یک دستش را دور کمرش حلقه میکند و دست دیگرش را پشت گردنش میگذارد.
مثل قحطی زده ها میبوسد.
آنقدر میبوسد که احساس میکند دیگر لب هایشان کبود شده.
اما همچنان دست برنمیدارد.
سوگند را عقب عقب هدایت میکند و سمت تخت میبرد.
با ملایمت، بدون آنکه لحظهای دست از سر لب های سر شدهاش بردارد، آرام او را روی تخت میخواباند و خودش روی تنش، خیمه میزند.
آرنجش را دو طرف سر سوگند تکیه میدهد و در حد یک تنفس چند ثانیهای لب هایش را جدا میکند.
نفس عمیقی میکشد و دوباره به سوگند خیره میشود.
سوگند بین چشم دزدیدن و ندزدیدن مردد است که سیاوش خیلی جدی، خیره به چشمانش زمزمه میکند:
– حق نداری نگاهتو ازم بگیری! مخصوصا الان که بعد این همه مدت دیدمت.
اخم ظریفی بین ابروهای سوگند خود نمایی میکند.
– تو که انقدر دلت تنگ شده بود، غلط کردی رفتی.
سیاوش تک خند کجی میزند.
پیشانیاش را به پیشانی سوگند تکیه میدهد و با نفس عمیقی میگوید:
– وای سوگند… هیچوقت… قسم میخورم هیچوقت فکر نمیکردم انقدر کنترل کردن خودم سخت باشه.
سوگند چشمانش را ریز میکند و میپرسد:
– به خاطر جریان نامزدی؟
سیاوش تک خند، دیگری می زند و شیطانی نگاهش میکند.
– اون که جای خودش… ولی اینکه…
پوست گردن سوگند را با لب هایش به بازی میگیرد و اینبار با نفس عمیق بلندتری ادامه میدهد:
– تو روی تخت باشی و من روت باشم و هیچ کاری نکنم. یکم زیادی برام سنگینه!
خنده سوگند به هوا میرود.
– روت رو برم مرد. یعنی الان احساس میکنی کاری نمی…
با بوسهی ناگهانیاش حرفش را دوباره و دوباره قطع میکند.
چشمان حریصش را به سوگند میدوزد.
– باور کن در برابر کارایی که دلم میخواد همین الان باهات بکنم این هیچ کاریه!
اینبار دیگر حتی فرصت نمیدهد سوگند دهانش را باز کند.
با عطش دوباره شروع به بوسیدنش میکند.
زیاد از حد دلتنگ این دختر شده بود و خودش خبر نداشت.
گردن و پیشانیاش خیس عرق میشود.
کمی از سوگند فاصله میگیرد و با لب هایی بی حس شده، به سوگندی که بی حال روی تخت افتاده میگوید:
– پاشو سوگند. پاشو فقط برو یه جا دور از دستم که دیگه اصلا تضمینی بهم نیست!
آرش خوش و خرم با کلید در اتاق را باز میکند.
صدایش را از همان دم در روی سرش میاندازد:
– سیاوش فقط بگو بابا برگشته. یعنی اگه برنگشته باشه برای حفظ آبرو و امنیت خودمونم که شده باید پاشیم خاک پاتایا رو الک کنیم تا حاجی رو پیدا کنیم!
صدایی از سیاوش نمیشنود که سرش را بلند می کند به هوای فحش دادن اما با دیدن سوگند که دو متر دور تر از سیاوش نشسته و سیاوش سر به زیر، کلا حرفش یادش میرود.
– پشمام. رسیدن به خیر باشه ستون… تو کی اومدی؟
و بعد بلافاصله به سیاوش اشاره میکند و ادامه میدهد:
– چرا با انقدر فاصله ازش نشستی؟ نکنه جزام داره؟ یا قهرید؟
سیاوش تمسخر آمیز نگاهش میکند و در دلش میگوید:
– خبر نداری خان داداشت با چه سرعتی پروسه آشتی کردن رو گذروند. اینا مراحل بعد از عملیاته!
و در جواب فقط با لبخند ملیحی نگاهش میکند.
آرش هم که تیز تر از این حرف هاست مشکوک از لبخند سیاوش، به سوگند خیره میشود.
به لب هایش انگار که همین یک دقیقهی پیش یک سیسی ژل درونش تزریق کرده باشند، پف کرده و کبود شده بود.
یک دفعه با دهان باز بلند میگوید:
– هین سیاوش خاک تو سرت… خوردی دختر مردمو! چرا سیاه و کبودش کردی نرسیده؟