رمان مربای پرتقال پارت ۲۲

4.3
(22)

 

 

 

سیاوش در لابی هتل، عصرانه می‌خورد که ناگهان چشمش به آرش و دو دختر دیگر می‌افتاد.

اول فکر کرد اشتباه می‌کند.

با دقت بیشتری اینبار زل می‌زند.

 

آرش و دو دختر همراهش، روی کاناپه های روبروی سیاوش می‌نشینند و با هر و کر عصرانه سفارش می‌دهند.

سیاوش چندبار ناباور پلک می‌زند.

زیر لب با خودش می‌گوید:

 

– این تخم جن هم اینجا بوده و داروغه ناتینگهام منو فرستاد بیام؟

 

فنجان قهوه‌اش را روی میز می‌گذارد و از جا بلند می‌شود.

پشت سر آرش می‌ایستد و به حرف هایش گوش می‌کند.

 

– سارا آخرین بار که بردمت دبی یادته؟ کنسرت کدوم خواننده بود؟

 

سیاوش دست به سینه می‌ایستد.

دخترِ سارا نام قبل از اینکه جواب آرش را بدهد، چشمش به سیاوش می‌افتد.

محو قد و بالای پسر خوشتیپ مقابلش می‌شود.

آرش بشکنی جلوی صورتش می‌زند.

 

– الو؟ یادته؟

 

سیاوش با تک سرفه‌ای صدایش را صاف می‌کند.

 

– سلام عرض شد آرش خان!

 

آرش بهت زده سرش را بلند می‌کند و به سیاوش نگاه می‌کند.

 

– به… خان داداش! شما کجا اینجا کجا؟

 

 

 

سارا نامحسوس به خواهرش اشاره می‌زند و از آرش می‌پرسد:

 

– معرفی نمی‌کنی آرش جان؟

 

آرش از لفظ قلم آمدنِ یکدفعه‌ای سارا، ابرویش بالا می‌پرد.

ساناز خواهرش هم پشت بندش می‌گوید:

 

– آره آرش معرفیمون کن بهم.

 

آرش دست سیاوش را می‌کشد و با همان راحتی مفرط خودش، کنارش می‌نشاند.

 

– سیاوش داداشم… ساناز و سارا هم دانشگاهی هام.

 

ساناز و سارا که از وضع مالی آرش خبر دارند، آب از دهانشان راه می‌افتد. همزمان دستشان را جلوی سیاوش دراز می‌کنند و باهم می‌گویند:

 

– خوشبختم…

 

سیاوش نیم نگاهی به دست های دراز شده‌شان می‌اندازد و دو دستش را در جیب شلوارش فرو می‌دهد. بی خیال سر تکان می‌دهد.

آرش معذب می‌خندد.

 

– این داداشمون یکم یخمکه… شما به بزرگواری خودتون ببخشید.

 

سیاوش لبخندش را زوری کش می‌دهد و زیر گوش آرش می‌غرد:

 

– پس مثل توی نمکدون خوبه؟ هرشب انگار تو سطل نمک می‌خوابوننت…

 

آرش حرصی می‌خندد و سیاوش را به عقب هول می‌دهد.

همان لحظه سوگند از در آسانسور بیرون می‌آید.

چشمش به آرش و سیاوش و دو دختر روبرویشان می‌افتد. یک لحظه بی اختیار خون خونش را می‌خورد.

در دلش می‌غرد:

 

– من فقط به کلاس آقا نمی‌خورم مثکه! این دوتا عجوزه‌ی بلوندی خوب به مذاقش خوش اومده انگار…

 

 

 

پس از بستن قرارداد و خرید زمین، آرش دوباره پیششان می‌آید.

 

– خان داداش… تو با من برگرد.

 

وقتی می‌گوید تو با من برگرد؛ غریزه‌ای عجیب در مغز سیاوش دوست دارد که با او برنگردد…

قبل از این که دهان باز کند و جوابش را بدهد، سوگند از قول او می‌گوید:

 

– با من برمی‌گرده!

 

و سیاوش تصمیم می‌گیرد بین ” با من برگرد ” و ” با من برمی‌گرده ” ، یا در اصل بین آرش و سوگند، سوگند را ضایع کند.

کنار آرش می‌ایستد.

تخس به سوگند نگاه می‌کند.

 

– با آرش برمی‌گردم…

 

نگاه تیز سوگند، نیش های تا بناگوش باز شده‌ی ساناز و سارا را نشانه می‌گیرد.

بی خیال شانه‌ای بالا می‌اندازد.

منظوردار به سیاوش می‌گوید:

 

– هرطور مایلی! من رفتم خدانگهدار شما… طوری هم شد به من زنگ نزنید، من مرخصیم!

 

تکه‌ی دوم حرفش را فقط آرش می‌فهمد.

و سیاوش از گنگی جمله‌اش سردرگم به رفتنش نگاه می‌کند.

دست به سینه سمت آرش برمی‌گردد.

 

– بریم…

 

آرش نیشخند صداداری می‌زند.

 

– دیر اومدی نخواه زود برو! امشب تازه پارتیه اینجا… چی چی و بریم؟

 

الان کنایه‌ی حرف سوگند کاملا برایش معنی می‌شود!

با چشم گرد شده سمت در هتل می‌دود.

 

– سوگند جون مادرت نرفته باش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملینا
ملینا
1 سال قبل

چجوری میتونم این رمان رو بخرم

ملینا
ملینا
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

ععع شما نویسنده ش هستید خیلی رمان باحالیه😍پس لطفا بیشتر پارت بزارید

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x