاق ها که در دولته سفید داشت رو نشون داد: اون اتاقته و روبروش هم سرویس بهداشتیه.

به سمت یکی از اتاق ها رفت وداخل شد ودر رو پشت سرش بست،یکی از چمدون هامو برداشتم وبه سمت اتاقی که بهم نشون داد رفتم،وقتی درو باز کردم دلم میخواست از شدت پشیمونی نسبت به کار احمقانه ای که کرده بودم سرمو بکوبم تو دیوار، با دیدن تخت دو نفره گوشه اتاق مثل یخ وا رفتم، فکر اینجاشو نکرده بودم! با پاهای سست وارد اتاق شدم وچمدونم رو کنار در گذاشتم، کیف دستیم رو هم روی تخت گذاشتم ودوباره داخل هال برگشتم واون یکی چمدونم رو برداشتم؛ وقتی در اتاق رو بستم بی اختیار بغضم شکست واشکام سرازیر شد، روی تخت دراز کشیدم، نفسهام یاری نمیکرد، از جام بلند شدم ومقنعه ام رو با یه روسری نخی تعویض کردم وبعد از دستشویی رفتن به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

با صدای شیون زنی از خواب بیدار شدم: کو؟کجاست؟

ولحظاتی بعد در اتاق به شدت باز شد، سریع کنار تخت سرپا ایستادم، هول کرده بودم، چه اتفاقی میخواست بیافته!

زنی با هیکل متوسط بود که سرتاپا لباس سیاه پوشیده بود وچشماش گود افتاده وابروهاش کلفت ودست نخورده بود،با عصبانیت به سمتم حمله ور شد وشروع کرد به صورتم سیلی زدن وموهام رو کشیدن، من که حسابی هول کرده بودم وتوقع چنین برخوردی رو نداشتم دوسه تای اول رو فقط نوش جان کردم اما به خودم جنبیدم ومچ دوتا دستشو گرفتم یه خورده تقلا که کرد زن دیگه ای که درشت تر از اون بود وارد شد وبه یاری اون شروع به زدن من کرد ودست انداخت توی موهام وپشت سر هم حرفای رکیک میزدن، نمیتونستم از خودم دفاع کنم یه دست این زن اولیه رو ول کردم که از خودم در برابر این یکی دفاع کنم که چون اون هم آزاد شده بود شروع کرد با همون دست آزادش دست درازی کردن وبا مشتی که دومیه به شکمم زد روی زمین نشستم وآماج مشت ها ولگد هاشون به سمتم اومد،یهو صدای عصبی دختر جوونی به گوشم رسید: دارین چیکار میکنین؟

از شدت ضربه ها کم شد ودوتا دست به دورم حلقه شد، رو به اون دونفر گفت: به این چه ربطی داره،؟ از خدا بترسین.

سرمو بالا آرودم؛زنی که اول وارد شده بود لبهاش لرزید وبا گریه اتاق رو ترک کرد اما این یکی ول کن ماجرا نبود وتازه چسبید به دختره: چی میگی ذلیل مرده تو با مایی یا با این! مثل اینکه یادت رفته نامزد همین پتیاره زن داداشت رو به کشتن داد

دختره هم با صدای عصبی ولی آرومی گفت: مادر من خودت هم داری میگی نامزدش! نه خودش

زنه کمرشو صاف کرد ودر حالی که از اتاق خارج میشد رو به دختره گفت: بعداً به حسابت میرسم

واز اتاق خارج شد ودر رو به شدت به هم کوبید، از جام بلندشدم وروی تخت نشستم ومشغول بستن موهام شد، از شدت عصبانیت دستهام میلرزید، دختره با لبخند غمگینی گفت: من حمیرام، خواهر حمید رضا.هر چند شروع خوبی نداشتیم! اما از آشناییت خوشبختم

ودستشو به طرفم دراز کرد، به دستش نگاهی انداختم وبا اخم به صورتش زل زدم وزیر لب زمزمه کردم: خوش به حالت که با این چیز به این کوچیکی خوشبخت میشی!

دستشو مشت کرد و جمع کرد، درحالی که توی نگاهش شرم داشت سرشو انداخت پایین وگفت: من جای تو نیستم، اما میدونم که توی چه شرایط سختی هستی، بخدا من همه سعیمو واسه راضی کردن حمید رضا کردم، اما مرغش یه پا داشت وهمه اش میگفت قصاص.

حالا با دقت بهش نگاه کردم، صورت لاغر وسبزه ای داشت، چشمهای عسلی با ابروهای نازک ونامرتب اما بلند وبینی کشیده ولبهای خوشحالت در کل بانمک بود، تونیک تریکو آبی با شلوارش تنش بود به همراه شال نخی طرحدار سفید.دوباره به روم لبخند زد: دوست دارم منو دوست خودت بدونی وباهام احساس راحتی کنی، هرکاری داشتی فقط به خودم بگو

وقتی ازجاش بلند شد با صدایی آهسته پرسیدم: اون اولیه زنعموت بود نه!

به سمتم برگشت و سرشو تکون داد وگفت: آره، یه کوچولو بهش حق بده، آخه اون فقط همون یه دونه دخترو داشت. دومیه هم مامانم بود

کمی به سمتم خم شد: توقع رفتار دوستانه ای رو از مادرم نداشته باش

سرمو تکون دادمو اون هم با لبخندی از اتاق خارج شد، دوباره درو باز کرد وسرشو آورد داخل: راستی یه جنجال هم تو راه داریم

با تعجب نگاهش کردم، داخل شد وگفت: بابام کربلاست وفردا برمیگرده، خبرنداره که تو وحمیدرضا عقد کردین

نمیدونم خودش از حرف خودش خوشحال بود یا ناراحت، هر چی که بود باز هم با لبخند از اتاق خارج شد، دلم درد گرفته بود دستمو روی جایی که مادر حمیدرضا زده بود کشیدمو با خودم زمزمه کردم: کجایی مامان که عزیزدُردونه ات رو زدن، کجایی بابا که خودت به دخترت از گل نازک تر نگفتی ولی این نامردا دست روی یک یکدونه ات بلند کردن، چهره ی ایلیا وقتی روز حادثه سوار ماشین بودیم جلوم نقش بست که با شیطنت گفت: کسی جرات نداره به شقایق من چپ نگاه کنه!

کجایی ایلیا؟ الان داری چیکار میکنی؟ الان آزاد شدی؟ خبر داری که با شقایقت چیکار کردن! خبر داری که شقایق برات چیکار کرد؟ نه! حتماً خبر نداری..حتماً خبر نداری که من اینجا کتک خوردم وتو ازم دفاع نکردی، حتماً خبرنداری که حالا اینجا نیستی! حتماً خبرنداری که آسمون وزمین به هم دوخته نشدن…

اونقدر با خودم مویه کردم که اشکهام سرازیر شدن.سرمو روی بالش گذاشتم وبه اشکهام اجازه فرو ریختن دادم.حمیرا برام ناهار آورد ولی من لب به غذا نزدم، بعد از اینکه از اتاق خارج شد یکی از بیسکوییت هایی که مامان برام گذاشته بود رو باز کردمو خوردم.اما بدجور حس میکردم ضعف دارم وفشارم پایینه؛ نزدیکهای غروب بود که خوابم برد. با صدیی تق وتوق وخش خش از خواب بیدار شدم،اتاق تاریک بود ونور ضعیفی از پنجره رو به حیاط به داخل میزد. کسی توی اتاق در حال تعویض لباس بود کار سختی نبود که حدس بزنم کیه.با صداش به خودم اومدم: بیداری؟

صدای منحوس خودش بود، جوابشو ندادم.کلید برقو زد؛ نور چشممو زد ،دستمو روی چشمام گذاشتم. بعد از چند ثانیه به آرومی چشمهام باز کردم، پشت میز مطالعه اش نشسته بود.بهش نگاه کردم.با صدای آرومی بدون اینکه نگاهم کنه گفت: شام خوردی؟

باز هم جوابش رو ندادم، با کنایه گفت: الحمدلله لال هم که شدی!

میخواستم بگم لال جد وآبادته. نگاه گذرایی بهم انداخت وگفت: پس قصد صحبت کردن نداری نه!حیف شد.

از جاش بلند شد وبه طرف در رفت، تو جام نشستم وبا صدای آرومی گفتم: رضایت دادی؟

ایستاد اما به سمتم برنگشت، جواب داد: آره

پرسیدم: یعنی آزاد شد؟

سرشو تکون داد: وقتی رضایت دادم یعنی آزاد شد، مریض که نیستن بیخودی نگهش دارن!

تا خواست قدم دیگه ای برداره با لحن غمگینی گفتم: حالش خوب بود؟

به سمتم برگشت وبا لحن خشکی گفت: فکر نمیکنم دیگه به تو ربطی داشته باشه

دستشو جلوی من نگه داشت: گوشیتو بده

ابروهامو تو هم کشیدم: داداشت انداخت تو جاده

اول نگاهش متعجب شد وبعد اخم کرد: باز این دخالت کرد

نگاهمو ازش گرفتم وبه سمت دیگه ای رو کردم، با صدای آرومی گفت: مامانمو دیدی؟

بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم: آره

انگار خودش خبر داشت واز ادامه بحث لذت چندانی نمیبرد، قدمی ازم دور شد ودوباره به سمتم برگشت وگوشیش رو از جیبش درآورد وبه سمتم گرفت: بیا به بابات زنگ بزن وبگو صحیح وسالم رسیدی

گوشی رو ازش گرفتم وشروع به شماره گرفتن کردم، خودش هم جلوم سرپا ایستاده بود.بعد از چندتا بوق صدای مضطرب بابا تو گوشی پیچید: بله؟

سعی کردم بغضمو کنترل کنم ولحنم محکم باشه با لبخندی گفتم: سلام بابا.

بابام صداش لرزید: جانِ بابا …خوبی؟

با خونسردی جواب دادم: خوبم بابا.شما خوبی؟ مامان وکامران خوبن؟

بابا انگار فهمید نمیتونم راحت حرف بزنم؛ جواب داد: ما خوبیم، باز صداش لرزید: ایلیا هم خوبه

قلبم به درد اومد، حالا صدام به لرزش افتاد: فهمید؟!

قبل از اینکه جواب بده حمید رضا گوشی رو به زور از دستم گرفت وجواب داد: خب آقای بهادری! خیالتون از بابت دخترتون راحت شد؟

-….

-خواهش میکنم. خدا نگهدار

وسریع گوشی رو قطع کرد وبدون کلمه ای از اتاق خارج شد.از جام بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم؛ بعد از اینکه روی تخت دراز کشیدم تازه یادم افتاد از دیشب همه نمازهام به گردنمه! واقعاً زورم اومد، حال خرابم رو دلیل نماز نخوندنم کردمو به این شکل خودمو توجیه کردم، حالا فرصت کردم نگاهی به اتاق بندازم، اتاق درازی بود که فکر کنم عرضش به سه متر وطولش به هفت هشت مترمیرسید ویک طرفش پنجره بزرگ وچوبی رو به حیاط داشت، و تخت دونفره در انتهای دیگر اتاق قرار داشت، با یاد آوری تخت دوباره ترس برم داشت، خودمو کنج دیوار جمع کردمو پتو رو هم دورم پیچیدم، از بس امروز خوابیده بودم دیگه خوابم نمیومد، نیم ساعتی گذشته بود که حمیدرضا وارد اتاق شد، خودمو به خواب زدم، حس کردم لامپ خاموش شد، چشمامو آهسته باز کردم، پشت میز مطالعه اش نشست وچراغ مطالعه اش رو روشن کرد وشروع کرد به ور رفتن با یه سری دفتر.یه خُرده به چهره اش دقت کردم، بیست وپنج سال سن داشت اینو از تو شناسنامه اش فهمیده بودم؛ یعنی کامران بهم گفت. قدش حدودآ 175- 180 تو همین مایه ها بود، رنگ پوستش سبزه کمی روشن بود، ته ریش روز تصادفش حالا به ریش تبدیل شده بود، لاغر اندام بود وموهاش هم خیلی کوتاه بود، تنها توصیفی که میشه تویه جمله ازش کرد این بود: خیلی ساده بود.

صورتش یه جذبه خاصی داشت که آدم ناخودآگاه ازش میترسید.سرمو زیر پتو بردم وبا خودم گفتم: اون خستگی نداره! این همه توی راه بوده وباز داره خودشو با چیزی سرگرم میکنه، یه حسی از داخل باعث شد ناخواسته یه ذوقی بکنم: اون داره خودشو خسته میکنه تا به محض اینکه وارد تخت شد خوابش ببره و به حضور من درکنارش فکر نکنه.

از این فکر لبخندی به روی لبم نشست. نمیدونم چقدرتوی اون حالت بودم که کم کم پلکام گرم شد وبه خواب رفتم…

… توی خونه ایلیا بودم، به محض اینکه موقعیت رو درک کردم به سمت اتاقش دوییدم، درو باز کردم.ایلیا روی تختش خوابیده بود.به سمتش هجوم بردم وخودمو توی بغلش انداختم: ایلیا

از خواب بیدار شد وبا دیدنم منو درآغوش کشید: شقایق من تو اینجایی!

با گریه سرمو تکون دادم: آره ایلیا من اینجام. توی بغل تو…

یهو سرشو آورد جلو ولبهاشو روی لبهام قرار داد وبا شهوت شروع به خوردن لبهام کرد ومن هم متقابلاً جوابشو میدادم، روی تخت نشست وتی شرتش رو درآورد ودوباره لبهاشو روی لبم قرار داد.دستشو دور کمرم حلقه کرد ودر یک حرکت سریع من رو روی تخت دراز کرد ودوباره شروع کرد به بوسیدن لبم، من غرق در این حس لذت بخش بودم واون دستشو روی بدنم با آهنگ قشنگی به حرکت درآورده بود.دستمو روی بدن ستبرش میکشیدم ومدام از سینه ام آه بیرون میومد واون هم در جوابم به آرامی میگفت: جانم

سرشو آورد نزدیک گوشم: تو بغل کی هستی؟

با صدای آرومی گفتم : توی بغل عشق خودم

بوسه ای به گردنم زد: کی؟

-ایلیای من

حالا به نفس نفس افتاده بودم.حس میکردم تمام بدنم نبض داره، نبضی که هر لحظه تند تر میشد ویهو خاموش شدم. اونقدر تبم تند بود وتحت فشار بودم که همین یه تلنگر کافی بود تا سبک بشم.چشمهامو باز کردم، باز هم توی این اتاق لعنتی ..، اون سر دیگه تخت حمیدرضا پشت به من به پهلو خوابیده بود، روسریم رو دوباره سرم کردم وبه آرامی از پایین تخت بیرون اومدم، از روی میز یه کاغذ سفید و یه خودکار برداشتم و شروع به نوشتن کردم:

دوباره شب رسید وچشمهای من،پر از هوای خواب مرگ میشود

دوباره روشنایی نگاه ِ من،زشهر چشمهای من، به سوی مرگ میدود

میان خانه ی خموش خواب را، دوباره از سر فضولی ام نگاه میکنم

ونور میدَود میان خواب من، دوباره فکر صد گناه میکنم

دوباره بانگ عاشقانه ی قدیم، میان خواب من به گوش میرسد

دوباره جام باده ومن ورقیب! دوباره تعارف بنوش میرسد

و من میان دستهای گرم او،دوباره هست ومست نماز میشوم

دوباره پرده ها کنار میروند، دوباره گرم وغرق راز میشوم

دوباره آب پوستم از سر عرق، به روی پیکرم خروج میکند

دوباره روحم از میان جسم سرد، به سوی شوق او عروج میکند

دوباره بوسه از سرگناه، به روی گونه اش نثار میکنم

هوای خانه ی خموش خواب را پر از طراوت بهار میکنم

وآسمان بروی ما زِروی خشم، دوباره بارور تگرگ میشود

دوباره شب رسید وچشمهای من ، پر از هوای خواب مرگ میشود

خودکار رو روی میز قرار دادم و با یادآوری اون حس قشنگ لبخندی روی لبم نشست، باید میرفتم حموم…

اونقدر از لای در اتاق کشیک دادم که بالاخره حمیرا ساعت شش از اتاقش خارج شد وبه سمت دستشویی حرکت کرد، رفتم تو راهرو ، با دیدنم تو جاش ایستاد ولبخندی زد وگفت: صبحت بخیر عزیزم، چرا اینقدر زود بیدار شدی؟

نزدیکش شدم: سلام، میخواستم برم حموم

دستشو زد به شونه ام وبا خنده گفت: برو لباساتو بگیر بیا

برگشتم داخل ودر چمدونم رو باز کردمو آروم یک دست لباس برداشتم واز اتاق خارج شدم، حمیرا تکیه داده بود به دیوار وداشت چرت میزد،به سمتش رفتم وگفتم: بریم

جلو راه افتاد.سمت دیگه هال که من متوجهش نشده بودم چند تا پله به سمت پایین میرفت وبعد از یه راهروی باریک یک متری در چوبی قرار داشت وبعد از اون حموم بود. وقتی داشتم داخل حموم میرفتم با خنده گفت: بابا بدش میاد حموم ودستشویی توی یه محدوده باشن.

ازش تشکر کردم ودر رو بستم.باید حواسم به آمار حموم رفتنام باشه، مرتیکه بیفکر آخه چه کاریه! یک ساعته من با این وضع تو اتاقم که بدونم حموم کجاس!

شیر آب گرم رو باز کردم و مشغول درآوردن لباسهام شدم؛ رفتم زیر دوش از تماس آب گرم با بدنم حس خوشایندی بهم دست میداد، نمیدونم چرا جدیداً کور شده بودم ونمیتونستم تو نگاه اول همه چیو وارسی کنم، هرچند واسه چی وارسی کنم! بدون حضور ایلیا دیدن دنیای اطرافم چه معنی میده؟ دیدم سمت دیگه حموم آینه قرار داره، طبق عادتم که همیشه جلو آینه وامیستادم که موهامو بشورم رفتم وجلوش ایستادم که سرم رو شامپو بزنم،از دیدن قیافه ام وحشت کردم،با خنده زیر لب گفتم: شقایق اون حمیدرضای بدبخت دیشب رغبت نمیکرده بیاد پیشت واسه همین خودشو سرگرم میکرده که با دیدنت وحشت نکنه.دور چشمام گود افتاده بود وسبیلامم دراومده بود، هرچند زیاد پرپشت نبود.لبهام هم که کلاً بی رنگ.با پوزخند گفتم: ایلیا جان خداروشکر نیستی که ببینی چه قیافه ای برای خودم درست کردم.

خودمو شستم ومشغول پوشیدن لباسم شدم، موهامو از یه طرف آوردم جلومو با حوله خشکش کردم؛خیلی بلند شده بودن، باید کوتاهشون میکردم، چون اینطور که بوش میاد قرار نیست روسریمو هرگز درآرم. لباسم رو که شامل یه شلوار تیار مشکی ویه تونیک بنفش وصورتی تا زیر باسنم بود رو پوشیدم موهام رو هم با کش چند دور تو هم پیچیدم وروسریم رو هم سرم کردم ،لباس هام رو هم که شسته بودم داخل کاسه ی توی حموم گذاشته وبدست گرفتم واومدم بیرون.صدای صحبت ریز ریز از تو آشپز خونه میومد، حمیدرضا با حرص : یه امروز رو هم میخوای بری یللی تللی!

حامد: حمید رضا، جون آقا جون ول کن؛ بذار بیاد خودش به اندازه کافی گیر میده.

جلوی در اتاق رسیدم،میخواستم از حمیرا بپرسم لباسامو کجا پهن کنم.اما به خاطر حضور حمیدرضا وحامد مجبور بودم فعلاً بیخیال بشم.در اتاق رو باز کردم، صداشون قطع شد.حمید رضا سرشو از داخل آشپزخونه بیرون آورد و به من نگاه کرد، سریع داخل اتاق شدم.کاسه رو گذاشتم پشت در.با خودم گفتم بذار اول بره بعد موهامو سشوار میکشم.ساعت حدوداً هفت بود البته چند دقیقه ای مونده بود.حمیدرضا داخل شد وزیر لب سلامی گفت ومشغول عوض کردن لباساش شد.پشت بهش روی تخت دراز کشیدم.با صدای آروم ولی تند تند شروع کرد به صحبت کردن: من میرم حجره رو باز میکنم. میسپارم به پژمان وبرمیگردم، بابا امروز میاد، کمک دست مادرم باش وسعی کن متلک هاشو نشنیده بگیری.خب؟

جوابی ندادم، تخت تکون خورد وسایه اش رو سرم افتاد، اولش ترسیدم ولی خودمو کنترل کردم،با تعجب واخم گفت: وقتی بیداری چرا جوابم رو نمیدی؟

از اینکه فاصله ام اینقدر باهاش کم بود حالم بد میشد، سریع جواب دادم: باشه

چند ثانیه ای به همون حالت بود وبعد دوباره بلند شد، لحظات آخر که داشت از اتاق خارج میشد گفت: لباسات رو هم با حمیرا ببر رو پشت بوم پهن کن.

وبا گفتن خداحافظ از اتاق خارج شد.من به چی فکر میکنم این چی میگه! کمک کنم به مادر وحشیت! سشوارم رو از توی چمدون برداشتم وزدم به پریز، اونقدر بدم میاد با موهای خیس روسری سرم باشه،کش رو از موهام درآوردم وبه حالت رکوع شدم وچندبار سرم رو تکون دادم،همین که سشوار رو روشن کردم،حمیدرضا با شدت وارد اتاق شد و با دیدن من توجاش ثابت موند، سریع روسری رو برداشتم وروی سرم انداختم، ولی چه فایده روسری به اون کوچیکی کجای موهای من رو که حالا باز هم هست رو میپوشونه!

بیصدا به طرف میزش رفت ودسته کلیدی رو برداشت واز اتاق خارج شد.با غیظ سشوار رو از پریز کشیدم: خشک کردنم بخوره تو سرم،همینم مونده بود موهامو ببینه، پسره ی لندهور همینطوری مثل گاو سرشو میندازه میاد داخل!

باز موهامو با کش پیچیدمو روسریمو سرم کردم وبا بغض نشستم روی تخت: ایلیا هنوز موهای منو واضح ندیده بود، حرومت باشه…

دلم داشت از گشنگی ضعف میکرد که حمیرا با زدن ضربه ای به در مثل فرشته ی نجات وارد اتاق شد وبا لبخندی گفت: بیا بریم صبحونه بخوریم.

از جام بلند شدم وباهاش رفتم،پشت میز نشستم وبا همدیگه مشغول صبحونه خوردن شدیم.در همین حین حامد هم با خنده وارد شد وبا دیدن من لبخندش رو فرو خورد وبا خشکی رو به حمیرا گفت: من میرم کلاس، بعدش با دوستام میرم بیرون، آقا جون اومد خبرم کن.

حمیرا با دهن پر وبا اخم گفت: حسنی به مکتب نمیرفت؛وقتی هم میرفت جمعه میرفت!

حامد با انگشت اشاره اش به سر حمیرا زد: به تو ربطی نداره بچه پررو

واز آشپزخونه خارج شد.نه اینکه به چیز خاصی فکر کنم البته مغزم هم دیگه درست وحسابی کار نمیکرد اما در سکوت مطلق صبحونه ام رو میخوردم، حمیرا سکوت رو شکست: ما چهارتابچه ایم، سه تامونو که دیدی. بچه بزرگه آبجیمه که تربت حیدریه عروسه. حمیدرضا لیسانس علوم اجتماعیه، هرچند رشته اش با کارش جور نیست والان وردست بابام تو حجره فرش فروشی کار میکنه. حامدمون هم دانشجوئه معماریه. منم که سوم دبیرستانم ورشته ام انسانیه.

قصد داشتم بگم خب به من چه! اما دیدم همین یه نفر هم که باهام خوبه رو نپرونم با لبخند مصنوعی گفتم: روانشناسی یا وکالت؟

خندید وگفت: وکالت رو عشقه.

بعد با خنده ادامه داد: خودت چی؟

-تجربی میخوندم.

با شیطنت گفت: دندون پزشکی یا پزشکی وپرستاری؟

لبخندم خشک شد، پوزخندی زدم: هه. از خونواده دور شدنو عشقه، شوهر کردنو عشقه. ترک تحصیل کردنو عشقه

لبخندش خشک شد وچشماش پر از اشک شد: معذرت میخوام شقایق.نمیخواستم ناراحتت کنم.

سرمو تکون دادم: بی خیال.امروز بابات میاد؟

لبخند خبیثی زد وبا تکون سرش گفت: آری.. امروز می آید.

ابروهامو تو هم کشیدم: جریان چیه که تو این طور مرموز میخندی؟

ریز خندید: من حال میکنم که همه کسایی که در نبودش بال در میارن وقتی که هست موش میشن

من که از حرفاش چیزی سر درنیاوردم!صدای در یکی از اتاق ها اومد،انگشت اشاره اش رو جلوی بینیش گرفت: هیس.صاحابش اومد

مادرش وارد آشپزخونه شد وبا خشکی به من نگاه کرد، با اینکه دل خوشی ازش نداشتم اما همراه حمیرا بهش سلام دادم، البته من صدای خودمو به زور شنیدم، بدون اینکه جواب هیچکدومو بده رو به من گفت: هیچ خوشم نمیاد امروز دور وبر من باشی.

زیر چشمی به حمیرا که با اخم به مادرش چشم دوخته بود نگاهی انداختم.ادامه داد: همینم مونده جلو همه بگم رفتم نامزد قاتل عروسمو واسه پسرم گرفتم!

از جام بلند شدم ورو به حمیرا گفتم: دست درد نکنه.

از آشپزخونه خارج شدم، صداش رو میشنیدم البته انگار همین قصد رو داشت که من بشنوم: حمید رضا خیر نبینی که این نون رو گذاشتی تو دامن ما!

رفتم تو اتاق و باز بی هدف روی تخت نشستم، چند دقیقه بعد حمیرا اومد داخل و با شرمندگی گفت: شقایق جون از مامانم ناراحت نشیا! تحت تاثیر شرایط جویه.

آهسته پلک زدم وگفتم: مهم نیست. راستی لباسامو کجا پهن کنم

وبه لباسهای خیس درون کاسه اشاره کردم، رو به من جواب داد: لباس زیراتو همینجا تو اتاق فعلاً پهن کن، رو پشت بوم بده دید داره، یه وقت دیدی بچه ها امروز رفتن بالا بازی کنن، بقیه رو هم میبرم حیاط پشتی پهن میکنم.

پرسیدم: حیاط دارین بازم؟

سرشو تکون داد وگفت: آره به همین اندازه که جلوی ساختمونه همین قدر هم اونوره وبه کوچه بغل راه داره.

سرمو تکون دادم در حالی که خم شده بود و داشت کاسه رو برمیداشت خطاب به من گفت: راستی چمدون هات رو هم توی کمد دیواری خالی کن.

لباس زیرام رو به دستم داد و از اتاق خارج شد.

نگاهی به کمد دیواری انداختم ودرش رو باز کردم، یک طبقه اش خالی بود.در چندون هام روباز کردم وراحتی ها رو تاکرده تو قفسه گذاشتم، بیرونی هام رو هم از جالباسیش آویزون کردم، با این کار تقریباً دوسه ساعتی خودم رو سرگرم کردم. با صدای در به خودم اومدم.جواب دادم: بله؟

در باز شد وزن جوونی وارد شد وپشت سرش هم حمیرا اومد داخل، حمیرا با خنده خانومه رو اشاره کرد: آبجیمه.راضیه وبرای اینکه آهنگش با ما جور بشه بهش میگیم حاضیه

خنده ام گرفت.از جام بلند شدم ودستم رو به سمتش دراز کردم، نمیدونم چی توی نگاهش بود که من برای اولین بار پیش قدم شدم، دستم رو به آرامی فشرد، هر چند لبخند نزد اما اخم هم نکرد: نمیدونم بهت تبریک بگم یا نه! ولی امیدوارم خوشبخت بشی.

سرمو به معنی ادب تکون دادمو زیر لب گفتم: ممنون.

نگاهی به تخت دونفره انداخت واشک به چشم هاش دویید: طفلک فرشته، به خاطر کله خرابیه یکی دیگه…

ادامه حرفشو خورد، با فکر اینکه منظورش از یکی دیگه ایلیا بوده با صدای آرامی گفتم: مقصر ایلیا نبود، من حواسشو پرت کردم

اول با تعجب بهم نگاه کرد، اما بعد لبخند گیجی زد وگفت: نه منظورم شما نبودید.

وادامه داد: ایلیا نامزد سابقته؟

میخواستم بگم شوهرمه، من وایلیا قلباً زن وشوهریم واون کس که به من حرامه حمید رضاست. نمیدونم چقدر سکوت کردم که با دست با آرامی به شونه ام زد: خودتو با فکر کردن بهش عذاب نده، توصیه میکنم با اعصاب حمیدرضا بازی نکنی چون خیلی زود از کوره در میره.

فقط نگاهش کردم واون هم با لبخندی در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: بعد از مهمونی بیشتر با هم آشنا میشیم.

واز اتاق خارج شد، حمیرا با ذوق گفت: حال کردی چه خواهر روشن فکر ی دارم؟

لبخند زدم: آره معلومه زن خوبیه.

دوباره خودمو به کارم مشغول کردم،حمیرا بالای سرم ایستاد: بابا الاناست که پیداش بشه، یه سری از فامیلامون میان واسه ناهار، مجبور نیستی باهاشون روبرو بشی، ناهارتو میارم اینجا بخور.

سرمو به معنی تایید حرفاش تکون دادم واون هم از اتاق بیرون رفت.چشمم به شالی که ایلیا برام گرفته بود افتاد.برداشتمش وجلوی صورتم گرفتم ، چشمهامو بستم وبوییدمش، حس میکردم هنوز بوی گل محمدی میده، یعنی خیال من به اون روز پرکشید وبو رو توی خیالم استشمام کردم، و اِلا که اون شال بویی نداشت! چقدر چشمهای سبز ایلیای من ذوق داشت، راستی الان داره چیکارمیکنه؟ حالش خوبه؟

اشک از چشمام سرازیر شد، یاد یکی از دوبیتی هایی که مامان موقع غذا درست کردن با خودش میخوند افتادم، با همون آهنگ غم انگیز با خودم زمزمه کردم:

جدایی جانم از جانم جدا کرد

جدایی نرخ بر ملک وفا کرد

بسوزد دین ومذهب را جدایی

جدایی گوشتو از ناخن جدا کرد

آهسته توی دلم خدارو ازبابت رفتار حمیرا وراضیه شکر کردم.مابقی وسایل هام رو هم داخل کمد جا دادمو روی تخت دراز کشیدم، از این همه بیکاری متنفرم، ماهیت شقایق بهادری این نیست که بی حرکت یه جا بشینه، من بچه شر مدرسه بودم، حالا نوعروس زندونی تو یه اتاق تو شهر غریب.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x