حسین در اتاق رو بست و تاکسی از مُروا پرسید :
-کجا برم خانوم؟
مُروا کمی گوشی رو از خودش فاصله داد و زمزمه کرد.
-فعلا مستقیم برید بهتون آدرس رو میدم کمی جلو تر…
باز گوشی رو روی گوشش گذاشت.
-آره منم خوبم خواستم هم ازت تشکر کنم هم ازت گله کنم.
کمی مکث کرد و کلافه از سردردش با دست دیگهاش شقیقهاش رو ماساژ داد.
-برای چی پول هتل رو پرداخت کردی؟ گفته بودم که میتونم خودم پرداخت کنم.
باعث زحمتت شدم یه شماره کارت بده من مبلغی که پرداخت کردید رو به حسابتون واریز کنم.
حسین رو به روی پنجرهی اتاقش ایستاد و دستی به گردنش کشید.
-نیاز نیست فکر کن یه هدیه بوده از طرف من عزیزم. فقط یه سوال…
با دیدن سکوت مُروا؛ به حرف اومد.
-از کجا فهمیدی پرداخت کردم؟ مگه تو رفتی حساب کنی؟
مُروا به بیرون نگاه کرد، به ترافیک خورده بودن.
-آره یه خونه پیدا کردم دیگه نیاز نبود زیر دینتون باشم دیگه قرارمونم همین بود.
حسین تعجب کرد و مات موند.
-امشب میخوای بری؟ پس چرا پروانه خانوم به من زنگ نزد؟
دخترک لبخند کمرنگی زد و جواب داد.
-آخه شیفتش صبح بوده، شب دیگه پروانه شیفت نداره منم گفتم زمانی که نیست برم که مزاحم شما نشه.
حسین کمی فکر کرد که چی بگه و بعد از مدت کوتاهی توی گوشی گفت :
-حداقل آدرس خونهت رو برام بفرست که داشته باشم ممکنه لازم باشه بیام دیدنت.
مُروا حوصلهی حرف زدن و سیم جین شدن نداشت.
-چشم برات وقت کنم میفرستم باید قطع کنم ممنون بابت کمکت، خداحافظ.
-فعلا عزیزم.
تماس رو قطع کرد و زمزمه کرد.
“عزیزم…. کی شدم عزیز این؟ رو که رو نیست…”
-ببخشید آقا لطفا (……) به این آدرس برید.
راننده از آینه نگاهی به دخترک کرد و سری تکون داد.
-چشم خانوم.
بعد از یک ساعت و نیم به مقصدش رسید.
بعد از حساب کردن کرایه کوله و پاکتی که وسایلش رو توش گذاشته بود برداشت و پیاده شد.
بعد از اینکه تاکسی رفت به زن صاحب خونه زنگ زد و اطلاع داد که یهویی شده و مجبوره همین امشب وارد خونه بشه.
چون کلید داشت وارد خونه شد؛ فقط میخواست اطلاع بده که مشکلی پیش نیاد.
وسایلش رو روی زمین گذاشت و چراغ های خونه رو روشن کرد.
با دیدن خونه مغزش سوت کشید. اینجا رو توی روز دیده بود اما یادش نبود خیلی خونه گرد و خاک داره.
فضای خونه خیلی سرد بود.
سمت بخاری رفت و با دیدن اینکه وصله و فقط باید روشنش کنه خوشحال شد و به سمت آشپزخونه رفت؛ کبریتی که اونجا بود رو برداشت و دستی روش کشید تا خاک های روی جعبهش رو تمیز کنه.
هر چقدر تلاش میکرد تا روشنش کنه اما روشن نمیشد شمع بخاری گرم نمیشد و یه آن ترسید که نکنه با روشن کردنش یه اتفاق بدی بیوفته.
خونه خیلی سرد بود و اگه امشب اینجا میموند یخ میزد باید یه فکری میکرد.
ساعت ده و چهل دقیقهی شب بود و نمیدونست چیکار کنه؛ کمی توی خونه راه رفت و دست هاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد.
تمام مدت فکر هاش رو زیر لب زمزمه میکرد.
-برگردم هتل؟ نه خوب نیست بعد چی دربارهم میگن… مجبورم از همسایه کمک بگیرم. نه اینم خوب نیست… اگه اون یه مرد مجرد باشه چی؟ نصفه شبی بیارمش داخل؟ درست فکر کن مُروا… مغزتو هم از دست دادی؟
سر دردش بدتر شده بود و هیچ قرصی نداشت که بخوره که دردش کاهش پیدا کنه.
هیچ راهی نداشت مجبور بود از همسایه ها کمک بگیره.
برای جلوگیری از سرما خوردگی با برداشتن موبایل و کلید خونه به سمت در رفت، کفشش رو پوشید.
از خونه خارج شد و در رو بست، خونهی رو به رویی رو انتخاب کرد و قدم برداشت.
زنگ در رو با استرس فشرد، منتظر موند تا کسی آیفون رو برداره اما دریغ از جواب، چند بار دیگه زنگ رو فشرد ولی انگار خونه نبودن.
بیخیال این خونه شد و به سمت در خونهی کناریش رفت و زنگ در رو زد.
کمی بعد خانومی آیفون رو برداشت.
-بله؟
مُروا لبخندی از اینکه خانوم هم داخل خونه هست روی لبش نشست.
-سلام خانوم من همسایه جدید هستم اگه میشه یه چند لحظه بیاید دم در کارتون دارم.
زن همسایه با گفتن “الان میام” گوشی آیفون رو سرجاش گذاشت.
کمی بعد در باز زد با باز شدن در سر و صدای داخل خونه هم به گوش رسید.
مُروا دستش رو از جیب پالتوش بیرون آورد و جلو برد.
-سلام من همسایهی جدیدتون هستم.
با دست دیگهش خونه رو نشونِ زن داد، در ادامه گفت :
-اومدن من یهویی شد و مجبور شدم امشب بیام.
زن تپلی که در رو باز کرده بود دست مُروا رو فشرد و با لبخند جواب داد.
-خوشبختم عزیز دلم من خدیجه هستم.
مُروا با خوشرویی لب زد :
-اسم منم مُرواست، ببخشید مزاحمتون شدم انگار مهمون دارید.
خدیجه دست مُروا رو رها کرد، نگاهی به داخل خونه کرد و تک خندهای کرد.
-مراحمی عزیزم؛ امشب تولد پسرمه خانوادهی شوهرم اومدن براش تولد گرفتیم.
مُروا خجالت رو کنار گذاشت.
-خدا حفظش کنه، تولدش مبارک باشه… راستش اومده بودم بگم چون یهویی اومدم بخاری خونهم روشن نمیشه منم هر کاری کردم روشن نشد بعدم ترسیدم که با روشن شدنش یه اتفاق بدی بیوفته؛ اومدم ازتون کمک بگیرم که اگه کسی رو دارید بگید بیاد بخاری من رو روشن کنه.
خدیجه سری تکون داد و گفت :
-خوب شبی اومدی عزیزم. برادر شوهرم کارش تعمیرات وسایل خونه هست بخاری روشن کردن براش کاری نداره بیا تو تا بگم بره برات درست کنه.
مُروا ذوق کرد و با صدای شاد و هیجان انگیزی شروع به حرف زدن کرد
-واقعا؟ دستتون درد نکنه بخدا اگه شما نبودین نمیدونستم باید چیکار کنم جایی رو هم ندارم که برم. نه دیگه خدیجه جان تو نمیام هم تولد پسرته هم خانوادهی شوهرت هستن زشته…
خدیجه از در شوخی وارد شد و به نوبهای خواست مُروا رو راضی کنه که وارد خونشون بشه.
-نه عزیزم چه زشتی بیا تو همه خودین، تعریف نباشه ها اما خانوادهی شوهرم مثل این خانواده های الان نیستن یعنی چس نمیکنن خودشون رو تو هم معلومه خیلی وقته توی اون خونهای صورتت از سرما قرمز شده بیا تو یکم گرم شو تا برادر شوهرم بخاریتو روشن کنه.
مُروا لبش رو گزید که صدای شوهر خدیجه در اومد.
-خدیجه خانوم کجا موندی؟
خدیجه لبخندی زد و دستش رو درار کرد به سمت مُروا دراز کرد.
-بیا تو دیگه منم یخ زدم صدای شوهرمم در اومد.
مُروا با کمی خجالت دستی به شال عقب رفتهش کشید وارد شد.
خدیجه دستش رو پشت کمر مُروا گذاشت و اون رو به داخل هل داد؛ در رو بست و دمپاییش رو بیرون آورد که مُروا هم کفشش رو از پاش بیرون آورد، با هم وارد خونهی قدیمی و کوچولوی خدیجه شدن.
با ورود خدیجه همه نگاه ها سمتش چرخید و با دیدن مُروا ساکت شدن.
خدیجه که متوجهی نگاه ها شده بود که سدیع دست به کار شد و معرفی کرد.
-همسایهی جدیدمونه یه مشکلی براش پیش اومده ازمون کمک میخواد.
سمت آشپزخونهی جمع و جورش رفت و مُروا رو مخاطب حرفش قرار داد.
-بشین عزیزم تا برات چایی بیارم.