رمان مروا پارت ۶۴

4.8
(17)

 

 

در رو بست و وارد خونه‌شون شد.

مُروا رو روی کاناپه نشوند.

وارد آشپزخونه شد و با لیوان آبی برگشت.

سعی کرد با پاشیدن آب روی صورتش اون رو بهوش بیاره.

 

-خانوم؟ مُروا خانوم لطفا چشم هاتون رو باز کنید.

این کار ها فایده نداشت تا اومد زنگ مادرش بزنه صدای زنگ خونه بلند شد.

حسین برای لحظه‌ای مات موند و تنش خیس از عرق شد…

فکر می‌کرد هَویراته و اگه اون رو توی خونش می‌دید معلوم نبود چه اتفاقاتی بعدش میوفته.

اما با شنیدن صدای نا آشنایی که مُروا رو صدا میزد بلند شد و در رو باز کرد.

مهیار پشت در بود و قبل از اینکه مهیار چیزی بگه زود دست به کار شد و توضیح داد.

 

-من یکی از همسایه هام اومدم بالا کار داشتم با مُروا خانوم اما غش کردن.

مهیار به سرعت حسین رو کنار زد و وارد خونه شد.

ده دقیقه بعد مهسا هم به آن‌ها اضافه شد.

 

-باید بگیم دکتر بیاد اینجا تنش سرده فشارش پایینه…

این جمله رو مهیار با نگرانی گفت.

حسین که تا اون لحظه خیره بود به کار های مهسا و مهیار بالاخره به حرف اومد.

 

-اگه نیازه بگم مادرم بیاد، آخه پرستاره…

مهیار جوری نگاهش کرد که میشد از توی نگاهش “پس چرا زود تر نگفتی مردک” رو خوند.

مهسا با حرص و عصبانیت ایستاد و غرید :

 

-آقای محترم می‌بینید که غش کرده باید زود تر می‌گفتید مادرتون بیاد… الان خدایی نکرده اتفاقی بیوفته شما جواب میدین؟ دِ وایسادین که هنوز برید بگید بیاد.

حسین چیزی نگفت اما توی دلش گفت :

 

«تو رو آدم نکنم حسین نیستم، تلافیشو سرت در میارم.»

حسین به خاطر حال بد مُروا به سرعت وارد خونشون شد و خیلی کوتاه از جریانات به مادرش گفت و با هم به طبقه‌ی بالا رفتن.

 

 

 

ملوک سرمی به مُروا وصل کرد و بعد از کلی توصیه با حسین از خونه خارج شدن.

مهیار کنار مُروا نشسته بود و زیر لب به هَویرات فحش می‌داد.

از اون طرف هَویرات گیر تُرنج افتاده بود.

 

-می‌خوام با حاج یونس حرف بزنم.

این رو تُرنج بعد از مدت ها به زبون آورد.

هَویرات همونطور که مشغول کارش بود گفت :

 

-پول می‌خواستی که نصفشو بهت دادم و مونده نصف دیگه‌ش، حق دیدن هیچ کسی رو نداری.

تُرنج پوزخندی زد و زیر لب با خودش زمزمه کرد.

«بشین تا به حرفت گوش بدم»

فکر نمی‌کرد هَویرات بشنوه اما شنید.

دستش روی کیبورد لپ‌تاپش ثابت شد.

 

-کاری که من بخوام میشه، یعنی باید بشه. نشد تو کار من نیست. به حرفام گوش بده تُرنج، اینجوری به نفع همه هست.

بعد از سند ایمیلش لپ‌تاپش رو خاموش کرد و روی میزِ کارش گذاشت.

 

-امروز دارم میرم دیدن حاجی، اگه موضوعی پیش اومد که ربطی به گذشته داشت بحث تو رو پیش می‌کشم. فعلا خودت رو نشون نده اینجوری به نفع هر دومون هست.

هَویرات موبایلش رو بیرون آورد و با دیدن دو تماس بی‌پاسخ از طرف سولماز باهاش تماس گرفت.

 

-چی به نفع تو هست؟

تُرنج با کنجکاوی پرسید که پرسشش با الو گفتن سولماز بی پاسخ موند.

 

-چی شد؟

سولماز که از دیشب متوجه‌ی کار های هَویرات شده بود کلافه بود.

 

-اوکی شد. برای هفته‌ی بعدی.

لبخندی کمرنگ روی لب های هَویرات نشست.

 

-خوبه، نمی‌خوام کسی متوجه بشه.

سولماز با کمی تاخیر لب زد.

 

-اوکی، مطمئنی از کارت؟

 

 

 

هَویرات وسایلش رو جمع کرد و بلند شد.

 

-آره مطمئنم، همه چیز که اوکی شد کل اطلاعات رو برام ایمیل کن.

سولماز باشه‌ای گفت و تماس از سمت هَویرات پایان یافت.

 

-من دارم میرم اگه میای بیا می‌رسونمت.

تُرنج سری تکون داد و بعد از برداشت کیفش همراه هَویرات بیرون رفت.

تُرنج داشت احساساتش رو می‌باخت، اما براش مهم نبود و کنار هَویرات لذت می‌برد و فکرش آزاد می‌شد.

هَویرات تُرنج رو رسوند و سمت خونشون رفت.

می‌خواست با حاج یونس صحبت کنه، اما نمی‌خواست از تصمیمش چیزی بگه.

فکر نمی‌کرد پدرش خونه باشه اما بود، این موضوع برای هَویرات عجیب و حیرت انگیز بود.

یونس کتابی دستش بود و حواسش به اطرافش نبود، شاید هم بود و نمی‌خواست نگاه از نوشته‌های کتاب بگیره.

هَویرات خواست بی‌اهمیت و بدون هیچ حرفی بره پیش مادرش اما ادب حکم می‌کرد سلام کنه، هر چی بود اون پدرش بود!

قدمی که برداشته بود رو برگشت و برای اولین بار بدون طعنه رو به پدرش لب زد.

 

-سلام، چی شده که نرفتید سر کار؟ معمولا شما هیچ وقت کار رو از دست نمی‌دین و اولویتتون کاره.

حاج یونس لبخند محوی زد که سریع جمعش کرد، کتاب رو بست و روی میز گذاشت.

 

-سلام پسر جان، دیگه باید کم کم هیرا رو با محیط بیشتر آشنا کنم یه مدته که خودم نمیرم.

هَویرات خندید و با شوخی گفت :

 

-پس حاجیمون دیگه باید بشینه مگس بپرونه.

با نگاه تیز حاج یونس هَویرات خنده‌ش رو خورد و با گفتن “میرم پیش مامان” از پیش پدرش فرار کرد و سمت آشپزخونه رفت.

 

-سلام.

مادرش که دیده بود پسرش بعد از مدت ها اومده براش چایی ریخت و شیرینی هایی که هَویرات دوست داشت رو روی میز گذاشت.

 

 

 

ملیحه با شور و اشتیاق جواب هَویرات رو داد.

 

-سلام عزیزِ مادر بشین برات چایی ریختم. میوه هم الان برات پوست می‌گیرم، ناهار چی دوست داری برات درست کنم؟

هَویرات لب به اعتراض باز کرد.

 

-مامان بذار از راه برسم بعد این کار ها رو انجام بده همین چایی بسمه میوه نمی‌خوام، اومدم شما رو ببینم بعد برم.

ملیحه که دید پسرش موندگار نیست غمگین شد.

هَویرات کمی با مادرش حرف زد و بعد از اینکه چاییش رو خورد بیرون رفت و کنار پدرش ایستاد.

 

-می‌خوام چیزی بهتون بگم.

یونس شبکه ها رو عوض کرد و لیوانش رو روی میز گذاشت.

 

-اگه درباره‌ی آیداست…

هَویرات توی حرفش پرید و نذاشت جمله‌ش رو کامل کنه.

 

-آره درباره‌ی آیداس.

یونس با جدیت اخم کرد و با تشر به پسرش توپید.

 

-ما حرفامون رو زدیم حرف تازه نمی‌خوام بشنوم.

هَویرات پوزخندی زد و روی پدرش خم شد.

 

-اما لازمه بشنوید، چون من واقعا باج بهتون نمیدم، لطفا کاری نکنید که تحت فشار قرار بگیرم و گذشتتون رو براتون رو کنم، چون اون وقت به نفعتون نیست.

 

هَویرات کمر راست کرد و با لحن پیروزمندانه‌ای گفت :

 

-دخترتون هم سلام رسوند و گفت بگم مشتاق دیدارتون هست…

حاج یونس بلند خندید و با تمسخر رو به پسرش کرد.

 

-برو کنار بچه بذار باد بیاد.

هَویرات پوزخندی زد و تیر آخر رو نشونه گرفت و رها کرد.

 

-طوبی خانوم هم سلام رسوندن، اما ایشون اصلا مشتاق دیدارتون نیست…

چون زندگیش رو نابود کردین. از دخترت بگم یا از طوبی خانوم؟

یونس که عصبی شده بود بلند شد و یقه‌ی هَویرات رو گرفت.

 

-مراقب حرفات باش بچه جان، یه وقت دیدی دستم ول شد تو صورتت…

 

 

 

هَویرات دستش رو روی دست مشت شده‌ی حاج یونس گذاشت.

 

-باور نداری نه؟ اسمش تُرنجه، دخترت رو میگم‌آ.. بقیشو از هیرا بپرس، اون بهت میگه.

من فقط اومدم بگم یا تموم کنید این بازی رو یا اگه شروعش کردین منم بازی می‌کنم. یادتون نره این موضوع پاشنه آشیل شماس نه من…

یونس حسابی داغ کرده بود.

 

-تو آستینم مار پرورش دادم به جای اینکه به حرفم گوش کنی رفتی گذشته‌ی من رو زیر و رو کردی که آتو ازم داشته باشی؟

هَویرات یقه‌ش رو از مشت یونس جدا کرد.

 

-خودش اومد سراغم، تُرنج رو میگم…

یونس اومد باز یقه‌ی هَویرات رو بگیره که ملیحه وارد پذیرایی شد با دیدن عصبانیت یونس سریع خودش رو به اونا رسوند و یونس رو دعوت به آرامش کرد.

جو که آروم گرفت هَویرات بلند شد.

 

-فکر ازدواج من و آیدا رو از سرتون دور بریزید. با اجازتون من میرم، خوب به حرف هام فکر کنید.

قبل از اینکه ملیجه بلند بشه هَویرات بیرون رفت و در رو بست.

دلش می‌خواست بره بخوابه اما اصلا دوست نداشت قیافه‌ی مُروا رو ببینه.

سمت باشگاه رفیقش رفت.

شاید ورزش براش موثر باشه تا کمی عصبانیتش از دست مُروا کم بشه.

از اون طرف مهسا سعی در نزدیک تر شدن رابطش با هیرا بود اما هیرا برعکس همه نزدیک مهسا نمیشد و هر بار تذکر می‌داد که پوشش رو عوض کنه.

هیرا دلش رو وسط گذاشته بود غافل از این‌که…

مهسا درباره‌ی دوستیش با مُروا به هیرا چیزی نگفته بود، لازم بود به تمام افراد این خانواده نزدیک بشه.

مهیار که نمی‌دونست خواهرش بعد از سال ها چرا الان وارد رابطه شده اونم با کسی که مهسای سرتق رو اینجوری نمی‌خواد و سعی داره پوشش رو عوض کنه، کمی به خواهرش مشکوک شده بود.

 

 

 

♡مُروا♡

 

با صدا هایِ ریز تق و توقی چشم باز کردم.

انگار گرمای تنم از بین رفته بود.

مغزم فرمان هیچ حرکتی نمی‌داد.

با صدای مهسا به خودم اومدم و بالاخره مغزم کار کرد.

نگاهی به اطراف انداختم، توی اتاقمون بودم.

 

-خدا رو شکر بهوش اومدی داشتم نگرانت می‌شدم.

کنارم روی تخت نشست و با شیطنت شروع کرد به حرف زدن.

 

-ای کلک خودتو انداختی تو بغل همسایتون؟ الکی مثلا غش کرده بودی اگه با هیرا نبودم می‌تونست مخمو بزنه، ولی خیلی بیشعوره.

روی شونه‌ام کوبید.

 

-پاشو سوپ بخور که من برم الان این پسره میاد باز منو ببینه ممکنه چند تا فحش آبدار هم به تو هم به من بده.

کمکم کرد به تاج تخت تکیه بدم.

بیرون رفت و با کاسه سوپی اومد و کنارم نشست.

 

-می‌تونی دیگه خودت بخوری؟

سری تکون دادم.

 

– ببخشید دیگه مهیار حال یکی از بیماراش بد شده بود قصد خودکشی داشت رفت اونو آروم کنه، منم دیگه باید کم کم برم.

لبخند بی‌جونی زدم.

 

-ببخشید به زحمت افتادی.

شالش رو سر کرد و جلوی آینه روژش رو تمدید کرد.

 

-چه زحمتی دیوونه، از حالت منو بی‌‌خبر نذار، هر چی شد بهم زنگ بزن.

زیر لب “باشه‌ای” گفتم که سمتم اومد و بعد از بوسیدن گونه‌ام خداحافظی کرد و رفت.

سوپی که رو به یخ شدن بود رو کم کم خوردم.

سوپ رو تا نصفه خوردم، کاسه رو گذاشتم روی پاتختی و روی تخت دوباره دراز کشیدم.

خرسی که برای فرشته کوچولوم گرفته بودم رو بغل کردم و یه عالمه با کوچولوم حرف زدم. چشم هام داشت گرم میشد که در خونه باز شد.

به زور خودم رو کمی بالا کشیدم.

هنوز هوا تاریک نشده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
1 سال قبل

چرا پارت نمیذاری

ساناز
ساناز
1 سال قبل

چرا پارت نمیذارید

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x