رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 25

4.6
(83)

با دستم رو میز ضرب گرفته بودم و چشمامو از شدت عصبانیت بسته بودم .
فقط داشتم به این فکر میکردم که چرا من ؟
این همه آدم تو دنیا بود . چرا همه اینا باید سر من میومد ؟ داشتم به خودم و سرنوشت مزخرفم فکر میکردم .
آریا پشتش به من بود و از پنجره داشت بیرونو نگاه میکرد .
با همون نگاه متفکرانه اش آروم از پنجره فاصله گرفت . بعد یه نیم نگاهی بهم انداخت و اومد سمتم .
روبروم نشست و گفت : ببین هلما، من بهت حق میدم . تو فقط قرار بود بیای مهمونی ، نمی‌دونم چرا اینجوری شد .
باورت میشه اگه بگم تو زندگیم تا حالا اینجوری از یکی رکب نخورده بودم ؟
حق میدم که ازم عصبانی باشی .
حتی اگه منو بخوای همین الان بکشی ، بازم حق داری .
ولی خودمم این وسط از یکی باختم که حتی فکر کردنشم خنده داره ولی باور کن من این وسط خودمم بی تقصیرم .
ولی …
اینو که گفت سرشو انداخت پایین .
خودم ازش پرسیدم : ولی چی ؟
بعد از یکم مکث سرشو آورد بالا و تو چشمام زل زد : عوضش یه دوستیو پیدا کردم که می‌دونم انقد قویه که میتونم با اون از پس همه این مشکلات بربیام.
هلما تو این مدت انقد خوب شناختمت که می‌دونم اگه بخوای ، پگاه که هیچی ، حتی از منم رد میشی و میری جلو .
اینو چند بار ثابت کردی بهم .
حرفای آریا درسته زیاد منطقی نبود ولی یه کم آرومم کرد ‌.
این دفعه یکم صداشو آروم کرد و نزدیکم شد : هلما یه قولی باید بهم بدی .
گنگ نگاش کردم .
خودش ادامه داد: باید بهم قول بدی بهم که کمکم میکنی تا از شر پگاه راحت شیم . نه من نه تو ، هیچکدوممون نمی‌تونیم تنهایی از پسش برییایم .
حرفشو با داد قطع کردم : همه اینا به کنار ، ایدز من چی میشه ؟ اگه ایدز داشته باشم چی؟ اون موقع هم میتونی کمکم کنی از شرش راحت شیم ؟ لعنتی حرف بزن . اون موقع چی؟
با کلافگی سرشو بالا آورد : هلما می‌خوام یه واقعیتیو بهت بگم .
_چه واقعیتی؟

_راستش دیروز رفتم پیش پگاه .
اینو ک گفت چشام چهارتا شد و مستقیم زل زدم بهش .
از نگاهم تعجبو خوند که به حرفاش ادامه داد : بهش گفتم که می‌خوام ببینمت و دلم واست تنگ شده .
راه دیگه ای واسه گیر انداختنش نداشتم .
بعد از اینکه پگاه اومد پیشم ، الکی اول واسش نقش بازی کردم ، بعد که چند دقیقه گذشت ، تهدیدش کردم و اسلحه رو روی پیشونیش گذاشتم . قسم خوردم که اگه نگه چه بلایی سرت آورده میکشمش .
اول قسر در رفت و حرف نزد . منم بهش گفتم اگه چیزی نگی ، وقتی جواب آزمایش اومد هرجای دنیا هم که باشی گیرت میارم و می‌کشمت .
بعد ترسید و حقیقتو گفت .
گفت اون سرنگ فقط واسه ترسوندن بوده وگرنه هیچی نبود .
_پس دکتر چی گفت ؟ مگه نگفت ممکنه ایدز باشه ؟
_چرا ولی دوباره رفتم پیش دکتره ، گفت که ما رو با یه مریض دیگه اشتباه گرفته بود و تو هیچیت نیست . اگه هم دیدی از صبح تا الان ناراحت بودم فقط به خاطر اینکه ترسیدم بلایی سر خودت بیاری ، همین .

باورم نمیشد آریا داشت این حرفو میزد . یعنی من الان سالمم ؟ از خوشحالی دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی آریا خیلی ضایع بود .
خودمو کنترل کردم و به آریا گفتم : یعنی انقد مهمم که به خاطر من ناراحت بودی ؟
سرشو انداخت پایین و ازم فاصله گرفت. دلیل سکوتشو نفهمیدم.
یه اخم ریز کرد و گفت: تو شرکت می‌بینمت .
بعد هم با عجله از کلاس خارج شد . خیلی دلم میخواست دلیل سکوتشو بدونم ولی نشد .

***

تو شرکت مشغول کارهای اداری بودم و بازم سرم به حساب و کتابا گرم بود که یکی در زد .
فک کردم آریا یا یلداس ، گفتم بیا تو .
در که باز شد ، سرمو بالا آوردم که با دیدن کسی که روبروم بود از تعجب خشکم زد .
متین بود . اون اینجا چیکار میکرد ؟ آدرس شرکتو از کجا آورد ، نکنه تعقیبم کرده بود ؟
با دهن باز گفتم : تو ؟
_آره من ، بازم من . همیشه من‌.
خیلی جالبه ، هردفعه که منو میبینی ، از دفعه پیش دهنت بیشتر باز میشه .
اینو گفت و پوزخند زد .
_تو اینجا چه غلطی می‌کنی ، واسه چی اومدی ؟

آروم آروم اومد سمتم . یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : یادت رفته یه حرفایی بهت زده بودم ؟ اگه تو یادت رفته ، من خوب یادمه . عین روز اول ، همشو جزء به جزء یادمه .
شرمنده من زیاد آدم صبوری نیستم . واس خاطر همین هم طاقت نیاوردم و اومدم اینجا که یه عکساییو به مهندس جونت نشون بدم . اسمش چی بود ؟ آها آریا راد . استاد دانشگاهمون . مگه نه ؟
دیگه واقعا داشتم شاخ درمیاوردم . این از کجا میدونست همه اینا رو ؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم : تو بیجا کردی پاتو گذاشتی اینجا ؟ مگه اینجا هم عین دانشگاه ، خونه خالس که سرتو میندازی پایین و میای تو ؟
یه پوزخند زد و گفت : این دفعه دیگه نوبت منه که تهدید کنم نه تو .
چه حالی میده اون لحظه ای که عکستو به رعیس جونت نشون بدم و اونم صورتش از حرص قرمز بشه و بعد هم در جا اخراجت کنه .
من که چند وقته منتظر این لحظم .
دیدم حواسش پرت بود ، از فرصت استفاده کردم
دستمو سمت عکس گرفتم و خواستم از دستش بقاپم که زود فهمید و مقاومت کرد و دستشو کشید . منم آستینشو بیشتر کشیدم که همون لحظه از دستش افتاد و خواست برداره که آریا درو باز کرد .
منم زود عکسو با کفشم کشوندم سمت خودم ، جوری که ضایع نشه .
آریا با عصبانیت به متین زل زده بود . بعد از یه نگاه مشکوک و نسبتا طولانی به من ، رو کرد سمت متین و گفت : اینجا چه خبره ، تو توی شرکت من چه غلطی می‌کنی ؟
_نمیدونستم شما کارمنداتونو از بین شاگرداتون انتخاب میکنید ، وگرنه منم حسابدار خوبی میشدم .
_مزخرف تحویل من نده . میگم اینجا واسه چی اومدی ؟
_راستش اومدم واسه یه حرف ناگفته ، یه چیزی که خیلی وقت بود باید بهت میگفتم ولی قسمت نمیشد .
یه چیزایی راجب این خانوم به ظاهر محترم که …
حرفشو قطع کردم : اومدی اینجا پته منو بریزی رو آب آره ؟ بریز دیگه .
ولی مطمعن باش اولین کسی که پشیمون میشه خودتی .
لحن صدامو دو رگه کردم و یه حالت بغض الکی هم به خودم دادم و گفتم :
آشغال عوضی تو فک کردی میتونی از یه دختر بی پناهی مث من باج بگیری و آبرومو ببری ؟ تو که تا الان هرکاری دلت میخواست کردی ، پس چرا معطلی ؟
یه جوری نقش بازی کردم که خودمم باورم شده بود .
متین زود رو کرد سمت آریا و گفت : گول این موش مردگی هاشو و مظلوم نمایی هاشو نخوریا ، این یه مارمولکیه که لنگشم خودشه . واسه همه این نقشو بازی میکنه.
اینو که گفت یکم جدی تر شدم و یه جورایی که حتی پرویز پرستویی هم نمیتونست عین من بازی کنه زدم زیر گریه و سرمو گذاشتم رو میز .

یکم مکث طولانی بینشون بود و مطمعن بودم آریا باور کرده .
یکی دوثانیه بعد آریا با صدای بلند رو به متین گفت : من نمی‌دونم تو واسه چی اومدی اینجا و میخواستی کیو تخریب کنی. ولی اینو می‌دونم هلما یکی از بهترین شاگردای کلاسمه و تو کاراش هم موفقه .
اینو بهم ثابت کرده ، پس زیاد زور نزن که ذهنیت منو نسبت به اون عوض کنی . حالا هم بزن به چاک تا ندادم پلیس ببرتت .
بعد هم متین بدون هیچ حرفی رفت . فک کنم آریا اونقدر با تحکم حرف زده بود که متین دیگه جرعت نکرده بود رو حرفش حرف بزنه .
بعد از این که اون رفت ، آریا کم کم اومد سمتم . اینو از صدای پاش شنیدم . چند قدم دورتر از من وایساد

صدای آرومش شد : بلند شو.
آروم از جام بلند شدم و تو چشمای عسلیش زل زدم و با پشت دست اشکمو پاک کردم .
_این واسه چی میاد اینجا ؟ چیو میخواد بگه راجب تو؟
ترس برم داشت . سرمو انداختم پایین تا نگام بهش نیوفته ، چی بهش میگفتم ؟ میگفتم اون میخواد بهت بگه من یه دختر هرزم که اون شب مست بودم و تو حال خودم و نبودم و کنار چند تا مرد ازم عکس گرفته ؟
چاره ای جز سکوت نداشتم . خودش فهمید که چیزی واسه گفتن ندارم .
صداشو صاف کرد و گفت : خیلی خوب اگه نمی‌خوای چیزی بگی ، نگو . ولی اینو بدون هروقت خودت خواستی باهام راجبش حرف بزنی من آمادم .
باورم نمیشد دارم اینو می‌شنوم . این آریایی که من میدیدم دیگه با اون آریایی قدیم صدو هشتاد درجه فرق کرده بود . اینو به وضوح میتونستم ببینم .

آریا خواست از در بره بیرون که صداش زدم : آقا آریا
آریا سرجاش وایساد و برگشت . زل زدم بهش و گفتم : ممنون که منو از دستش نجات دادی .
یه لبخند کم جونی زد و خواست بره که دوباره برگشت : این روزا انقد سرم شلوغ بود و فکرم مشغول پگاه بود که اصلا همه چیو یادم رفت . حال بابات چطوره ؟ بهتر شده ؟ مرخصش کردین ؟
_آره ، یه چند روزی میشه که مرخص شده ، حالش بهتره .
_خداروشکر. راستی اینم یادم رفت بهت بگم . درسته منو تو هیچ نسبتی با هم نداریم و یه همکار بیشتر نیستیم ، ولی اینقدر دیگه بی غیرت نیستم که هرکسی دلش خواست بیاد اینجا و مزاحم همکارام بشه .
این پسره هم دیگه اینجا پیداش نمیشه . اگه پیداش بشه ، خودم میکشمش.
تو هم نمی‌خواد نگران چیزی باشی . اوکی ؟
آروم سرمو تکون دادم ‌. اونم یه لبخند خیلی کوتاهی زد و رفت بیرون .
حرفای آریا قوت قلب بود . خداروشکر تو این گیر و دار حداقل اون حالمو میفهمید. ولی یه حسی تو قلبم می‌گفت کاش نسبت منو آریا از یه نسبت همکار بیشتر بود .
کی بدش میومد آریا حامیش باشه و همه جا هواشو داشته باشه ؟

***

پونه :هلما خانم چیه امروز خیلی شنگولی ؟ نه به قیافه دپرس دیروزت نه به الانت که یه دقیقه رو صندلی بند نمیشی ؟
کامران : معلوم نیست کی دیروز زده بود تو برجکش وگرنه این هیچوقت دپرس نیست .
شاهین : خوب خانم خانما ، چه خبر ؟ خیلی وقته خبری ازت نیس ، نکنه عاشق شدی و ما خبر نداریم ؟
_نه بابا عشق و عاشقی که همش کشکه ، این چند روز فقط بخاطر بابام ناراحت بودم

سحر : بچه ها بهش بگیم ؟
گیج بهشون نگاه کردم . منظورشونو نفهمیدم .
کامران : الان بهش بگیم بهتره تا این که خودش بفهمه .
بعد هم به همدیگه اشاره کردن .
با همون حالت تعجب پرسیدم : بچه ها میشه بگین دارین راجب چی حرف میزنین؟ منم در جریان بزارین بد نیستا…

پونه رو به من کرد و گفت : یه چیز میگم ولی قول بده عصبانی نشیا. گرچه می‌دونم میشی ولی باز بهتر از اینه که بعداً خودت ببینی و عصبانی بشی .

_بگو تا به جون به لبم نکردی .
پونه : دیروز تو زود از دانشگاه رفتی ، منو بچه ها که خواستیم از دانشگاه بیایم بیرون ، از بقیه بچه ها شنیدیم که نمره های این ترمو زدن رو برد . چند نفر هم این ترمو کلا مشروط شدن .
_خوب ؟
_متاسفانه یکی از مشروطیا تو بودی . خودمونیم نفهمیدیم چون آریا به اندازه کافی تنبیهت کرد و سه روز اخراج شدی .
حرفایی که پونه می‌گفت باورم نمیشد ،
قیافه متعجبم دیگه داشت از عصبانیت رو قرمزی میزد .
این پسره پرروبازیاش تمومی نداره . دوروز بهش خندیدم و هرچی گفت ، گفتم چشم و هرکاری خواست براش کردم . حالا منو مشروط می‌کنه ، فک کرده منم میشینم بر و بر نگاش میکنم .

_اون بیشعور چطور جرعت کرد این کارو بکنه ، مگه اینجا شهر هرته ؟
کامران : ای بابا مگه نگفتم این عصبانی میشه ؟ الان مارو هم شریک جرم میکنه و دخل هممونو میاره .
انقد عصبانی بودم که میخواستم کل کافه رو بهم بزنم . بیشتر از همه از خودم عصبانی بودم که چطوری راحت بهش اعتماد کردم . من که میدونستم اون چقدر هفت خطه و هر روز یه بازی در میاره .
پس چرا زود خام دو تا حرف عشقولانش شدم ؟ حالا خوبه زیاد سوتی ندادم .

پونه : حالا میخوای چی کار کنی ؟
_هستین بچه ها ؟
پونه : نکنه بازم میخوای نقره داغش کنی ؟
_این دفعه می‌خوام یه کاری کنم بفهمه با کی طرفه . مثل اینکه دفعه پیش کشوندمش حراست واسش کم بود .

کامران: فقط حواست باشه این دفعه زیاد دردسر نشه .
🍁🍁

 

کانال رمان من
🆔 @romanman_ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x