با دستم رو میز ضرب گرفته بودم و چشمامو از شدت عصبانیت بسته بودم .
فقط داشتم به این فکر میکردم که چرا من ؟
این همه آدم تو دنیا بود . چرا همه اینا باید سر من میومد ؟ داشتم به خودم و سرنوشت مزخرفم فکر میکردم .
آریا پشتش به من بود و از پنجره داشت بیرونو نگاه میکرد .
با همون نگاه متفکرانه اش آروم از پنجره فاصله گرفت . بعد یه نیم نگاهی بهم انداخت و اومد سمتم .
روبروم نشست و گفت : ببین هلما، من بهت حق میدم . تو فقط قرار بود بیای مهمونی ، نمیدونم چرا اینجوری شد .
باورت میشه اگه بگم تو زندگیم تا حالا اینجوری از یکی رکب نخورده بودم ؟
حق میدم که ازم عصبانی باشی .
حتی اگه منو بخوای همین الان بکشی ، بازم حق داری .
ولی خودمم این وسط از یکی باختم که حتی فکر کردنشم خنده داره ولی باور کن من این وسط خودمم بی تقصیرم .
ولی …
اینو که گفت سرشو انداخت پایین .
خودم ازش پرسیدم : ولی چی ؟
بعد از یکم مکث سرشو آورد بالا و تو چشمام زل زد : عوضش یه دوستیو پیدا کردم که میدونم انقد قویه که میتونم با اون از پس همه این مشکلات بربیام.
هلما تو این مدت انقد خوب شناختمت که میدونم اگه بخوای ، پگاه که هیچی ، حتی از منم رد میشی و میری جلو .
اینو چند بار ثابت کردی بهم .
حرفای آریا درسته زیاد منطقی نبود ولی یه کم آرومم کرد .
این دفعه یکم صداشو آروم کرد و نزدیکم شد : هلما یه قولی باید بهم بدی .
گنگ نگاش کردم .
خودش ادامه داد: باید بهم قول بدی بهم که کمکم میکنی تا از شر پگاه راحت شیم . نه من نه تو ، هیچکدوممون نمیتونیم تنهایی از پسش برییایم .
حرفشو با داد قطع کردم : همه اینا به کنار ، ایدز من چی میشه ؟ اگه ایدز داشته باشم چی؟ اون موقع هم میتونی کمکم کنی از شرش راحت شیم ؟ لعنتی حرف بزن . اون موقع چی؟
با کلافگی سرشو بالا آورد : هلما میخوام یه واقعیتیو بهت بگم .
_چه واقعیتی؟
_راستش دیروز رفتم پیش پگاه .
اینو ک گفت چشام چهارتا شد و مستقیم زل زدم بهش .
از نگاهم تعجبو خوند که به حرفاش ادامه داد : بهش گفتم که میخوام ببینمت و دلم واست تنگ شده .
راه دیگه ای واسه گیر انداختنش نداشتم .
بعد از اینکه پگاه اومد پیشم ، الکی اول واسش نقش بازی کردم ، بعد که چند دقیقه گذشت ، تهدیدش کردم و اسلحه رو روی پیشونیش گذاشتم . قسم خوردم که اگه نگه چه بلایی سرت آورده میکشمش .
اول قسر در رفت و حرف نزد . منم بهش گفتم اگه چیزی نگی ، وقتی جواب آزمایش اومد هرجای دنیا هم که باشی گیرت میارم و میکشمت .
بعد ترسید و حقیقتو گفت .
گفت اون سرنگ فقط واسه ترسوندن بوده وگرنه هیچی نبود .
_پس دکتر چی گفت ؟ مگه نگفت ممکنه ایدز باشه ؟
_چرا ولی دوباره رفتم پیش دکتره ، گفت که ما رو با یه مریض دیگه اشتباه گرفته بود و تو هیچیت نیست . اگه هم دیدی از صبح تا الان ناراحت بودم فقط به خاطر اینکه ترسیدم بلایی سر خودت بیاری ، همین .
باورم نمیشد آریا داشت این حرفو میزد . یعنی من الان سالمم ؟ از خوشحالی دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی آریا خیلی ضایع بود .
خودمو کنترل کردم و به آریا گفتم : یعنی انقد مهمم که به خاطر من ناراحت بودی ؟
سرشو انداخت پایین و ازم فاصله گرفت. دلیل سکوتشو نفهمیدم.
یه اخم ریز کرد و گفت: تو شرکت میبینمت .
بعد هم با عجله از کلاس خارج شد . خیلی دلم میخواست دلیل سکوتشو بدونم ولی نشد .
***
تو شرکت مشغول کارهای اداری بودم و بازم سرم به حساب و کتابا گرم بود که یکی در زد .
فک کردم آریا یا یلداس ، گفتم بیا تو .
در که باز شد ، سرمو بالا آوردم که با دیدن کسی که روبروم بود از تعجب خشکم زد .
متین بود . اون اینجا چیکار میکرد ؟ آدرس شرکتو از کجا آورد ، نکنه تعقیبم کرده بود ؟
با دهن باز گفتم : تو ؟
_آره من ، بازم من . همیشه من.
خیلی جالبه ، هردفعه که منو میبینی ، از دفعه پیش دهنت بیشتر باز میشه .
اینو گفت و پوزخند زد .
_تو اینجا چه غلطی میکنی ، واسه چی اومدی ؟
آروم آروم اومد سمتم . یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : یادت رفته یه حرفایی بهت زده بودم ؟ اگه تو یادت رفته ، من خوب یادمه . عین روز اول ، همشو جزء به جزء یادمه .
شرمنده من زیاد آدم صبوری نیستم . واس خاطر همین هم طاقت نیاوردم و اومدم اینجا که یه عکساییو به مهندس جونت نشون بدم . اسمش چی بود ؟ آها آریا راد . استاد دانشگاهمون . مگه نه ؟
دیگه واقعا داشتم شاخ درمیاوردم . این از کجا میدونست همه اینا رو ؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : تو بیجا کردی پاتو گذاشتی اینجا ؟ مگه اینجا هم عین دانشگاه ، خونه خالس که سرتو میندازی پایین و میای تو ؟
یه پوزخند زد و گفت : این دفعه دیگه نوبت منه که تهدید کنم نه تو .
چه حالی میده اون لحظه ای که عکستو به رعیس جونت نشون بدم و اونم صورتش از حرص قرمز بشه و بعد هم در جا اخراجت کنه .
من که چند وقته منتظر این لحظم .
دیدم حواسش پرت بود ، از فرصت استفاده کردم
دستمو سمت عکس گرفتم و خواستم از دستش بقاپم که زود فهمید و مقاومت کرد و دستشو کشید . منم آستینشو بیشتر کشیدم که همون لحظه از دستش افتاد و خواست برداره که آریا درو باز کرد .
منم زود عکسو با کفشم کشوندم سمت خودم ، جوری که ضایع نشه .
آریا با عصبانیت به متین زل زده بود . بعد از یه نگاه مشکوک و نسبتا طولانی به من ، رو کرد سمت متین و گفت : اینجا چه خبره ، تو توی شرکت من چه غلطی میکنی ؟
_نمیدونستم شما کارمنداتونو از بین شاگرداتون انتخاب میکنید ، وگرنه منم حسابدار خوبی میشدم .
_مزخرف تحویل من نده . میگم اینجا واسه چی اومدی ؟
_راستش اومدم واسه یه حرف ناگفته ، یه چیزی که خیلی وقت بود باید بهت میگفتم ولی قسمت نمیشد .
یه چیزایی راجب این خانوم به ظاهر محترم که …
حرفشو قطع کردم : اومدی اینجا پته منو بریزی رو آب آره ؟ بریز دیگه .
ولی مطمعن باش اولین کسی که پشیمون میشه خودتی .
لحن صدامو دو رگه کردم و یه حالت بغض الکی هم به خودم دادم و گفتم :
آشغال عوضی تو فک کردی میتونی از یه دختر بی پناهی مث من باج بگیری و آبرومو ببری ؟ تو که تا الان هرکاری دلت میخواست کردی ، پس چرا معطلی ؟
یه جوری نقش بازی کردم که خودمم باورم شده بود .
متین زود رو کرد سمت آریا و گفت : گول این موش مردگی هاشو و مظلوم نمایی هاشو نخوریا ، این یه مارمولکیه که لنگشم خودشه . واسه همه این نقشو بازی میکنه.
اینو که گفت یکم جدی تر شدم و یه جورایی که حتی پرویز پرستویی هم نمیتونست عین من بازی کنه زدم زیر گریه و سرمو گذاشتم رو میز .
یکم مکث طولانی بینشون بود و مطمعن بودم آریا باور کرده .
یکی دوثانیه بعد آریا با صدای بلند رو به متین گفت : من نمیدونم تو واسه چی اومدی اینجا و میخواستی کیو تخریب کنی. ولی اینو میدونم هلما یکی از بهترین شاگردای کلاسمه و تو کاراش هم موفقه .
اینو بهم ثابت کرده ، پس زیاد زور نزن که ذهنیت منو نسبت به اون عوض کنی . حالا هم بزن به چاک تا ندادم پلیس ببرتت .
بعد هم متین بدون هیچ حرفی رفت . فک کنم آریا اونقدر با تحکم حرف زده بود که متین دیگه جرعت نکرده بود رو حرفش حرف بزنه .
بعد از این که اون رفت ، آریا کم کم اومد سمتم . اینو از صدای پاش شنیدم . چند قدم دورتر از من وایساد
صدای آرومش شد : بلند شو.
آروم از جام بلند شدم و تو چشمای عسلیش زل زدم و با پشت دست اشکمو پاک کردم .
_این واسه چی میاد اینجا ؟ چیو میخواد بگه راجب تو؟
ترس برم داشت . سرمو انداختم پایین تا نگام بهش نیوفته ، چی بهش میگفتم ؟ میگفتم اون میخواد بهت بگه من یه دختر هرزم که اون شب مست بودم و تو حال خودم و نبودم و کنار چند تا مرد ازم عکس گرفته ؟
چاره ای جز سکوت نداشتم . خودش فهمید که چیزی واسه گفتن ندارم .
صداشو صاف کرد و گفت : خیلی خوب اگه نمیخوای چیزی بگی ، نگو . ولی اینو بدون هروقت خودت خواستی باهام راجبش حرف بزنی من آمادم .
باورم نمیشد دارم اینو میشنوم . این آریایی که من میدیدم دیگه با اون آریایی قدیم صدو هشتاد درجه فرق کرده بود . اینو به وضوح میتونستم ببینم .
آریا خواست از در بره بیرون که صداش زدم : آقا آریا
آریا سرجاش وایساد و برگشت . زل زدم بهش و گفتم : ممنون که منو از دستش نجات دادی .
یه لبخند کم جونی زد و خواست بره که دوباره برگشت : این روزا انقد سرم شلوغ بود و فکرم مشغول پگاه بود که اصلا همه چیو یادم رفت . حال بابات چطوره ؟ بهتر شده ؟ مرخصش کردین ؟
_آره ، یه چند روزی میشه که مرخص شده ، حالش بهتره .
_خداروشکر. راستی اینم یادم رفت بهت بگم . درسته منو تو هیچ نسبتی با هم نداریم و یه همکار بیشتر نیستیم ، ولی اینقدر دیگه بی غیرت نیستم که هرکسی دلش خواست بیاد اینجا و مزاحم همکارام بشه .
این پسره هم دیگه اینجا پیداش نمیشه . اگه پیداش بشه ، خودم میکشمش.
تو هم نمیخواد نگران چیزی باشی . اوکی ؟
آروم سرمو تکون دادم . اونم یه لبخند خیلی کوتاهی زد و رفت بیرون .
حرفای آریا قوت قلب بود . خداروشکر تو این گیر و دار حداقل اون حالمو میفهمید. ولی یه حسی تو قلبم میگفت کاش نسبت منو آریا از یه نسبت همکار بیشتر بود .
کی بدش میومد آریا حامیش باشه و همه جا هواشو داشته باشه ؟
***
پونه :هلما خانم چیه امروز خیلی شنگولی ؟ نه به قیافه دپرس دیروزت نه به الانت که یه دقیقه رو صندلی بند نمیشی ؟
کامران : معلوم نیست کی دیروز زده بود تو برجکش وگرنه این هیچوقت دپرس نیست .
شاهین : خوب خانم خانما ، چه خبر ؟ خیلی وقته خبری ازت نیس ، نکنه عاشق شدی و ما خبر نداریم ؟
_نه بابا عشق و عاشقی که همش کشکه ، این چند روز فقط بخاطر بابام ناراحت بودم
سحر : بچه ها بهش بگیم ؟
گیج بهشون نگاه کردم . منظورشونو نفهمیدم .
کامران : الان بهش بگیم بهتره تا این که خودش بفهمه .
بعد هم به همدیگه اشاره کردن .
با همون حالت تعجب پرسیدم : بچه ها میشه بگین دارین راجب چی حرف میزنین؟ منم در جریان بزارین بد نیستا…
پونه رو به من کرد و گفت : یه چیز میگم ولی قول بده عصبانی نشیا. گرچه میدونم میشی ولی باز بهتر از اینه که بعداً خودت ببینی و عصبانی بشی .
_بگو تا به جون به لبم نکردی .
پونه : دیروز تو زود از دانشگاه رفتی ، منو بچه ها که خواستیم از دانشگاه بیایم بیرون ، از بقیه بچه ها شنیدیم که نمره های این ترمو زدن رو برد . چند نفر هم این ترمو کلا مشروط شدن .
_خوب ؟
_متاسفانه یکی از مشروطیا تو بودی . خودمونیم نفهمیدیم چون آریا به اندازه کافی تنبیهت کرد و سه روز اخراج شدی .
حرفایی که پونه میگفت باورم نمیشد ،
قیافه متعجبم دیگه داشت از عصبانیت رو قرمزی میزد .
این پسره پرروبازیاش تمومی نداره . دوروز بهش خندیدم و هرچی گفت ، گفتم چشم و هرکاری خواست براش کردم . حالا منو مشروط میکنه ، فک کرده منم میشینم بر و بر نگاش میکنم .
_اون بیشعور چطور جرعت کرد این کارو بکنه ، مگه اینجا شهر هرته ؟
کامران : ای بابا مگه نگفتم این عصبانی میشه ؟ الان مارو هم شریک جرم میکنه و دخل هممونو میاره .
انقد عصبانی بودم که میخواستم کل کافه رو بهم بزنم . بیشتر از همه از خودم عصبانی بودم که چطوری راحت بهش اعتماد کردم . من که میدونستم اون چقدر هفت خطه و هر روز یه بازی در میاره .
پس چرا زود خام دو تا حرف عشقولانش شدم ؟ حالا خوبه زیاد سوتی ندادم .
پونه : حالا میخوای چی کار کنی ؟
_هستین بچه ها ؟
پونه : نکنه بازم میخوای نقره داغش کنی ؟
_این دفعه میخوام یه کاری کنم بفهمه با کی طرفه . مثل اینکه دفعه پیش کشوندمش حراست واسش کم بود .
کامران: فقط حواست باشه این دفعه زیاد دردسر نشه .
🍁🍁
کانال رمان من
🆔 @romanman_ir