رمان شیطان یاغی پارت24

4.5
(52)

 

 

 

 

افسون لبش را گزید.

انگار زیادی با حرف های چرت و پرتش روان مرد را بهم ریخته بود که تهدیدش کرد…

لحن مرد همراه خشم بود.

 

 

-فکر نمی کنم حرفام اونقدر بد باشه که نیاز به همچین تهدیدی باشه…؟!

 

 

پاشا قدمی از بابک و محافظین دور شد و سعی کرد افسار قلبی که به تب و تاب افتاده بود را بکشد.

 

-فکر نکرده حرف میزنی دخترجون… من ادم تهدید کردن نیستم چون خیلی زود و قاطعانه وارد عمل میشم… و به نظرت سزای یه دختر مو فرفری فضول چی می تونه باشه…؟!

 

 

افسون لب برچید.

انگار این بار حربه اش جواب نداد و خیلی مظلومانه با لحن ناز ذاتی اش گفت: خب حالا مگه چی گفتم که تهدیدم می کنین… من فقط گفتم اول سلام می کنن بعد حرف می زنن…!

 

 

 

چشمان پاشا جای لبانش خندید.

این دختر شیرین بود و شیرین میزد…!

 

 

لحنش جدی بود.

-جواب این ماحرت و وقتی ببینمت ازت می گیرم ولی خواستم بگم که دیگه خطری تهدیدتون نمی کنه…

 

تهدید مرد یادش رفت…

لبخند روی لبان افسون عمیق شد…

– راست میگین…؟! یعنی رفتن به قنادی یا اینکه با دوستامم برم بیرون مشکلی نیست…؟!

 

 

نسیم دلنوازی از دل مرد گذر کرد.

-مشکلی نیست اما باید در هر صورت مراقب خودت باشی…!

 

-اما… اما چطوری…؟! شما که میگفتی…

 

 

پاشا حرفش را قطع کرد…

– تو به اوناش کار نداشته باش… مگه حوصلت سر نمی رفت خب می تونی بری قنادی یا حتی با دوستات بری بیرون…!!!

 

 

 

 

لبخند روی لبش بزرگ شد.

دلش برای بهار و تارا تنگ شده بود.

 

 

-نمی دونم چیکار کردین اما ممنونم به خاطر آرامشی که به من و عمم برگردوندین…!

 

 

پاشا دلش دل دل می زد و سعی در نادیده گرفتن به ان داشت.

-تاکید می کنم هرجا رفتی مراقب خودت باش… البت من از دور هم مراقبتم…!

 

 

افسون جا خورد.

حرف مرد برایش یک طور عجیبی بود.

-اقا…

 

صدای بوق های اشغالی که به گوشش خورد حرف در دهانش ماند.

حتی نام مرد یادش نبود اما اسلحه داشتنش ترس به دلش می انداخت.

 

 

شانه بالا انداخت. در خانه نشستن و غصه خوردن بدتر او را از خودش دور می کرد.

روحیه رنگارنگ و شاد دخترک هیچ رنگ تیره ای نداشت اما خب بعضی چیزها دست او نبود و مرگ پدر و مادرش رنگ مشکی را وارد دنیای رنگی رنگی اش کرده بود و او چقدر غمگین نبود ان ها بود…!!!

 

 

سعی کرد به حال بدش دامن نزند.

خوب بود که حالا آزاد بود برای بیرون رفتن.

باید با دوستانش تماس میگرفت و در کافه صورتی قرار می گذاشتند…

 

 

کافه صورتی و شرط بندی که باعث شده بود بر لب های یک مرد بوسه بزند و این خاطره باعث خجالتش می شد حتی با دیدن ان مرد….!!!

 

 

توی کافه صورتی نشسته و منتظر دوستانش بود و خبر نداشت در فاصله کمی پاشا برای محافظت از او چند آدم گذاشته بود که اگر خط روی دخترک موفرفری می افتاد، آنها را در جا می کشت…!

 

 

بهار و تارا وارد شدند و انها هم با دیدن افسون جیغ کشیدند و هر سه یک دیگر را بغل کردند…

 

– خیلی بیشعوری افسون کدوم قبرستونی بودی…؟!

 

 

 

 

 

افسون نیشش را باز کرد و نگاه بهار کرد…

-یه سفر کوتاه چندروزه بود که عمه ملی می خواست اب و هوا عوض کنه…

 

 

تارا نیش کرد: خر بیشعور حتی گوشیتم خاموش بود.

 

از پاشا سوال کرده بودکه می تواند شماره ای که در اختیارش گذاشته بود به دوستانش بدهد یا نه که جواب مثبت او لبخند به لبش اورده بود…

 

 

باز هم مجبور به دروغ شد.

– خب گوشیم و دزد زد و مجبور شدم یه گوشی و خط جدید بخرم…!

 

بهار که فکرش مشغول بود، ترجیح داد ادامه ندهد.

-خب بی خیال… عمه ملی خوبه…؟!

 

 

افسون با یادآوری عمه ملی و عصبانیتش لب گزید..

– به خاطر یه موضوعی که براش پیش اومده بدجور عصبانیه اما خب عمه ملیه دیگه بعدش خودش خوب میشه…!

 

 

تارا اما بی خیال شد و با لبخندی روی لب گفت: مهم اینه که توی فرفری اینجایی و دلم برات تنگ شده بود… بهار این جونور و ببین من نمی دونم این موهاش رو چیکار می کنه که روز به روز خوشگلتر میشه…

 

 

افسون عمیق تر خندید و چال گونه هایش را به رخ کشید…

چشم بهار به گونه اش نشست…

– چالش و جا انداختی… بیشرف داری وسوم می کنی برم عمل کنم…!

 

افسون بلند و بی خیال خندید.

-هرچیزی طبیعیش خوشگلتره…!

 

بهار حرصی روی دستش زد: غلط کردی دهنت و ببند بیشعور…! در ضمن اون دوست پسرت کوش…؟!

 

– دوست پسرم…؟!

 

– بله همون چشم آبیه…؟!

 

افسون وا رفت: اون که دوست پسرم نیست…!

 

تارا مچ گیرانه نگاهش کرد: ببین مثل سگ دروغ میگی… اعتراف کن وگرنه به زور مجبورت می کنم…!

 

 

 

 

افسون تکیه به صندلی داد و سرش را عقب برد.

دوستانش قرار نبود بی خیال شوند.

 

کلافه پوفی کشید: من هیچ صنمی با اون آقا ندارم… از آشناهای دور بابامه که عمه ملی هم می شناستش وگرنه من تا حالا نه دیدمش نه می شناسمش…!

 

 

بهار چینی به دماغش داد: برو خودت و رنگ کن… ادم غریبه اونجور میاد مثل سیب زمینی میندازتت رو دوشش و میره…!

 

 

افسون با حرص گفت: خب از بیشعور بودنش کاملا مطمئنم…!

 

 

تارا دست زیر چانه گذاشت: اونوقت تو که اینقدر ازش مطمئنی، دوست پسرت نیست… ما رو خر فرض کردی…؟!

 

 

-والا هیچ فرقی با خر ندارین، هرچی میگم نفهمین دیگه نمی فهمین…!

 

 

بهار پوزخند زد: نفهم تویی دیوث چون داری می پیچونی در صورتی که آقاتون از در وارد شدن و دارن میان سمت ما…!

 

 

افسون شوکه نگاهی به بهار و سپس سمتی که او نگاه می کرد، انداخت و با دیدن پاشا وا رفت…

 

اصلا او اینجا چه می کرد…؟!

 

تارا آرام زمزمه کرد: کوفتت بشت افسون ببین چه خوش تیپه… وای قد بلند و هیکل رو فرمش تو حلقت گیر کنه به حق علی …!

 

 

پاشا به میزشان رسید و پشت افسون رفت.

سه دختر با تعجب نگاه مرد و اخم هایش کردند…

حرفی نزد و حتی در جواب سلام دخترها فقط سر تکان داد…

 

 

پاشا خم شد و بغل گوش دخترک آرام پچ زد: بلند شو دختر…

 

افسون سیخ نشسته از هرم حرف پاشا و معذب با تنی که از درون داشت می لرزید سرش را کمی به سمت مرد چرخاند که پاشا حتی فرصت نداد و دست افسون را گرفت و دخترک را به اجبار بلند کرد…

 

 

افسون از این برخورد عصبانی شد اما برای پاشا ذره ای مهم نبود.

– داری چیکار می کنی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x