نمیدونستم باز کی برمیگردم یه حسی بهم میگفت دیگه هرگز به اینجا نمیام.
آژانس منتظر بود پیرمرد پیاده شد صندق عقب رو بالا داد، آروم گفتم :
-سلام، اگه ایرادی نداره میخوام چمدونم پیش خودم باشه.
سلامی کرد و در رو بست و پشت فرمون نشست.
چادرم رو مرتب کردم و نشستم.
موبایلم رو بیرون آوردم، پیامکی با محتوای
“الان حرکت کردم.” برای هَویرات فرستادم.
بین راه پیامش اومد بازش کردم.
“الان پیاده شو.”
به پیرمرد نگاهی کردم و گفت :
-همین جا نگه دارید.
از آینه نگاهم کرد و گفت :
-بابا جان شما که گفتید میخواید برید تهران.
خجالت زده گفتم :
-چرا گفتم یکی از دوستام میاد دنبالم گفته همین جا ها وایسم تا بیاد
خواست چیزی بگه که گفتم :
-کرایه رو کامل بهتون میدم نگران نباشید.
کنار زد و بعد از پرداخت کرایه پیاده شدم. هنوز زیاد دور نشده بود که هَویرات کنارم ترمز کرد.
در جلو رو باز کردم و کولهام رو روی صندلی گذاشتم.
-میشه صندق عقب رو باز کنید؟
به سمتم برگشت و با جدیت گفت :
-کنید؟ جالبه، دختری که هر شب تو بغل منه، حالا منو جمع میبنده.
مکثی کرد و گفت :
-صندلی عقب بزار.
چمدونم رو روی صندلی عقب گذاشتم و با برداشتن چادرم نشستم.
حرکت کرد، کولهام رو باز کردم و ظرف غذا رو بیرون آوردم.
-فکر کردم شاید ناهار نخوردی برات ناهار آوردم، خودم درست کردم.
سری تکون داد.
-یکم جلو تر فکر کنم جاده خاکیه اونجا نگه دار غذاتو بخور.
ظرف رو روی داشبورد گذاشتم.
-چیزی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
باز هم جوابم سکوت بود.
حتی برای خوردن ناهارش هم نگه نداشت.
بین راه موبایلش زنگ خورد.
-الو؟
-…..
هَویرات با حرص گفت :
-گفتم نیستم برسم تهران خودم میام چرا دیگه سمج میشید؟
-…..
-ای بابا بپیچون، تا شب نمیتونم بیام.
-…..
-انقدر نگو حاجی فلان گفت حاجی فلان نگفت، بیرون از شهرم هیرا، حالیته؟
-…..
-فقط یه امروز هم کمکم کن، بپیچون.
-…..
-فردا شب؟ مگه هفته بعد قرار نبود بیاد؟
-…..
هَویرات کلافه دست تو موهاش کشید و گفت :
-حله میام واسه مهمونی خداحافظ.
تماس رو قطع کرد.
دستش رو سمت دکمهی پخش آهنگ برد و روشنش کرد.
دستش رو بین دست هام گرفتم و گفتم :
-چیزی شده؟ اگه خستهای بزن کنار یکم بخواب تـ….
نگاهی بهم کرد و گفت :
-نیاز نیست خوبم.
آهسته گفتم :
-داغی یکم. مطمئنی خوبی؟
سری تکون داد و دستش خواست بکشه اما یه حسی مانع میشد، اجازه ندادم دستش رو از بین دست هام بیرون بکشه.
ابرویی بالا انداخت. دیگه سعی نکرد دستش رو آزاد کنه با انگشت های کشیدهی دستش بازی کردم.
پوست دستش رو نوازش کردم، انگار کلافه شده بود.
کم کم به خواب رفتم اما دستش رو باز ول نکردم.
با حس خاموش شدن ماشین از خواب پریدم.
نگاهی بهم کرد و گفت :
-رسیدیم.
دستش رو رها کردم، پیاده شد بعد از انداختن ظرف غذا تو کولهام پیاده شدم. چمدونم رو برداشتم و روی زمین کشیدم.
وارد آسانسور که شدیم گفتم :
-چمدون آورده بودی؟
هَویرات فقط سری تکون داد.
با کلید در خونه رو باز کرد و جلو تر از من وارد خونه شد طولی نکشید که خونه روشن شد، وارد شدم و در رو بستم، چمدون و کولهام رو کنار چمدون هَویرات رها کردم، کفشم رو در آوردم.
نگاهم به ساعت خورد.
3 نصفه شب بود.
هَویرات با خستگی گفت :
-من میرم دوش بگیرم.
سری تکون دادم و گفتم :
-زود بیا منم میخوام برم.
هَویرات چیزی نگفت و راهی اتاقمون شد.
منم وارد اتاق شدم، مانتوم رو بیرون آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
-مُروا بیا.
با صدای هَویرات بلند شدم و با زدن چند تقه به در گفتم :
-بله؟
در باز شد و ناگهانی کشیده شدم تو.
هینی کشیدم.
ترسیده گفتم :
-چیکار میکنی؟
پوزخندی زد و گفت :
-حموم تنهایی حال نمیده.
در رو قفل کرد و گفت :
-یالا لباس هات رو در بیار.
نمیدونستم چی تو ذهنشه و این من رو میترسوند.
لباس هام رو زیر نگاهِ سوزانش بیرون آوردم.
مچمو گرفت، خودش داخل وان شد و من رو هم توی وان کشید.
کش موهام رو باز کرد، موهام روی شونه هام ریخت.
چونهاش رو روی شونهام گذاشت، با صدای بمی گفت :
-موهاتو رنگ نکن دیگه، رنگ اصلیه موهات قشنگ تره.
با یادآوریِ حرفش دلخور شدم و گفتم :
-اما تو گفتی رنگ کنم قیافهام عوض میشه و دلتو نمیزنم.
سرد گفت :
-با این رنگِ مو داری دلمو میزنی. رنگ اصلی خودت قابل تحمل تر بود.
به جای جواب دادن بهش با کف های روی وان بازی کردم، اونم ساکت بود.
نیم ساعتی گذشته بود که بلند شد و زیر دوش قرار گرفت.
با صدای جدی گفت :
-از وان زود بیا بیرون.
باشهای گفتم بعد از شستن سرش، دوش رو بست و حولهی تن پوشش رو برداشت، بعد از پوشیدنش بیرون رفت.
بعد از شستن موهام با پوشیدن حولهام بیرون رفتم.
هَویرات توی اتاق نبود.
بلیز و شلوار گشادی پوشیدم و بیرون رفتم.
نویسنده هم نویسنده های قدیم واقعا. این همه منتظر بودیم که بگه مروا از روستا شون با هویرات برگشته رفتند حمام ،😏😏