رمان مربای پرتقال پارت۲۵

4.3
(22)

 

 

ماشین را جلوی در بیمارستان نگه می‌دارد.

در آینه‌ی ماشین خودش را چک می‌کند.

رژلب سرخش را برمی‌‌دارد و یک دور دیگر رژش را تمدید می‌کند.

تلفنش زنگ می‌خورد. نام جهانگیر روی صفحه نمایان می‌شود.

 

– الو؟

 

– رفتی؟ چطوریه؟ جوش خوبه؟ باهاش چطور برخورد می‌کنن؟

 

موهایش را پشت گوشش می‌زند و از ماشین پیاده می‌شود.

 

– اگه اجازه بدین، دارم تازه می‌رم تو بیمارستان.

 

جهانگیر نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد.

 

– سوگند. اگه احساس کردی اونجا داره خر حمالی می‌کنه، بگو سریع بکشمش بیرون بیارمش کارخونه! حله؟

 

سوگند وارد بیمارستان می‌شود.

با چشم دنبال سیاوش می‌گردد و بی حواس در تلفن لب می‌زند:

 

– خیالت راحت رئیس…

 

جستجوگرانه داخل راهرو قدم می‌زند.

 

– سوگند نکنه دلت بسوزه براش، بهم نگی واقعا اونجا چه خبره ها!

 

همان لحظه سیاوش با روپوش سفید از در یکی از اتاق ها خارج می‌شود. چشم سوگند برق می‌زند.

قبل از اینکه صدایش کند، ترانه علوی همان همکلاسی سیریش سیاوش، صدایش می‌کند:

 

– آقا سیاوش…

 

 

دندان قروچه‌ای می‌رود و حرصی به لبخند حیله‌گرانه‌ی دخترک نگاه می‌کند.

جهانگیر صدایش می‌زند.

 

– سوگند؟

 

گوشی را محکم در مشتش فشار می‌دهد و بدون آنکه جوابش را بدهد، تماس را روی جهانگیر از همه جا بی خبر قطع می‌کند.

سیاوش سرش را پرسشی سمت ترانه می‌چرخاند.

ترانه با ناز می‌گوید:

 

– خیلی خسته شدید صبح تاحالا. می‌خوام قهوه مهمونتون کنم.

 

سیاوش چرخی به چشمانش می‌دهد. دهان باز می‌کند درخواستش را رد کند، که چشمش به قیافه‌ی میرغضب سوگند می‌افتد.

 

بهت زده صدایش می‌زند:

 

– تو اینجا چی کار می‌کنی؟

 

ترانه با دیدن سوگند، از سرش دود بلند می‌شود. با چشمان به خون نشسته به سوگند نگاه می‌کند. سوگند هم با چشمانی نه بدتر از او نگاهش می‌کند و آن وسط سیاوش گیج بین دو نفرشان ایستاده.

نگاهش به گوشی درون دست سوگند می‌خورد. سریع دوزاری‌اش می‌افتد.

عصبی سمت سوگند قدم برمی‌دارد و زیر گوشش می‌غرد:

 

– اومدی واسه داروغه ناتینگهام خبر ببری؟

 

سوگند با خباثت به چشمان عسلی رنگش خیره می‌شود.

زیر لب طوری که ترانه نشنود می‌گوید:

 

– گفته اگه اینجا ازت بیگاری می‌کشن بگم ببرتت کارخونه ور دست خودش.

 

توانایی ها و دیکتاتوری های جهانگیر خیلی وقت پیش به سیاوش ثابت شده بود. دندان هایش را بهم می‌فشارد.

 

– مریض بازی در نمیاری! چرت و پرت تحویلش نمی‌دی…

 

 

 

سوگند خونسرد لبخند می‌زند:

 

– قول نمی‌دم.

 

و بعد با تنه‌ای سیاوش را کنار می‌زند.

دستش را سمت ترانه دراز می‌کند و با سیاست می‌گوید:

 

– سلام عزیزم. من سوگندم و شما؟

 

ترانه با دهان باز به لبخند ملایم سوگند زل می‌زند.

مردد دستش را درون دست سوگند می‌گذارد و با لکنت جواب می‌دهد:

 

– من… منم ترانه علوی هستم… خو… خوشبختم.

 

سوگند با همان لبخند لعنتیِ ترسناک سر تکان می‌دهد.

معنادار به گوشه و کنار بیمارستان نگاه می‌اندازد.

با دست به سیاوش تعارف می‌زند.

 

– بفرما شما راحت باش… برو قهوه‌ت رو بخور. من باید یه تماس با جهانگیر خان بگیرم.

 

و به محض اتمام حرفش، شماره‌‌ی جهانگیر را می‌گیرد و گوشی را کنار گوشش می‌گذارد. بوق اول نخورده صدای جهانگیر در گوشی می‌پیچد:

 

– چیشد؟

 

سیاوش گوشی را از دستش می‌کشد و تماس را قطع می‌کند.

مچ سوگند را می‌کشد و سمت در می‌رود.

 

– بیا باهم صحبت می‌کنیم…

 

سوگند با لبخند پیروز پشت سرش راه می‌افتد.

ندیده پشتش از شعله‌ی چشمان ترانه می‌سوزد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

سوگند امان امان🤣

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x