رمان ماهرو پارت 96

4.1
(102)

 

 

 

 

 

#ماهرو

#پارت_419

 

 

از بیمارستان مرخصی گرفته بودم.

از دیروز هنوز تو شوک بودم!

 

 

نمیدونستم باید چیکار کنم؟!

به کی بگم؟!

 

 

از طرفی از استرس و دلشوره دلم نمی خواست کسی با خبر بشه، اما از طرف دیگه باید به یکی می گفتم و خودم و خالی میکردم!

 

 

یهو یاد هاله افتادم‌.

سریع شماره اش و گرفتم.

بعد از چند بوق جواب داد.

_بهت زنگ میزنم!

 

 

کلافه پوفی کردم و قطع کردم.

پاشدم رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم لقمه کوچیکی گرفتم و به حیاط رفتم‌.

 

 

روی تاب نشستم و مشغول خوردن لقمه ام شدم که گوشیم زنگ خورد.

هاله بود.

تماس و وصل کردم.

_سلام خوبی؟!

 

 

صدای بشاش و همیشه پر انرژی هاله از پشت خط بلند شد.

_سلامممم عروس زشت و دماغ گنده من…

خوبی؟

خوشی؟

سلامتی؟

 

 

 

کلافه به این‌همه وراجی اش، میان چرت و پرت گفتن هایش پریدم و گفتم:

_امروز بیکاری؟!

 

#ماهرو

#پارت_420

 

 

_ما واس شوما همیشه بیکاریم!

تو لب تر کن فقط…

 

 

_مرسی…

کی میتونی بیای؟!

 

 

_ساعت پنج خوبه؟!

 

 

نگاهی به ساعت مچیم انداختم.

الان ساعت دو بود.

سری تکون دادم و در جواب حرفش گفتم:

_اره…

بیا اون پارکی که قبلنا می‌رفتیم.

 

 

_اوکی…

باشه ماهرو من باید برم کار نداری ؟!

بابای…

 

 

اینو گفت و بدون اینکه حتی منتظر بمونه جوابش سوالش و بدم، قطع کرد.

 

 

میدونستم صد در صد باز در حال لاس زدن با یه نفر بود!

 

 

دوباره شروع به خوردن لقمه ام کردم.

یهو گربه کوچولویی کنارم اومد.

تکه نونی واسش انداختم که اونم مشغول خوردن شد.

 

421

 

هر چقدر الکی تو خونه گشتم، باز هم اینقدی زمان نگذشت!

دوباره کلافه ساعت و نگاه کردم.

ساعت ۱۵:۴۵ بود!

 

 

ماگ دمنوشم و شستم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم‌

 

 

دستم و روی شکمم گذاشتم.

حس خوبی از وجود این بچه بهم منتقل شده بود.

 

 

اینکه بدونی یه موجود کوچولو داره داخل بدنت نفس می کشه و رشد میکنه، واقعا قشنگه!

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

_مامانی…

من خیلی دوست دارم میدونی که…

 

 

یهو با باز شدن در، سریع چشمام و بستم و خودم و به خواب زدم.

یه نفر که حدس میزدم مامان باشه، نزدیکم شد.

 

 

 

با پایین رفتن تخت، متوجه شدم کنارم نشسته…

یهو با پیچیدن عطر تلخ اما مست کننده ایلهان، متوجه حضورش شدم!

 

#ماهرو

#پارت_422

 

 

منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده…

انتظار داشتم بغلم کنه…

بوسم کنه…

 

 

اما همچنین چیزی نبود!

فقط از همون فاصله نزدیکی که نشسته بود، گفت:

_ماهرو….

ماهرو خانوم پاشو کارت دارم!

 

 

 

الکی کش و قوسی به خودم دادم و چشمام و باز کردم.

صورت ایلهان جلو روم ظاهر شد.

بدون اینکه بلند بشم، گفتم:

_ااا سلام.

تو اینجا چیکار می‌کنی ؟!

 

 

ایلهان دماغم و کشید و گفت:

_هیچی از سر کار تعطیل شدم، گفتم یه سر به عروسمم بزنم بعد برم خونه…

 

 

لبخندی زدم و همون‌طور که رو دستش با انگشتام خط فرضی می کشیدم، گفتم:

_میگم واسه لباس کی میخواد بریم ؟!

 

 

لبخندی زد و گفت:

_فردا من مرخصی میگیرم ، تو هم بگیر صبح میریم که تا عصر خریدا رو تموم کنیم!

 

 

423

 

سری تکون دادم و به ساعت دیواری نگاه کردم.

ساعت ۱۶:۲۰ بود.

 

 

ایلهان اندی بعد گفت:

_خب منم کم کم برم مامان تنهاس…

 

 

سریع گفتم:

_ایلهان سر راهی منو هم تا یه جایی می‌بری ؟!

 

 

ایلهان ابرویی بالا انداخت و گفت:

_اره کجا ؟!

 

 

_پارک سر راه، هاله هم قراره بیاد میخوایم صحبت کنیم!

 

 

_باشه حاضر شو تا برسونمت…

 

 

سری تکون دادم.

ایلهان از اتاق بیرون رفت، منم سریع لباس پوشیدم و حاضر شدم.

 

 

از اتاق بیرون اومدم و به ایلهان که روی مبل های راحتی خونه نشسته بود، گفتم:

_من حاضرم بریم!

 

#ماهرو

#پارت_424

 

 

با ایلهان ،از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.

ایلهان به سمت پارک حرکت کرد و و همون حین، ضبط و هم روشن کرد.

 

 

چند تا ترک و رد کرد، بالاخره روی آهنگ توبه کردم از کسری ظاهدی متوقف کرد.

_توبه کردم که دلت را به دلم راه ندهم

ای دل دیوانه، عاشق بی خانه.

 

توبه کردم که کسی مرحم دردم نشود.

اس دل دیوانه، عاشق بی خانه.

 

 

توبه کردم که دلم را به دلت هدیه کنم.

به تو من تکیه کنم.

یا به هر بهانه ای برای تو گریه کنم.

 

 

از دلی که به اسارت به تو دادم چه خبر؟

از نگاهت چه خبر؟

 

 

 

گوش به آهنگ سپردم و به خیابون شلوغ رو به روم خیره شدم.

 

 

کمی بعد، ایلهان جلوی ورودی پارک نگه داشت و گفت:

_می خوایی تنهایی باهات بیام؟!

 

 

خندیدم و گفتم:

_اینجا پارک بچگیای من و هاله اس…

همه جاش و از بر بلدم.

برو راحت باش…

 

 

پیاده شدم و شرم و از پنجره داخل آوردم و با لبخند پهنی گفتم:

_خیلی خیلی خیلی مرسی!

 

#ماهرو

#پارت_425

 

 

ایلهان خندید و گفت:

_خیلی خیلی خیلی خواهش می کنم.

خدافظ…

 

 

دستی واسه اش تکون دادم و وارد پارک شدم.

خواستم برم و جای همیشگی مون بشینم.

 

 

اما وقتی چشمم به قسمت وسایل بازی افتاد، با دیدن بچه های قد و نیم قد، لبخندی زدم و به اون سمت رفتم.

 

 

روی نیمکتی رو به روی وسایل بازی نشستم و به بچه ها خیره شدم.

همشون با انرژی زیاد، مشغول بازی بودن.

 

 

همون‌طور با همون لبخند رو لبام، شماره هاله و گرفتم.

جواب داد و قبل اینکه چیزی بگم، گفت:

_من ده دقیقه دیگه اونجام.

 

 

خندیدم و گفتم:

_برا اون زنگ نزدم!

زنگ زدم بگم بیا قسمت وسایل بازی های بچه ها…

 

 

هاله باشه ای گفت و قطع کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمیرا دا
5 ساعت قبل

سلام. خیلی وقته تو همین پارت مونده. خواهشتا ادامش را بزارید. چند هفته ای میشه همینه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x