رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 6

4.1
(34)

 

 

نیم ساعت راجب مهریه و شیربها و حق و حقوق و شرط های بابام حرف زدیم . حتی راضی نشدن با هم دیگه بریم اتاق حرف بزنیم. معلومه بدجوری حالشونو گرفته بودم .
البته این همون چیزی بود که از اول میخواستم. مهمونا خداحافظی کردن و رفتن .
من موندم و دو اژدهای خشمگین که اگع تا دو دقیقه دیگه اونجا میموندم منو درسته قورت میدادن. مامان که از دور نگاه غضبناکی بهم انداخت و اومد سمتم که با سرعت میگ میگ رفتم تو اتاق و درو قفل کردم . صدای مامان از پشت در میومد : جیگرت دربیاد الهی ، بالاخره از اون اتاق میای بیرون دیگه ، تا ابد که اونجا خودتو زندانی نمیکنی دختره بی حیا .
خجالت نکشیدی منو باباتو پیش اونا سکه یه پول کردی؟ با اون قیافه دخترای دهاتی اومدی پیششون فکر آبروی منو باباتو نکردی؟
-اه مامان تقصیر خودته دیگه یهویی میگی خواستگار میخاد بیاد واست . شاید من آمادگی شوهر کردن نداشته باشم
-نه تروخدا بیا داشته باش . بزار پیمان بیاد خونه . اون خوب از پست برمیاد .
تو دلم گفتم :وای مامانمینا ترسیدم. ولی خدایی بعضی وقتا پیمان ترسناک میشد .
از جلودر اتاقم کنار رفتم .
نشستم رو تخت . یکم با لباسام ور رفتم که دیدم بدجور بوی گل محمدی میدم . لباسامو دراوردم و رفتم حموم . یه ربع بعد از حموم دراومدم و لباسامو پوشیدم و رفتم رو تخت و یکم با گوشیم ور رفتم که یهو صدای پا اومد. حدس زدم پیمان باشه . رفتم زیر پتو و خودمو به خواب زدم .
یهو در اتاق باز شد و من احساس کردم پیمان سرجاش وایساد. بعد نزدیک و نزدیک تر شد و یکم جلوتر وایساد .
حدس زدم فهمیده که خوابم . خدا خدا میکردم که مامان بهش چیزی نگفته باشه که با شنیدن صداش نقشه هام نقش برآب شد : حیف که خوابی وگرنه میدونستم چیکارت کنم سلیته خانوم .
اینو گفت و از اتاق رفت . هوووف خدا به خیر کرد . ولی اگه برم ک پایین فاتحم خوندس . یکم دیگه هم رو تخت دراز کشیدم ک صدای اس ام اسم بلند شد . حدس زدم پونه باشه ولی با دیدن صفحه گوشیم چشام گرد شد . راد بود : امروز که خوب از زیرکار در رفتی ، فردا که اضافه کاری وایسادی متوجه میشی که دیگه یهویی هوس رستوران رفتن نکنی .
این شماره منو از کجا آوردع ؟ آها حتما از اون رزومه کاری .
این فک کرده کیه با من اینجوری حرف میزنه ، انگار من بچشم . برات دارم آقا مهندس . بچرخ تا بچرخیم

یکم گذشت ، دیدم شکمم قار و قور میکنه .با ترس و لرز رفتم پایین . آروم در اتاقو باز کردم و از پله ها رفتم پایین .
از شانس گندم تو پله آخر پام محکم کوبیده شد و صدای بدی داد.
وای خدایا مگه بدشانس تر از منم هست؟
یهو پیمان از آشپزخونه زد بیرون و منو دید . یه پوزخند زد و دوباره برگشت .
همینم کم مونده بود.
منم خودمو زدم به بیخیالی و رفتم آشپزخونه .به لیوان برداشتم و چایی ریختم واسه خودم. خواستم از آشپزخونه برم بیرون که صدای پیمان نگهم داشت : حیفه دیر اومدی بخوای زود بری، بمون درخدمت باشیم
-منظور؟
-خودت خوب میدونی بزمجه. خودتو نزن به کوچه علی چپ
-که چی؟
-که اینکه هدفت از گندکاری امروز چی بود ؟
-چیه نکنه باید به تو هم جواب پس بدم؟

-ببین من استاد دانشگاهت یا پسر همسایه نیستم که هرچی دلت خواست بگی منم بخاطر اینکه غریبه ای هیچی بهت نگم . نخیر ، جنابعالی تو خونه ما بزرگ شدی. تو خانواده تهرانی . نباید یجوری رفتار کنی که شأن خانواده ما رو ببری زیر سوال و همه فک کنن واسه یه خونواده دیگه ای. فهمیدی یا ن؟
-اینا رو که خودمم میدونستم .درضمن من خودم عقلم میرسه و میدونم چی به چیه.
نیاز ب نصیحت تو ندارم . لطفا تنهام بزار
اینو گفتم و رفتم اتاقم. اه تو این هیر و ویر نصیحت های پیمانو کم داشتم .

**

صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم و یه صبحونه حسابی خوردم . باید به خودم میرسیدم چون امروز برای این آریا حسابی گذاشتم کنار .
بعد از اینکه صبحونم تموم شد از آشپزخونه زدم بیرون و صبحونمو خوردم. یه تیپ لی زدم و یه شلوار کتون مشکی و مقنعه. خط چشممو که از قصد پررنگ و کلفت کشیدم. رژم هم ک طبق معمول قرمز .
از خونه زدم بیرون و به پونه زنگ زدم .ده دقیقه بعد پونه با هاچ بکش اومد جلو در . البته من برا حفظ آبرو بش میگفتم پراید.
سوار ماشین شدم و درجا بهش توپیدم :
من الان تو این سن باید جلو در خونمون منتظر دوس پسرم باشم که با بنزش بیاد دنبالم که با هم بریم دربند و درکه و رستوران . نه اینکه رفیقم با هاچ بکش بیاد دنبالم بریم دانشگاه قیافه این استاد ایکبیریو تحمل کنیم و به روی خودمون نیاریم و عوق نزنیم .
پونه که از اول هنگ کرده بود همین که حرفم تموم شد پقی زد زیر خنده .
-چته جنی شدی امروز ؟
-هیچی بابا این مرتیکه از دیروز مخمو خورده .
-آخی نگو طفلی ، به پگاه جون برمیخوره یوقت مرد آیندش تو زرد از آب درمیاد .
جفتمون زدیم زیر خنده
-حالا چیکار کرده؟
-بابا دیروز اس داده که فردا باید اضافه کاری وایسی چون امروز،زود رفتی .
-اوه چه غلطا. از الان شمشیرو واست بسته. حواست بش باشه .
-پایه ای ؟
-چیو؟
-تو فقط بگو پایه ای قهوه ایش کنیم؟
-آره همه جوره
-پس بزن بریم. پیش به سوی قهوه ای کردن یه غول تشن

ساعت ۷:۲۰ به دانشگاه رسیدیم. خدا رو شکر هنوز کلاس شروع نشده بود. با پونه وارد کلاس شدیم و طبق معمول ته کلاس نشستیم. عادت داشتیم با دانشجوها دوره بگیریم و همه رو مسخره کنیم.
با بچه ها مشغول بگو بخند بودیم که یهو چشمم به متین افتا.د یه آن چشام گرد شد نفسم بند اومد. اصلا دوست نداشتم منو ببینه نمی دونستم چه جوری منو پیدا کرده بود.
خدا خدا میکردم که پیش بچه‌ها سوتی نده و راجع به رابطه مون حرفی نزنه چون دوست نداشتم بچه‌ها راجع به من فکر بد کنن .متین هر لحظه به من نزدیکتر می شد خودمو زدم به کوچه علی چپ و با پونه مشغول بگو بخند شدم انگار نه انگار که اصلا متین و دیدم خدا رو شکر زود متوجه شد و رفت اون ردیف کلاس.
باورم نمی شد که اصلا دیده باشمش فکر میکردم منو فراموش کرده مثل این که اون سمج تر از این حرفاس.
ولی اون که همکلاسی من نبود چه جوری تونسته بود سریع در عرض دو روز کلاس شو عوض کنه و بیاد کلاس ما.
توهم این فکرا بودم که یهو آریا وارد کلاس شد طبق معمول با قیافه جذاب و مغرور وارد کلاس شد و به هیچکس نگاه نکرد.
به پونه نگاه کردم و گفتم آماده ای ؟ اول با قیافه علامت سوال بهم نگاه کرد . منم با اشاره بهش فهموندم که خودت متوجه میشی.
دیدم بازم متوجه نمیشه گوشی رو برداشتم و بهش اس ام اس دادم: پونه می خوام نقشمو شروع کنم ولی متاسفانه این وسط چند تا قربانی هم میگیره.
– یعنی چی
یعنی فقط حواست رو جمع کن آریا ما رو نبینه.
-بازچه غلطی میخوای بکنی؟
– بشین و تماشا کن
گوشیمو گذاشتم کنار و به درسای آریا گوش دادم . با جذبه درس میداد و به من با اخم نگاه میکرد. پسره پررو فقط هم به من اخم میکرد ه.نوز واسه اجرای نقشه زود بود.
یه ربع بعد دیگه داشت حوصلم سر میرفت . هیچکدوم از چیزایی که آریا میگفت و تو دفترم نمینوشتم .
عوضش یکم با گوشیم ور میرفتم . حواسم بود که صندلی جلوییم قشنگ داشت سوالا رو مینوشت و نت برداری میکرد .
پس اولین قربانی نقشم همین صندلی جلوییم بود . دیگه وقتش بود اجرا کنم .
دفترمو باز کردم و شروع کردم کاریکاتور آریا رو کشیدن .
دماغشو خیلی گنده کردم . قدش هم اندازه نردبون کشیدم . کنارشم تیکه کلاماشو نوشتم . مثلا بشین سرجات . یا تو این نیم ساعت چه غلطی میکردی؟
یا خوشم نمیاد با دانشجوها دوره بگیری. دفتر طراحیمو گذاشتم کنار و
اون یکی دفترمو هم که مال دانشگاهم بود و توش سوالا رو نمینوشتم پرت کردم رو زمین . صدای کوبیده شدنش تو کلاس پیچید . منم از فرصت استفاده کردم و به جلوییم گفتم : یه لحظه دفترتو میدی یه سوالو جا موندم. اون بدبخت هم سریع دفترشو داد.
آریا کم کم اومد سمتمون . وای خدا نقشم داشت میگرفت . منم دفتر دختر بیچاره رو گرفتم جلوم و وانمد کردم دفتر خودمه. قبل از اینکه بالای صندلیم برسه دفتر طراحیمو باز کردم تا آریا ببینه .
همین که بالا سرم رسید نگاهی به دفتر که زمین افتاده بود انداخت و به جلوییم گفت : ‌خانم دفترتون خیلی وقته افتاده برش نمیدارین؟
دختره یه نگاه بهم کرد منم چش ابرو اومدم که آبرومو حفظ کنه. اونم هیچی نگفت و دفترو از زمین برداشت .
آریا هم دفتر منو دیدو خوشش اومد که کامل سوالا رو نوشتم ولی همین که خواست بره یهو چشمش به نقاشی افتاد و برگشت

آریا با دیدن نقاشیم چشاش گرد شد و قیافه پوکر گرفت . ولی با دیدن دماغ گندش و هیکلش که عین یه مداد کشیده بودمش کم کم به مرز انفجار رسید.
واییی الان این میترکه. ولی خودشو کنترل کرد و یه پوزخند عصبانی زد .
-نگفته بودین تو طراحی هم استعداد دارین؟
-بله متاسفانه دیدن هنر من چشم بصیرت میخواد ک هرکسی نداره .
-آها پس نظرتون چیه راجب این طرح زیبا و هنریتون با حراست حرف بزنیم ؟
شاید ایشون چشم بصیرت داشته باشن .
به هرحال اونا روزی با پنجاه تا دانشجو سرو کله میزنن.
با گفتن حراست رنگ از رخسارم پرید ولی به روی خودم نیاوردم .
-نه حالا که فک میکنم میبینم شما هم میتونین نظر بدین چون استادم هستین .
یکم صدامو آروم کردم و ادامه دادم : البته رعیسم هم هستین . ولی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.
انتظار داشتم عصبانی شه ولی فقط یه تک پوزخند زد که حرص آدمو بیشتر درمیاورد.
-بله اگه میخواین نظر کارشناسی منو بدونین پیشنهاد میکنم تا آخر کلاس بمونین و بعد ازکلاس نظرمو بهتون بگم.آخه حیفه دانشجوهایی مث شما هنر و استعدادشون حیف شه و تباه شن .
-بله منتظر میمونم
اینو گفت و رفت سرجاش و بازم با غرور به درس دادن ادامه داد.اه هیچ جوره هم از غرورش دست نمیکشید. خدای اعتماد به نفس بود . کوه یخ در برابر این کم میاورد.
یه آن چشمم خورد به متین که اون ردیف کلاس بود و هی به من نگاه میکرد. یه چشمکی بهم زد و سریع به تخته نگاه کرد.
اه پسره چندش ، فک کرده کیه که به من چشمک میزنه. اعتراف میکنم از آریا بدتر این بود. باز آریا یه غروری داشت ولی این هیچی نداشت فقط کنه بود.
صدای ویبره گوشیمو حس کردم . پونه بود: بابا تو دیگه کی هستی دختر؟ تو شیطونم درس میدی بابا . خیلی حال کردم. قیافه آریا دیدنی بود وقتی کاریکاتورشو دید.
ولی متاسفانه آخر کلاس باید نظر کارشناسیشم بشنوی . منم تورو تو این بهشت تنها میزارم عزیزم .
همینم کم مونده بود پونه تیکه بندازه بهم ولی راست میگف . معلوم نیس آریا چه بلایی سرم بیاره . ولی حقش بود جیگرم حال اومد . تا اون باشه به من دستور نده که فردا بیام اضافه کاری. انگار طلبکاره . تا بیست دقیقه بعد کلاس تموم شد و همه کیف و کتابشونو جمع کردن جز متین که تا آخرین لحظه موند .
وای نکنه متین آبرومو ببره . خیلی جالب بود . آریا نمیدونست من با متین ارتباط داشتم. متین هم نمیدونه من الان آریا رو میشناسم. آریا هم منتظر بود متین بره و متین هم که اصلا انگار ن انگار.
بهو با داد محکم آریا نگاه جفتمون برگشت بهش : آقای محترم وقتی من از کلاس نرفتم بیرون یعنی با خانم تهرانی یه کار خصوصی دارم ، پس بهتره رفع زحمت کنین تا یه جور دیگه از خجالتت درنیام .
متین خواست از کلاس بره بیرون که اومد سمتم و آروم گفت : بیرون کلاس منتظرتم.
ولی مث اینکه همچین آروم هم نبود چون آریا شنید. همین جمله بس بود تا آریا عصبانی بشه و حمله کنه به سمت متین .یقشو گرفت و داد زد :
تو چه غلطی کردی مرتیکه ؟ از کی تا حالا دانشجوهای من شدن واست بازیچه و قرار میزاری باهاشون ؟
با گفتن جمله متین دنیا رو سرم خراب شد :
من این خانومو چند ساله میشناسم . بهتره بگم این خانم قبلا دوست دخترم بود

وقتی آریا این جمله رو شنید ، یهو هنگ کرد. چشاش گرد شد بعد کم کم دستشو از یقه متین برداشت .
اصلا انتظار نداشت این حرف رو بشنوه.
خدا لعنتت کنه متین . حالا معلوم نیست آریا راجبم چه فکری میکنه .
آریا که دیگه انگار هیچی واسش مهم نبود ، رو به من کرد و گفت : هه پس شما خیلی وقته همو میشناسین ، فقط مث اینکه من این وسط مزاحم روابط عاشقونتون شدم .
اینو گفت و رفت سمت میزش و کیفشو برداشت . بعد دوباره روشو کرد به سمت من : فقط خانم تهرانی قبل از اینکه از دانشگاه برین بیرون خوشحال میشم تو حراست دانشگاه ببینمتون .
به هرحال قرار بود حراست راجب نقاشیتون نظر کارشناسیشو بده.
منم که نظرمو همونجا بهتون میگم .
اینو گفت و از کلاس رفت بیرون .
یه چشم غره به متین رفتم و سریع از کلاس رفتم بیرون و افتادم دنبال راد .
با عجله داشت میرفت منم دویدم تا بهش برسم . – یه لحظه صبر کن .
به حرفم گوش نداد و راه خودشو میرفت.
رسیدم بهش و از کیفش گرفتم . با عصبانیت برگشت . تو عصبانیت هم لامصب صدبرابر جذاب تر میشد .
-خواهش میکنم یه لحظه وایسا . باور کن اون هیچ نسبتی با من نداره . فقط … فقط
-چیشد ، زبونتو موش خورد؟ فقط چی؟
نمیخواد توجیه کنی رفتاراتو . حراست منتظرتم خانم کوچولو .
پسره پررو تقصیر منه که به خاطرش غرورمو خورد کردم . من فقط میخواستم بگم متین با من هیچ نسبتی نداره . به من میگه خانوم کوچولو . حرصم گرفت و بلند داد زدم : من خانوم کوچولووووو نیستم. خانم کوچولو اون دوست دخترته .
احساس کردم شنید چون یه لحظه وایساد و یه پوزخند زد و به راهش ادامه داد.
خدایا دردسر از این بدتر؟ اه.
برگشتم کلاس تا کیفمو بردارم که چشمم ب متین خورد . پسره عوضی .
هجوم بردم سمتش و از یقش گرفتم : تو ، توی یه لاقبا خجالت نمیکشی؟
فک کردی کی هستی که آبروی منو میبری؟ فک کردی راد حرفتو باور میکنه بدبخت ؟
-هه از رفتارش و حرف زدنش با تو کاملا مشخص بود.
-‌لازم نکرده تیکه بندازی ، یه بار دیگه فقط یبار دیگه مزاحمم شی این دفعه به جای راد خودم میرم حراست.
اینو گفتم و کیفمو برداشتم و خواستم از کلاس برم ک صداش باعث شد وایسم : ولی من هنوز دوستت دارم و از دوست داشتنم دست نمیکشم . درست عین پاشا تو فیلم لانتوری . عین نوید تو فیلم عصبانی نیستم . نگاه کن حتی اسمتو خالکوبی کردم رو دستم
حتی برنگشتم نگاش کنم .
-تو خودتو با نوید محمدزاده یکی میکنی ؟ حداقل اون تو فیلم عین آدم نقششو بازی کرد و جایزه شو گرفت .
توحتی بلد نیستی نقشتو بازی کنی.
متاسفم واست .
با عجله از کلاس رفتم بیرون رفتم سمت حراست .
با ترس درو باز کردم . آریا تو اتاق با عصبانیت وایساده بود و با مسعول اونجا داشت با عصبانیت حرف میزد. همین که درو باز کردم نگاهاشون به من برگشت.
??
? @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
5 سال قبل

لامصب این رمان هلما و استاد ب تمام معنا رو پاتاشو زود تر بزار پارت ۷ بزار ناموسا عمل کن نگاش نکن

MLIKA
4 سال قبل

لطفا پارت های بعدی رو اینقدر با تاخیر نذارید😐

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x