سوگند آرام لب هایش را از یکدیگر فاصله میدهد.
با صدایی گرفته مینالد:
– چی از جونم میخوای سیاوش؟
سیاوش دستش را از گونهی مرمرین سوگند جدا میکند و چشمانش برق میزند.
نه برق از سر خوشحالی، برقی که ناشی از اشک کنترل نشدهی چشمانش است.
تک خندی میزند و با نفس عمیقی به سقف خیره میشود.
اشک سمج را پس میزند.
با لحنی مشابه لحن سوگند زمزمه میکند:
– خستم…
سوگند دندان هایش را بهم میفشارد.
دوست دارد نخ به نخ موهای خرمایی سیاوش را از ریشه دربیاورد.
هیچ کس در دنیا به اندازهی او حرصش نمیداد و هیچکس هم به اندازهی او مرهم دردش نمیشد.
با صدایی که از حرص و بغض و عصبانیت میلرزید لب باز کرد:
– نگام کن…
سیاوش چشم میدزدد.
سوگند سرجایش نیمخیز میشود.
با دستانش صورت سیاوش را قاب میکند و سمت خودش میچرخاند.
– بهت میگم نگام کن!
سیاوش نفسش را کلافه بیرون میفرستد و به مردمک چشم بی ثبات سوگند خیره میشود.
عسلی هایش غرق خون است.
انگار که سوگند کارگردان این بازی شده باشد، لب باز میکند و زورش را میزند که سیاوش را به حرف بکشد.
– تو دردت چیه آخه؟ یه کاره پاشدی اومدی تو اتاقم؛ وقتی خوابم ناز و نوازشم میکنی بیدار که میشم چشم میدزدی ازم؟ سیاوش داری با خودت و من چیکار میکنی؟
دیالوگ محبوب سیاوش حالا از دهان سوگند درآمده بود.
یعنی که بازی عوض شده.
یعنی که سیاوش تنها زجر نمیکشد و با خودش دارد سوگند را هم آتش میزند.
بی حرف نگاهش میکند.
سوگند خسته از سکوت افلاطونی مرد مقابل با التماس لب میزند:
– تو رو خدا حرف بزن… یه چیزی بگو خب. همش سکوت، سکوت، سکوت! تا کی میخوای به این کارت ادامه بدی؟ واقعا من جای خواهرتم؟ منو به چشم خواهری دوست داری؟
و انگار که کارد به استخوان سوگند رسیده باشد با صدایی نزدیک به فریاد ادامه میدهد:
– من دوستت دارم سیاوش! نه به عنوان برادر، به عنوان یه مرد دوستت دارم. میفهمی اینو؟
نفس در سینهی سیاوش حبس میشود.
صدایش در گلو میشکند. سکوتش هم…
– پس چرا این بازیا رو راه انداختی اگه یه ذره برات مهمم؟
سوگند بهت زده میگوید:
– من این بازیا رو راه انداختم؟ من یا تو که…
حرفش را قطع میکند.
انگار بالاخره سیاوش صدایش را پیدا میکند.
مثل رادیویی که روشنش کرده باشند شروع به حرف زدن میکند:
– من یه کاره نمیتونستم پاشم به جهانگیر دختره رو میخوام خرد میکنم قلم پای هر بی صاحابی رو که دور سوگند پیداش شه! مگه فیلمه؟ زندگیه…
سوگند در صورتش براق میشود:
– زبون نداشتی بیای به خودم بگی؟ اصلاً چی بگی؟ چی میخواستی بگی که نتونستی؟
سیاوش بر و بر نگاهش میکند و یک ضرب و طی حرکتی صرافیانانه می گوید:
– دوستت دارم… نه! من دیگه حتی دوستت هم ندارم دارم سوگند. من از عاشقت بودن دارم خل میشم. داری روانیم میکنی!
سوگند چند لحظه بهت زده نگاهش میکند و بالاخره پس از روزها دمقی، میخندد.
بلند و از ته دل…
– پس چرا این همه مدت…
سیاوش انگشت اشارهاش را روی لب های سوگند میگذارد.