سعی کردم لبخند مصنوعیم و روی لبام حفظ کنم.
با همون لبخند با همه احوال پرسی کردم و برای تعویض لباسم به اتاق پناه آوردم.
زیر دلم درد میکرد.
با دستم کمی ماساژ دادم.
وقتی تغییری نکرد، کلافه مانتو و شالم و در اوردم و از اتاق اومدم بیرون.
کنار مامان نشستم، اما اون مشغول صحبت کردن با یه نفر دیگه بود.
هشت، نه نفری به غیر از مامان و خاله بودن.
سر و صدا شون و دل دردم، کلافه ام کرده بود.
با صدای پیامک گوشیم، بازش کردم.
ایلهان پیام داده بود.
_سلام عزیزم.
بیدار شدی، اگه درد داشتی زنگ بزن بیام با هم بریم دکتر…
خنده عصبی ای کردم و تایپ کردم.
_سلام.
چه خوابی دارم از درد میمیرم اما بین ده تا زن نشستم مامانت اش درست کرده همه رو دعوت کرده، مامانمم منو بزور اورده اینجا نشونده…
پیام و سند کردم و منتظر جوابش شدم.
وقتی دیدم پیام نداد، عصبی خواستم گوشی و روی مبل پرت کنم که جواب داد.
_ای بابا باز اش واسه چی…
باشه من مرخصی بگیرم میام دنبالت میریم دکتر.
#ماهرو
#پارت_364
با چشم های درشت شده ، تایپ کردم.
_چی میگی دیوونه الان بیای به مامان و خاله چی میخوای بگی؟!
هر چقدر منتظر شدم، جواب نداد.
درد دلم عر لحظه شدید تر میشد و کلافه ترم می کرد.
با پام روی زمین ضرب گرفته بودم.
نیم ساعتی گذشته بود که صدای اف اف بلند شد.
نگاهی به مامان انداختم که گفت:
_پاشو در و باز کن مامان.
علیرغم دردم، بلند شدم و رفتم پشت اف اف، با دیدن ایلهان در و باز کردم.
با صدای خاله که گفت کیه، سریع گفتم:
_ایلهانه…
و خودم زودتر از خونه بیرون اومدم تا ببینم میخواد چی بگه…
ماشین و داخل نیاورده بود.
تند به طرفش دوییدم و همینکه رسیدم، تند گفتم:
_دیوونه معلوم هست میخوای چیکار کنی؟!
چرا اومدی…
ایلهان خندید و گفت:
_علیک سلام.
چشم غره ای همینکه خواستم بپرسم چی میخوای بگی ، صدای خاله و از پشت سرم شنیدم.
#ماهرو
#پارت_365
_خیر باشه مامان. این وقت روز اینجا چیکار می کنی؟!
به طرف خاله که پشت سرم ایستاده بود برگشتم و نگاهی بهش انداختم و دنبال یه بهانه بودم که زودتر از ایلهان بهش بگم که ایلهان گفت:
_والا ماهرو حالش خوب نبود، مرخصی گرفتم ببرمش دکتر…
با چشمای گشاد شده بهش خیره شدم که خاله گفت:
_عه وا خدا مرگم بده.
چیشدی خاله جان ؟!
با صورتی سرخ لبخندی زدم و گفتم:
_خدا نکنه خاله هیچی نشده فقط…
نمدونستم چی بگم.
بگم چه مرگم شده اخه…
داشتم من و من میکردم که ایلهان گفت:
_والا خانوم دکتر امروز یکم فشارش بالا پایین میشه میخواد بره خودش و به یه دکتر دیگه نشون بده.
چشم قره ای بهش رفتم و به خاله چشم دوختم.
_خاله جان دکتر چرا بیا بهت یه دمنوش بدم خوب میشی…
بازم ایلهان زودتر از من گفت:
_نه دیگه مامان حاله که اومدم بازم بریم دکتر بهتره…
#ماهرو
#پارت_366
_باشه مامان خدا به همراهتون…
همون طور که با چشمام واسه ایلهان خنده رو خط و نشون میکشیدم، به طرف خونه رفتم تا لباس بپوشم.
خداروشکر کسی سوال پیچم نکرد.
داخل اتاق رفتم و لباسام و پوشیدم.
همینکه اومدم بیرون، مامان گفت:
_ایلهان میگه حالت بده، چرا چیزی نگفتی مامان جان الان بهتری؟!
سری تکون دادم و گفتم:
_اره مامان خوبم خیالت راحت.
سریع خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون تا بیشتر از این سوال پیچم نکنن.
ایلهان داخل حیاط نبود.
از حیاط اومدم بیرون و در و بستم و به طرف ماشینش که اون سمت پارک بود رفتم و سوار شدم.
_ینی کشتمت ایلهان!
ایلهان خنده بلندی کرد و گفت:
_چیه دوست داشتی مشکل اصلیت و بگم ؟!
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
_خیلی نامردی!
ایلهان ماشین و راه انداخت و گفت:
_گمشو بابا چقد سخت میگیری، چی گفتم مگه؟!
چیزی نگفتم و به بیرون خیره شدم.
#پارت_367
همینجوری شم حماقت بزرگی کرده بودم.
وای به حال اینکه مامان و خاله هم میفهمیدن.
نمیدونستم واکنششون چیه، اما میترسیدم.
با ایستادن ماشین ، به دور و بر خیره شدم و با دیدن مطب زنان، هر دو پیاده شدیم و وارد شدیم.
ایلهان نوبت گرفت و منتظر شدیم.
وقتی نوبتمون شد، ایلهان اشاره کرد و گفت:
_برو اونجاست…
نگاهم رنگ عوض کرد.
دوست داشتم اونم باهام بیاد داخل…
.
ناراحت در زدم و با شنیدن بفرمایید، وارد اتاق دکتر شدم.
با دیدن زن مسنی که پشت میز نشسته بود، سلام ارومی کردم.
_سلام عزیزم بیا بشین.
روی یکی از صندلی ها نشستم که دکتر گفت:
_مشکلت چیه عزیزم.
خودمم دکتر بودم.
خجالت نمی کشیدم، اما دوست داشتم الان ایلهان کنارم بود و اون به جای من به دکتر مشکلم و می گفت.
با ناراحتی گفتم:
_دیشب اولین باری بود که با شوهرم رابطه داشتم، زیر دلم خیلی درد می کنه!