رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 14

4.5
(38)

 

بهشون سلام دادم و رفتم عقب نشستم .
کامران و پونه جلو بودن .
_چی شده هلما؟ عصبی چرا؟
_هیچی بابا این دوس دختر راد حرصمو درآورده . برگشته غیر مستقیم جلو من به آریا میگه منو از شرکت اخراج کنه .
کامران : مگه تو شرکت راد کار میکنی؟
فهمیدم سوتی دادم دیگه هم نمیشد جمعش کرد .
چون قرار بود جز من و پونه کسی ندونه من پیش اون کار میکنم
_ارع کامران فقط اگه میشه بین خودمون بمونه ، نمی‌خوام بقیه بفهمن ، چون فک میکنن من آویزون رادم و هرجا اون میره منم دنبالش میرم .
_خیالت راحت ، حالا تو چرا شرکت این کار میکنی؟ اصلا شرکت اینو از کجا پیدا کردی؟
_بگم که باورت نمیشه ، من اول این شرکت استخدام شدم این عصا قورت داده رعیسم بود . دو روز بعد هم که رفتم دانشگاه از شانس گندم دیدم استادمه .
پونه :حالا ول کن این حرفا رو . تو جواب اون دختره رو دادی؟
_هه رفیق ما رو باش . تازه میگه جوابشو دادی یا ن. من اگه جوابشو نمی‌دادم که الان اینجا نبودم که ، سکته رو زده بودم . چون من اگه جواب یه نفرو ندم میمیرم .
_خوب کردی ، دختره غلط میکنه بهت تیکه میندازه . مگه ارث باباشو خوردی ؟ شاید هم جاشو تنگ کردی نمیتونه تو شرکت قشنگ با آریاجونش عشق و حال کنه .
اینو که گفت سه نفری خندیدیم .
_بدتر از آریا این دخترس ، باز آریا رعیسمه ، هرچی بگه یه جورایی حق داره ولی این عجوزه نمی‌دونم چه حقی داره که واسه من وزوز می‌کنه .
تو این فکرا بودیم که یهو همون دختره از آریا خداحافظی کرد و از شرکت اومد بیرون
_بچه ها سرتونو بیارید . دختره اومد بیرون .
بعد سه نفری سرمونو آوردیم پایین . بعد از چند دقیقه دختره تاکسی گرفت و رفت .
پونه : نظرتون چیه بریم تعقیبش کنیم ؟ اون که منو نمیشناسه
_پس سریع برو دنبالش تا ماشینه دور نشده .
رفتیم دنبالش و هرجا می‌رفت ما هم میرفتیم . تا این که سر از پونک درآوردیم . دختره از ماشین پیاده شد و زنگ زد به گوشیش .
دیگه داشت شب میشد. پونه گفت : بچه ها بسه دیگه ، بریم خونه . داره شب میشه .
پونه داشت که حرکت میکرد که یهو گفتم : وایسا وایسا .
_چیشد
_اون ماشینه رو ببین . یه پسر جوون رانندشه . اون واسه پگاه نگه داشته . چون پگاه باهاش دست داد.
اینو که گفتم شاخکای پونه و کامران فعال شد .
چون واقعا پگاه سوار ماشین شد و حرکت کردن .
پونه :این تعقیب دیگه واقعا دیدن داره . طفلی راد هنوز از این گندکاری پگاه جونش خبر نداره . بشنوه که سکته رو میزنه
اینو گفت و سه نفری خندیدیم

پگاهو دنبال کردیم و این سری از الهیه سردرآوردیم . ماشالا چه قدر هم خوش اشتها .
همون لحظه مامان زنگ زد : کجایی هلما؟ ساعت ده شبه .
_هیچی مامان حالم خوب نبود سردرد و سرگیجه داشتم . از شرکت اومدنی با پونه اومدیم بیمارستان . منتظرم سرمی که بهم زدن تموم شه بعد بیام . تا یکی دو ساعت دیگه خونم .
_خدا مرگم بده . باز چت شد؟ نکنه از غذای بیرون خوردی مسموم شدی باز؟
_نه کلا یه چند وقته اینجوری میشم . دکتر گفت واسه استرسه شرکت و دانشگاس
_خیلی خوب مواظب خودت باش . تا دوازده خونه باش . اینو که گفت گوشیو قطع کردم .
بعد با پونه دونفری زدیم زیر خنده
پونه: ماشالا عجب مامانی داریا ‌. خیلی سادس . تو هم خیلی خوب دروغ میبافیا . من که دیگه کم کم داشت باورم میشد .
_دست پرورده ایم
همون لحظه دیدیم پسره جلوی یه رستوران نگه داشت و با پگاه از ماشین پیاده شدن و رفتن تو رستوران .
_پونه تو هم برو رستوران ، یه سرو گوشی آب بده ببین میتونی بفهمی این پسره کیه؟
_باشه ولی به چه درد میخوره؟
_تو برو فکر اونجاشم میکنیم .
پونه رفت رستوران و پشت سر پگاه و پسره نشست . همچین هم دستشون تو دست هم بود که آدم باورش نمیشد این همون دخترس که توشرکت آویزون آریاس .
آخه اگه آریا بفهمه ، زندت نمیزاره .
کامران : این دختره که اینجوری دست پسره رو عاشقونه گرفته مطمعنی دوس دختر راده؟
_این اداهاشو نگا نکن کامران . یه مارموزیه . این فک کنم از اوناییه که یه مدت با یکیه تا ازشون پول تلکه کنه . بعد هم ولشون می‌کنه .
کامران :آره به قیافش هم میاد . حیف اون راد که خودشو با این یکی کرده. نه به اون مغرور بودنش نه به این که با همچین دختری دوسته.
نیم ساعت گذشت . دیگه داشت حوصلمون سر می‌رفت که پونه اومد .
_خوب چیشد زود تعریف کن
پونه: میزاری برسم یا نه
_باشه حالا رسیدی دیگه بگو .
پونه اول چپ چپ نگاه کرد بعد گفت : بابا مث اینکه اینم دوس پسرشه با نامزدش چون همش عشقم و نفسم میگفت . تازه حرف از عقد و عروسی هم پیش اومد
_من که گفتم این کارش همینه . خوب حالا بقیشو بگو .
_هیچی دیگه بعد از پنج دقیقه دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت ، خواستم بیام که پسره گفت هفته بعد دوشنبه همین کافی شاپ می‌خوام قرار بزارن ساعت پنج عصر . تازه اسم یه پارک هم گفت که خوب نفهمیدم . ولی اون موقع میفهمیم دیگه
_ایول بابا . دمت گرم . تو هم اینکاره ای ها .
_نگفتی به چه دردت میخوره این آدرس؟
_بابا پونه از تو بعیده انقد خنگ باشی . خوب منگول ما هفته بعد میریم همین آدرس ، تو هم دوربین عکاسی خوشگلتو میاری ، بعد یه چند تا عکس خفن از این دو تا غنچه عاشق میگیریم ، می‌فرستیم برای راد ، تا بفهمه دوست دخترش همچین دختریه .
_ععع راست میگیا . من می‌گفتم حقتو تو تیزهوشان خوردن میگی نه . حالا چجوری بفرستیم برا راد؟
_از شرکت . میدم به منشی شرکت ، میگم که به راد بگه پستچی آورده .
کامران : توکه انقد باهوشی ، یکم از زبونت کم کنی شاگرد اول کلاس میشیا

_بله دیگه ، الان سعادتی نصیب شما شده که با من دوستین وگرنه من این افتخار و به هرکسی نمیدم .
پونه :اوه کی می‌ره این همه راهو؟ نوشابه مشکی برات باز کنم یا زرد؟
_هیچکدوم ، بدو بریم خونه که باید ژست آدمای مریضو بگیرم ننم شک نکنه .
پونه ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم . یک ساعت بعد خونه بودم . از بچه ها خداحافظی کردم و خواستم برم که پونه صدام زد : راستی واسه فردا آماده باش . میخوایم رادو بفرستیم حراست . حواستو جمع کنیا، خودتو فردا حسابی بزنی به موش مردگی . جوری که ما هم باورمون شه .
_باشه بابا حواسم هست ، تو فقط حواست به اون چند نفری باشه که ازت پول گرفتن تا فردا شهادت بدن . یوقت جانزنن ؟
_نه بابا مگه ما اینجا کشکیم ؟ پس امضا گرفتیم واسه چی؟
_اوکی، فردا می‌بینمتون فعلا .
از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه.
مامان با قیافه نگران اومد سمتم و گفت : خوبی حالت بهتر شد؟
_آره فقط باید استراحت کنم . من برم بخوابم . فعلا
رفتم اتاقم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم واسه فردا خودمو آماده کردم .
فقط قیافه آریا جلو چشمم بود که چجوری فردا میخواد بیاد حراست .
چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد .
صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم . زود صبحونه خوردم و آماده شدم و رفتم دانشگاه . نیم ساعت بعد دانشگاه بودم. رفتم سمت بچه ها و بهشون سلام دادم
پونه: خوب هلما خانم شیری یا روباه ؟
_متاسفانه این دفعه روباه
اینو که گفتم همه خندیدیم .
_خوب قضیه حراست چجوریاس ؟ با بچه ها هماهنگ کردی؟
شاهین :آره خیالت راحت . وقتی کلاس تموم شد ، این آقا آریا رو احضار می کنن حراست .
بعد هم تو و پونه و با اونایی که امضا دادن میارین حراست . به همین راحتی .
فرناز: آخی طفلی غرور استاد خدشه دار میشه .
بازم همه خندیدیم . یکم بعد راد اومد و نشست پشت صندلیش و حضور غیاب کرد . بعد تدریسو شروع کرد و مشغول درس دادن شد .
بیچاره نمیدونست تا یه ساعت دیگه قراره عزراییل احضارش کنه وگرنه انقد با خیال راحت درس نمیداد

بعد از اینکه آریا تدریسش تموم شد ، به لبخندی زد و وسایلاشو جمع کرد . چند نفر از بچه ها هم دوباره رفتن پیشش تا سوال درسی بپرسن .
بعد از اینکه همه سوالاشونو پرسیدن و خواستن برن ، آریا هم دیگه داشت می‌رفت بیرون که یه پسره اومد تو کلاس و آروم به راد گفت : استاد مثل اینکه حراست با شما کار داره .
آریا اول تعجب کرد ، بعد هم یه ذره عصبانی شد ولی زود خودشو کنترل کرد و از کلاس زد بیرون .
با پونه از کلاس رفتیم بیرون و یه ذره جلو در کلاس معطل شدیم تا حراست مارو صدا کنه . بعد از پنج دقیقه بالاخره ما رو هم صدا کرد .
منو پونه هم رفتیم سمت حراست . نقشه این بود که یکی از بچه ها بره به حراست بگه که اون روز منو با آریا دیده .
اگه من میرفتم به حراست میگفتم که اینکارو کرده ، حتما آریا فکر میکرد چقدر من عقده ای و بی جنبه ام . پس این نقشه بهتر بود .
با استرس در زدم و مسعول حراست اجازه داد که بریم تو .
آریا تا ما رو دید اول چشاش گرد شد ولی بعد یه جوری خودشو به بی‌خیالی زد که انگار نه انگار چیزی شده .
منو پونه هم رفتیم یه گوشه و سرمونو انداختیم پایین .
مسعول حراست : خانما میتونین بشینین
_ممنون راحتیم .
بعد رو کرد به سمت آریا و با قیافه جدی گفت :این چیزایی که راجب شما میگن راسته ؟
آریا که اصلا نمیدونست راجب چی حرف میزنه به تته پته افتاده بود : من اصلا متوجه نمیشم راجب چی صحبت میکنین.
_بسیار خوب الان متوجهتون میکنم .
یکم سکوت کرد و ادامه داد: یک ساعت پیش یکی اومد اینجا و اطلاع داد که چند روز پیش ، درست بعد از ساعت اتمام دانشگاه شما خانم تهرانیو تو یکی از کلاسا که ظاهراً هم خالی از دانشجو بوده.حبس کردین و بعد تهدیدش کردین ؟ درسته یا بازم توضیح بدم؟
آریا که کارد می‌زدی خونش درنمیومد. یه نگاه بد بهم انداخت که خودمم ترسیدم ولی جا نزدم و نترسیدم .
آریا با قیافه ای پکر گفت : کی این مزخرفاتو به شما گفته ؟ یعنی شما حرف چند تا جوجه دانشجو رو باور میکنین؟
پس اعتبار و آبروی چند ساله ی من اینجا کشکه؟
_اولا که احترام خودتونو نگه دارید و توهین نکنید . بعدشم اینکه ما به همین راحتی حرف کسیو باور نمی‌کنیم . متاسفانه ما اولش هم تعجب کردیم و فکر کردیم دروغه ولی متاسفانه چند نفر از دانشجوهای کلاس هم گفتن که شما رو دیدن که با قیافه عصبانی داشتین خانم تهرانیو تهدید می کردین .
بعد هم رو کرد به یکی از مسعولای دیگه و گفت : به اون بچه ها بگین بیان تو .
آریا که واقعا داشت مخش سوت میکشید با تعجب به در نگاه کرد که بچه ها داشتن میومدن تو . بعد هم با عصبانیت بهم نگا کرد .
منم یه پوزخند بهش زدم و زود نگامو ازش گرفتم .

بچه ها از در اومدن تو و آریا همچنان داشت با تعجب نگاه میکرد . حق هم داشت تعجب کنه .
من هم بودم تعجب میکردم چون یهو این همه آدم که اصلا تاحالا باهاشون دشمنی نداشتی بیان بر علیهت شهادت بدن .
بعد که اومدن تو ، اون یکی ماموره درو بست ، بعد مامور اصلیه با چشم و ابرو بهش اشاره کرد از کلاس بره بیرون .
مامور حراست رو کرد به آریا و گفت : خیلی خوب جناب راد ، این هم شاهد ، نکنه اینا رو هم انکار میکنین ؟
آریا دیگه نمیدونست چی بگه سرشو انداخته بود پایین ، سرشو بالا آورد تا یه چیزی بگه که ماموره رو کرد سمت من و گفت : خانم تهرانی میشه دقیق تر بگین اون موقع دقیقا چه اتفاقی افتاد ؟ البته اگه براتون امکان داره چون نمی‌خوام اذیتتون کنم
منم خودمو زدم به موش مردگی و گفتم : نه خواهش میکنم . راستش اون روز من و بچه ها ، منظورم گروهمونه، خواستیم از کلاس بیایم بیرون که ایشون مارو صدا کرد .
حتی به جز خودمون چند نفر دیگه هم شنیدن که منو صدا کردن وگرنه من هیچ کاری با ایشون نداشتم . بعد از اینکه رفتم کلاس ، ایشون درو بست و …. ادامه جملمو نگفتم و یه نفس عمیق کشیدم . الکی مثلا جلوی آریا فیلم بازی کردم .
مسعول: اگه اذیت میشین میتونین ادامه ندین
_نه مشکلی نیست . ایشون درو بست و منو هل دادن سمت دیوار بعد تهدیدم کردن
_واسه چی تهدیدتون کردن؟
_راستش من چند بار دیر اومده بودم سر کلاس، ایشون هم خواستن اینجوری تلافی کنن .
وقتی داشتن تهدیدم میکردن ، هرکاری کردم نذاشتن از کلاس برم بیرون ، حتی التماس هم کردم ولی نذاشتن . تا اینکه یکی از دانشجوها درو باز کرد و مارو دید . بعد هم آبروی من رفت و …
_بسیار خوب ممنونم ازتون .
آریا که دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه با عصبانیت رو به من گفت : این دری وریا چیه داری میگی؟ چشمت به چهار نفر بزرگتر از خودت خورده داری خودتو قهرمان جلوه میدی و خودشیرینی می‌کنی ؟ شیطونه میگه یه چیز بهش بگم که ….
حرف آریا با صدای مسعول قطع شد : نه توروخدا بیا یه چیز هم بگو تعارف نکن . شما واقعا خجالت نمیکشین ؟ عوض اینکه این خانم شاکی باشه، شما شاکی شدی؟
ایشونو اون روز تنها گیر آوردید و اذیتش کردین ، حالا خدا می‌دونه اگه دانشجوها سر نمی‌رسیدن چه بلاهای دیگه سرش میاوردین ، تازه دو قورت و نیمتونم باقیه؟
آریا به معنای واقعی لال شده بود . اینم نتیجه دست درازی و اذیت کردن بقیه .
بعد مسعوله رو کرد به شاهدان و گفت : همه حرفهای خانم تهرانیو تأیید میکنین ؟
شاهدا هم با سر تایید کردن.
این دفعه من بودم که لبخند پیروزیو میزدم .
🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
5 سال قبل

چند روز یه بار پارت میزارین خواهشا. پاسخگو باشید

Ariana
پاسخ به  ghader ranjbar
5 سال قبل

امروز شیشمین روزه ها مطمئنید پنج روز یه باره؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x