رمان شیطان یاغی پارت 23

4.8
(61)

 

 

 

 

لب هایش را بهم مالید و رژ را داخل کیفش سر داد.

در هر حال به ظاهرش می رسید و این یکی ازبهترین کارهایی بود که بی نهایت دوست می داشت…

 

عمه ملی با حرص سمت افسون آماده شده برگشت…

-کجا شال و کلاه کردی…؟!

 

 

افسون نیش چاکاند.

– انگاری باید از اینجا بریم، یکی از اون گنده بکا گفت آماده شین میریم خونه جدید…!

 

 

عمه ملی انگار تازه به یادش افتاده بود به پیشانی اش کوبید: وای یادم نبود…

 

-خب من اینجا رو جمع و جور می کنم و شما وسایلت رو جمع کن…

 

عمه ملی سمت اتاق رفت و افسون هم مشغول جمع و جور کردن خانه شد.

نیم ساعتی گذاشت تا هردو حی و حاضر منتظر محافظ ها شدند و سپس سوار ماشین شدند و به سمت آدرسی که پاشا خان داده بود، راهی شدند.

 

 

هرچه به آدرس نزدیک تر می شدند، اخم های عمه ملی درهم می شد و افسون مات و مبهوت نگاهش را به عمه ملی دوخت…

 

مگر جانشان در خطر نبود…؟!

 

ماشین ایستاد و هر دو پیاده شدند.

عمه ملی با صورتی سرخ در را بهم کوبید و افسون گیج تر از او

 

-عمه چرا برگشتیم خونه…؟!

 

عمه ملی با چشمانی که از ان آتش می بارید نگاه دخترک کرد که افسون بدتر وا رفت…

 

-فعلا هیچی بهم نمیگی فهمیدی…؟!

 

-ولی…؟!

 

عمه ملی از حرص، آبرو و حیا را یادش رفت و جیغ کشید…

– ولی نداره افسون…هیچ نگو که بدجور عصبانی ام…!

 

چادرش را جلو کشید و بعد سمت خانه رفت و کلید انداخت و در را باز کرد.

 

کامران از صندوق عقب چمدان ها را بیرون کشید که افسون مات رو به او گفت: بهتره من پیش شما بمونم، می ترسم برم داخل ترکش عصبانیتش بهم اصابت کنه…!!!

 

 

 

 

 

هنوز حرف افسون تمام نشده بود که عمه ملی در را باز کرد و با اخم رو به دخترک تشر زد: بیا داخل…!

 

افسون هاج و واج نگاه عمه ملی کرد و اسمش را آرام زمزمه کرد…

 

 

عمه ملی نامش را با اخطار صدا زد که دخترک بیچاره چمدان را از دست کامران گرفت و با تشکری وارد خانه شد و عمه ملی با حرص در را بهم کوبید….

 

***

 

-عمه یه دقیقه بشین، اینقدر حرص نخور…!

 

عمه ملی با حرص سمتش برگشت.

– حرص نخورم… آخه تو که نمی دونی چی شده…؟!

 

-خب بگین چی شده…؟!

 

عمه ملی چشم غره ای بهش رفت: لازم نیست تو بفهمی چی شده… پاش و برو تو اتاقت تا من آروم تر بشم و بعد حساب این پسره رو کف دستش بزارم…

 

 

 

بعد انگار که با خودش حرف می زد…

-یه بار میگه جونتون تو خطره باید از اینجا برین… یه بار دیگه بر میگرده میگه دیگه خطری نیست… آخه بگو منم بفهمم چی به چیه…؟!!!

 

 

افسون با دهانی باز نگاه عمه ملی اش کرد و بعد با وردی که زیر لب خواند بسم اللهی گفت و تو اتاقش رفت…

 

 

 

عصبانیت عمه اش برایش جالب بود.

او را هیچ وقت اینگونه عصبانی ندیده بود و برایش سوال شده بود دلیل این عصبانیت چه می تواند باشد…؟!

ولی خب مطمئن هست که این حجم از خشم به ان مرد ترسناک غولتشن چشم ابی بر می گردد…

 

 

البته چیز دیگری که جالب بود نبودن ان مرد بود…

این مرد چشم آبی مسلح زیادی مرموز و مجهول است و البته ترسناک…!

فکر افسون پی چشمان آبیش بود که مانندش را هیچ کجا ندیده بود…

مرد و چشمان آبی…!

به نظرش زیادی سوسولی می آمد اما خب نگاه وحشی و ترسناکش چیز دیگری می گفت…

 

دست زیر تاپش برد تا بیرون بیاورد که صدای گوشی بلند شد و ماتش برد.

انگار موی ان مردک را آتش زده بودند.

 

 

 

 

 

انگار او هم مانند عمه ملی لج کرد و بی خیال جواب دادن شد اما خب ان مرد عجیب غریب گنده بک دست بردار نبود…

 

 

با حرص روی تختش نشست و تماس را وصل کرد…

تا خواست حرف بزند تن صدای بم و کمی گرفته مرد توی گوشش طنین انداز شد.

-چرا دیر جواب دادی…؟!

 

 

جایشان عوض شده بود.

جای خودش او طلبکار شده بود.

اما خب او هم افسون بود و روش های مخصوص خودش را داشت.

– سلام جناب… گویا شما به فراموشکاری دچار شدین یا گشاد نه ببخشید بی حوصلگی…!

 

 

ابروهای پاشا بالا رفت.

از دست دخترک و دیر جواب دادنش شاکی بود ولی این حرف زدنش…

منظورش چه بود…؟!

 

-منظورت چیه…؟!

 

افسون دستی توی موهای فرش کرد…

– خب منظورم واضحه وقتی دوتا آدم بهم می رسن اول سلام می کنن، دفعه قبل هم بهتون گفتم و انگار شما هر دو گزینه رو شامل میشین…!

 

 

نیم وحب قد و بالا داشت اما زبانش…

داشت به او سلام کردن یاد می داد، به امیر پاشا سلطانی، کسی که رحم نداشت و کشتن برایش عین اب خوردن بود… به خاطر همین او را شیطان یاغی صدا می زدند، جالب بود…!

 

 

خنده اش گرفت.

تو اوج عصبانیت و خشمش حرف های این دختر بدجور آرامش کرده بود.

دل به دلش داد…

– انگاری سرت به تنت زیادی کرده…؟!

 

 

افسون ساده تر و بی ریاتر فقط در جهت آنکه فکر می کرد با این زبان ریختن هایش مرد را ادب می کند…

-به کل ازتون ناامید شدم… شما حتی حرف زدن با یک خانوم هم بلد نیستین جه برسه به سلام کردن…!

 

 

پاشا نمی دانست و نفهمید چرا چیزی در دلش لرزید…؟!

این دختر شیرین بود یا ادای شیرین شدن را در می آورد…؟!

 

دستش مشت شد.

تنش داغ کرده بود و هرچه خواست بی خیالش شود. نشد.

-موفرفری سعی کن دم دستم نباشی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x