راوی:
دخترک میره به گذشته ها …
رها کوچولو 6ساله ، سیلی خورده…اون دندون لق که صبح به مامان نشونش داده بود حالا میون یه عالمه خون تو دهنش شناوره….دخترک داره گریه میکنه … سیلی ، بدجوری تو گوشش صدا کرده ….شوکه اس … دستشو میبره سمت گونه اش.. خیلی میسوزه…طعم تلخ خون حالشو به هم میزنه …عق میزنه و خونابه ها می ریزن کف اتاق شهناز خانوم …شهناز حال عادی نداره …دهنش بوی بدی میده … بوی تندی که بینی دخترک رو آزار میده …اون زن زیبا عصبانی میشه و سر دخترک داد میزنه
-لباستو دربیارو تمیزش کن …
دخترک از ترس جیغ اون زن لباسش رو فورا درمیاره …
شهناز لباس رو میندازه روی خونابه ها و فریاد میزنه
– تمیزش کن …زود باش تمیزش کن…
بعد جیغ میزنه ،.عصبی و درمونده تر از قبل جیغ میزنه و میگه
– زود باش تمیزش کن…
و بعد اونقدر گریه میکنه که دیگه جونی واسش نمیمونه …
رها کوچولو هم اشک میریزه و با همون لباس خیس ِخون آلود، مسیر اتاق شهناز تا اتاق مامان رو طی میکنه…میدونه باید لباس خون آلود رو مخفی کنه..میدونه باید تا مامانش ندیده لباسشو با یه دست لباس تمیز عوض کنه..با همون سن کمش میدونه که نباید بذاره مامانش بفهمه که باز هم از شهناز کتک خورده…آخه یادش نمیره که هفته پیش ، وقتی شهناز اون قاشق داغ رو گذاشت رو بازوی نحیفش بچه گونه اش ،شب، دخترک از شدت درد و سوزشِ زخم نتونسته بود بخوابه …نتونسته بود از شدت دردی که داشت گریه نکنه.!…تا اون موقع تحمل کرده بود اما نصف شب دردش اموشو برید … گریه که کرد ، مامانش دردش رو فهمید…و بعد اردشیر هم از گریه های مامان دخترک ، فهمیده بود که چه بلایی سر رها اومده….. همون شب بود که اردشیر ساعت ها با شهناز مشاجره کرد…صدای دعوا و خرد شدن ظرف های شیشه ای از اتاث شهناز بلند بود ..شهره گوش های دخترکش رو گرفته بود و بی صدا اشک ریخته بود …دعوا ها روزها و شب ها ی بعدی هم ادامه پیدا کرد…رها کوچولو موقع دعواها تو خودش مچاله تر میشد …
مامانش رفتن به اتاق شهنازو واسش قدغن کرده بود …شهناز یه روز حرفی به دخترک زد که هیچوقت از ذهن رها پاک نشد…حرفی که تا هنوز هم تو ذهن رها باقی مونه و بیرون نرفته…بهش گفته بود همه چیزو از چشم رها میبینه…گفته بود مسبب همه اون دعواها دخترکِ..و دخترک باورش شد..باور شده بود که همه دعوا ها و اختلاف ها بخاطر دهن لقی اون بوده..به خاطر اینکه اون شب که بازوش سوخت گریه کرد و نتونست دردشو مخفی کنه..گریه کرد و مامان فهمید و اردشیر فهمید و شهناز کتک خورد و اردشیر اونوطلاق داد و …
مادرش عجب آرامش پوشالی ای برای خودش و او ترتیب داده بود…یه آرامش طوفانی ِ درد آور…خیمه زدن روی آوار زندگی یک زن دیگه…دل شکستن برای ایجاد دلبستگی…آواره کردن برای خانه نشینی…رهای درونش اونقدر متاسفِ و اونقدر دردمنده که هنوز هم بعد از هفده سال داره گریه میکنه …
اما این اواخر یه نفر که واسه دخترک خیلی عزیزه بهش گفته که دیگه نباید رها کوچولو رو سرکوب نکنه..دیگه نباید خفه اش کنه…بذاره رها کوچولوی درونش قد علم کنه و درون زیباشو به همه نشون بده …یکی شهامت دوباره رها شدن رو بهش داده … اینبار دیگه رها کوچولوی گریون رو خفه نمیکنه ..
یهو صدای گریه های رها تو گوش همه میپیچه …صدای گریه هایی که از درد بخیه ها نیست..از اعماق دلشِ…از دردهای اون دختر کوچولوی بیچاره درونشِ که حتی مجبور بوده گریه هاشم خفه کنه…
حالا رها کوچولو دوباره متولد شده….پا گذاشته به دنیای بی رحم آدم ها و داره زار میزنه…اومده تو جمع افرادی که شاید اینبار بخوان جور دیگه ای باهاش رفتار کنن…شاید اینبار دیگه مادرش مجبورش نکنه شش سال تموم دور از او با مادربزرگ و خاله اش زندگی کنه…مجبورش نکنه با هویت و شخصیت یکی دیگه زندگی کنه …مجبور نشه علایق و احساسات یکی دیگه رو بروز بده …مجبور نباشه کاری کنه که کم کم من وجودش از رها بودن دربیاد و روشنا بشه … شاید توی این تولد دوباره اردشیر هم تغییر روش بده…دیگه پای دروغی که شهره درباره بچه هاش گفته ، رهای بیچاره روقصاص نکنه و دخترک رو از نعمت مادر محروم نکنه…و روزبه …مردی که دل دخترک رو به دست آورده، اینبار دیگه اون همه آزارش نده .. اینبار دیگه حرف از رفتن و بیوفایی نزنه..
شاید اینبار زندگی روی خوشش رو به دخترک نشون بده …شاید اینبار دخترک دیگه سرکوب نشه… دوست داشته بشه…. با اسم خودش صدا زده بشه … در حقش پدری و مادری بشه …شاید اون مرد که صاحبدلشِ، مهربون تر از قبل باهاش رفتار کنه … .پیشش بمونه و دلدارش بشه!
صدای زجه های درآور رها و بی تابی هاش نگاه خیس اهالی اتاق رو به اون دختر معطوف میکنه …
شهره فورا دستای دخترشو تو دستاش میگیره…اما فایده نداره … زجه های دخترک زجه های یک سال و دو سال نیست … اردشیرو روزبه هم از این رفتار بعید اون دخترک همیشه تودار و خموش شوکه میشن و نگران خودشون رو بالای سر رها میرسونن
اردشیر بازوی رها رو میگیره و سعی میکنه آرومش کنه. نگران میپرسه
-درد داری عزیزم ؟ پرستار خبر کنم؟
تن دخترک تشنج وار می لرزه…صدای زجه هاش بلند تر میشه
شهره جیغ میزنه
-اردشیر …برو پرستارو خبر کن ..دخترم درد داره!
آره دخترک درد داشت… دخترک داره هفده سال درد رو امشب گریه میکنه …بار غم هفده ساله رو داره از دل برمیداره !
اردشیر سراسیمه از در خارج میشه …روزبه که کنار تخت رها بلاتکلیف و نگران ایستاده چشمای خیسشو با پشت دست پاک میکنه …رعشه بر اندام دخترک افتاده و تکون خوردن هاش اونقدر شدید و عصبیه که سرُم به طرز دردآوری از تو دستش کنده میشه و خون از مچ دخترک بیرون میزنه … روزبه دستشو مضطرب و بلاتکلیف تو هوا تکون میده …
شهره زجه میزنه و حتی به روزبه هم متوسل میشه
-روزبه چیکار کنم؟…روزبه…دخترم داره از دستم میره !!!
روزبه تنها کاری که ازش ساخته است رو انجام میده ..آخرین قدم رو به سمت رها برمیداره و دخترک رو تنگ میون بازوهاش میگیره .. لبشو میچسبونه جفت گوش رها و سعی میکنه با حرف هاش آرومش کنه
-هیس..آروم باش رها…خودم مراقبتم…خودم مراقبتم
رها:
حسِ بودن تو حصار آغوش روزبه، حس داشتن یه تکیه گاه مهربون و نوازش لب های روزبه که نه تنها گوشم و بلکه قلب زنانه ام رو هم داره قلقلک میده و اون حرف دلنشین “خودم مراقبتم ” که با جنس صدای روزبه صد برابر واسم قشنگ ترِ، درون ناآرومم رو یکباره آروم میکنه. حالا دیگه نمی لرزم… آروم شدم ..آروم آروم … حالا هم جسمم تو آغوش محبت روزبه آروم گرفته هم قلبم.
صدای جیغ های مامان هم آروم شده.اما صدای پا میاد.انگار چند نفر دارن میدون و میان سمت اتاقم.از صداها می ترسم و تو آغوش مردانه اش فرو میرم.چقدر خوب حالمو میفهمه … تنگ تر بغلم میکنه.سرمو میچسبونه به سینه اش و اجازه میده با صدای قلبش اونقدر آروم بشم که آرزو کنم که ای کاش بشم بخشی از قلب اون مرد تا همیشه کنارم باشه، تا همیشه کنارش باشم.
روزبه دستشو نوزاش وار رو کمرم میکشه . صدای زمزمه اش همراه با ریتم موزون قلبش تو گوشم میپیچه
– رها…من کنارتم..از هیچی نترس
دلم تو سینه می لرزه..حالا میفهمم ساده ترین واژ های دنیا با صدای اون مرد که باشه میتونه دلمو بلرزونه و عاشق ترم کنه.
صداهای پا جفت تختم متوقف میشه.حس میکنم سبک شدم.دیگه درد ندارم .انگار روحم جسمم رو ترک کرده .حالا فقط صداها رو میشنوم
صدای زنانه ای خطاب به روزبه میگه
-مریض رو بخوابونیدش روی تخت.
روزبه منو آروم آروم از خودش جدا میکنه و روی تخت می خوابونه …
همون صدای زنانه بعد از چند لحظه سکوت مرگ آور دستور میده
-خانوم اسدی …لطفا پانسمان دستشو انجام بده و مطمئن شو که خونریزی متوقف شده باشه!
صدای مامان تو گوشم میپیچه ..نگران و ملتمس از خانوم دکتر می پرسه
-چه اتفاقی برای دخترم افتاد؟ دخترم چند ساعته از اتاق عمل اومده بیرون.نکنه بخاطر عملش اینطوری شد؟
میفهمم اون زن دکتر کشیکِ…همون خانوم دکتر میگه
-نه..این یه شوک عصبی بوده ربطی به عمل نداره..بیشتر مراقبش باشید…این دختر به آرامش نیاز داره .اگه این آقا نبود و آرومش نکرده بود حتی مریضتون میتونست به خودش آسیب جدی هم وارد کنه. حتی مورد ضربه مغزی هم در جریان تشنج عصبی داشتیم . میخوام بهتون هشدار بدم که فقط آرامش ِ که مریضتون نیاز داره.
روزبه ملتمسانه میپرسه
-خانوم دکتر… توده خوش خیم بوده؟
دکتر خیلی رک و صریح میگه
-نمیدونم..از چند روز تا دو هفته طول میکشه تا نتایج پاتولوژیک توده بیاد..امیدوارم که اینطور باشه و خوش خیم بوده باشه!
دکتر حین رفتن یهو برمیگرده و از روزبه میپرسه
-راستی شما چه نسبنی با این خانوم دارید؟
روزبه سکوت میکنه.انگار واقعا خودشم نمیدونه چه نسبتی با من داره.بعد ناباورانه میگه
-همسرمِ
صدای دکتر تو گوشم میپیچه
-اگه ممکنه شما امشب پیشش بمونید..اینطور که معلومه به شما واکنش مثبت تری از بقیه داره.من میتونم با بخش هماهنگ کنم .تصمیمتون رو همین حالا بگیرید. می مونید؟
صدای آه روزبه رو خیلی واضح میشنوم.کسی انگشتامو دونه دونه از کنار جسم خسته ام برمیداره و با محبت تو دستاش فشار میده .
آرزومند التماس میکنم که اون فرد روزبه باشه
و این روزبه هست که با لحن مهربونش زمزمه میکنه ” من امشب پیشش میمونم ”
دلم تو سینه می لرزه.
***
رها:
با خشکی گلو و سرفه های ممتد از خواب بیدار میشم.فورا نگاهم میره پی دستام که تنها و بی کس روی تخت رها شدن.
آهی میکشم و با خودم میگم “پاک خل شدی رها.دیدی همش خواب و خیال بود؟ هیشکی هم نه، روزبه؟! کل شب و پیشت بمونه و تا صبح دست هاتو تو دستش نگه داره؟ آخ که کم کم مشکل روحی روانیت داره به جاهای باریک کشیده میشه !”
گلوم بدجوری خشک شده و میسوزه .بدبختیش اونجاست که هر بار که سرفه میکنم بخیه هام میسوزه و بدجوری دردم میگیره.
دستی تو دستم میشینه.نگاه آرزومندم از روی دستای زنونه مامان بالا میره و روی چشمای سرخش که پر از آثار بی خوابیه ثابت میشه.
-سلام مامان..
-سلام قربونت برم.بهتری؟
کویر خشک لب هامو با زبون خیس میکنم .به نگرانی هاش لبخند میزنم اما تا میام جوابشو بدم باز به سرفه میوفتم.
هنوز دارم سرفه میکنم که میبینم دکترم داره وارد اتاق میشه. خانوم دکتر وقتی برگه ی شرح حالم رو میخونه خیلی سریع اجازه ترخیصم و صادر میکنه.
نفس راحتی می کشم و برای رفتن لحظه شماری می کنم.همیشه از بیمارستان و بوی الکل و مواد ضدعفونی بیزار بودم .ساعت یازده صبح رو نشون میده. برعکس من مامان هیچ عجله ای برای رفتن نداره و هنوز داره توصیه های غذایی و دارویی رو از دکتر جراحم میگیره و من باید خودمو بکشم که هواسم مدام پی روزبه خیالاتم نره و هی نگران حال و روزش بعد از شنیدن اون حرف های سنگین نشم.
نفس کلافه ای میکشم و هواسمو پرت مامان میکنم که حالا داره با نگرانی علت سرفه هامواز خانوم دکتر جویا میشه. دکتر هم داره میگه علت سرفه ها گاز بیهوشیِ که تو اتاق عمل استفاده کردن و میگه که جای نگرانی نیست و کم کم سرفه ها برطرف میشن . مامان کمک میکنه لباس هامو با پیرهن آبی گل ریز بیمارستان تعویض کنم و آماده برگشتن به خونه بشم.
باز هم پرهیز میکنم از پرسیدن درباره روزبه و حال و روزش.پدرجون میاد و برگه های حسابداری و ترخیصم تو دستشه.چقدر خوشحالم از این رها شدن دوباره.چقدر خوشحالم که میتونم برگردم به خونه .حس پرنده قفسی رو دارم که حالا اجازه پرکشیدن پیدا کرده .همراه مامان و پدرجون از بیمارستان خارج میشیم. باز هم لب بر لب میفشارم و از اونی که تمام ذهنمو درگیر خودش کرده هیچی نمیپرسم.این پرهیز ادامه داره تا زمانی که دیگه جونم به لبم میرسه و میبینم هیچکدوم هیچ حرفی درباره اون مرد نمیزنن.انگار با هم قرار گذاشتن جلو من نگرانی هاشون رو بروز ندن. دلمو به دریا میزنم و رو به اردشیر میکنم و میپرسم
-روزبه حالش خوبه؟
-…
-به خاطر اون جریاناتی که شنید، نگرانشم!
اردشیر نیم نگاهی به مامان که اثرات استرس تو صورتش دیده میشه،میندازه و بالاخره به خودش اجازه میده با من همدل بشه.با صدای گرفته میگه
-راستشو بخوای صبح هم که از بیمارستان رفت خیلی تو خودش بود.بهش گفتم بره خونه ما اما بهونه آورد.انگار میخواست تنها باشه
گیج با خودم تکرار میکنم “صبح از بیمارستان رفت؟ نکنه اونی که شب تا صبح بالای سرم بوده و …؟”
صدای مامان ذهنمو از افکارم منحرف میکنه
-راستش منم دلم شور میزنه .کاش بریم دنبالش و نذاریم تنها بمونه
اردشیر دیگه معطل نمیکنه میره سمت خونه .خدا میدونه چقدر دلم شور میزنه و نگرانشم
وقتی اردشیر جفت آپارتمان روزبه می ایسته بالاخره حرفی که نیم ساعته میخوام بگمش رو به زبون میارم
-ببخشید.میشه من اول برم بالا.میخوام یه چیزهایی بهش بگم که…
مامان نگران نگاهم میکنه .نگران ضعف و مریضیمِ. اما اردشیر حمایتم میکنه و خیلی مصمم میگه
-آره برو دخترم.. ما همین پایین منتظریم برو یه سر بهش بزن و اگه تونستی قانعش کن که بیاد تا با هم بریم خونه ما.
تا در ماشین و وا میکنم مامان میاد و زیر دستمو میگیره .کمکم میکنه و منو تا جفت آسانسور میرسونه بعد نگران زمزمه میکنه
-مراقب خودت باش رها جان. با این همه بخیه و درد زیاد راه نریا! به خودت فشار نیاریا!
لبخند گرمی تقدیم نگاه نگران مادرانه اش میکنم و حین چرخوندن کلید تو قفل در واسش سر تکون میدیم
***
روزبه:
دوش آب حمام رو وا میکنم ..میشینم زیر آب و زانومو بغل میزنم و تکیه امو به دیوار حمام میدم .سرم بدجوری دوران داره و از وقتی از بیمارستان برگشتم خونه، مدام حرف های شهره تو ذهنم رژه میره . انگار اونچیزهایی که از گذشته شنیدم داره مغزمو منفجر میکنه. حالت تهوع دارم.
هیچ جوری دلم نمیخواد یه طرفه به قاضی برم.به هیچ عنوان دلم نمیخواد حتی توی ذهنمم مامان و مقصر همه این اتفاقات بدونم!
یهو یاد بازوی سوخته رها میوفتم و اونقدر بهم فشار عصبی وارد میشه که میخزم سمت توالت و تمام محتویات معده ام رو تو توالت فرنگی گوشه حمام، بالا میارم.
نیم ساعت بعد وقتی دوش رو میبندم ازبس گریه کردم کمی حال خرابم آروم گرفته .انگار قبول اینکه این ماجرا تنها یه مقصر نداشته و هر کسی به سهم خودش تقصیری کوچک یا بزرگ داشته، کمی به قلب ناآرومم مرحم گذاشته.
همین که لباسمو میپوشم و از حمام میام بیرون بوی خوش دمنوش های روشنا تو نفسم میپیچه و حالمو خوش میکنه.با خودم میگم که حتما خیالاتی شدم و بو از یه واحد دیگه اس.
صدای قشنگش تو گوشم میپیچه “عافیت باشه”.پاک خیالاتی شدم آخه دخترک که الان تو بیمارستان خوابیده!
وقتی از آشپزخونه میاد و خود مهربونش و نشونم میده تازه باورم میشه که خودشه، رهاست .با پاهای خودش برگشته پیشم و داره اون لبخند قشنگش رو به نگاه متعجبِ ،خیسِ،سرخ از اشکِم تقدیم میکنه.
درست مثل همیشه اس، عادیِ عادی. انگار که نه خانی اومده نه خانی رفته . نه ترحم ،نه تنفر،نه تاسف .یه نگاه مهربون که برای منی که حتی روی نگاه کردن تو صورت معصوم اون دختر رنجدیده رو ندارم یه تسکینِ عالیِ.
حوله رو از رو موهای خیسِ آبم برمیدارم .یه دسته از موهام می ریزه تو صورتم و خیسیشون آزارم میده اما کنارشون نمیزنم .انگار که با خودم قهر باشم با خودم لجبازی میکنم.
حوله رو جوری میندازم رو موهام که حصاری واسه صورت خیس از اشکم بشه .میشینم رو مبل .کف دستمو میکشم رو صورتم واشک هامو پاک میکنم .هیچ وقت دوست نداشتم توی خلوت احساسیم کسی حضور داشته باشه.مخصوصا یه دختر!
با صدایی گرفته که پر از بغض و اثرات گریه اس مظلومانه لب میزنم
-کاش تنهام گذاشته بودی !
نگاهشو از چشمای سرخ از اشکم میگیره و دست هاشو تو هم گره میزنه و صادقانه میگه
-میفهمم چی میگی .خیلی هم با خودم کلنجار رفتم که نیام.اما متاسفانه الان اینجام.راستشو بخوای ترسیدم کاری دست خودت بدی!
گره دستاشو از هم وا میکنه و آب دهنشو قورت میده
نفس کلافه ای میکشم و میگم
-نترس..اهل خودکشی که نیستم !
لبخندشو رو صورتم میپاشه و فورا نگاهشو از نگاه سرخ از اشکم میدزده .نفس راحتی میکشه و من من کنان میگه
-خوبه…خیالم راحت شد. چیزه…میخوای برم ؟
میل دارم تنها باشم اما کجا بره با اون وضع و حال خراب؟!
لب میزنم:
-با این حال و روز کجا میتونی بری؟
میخنده ..سر خوش..انگار نه انگار که چه ظلمی در حقش شده…انگار که نه انگار چه به روزش آوردیم تک تک ما!
چقدر خوب حالمو میفهمه .تنهام میزاره تا بتونم تو خلوت مردونه ام غم و غصه هامو هضم کنم.نیم ساعت بعد وقتی با فنجون دمنوش برمی گرده میل عجیبی برای حرف زدن و دراومدن از غاز تنهاییم دارم .لبمو خیس میکنم و میگم
– حرفای مامانت…
میاد جفتم میشینه .جفتم میشینه تا کمتر نگاهش تو نگاه خیسم بیوفته ..تا کمتر بابت اشک هام خجالت زده بشم بعد خیلی مهربون و خواستنی میگه
-روزبه ، اگه حرف زدن درباره امروز آرومت میکنه حرف بزن.من حتما گوش میدم
برمی گردم سمتشو نگاهشو غافلگیر میکنم.خیلی جدی ازش می پرسم
-چرا اینقدر با من خوبی رها؟ حتی بعد از اون همه بلایی که من و مامانم سرت آوردیم !
سرمو شرمنده میندازم زیر و غصه دار میگم
-همین الانشم روی نگاه کردن تو چشماتو ندارم ، میخوای شرمنده تر از اینم بکنی؟
لبخند میزنه و با جوابش داغونم میکنه
-نه روزبه…هیچوقت شرمنده نباش…آخه تو مهربون تر از اون بودی که بتونی منو اذیت کنی!
به گل های قالی خیره میشم و یادم میاد که چه بلاها که سرش نیوردم ..چه حرف های درشتی که بهش نزدم ..چه تهمت ها و توهین هایی که به خودش و مامانش نکردم ..واقعا می مونم چی بگم که میگه
-تو فقط کاری کردی که فکر میکردی درسته !
نگاش میکنم..بی پلک زدن … خیره خیره
به نقطه ای دور و مبهم تو گذشته رابطه مون خیره شده . لبخندش پر رنگ و پررنگ تر میشه و با صدای قشنگ و آرامشبخش که عاشقشم میگه
-تو خیلی وقتا هم با من مهربون بودی و خیلی جاها هوامو داشتی.
چشام پر میشه و بغض دار میگم
-رها؟ خواهش میکنم …
دیدن چشم های اشکیمو تاب نمیاره .نگاهشو میدوزه به جایی که نه روزبه شرمنده باشه نه اشک هاش
بغض داره خفه ام میکنه..انگار هنوزم دلم نمیخواد باور کنم که شهره همه حقیقتودرباره گذشته گفته باشه .دلم انکار کردن میخواد..دلم میخواد تا آخر عمرم همه حقایق گذشته رو انکار کنم .ملتمسانه به کسی که گوشه ای از پازل حقایق گذشته اس خیره میشم و با بغض ازش میپرسم
-واقعا مامان من کسی بود که بازوتو سوزوند ؟ واقعا مامانم تو رو تو خیابون رها کرد؟
نگاهش تو نگاه سرخ و ملتهبم قفل میشه .اونقدر غم چشمام دل مهربونش رو میسوزونه که اشک هاش تند و تند از چشماش میچکه . لبخند تلخی میزنه و جوری جوابمو میده که حالم دگرگون میشه
-مامانت اونقدر تنها و بی کس بود که تو روزهای سختش حتی از منم کمک میخواست…اما من بچه تر از اون بودم که بتونم دستاشو بگیرم و کمکش کنم …روزبه ،من تا ابد شرمنده مامانتم !
با ته صدایی که بغض هام واسم گذاشتن التماسش میکنم که دیگه ادامه نده
-رها ..بس کن..
سیل اشکم روون میشه ..اون دختر داره چیکار میکنه با من و دلم ؟!
نمیدونم چرا گریه کردن جلوی اون دختر غرور مردونه ام رو جریحه دار نمیکنه.انگار که دارم پیش محرم اسرارم درد های درونمو فاش میکنم!
میون هق هق گریه ام میگم
-آخه چطور باور کنم رها ؟ مامانم حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید …چطور ممکنه؟ تو بهم بگو چطور باور کنم؟
دست مردونه امو تو مهربونی زنانه ی دستاش میگیره … پا به پام اشک می ریزه و میون گریه هاش تیکه تیکه میگه
– روزبه … من خیلی متاسفم که اون حرفا رو دیشب شنیدی…همش پرهیز میکردم از گفتنش…همش میخواستم نشنوی و ندونی…اما انگار تقدیر این بود که بفهمی که گذشته تا چه اندازه برای همه مون تلخ بوده ..پس لطفا بیا درباره اینکه کی بیشتر تقصیر داشته و کی کمتر، نه فکر کنیم و نه حرفشو بزنیم.
تو چشمای سرخ از اشکش زل میزم
-رها…اگه ازم متنفری بگو! …من کاملا بهت حق میدم که تا ابد از من و مامانم متنفر باشی !
دستمال و میگیره سمتم و حین پاک کردن اشک های خودش .آهی میکشه و میگه
—میدونی چیه روزبه ؟! … زمانه به من یاد داده که آدم ها رو تو روزهای سختشون قضاوت نکنم…روزهای سخت ادم ها روزهاییه که اگه خوب گوش کنی صدای فریاد کمکشون رو توی خشم اون ها میتونی ببینی …توی اون روزها جای قضاوت کردن باید دست کمک به سمتشون دراز کنی باید کمکشون کرد …باید دستشون رو بگیری و محکم تو دستت نگه داری و بهشون بگی نترس..ترکت نمیکنم..میمونم کنارت و پشتت رو خالی نمیزارم
نگاهم میره رو دست هامون که تو هم گره خورده.دقیقا داره همین کارو واسه من میکنه.داره پشتم میمونه و از احساسات جریحه دار شده ام مراقبت میکنه.
نگاهمو از نگاهش می دزدم و متاسف لب میزنم
-رها … هر چی فکر میکنم میبینم که من با حضورم و شروع این بازی همه چیزو بغرنج تر کردم..مامان بیچاره ام دنبال این بود که از تو طلب بخشش کنه اما من…گند زدم به همه چیز!
دستمو آروم فشار میده و مهربون میگه
-نه روزبه… الان که فکرشو میکنم میبینم من قطعا باید تو رو میدیدم و حتما باید این روزها برما میگذشت تا من با دیدن عشقی که به مامانت داری بهم ثابت بشه که در پس نقاب خشمی که او روی چهره اش زده بود یه مادر فوق العاده ای خوب و مهربون مخفی شده بود که خشمش فریاد کمکش بوده …
دستشو میزاره رو قلبش و نفسی تازه میکنه .بعد آماده میشه تا قشنگ ترین اقرار دنیا رو پیشم بکنه
-راستش الان اومدم تا تنها چیزی که پیشمِ و شاید بتونه بار غمتو سبک تر کنه رو بهت بدم و برم ..
سکوت میکنه و با سکوتش نفسمو میگیره .گوشه لبشو زیر فشار دندون هاش میگیره .وقتی نگاهش تو نگاهم میوفته اون اقرار قشنگ رو به زبون میاره
-روزبه اگه خواسته مامانت این بوده که من عفوش کنم و به همین دلیل روزهای آخر داشته دنبالم میکشته ، پس من بخاطر رضای خدا و بعدشم بخاطر آرامش روح مادرت و آروم گرفتن دل غمدیده تو …. میخوام بهت بگم که درست توی همین لحظه و برای همیشه، مامانتو بخشیدم … حتما از امشب تو نمازهام واسش از خدا طلب مغفرت و آمرزش میکنم
-رها تو…تو…
-هیس!…نمیخواد هیچی بگی روزبه.من بیشتر از تو مامانت به این بخشیدن نیاز داشتم فقط ..فقط دلم اونقدر بزرگ نبود که اینکارو بکنم..رها شدم روزبه ..الان رها شدم از اون همه درد و از اون همه بغض!
برای نشون دادن اوج سپاسگزاری و ارداتم به اون فرشته ی مهربون هیچ کاری جز اینکه بی اجازه بغلش کنم و تو حریم آغوشم جاش بدم از دستم برنمیاد.شونه هامون از شدت گریه می لرزن..صدای هق هق گریه جفتمون خونه رو برمیداره…یکم بعد که خودش آروم میگیره سرشو به شونه ی مردونه ام تکیه میده و آروم آروم دستشو میکشه رو بازوم و نوازشم میکنه…توی اون لحظه های تلخ احساسی، شریک غمم میشه و مثل همیشه با حضورش و با حرفای قشنگش بهم آرامش می ده.
***
روزبه:
نیم ساعتی از رفتن رها گذشته که پلک هام سنگین میشه و خوابم میبره … خوابی میبینم که مدت ها ست حسرت دیدنشو دارم..خواب مامان..خواب خونه مون ..خواب اون روزهای طلایی من و مامان و بابا.
صدای مامان رو از طبقه پایین میشنوم
-روزبه بیداری عزیزم …نمیای عصرونه و با هم بخوریم؟
-چرا مامان الان میام…
همیشه منو همون پسر کوچولوی 10 سال پیش میبینه.انگار اصلا باورش نشده که پسرش حالا یه نوجوون مغرور و زودرنج شده.
-مراقب پله ها باش پسرم…باز ندویی بیوفتیا
از پله های طبقه دوم به سمت حیاط سرازیر میشم ..مامان و بابا روی مبل های فلزی حیاط نشستن..مامان داره چای میریزه .
لبای همیشه سرخ و براقش داره میخنده. تا منو میبینه دستشو از رو دست بابا برمیداره و به سمت من دراز میکنه
-بیا عزیز دلم…بیا که خیلی دلم واست تنگ شده بود
تازه پشت لبم سبزشده و غرور نوجوونی موجب میشه اخم کنم و بهش غر بزنم
-مامان دلتنگی واسه چی؟ ناهار و که با هم خوردیم ..همین چند ساعت پیش!
مامان میاد سمتم وشیطون نگاهم میکنه.از نزدیک شدن بهش پرهیز میکنم و از دستش در میرم
منو نبوسیا مامان …باز رد رژت روی صورتم میمونه و دوستام مسخره ام میکنن!
میاد سمتم و شیطون تر میگه
-نمیشه فدات شم …برای تو یه ساعت بوده برای من که واسه دیدنت لحظه شماری کردم خیلی بیشتر طول کشیده!
بعد کوتاه میاد و رو به خدمتکار میگه
-منیژه لطفا کیک رو بیار و یه برش واسه آقا روزبه ما بگذار..کم کم داره مرد میشه پسرم!
باز غر میزنم تا منو دست کم نگیره
-مامان خودم میتونم.بچه که نیستم !
بابا میخنده و میگه
-خانوم اینقدر لوسش نکن…دختر که نیست…باید مرد بار بیاد پسرم!
تا نگاهم به ساعت میوفته یهو مثل فنر از جا میپرم و رو به مامان میگم
-اوه..دیرم شد … باید برم به کلاس زبانم برسم..دیرم شد مامان!
میدوم و ازشون دور میشم
مامان صدام میکنه
-صبر کن روزبه !
میاد دنبالم .برمیگردم با تعجب نگاش میکنم و میگم
-چی شده مامان؟ چیزی یادت رفت؟
عاشقانه نگام میکنه و میگه
-آره عزیزم…بغلت نکردم…بعد از این همه وقت که اومدی پیشم بغلت نکردم.
معترض میگم
-مامان من دیگه بزرگ شدم … زشته هی جلو همه منو بغل میکنی!
-آخه دست خودم نیست مادر… این روزا خیلی زود به زود دلتنگت میشم عزیزم…دوست دارم همش صورت قشنگت جلوی چشمم باشه
دل به دلش میدم و کف دستمو میزارم رو گونه اش و میگم
-میدونم دوسم داری مامان …منم عاشقتم !
از شوق گریه میکنه و میگه
-ممنون پسرم
با ناامیدی زمزمه میکنم
-چرا میگی ممنون؟ …من که هیچ کاری واست نکردم مامان!
میون بغض هاش میگه
-نه عزیزم… همین که پسرمی …همین که کنارمی…عالیه!
به لبخندش لبخند میزنم و با همون لبخند شاد از اون رویای زیبا بیدار میشم
پلک هامو میمالم و به اطرافم خیره میشم.نیمه شبِ…تنهام … بوی عطر عجیبی تو اتاق خوابم میاد..پنجره بازِ و نسیم خنک مراد ماه گونه مردانه ام رو به نوازش گرفته.از رو تخت میخزم پایین و مستقیم میرم جفت پنجره می ایستم و اجازه میدم باد موهای لخ تم رو به بازی بگیره .پلک هامو رو هم میزارم و نرمی انگشت های مامان رو لابه لای موهام حس میکنم. نفس میکشم و ریه امو از هوای تازه نیمه شب پرمیکنم .بعد از مدت ها حس میکنم دوباره زنده ام…دوباره قلبم داره میطپه…تو همون لحظه حس میکنم روزبه سرد و تلخ درونم سرکوب شده و خود واقعیم داره ظهور میکنه. انگار که روح مامان همراه با نسیم شبانه آمده و رفته و واسه من و قلب سختم عشق به زندگی و آینده هدیه آورده.
***
روزبه:
-سلام به مامان خوشگلم…خوبی مامان؟
با گلاب سنگ مرمر رو میشورم و با دقت تمیزش میکنم
-دلم واست تنگ شده مامان…کاش پیشم بودی…
چشام پر میشه
-مامان خوشحالی؟ حالا که رها بخشیدتت حال بهتری داری؟
اشکم میچکه رو سنگ سفید و با لبخند میگم
-مطمئنم که بهتری،درست مثل من .منم خیلی خوبم…اصلا عالیم.
آخه اون بار سنگین که رو دلم بود دیگه نیست، رفته و حالا نفس هام گرم تره.. بعد از چند ماه و چند روز بالاخره آروم گرفتم. مخصوصا از وقتی اومدی به خوابم..چون دیگه شک ندارم روحت آروم گرفته و شادی و این بزرگترین دلخوشی من توی این روزهاست…ولی مامان از رها شرمنده ام…خیلی اون دخترو اذیت کردم….
آه میکشم و با حسرت میگم:
-مامان، چطوری واسش جبران کنم؟…چطوری روزهایی که براش جهنم کردمو جبران کنم؟…خیلی تلخ بودم و تلخیمو مثل زهر بهش تزریق کردم..طفلی دخترک خیلی اذیت شد ..خیلی اذیت شد و هیچوقت نازک تر از گل هم بهم نگفت …
لبخند م پررنگ تر میشه …رو به اسم حک شده رو روی سنگ قبر میگم
-مامان خیلی اون دختر صبوره…خیلی قلب بزرگ و مهربونی داره…واقعا راست میگن که فرشته اس …دیروز با اینکه تازه از بیمارستان مرخص شده بود اومد پیشم و با اون دل بزرگش گفت که ما رو میبخشه …گفت که از گناهمون میگذره …مامان هیشکیو مثل اون دختر ندیدم …خیلی شرمنده اشم ..اونقدر شرمنده ام که روی دیدنشو ندارم…اصلا نمیدونم امروز که دارم میرم دیدنش چی باید بگم ؟…یه ببخشید و غلط کردم خشک و خالی که نه دردی ازش دوا میکنه و نه گذشته ها رو جبران ! کاش …کاش لیاقتشو داشتم و…
تلخ میخندم و میگم
-چی دارم میگم؟ پاک خل شدم… نه من لیاقت اون دخترو دارم و نه اون دختر میلی به ادامه زندگی بامن داره! خیلی خانومی کنه و ازم متنفر نشه حالا دوست داشتن و چیزهای دیگه پیشکش!
نفس کلافه ای میکشم و نگاهمو به غروب سرخ خورشید میدوزم.دلتنگم و غروب با رنگ های سرخ و تیره محوش دلتنگیمو به رخم میکشه و یادم میندازه که یک روز تمامِ که دخترک رو ندیدم .شرمندگیم موقتا از یادم میره.
فکری که از ذهنم گذشته روی لبهام گل لبخند کاشته . به بهانه عیادت از دخترک گل میخرم و میرم به دیدار فرشته ام.
روشنا:
صدای زنگ آیفون رو یکم پیش شنیدم.روی تختخواب اتاقم نشستم و کتاب “کیمیاگر” رو جلوی روم گرفتم و دارم میخونم که خدمه خونه که مامان “کبری خانوم” صداش میکنه وارد اتاقم میشه و حین برق انداختن سرویس چوب اتاق آهسته میگه
-خانوم ..آقا روزبه تشریف آوردن
اونقدر جذب کتابم شدم که درست نمی شنوم چی میگه
یهو صدای محوی از تو سالن میشنوم و قلبم شروع میکنه طپیدن.تپش قلبم موجب میشه تمرکزم از دست بره و تازه بفهمم کبری خانوم چی گفته.صدای صحبت روزبه و مامان که از فاصله ای نزدیک تو گوشم میپیچه چنان هول میشم که در کسری از ثانیه عرق سرد به کل هیکلم میشینه.با این حال خرابی که دارم به هیچ عنوان دلم نمیخواد با روزبه روبه رو بشم.خدا خدا میکنم روزبه کاری با من نداشته باشه و دارم آرزو میکنم که ای کاش پاشو تو اتاقم نذاره که تو همین لحظه کبری خانوم میگه
-آقا روزبه با یه سبد گل برای عیادت از شما اومدن خانوم
دیگه اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم. به خودم که میام میبینم ملحفه رو کشیدم رو صورتم و طاق باز دراز کشیدم و اصرار دارم به زمین و زمان بگم که خوابیدم .
خیلی طول نمیکشه که روزبه وارد اتاق میشه و چون از اون دور میبینه دراز کشیدم با تعجب از کبری خانوم میپرسه
-خوابیدن؟
زن بیچاره هم ساددلانه میگه
-نه آقا ….
بعد که اونم میبینه پتو رو کشیدم رو صورتم حیرت زده میگه
-وا… تا همین الان که رها خانوم بیدار بودن!
یعنی دلم میخواد با دستای خودم یه بلایی سر کبری بیارم تا اینقدر بلبل زبونی نکنه
خدای من…صدای قدم های روزبه و می شنوم که میاد سمت تختم…تمام بدنم داره می لرزه .
میاد درست بالای سرم می ایسته و آروم ملحفه رو از روی صورتم کنار میزنه .یعنی حتی اگه بمیرم هم حاضر نیستم پلک هامو وا کنم
حس میکنم خنده اش گرفته .رو به کبری خانوم که به خونش تشنه ام میگه
-میشه یکی از کمپوت ها رو آماده کنید و واسم بیارید
تو دلم میگم “خب عزیز دلم برو خونه ات بشین و سر استراحت کمپوتت و بخور…اومدی بالا سر من ، منو سکته بدی؟”
اونقدر گیج و مضطربم که حتی به مغزمم خطور نمکینه که روزبه داره کبری رو دک میکنه .
در اتاق که بسته میشه ، قلبم دیگه داره خودکشی میکنه. انگار که لو نرفتن احساسم پیش روزبه شده واسم یه قضیه ی ناموسی که هیچ جوره حاضر نیستم ازش دست بکشم و دقیقا به همین دلیله که برای بسته نگه داشتن پلک هام حاضرم از جونم هم مایه بزارم.
صندلی رو میکشه جفت تختم .میشینه و نگاهم میکنه. پیش تر حس کرده بودم نگاهش وزن داره اما الان حس میکنم نگاهش درست مثل یه وزنه سنگین روی پلک هام افتاده! اون مرد خوب میدونه که چطور حال خرابم و خراب تر کنه.
یه تار موی مزاحم شده خرمگس معرکه …با باد کولر هی رو صورتم میچرخه و قلقلکم میده …
انگشتشو میاره جفت صورتم و اون تار مو رو از روی صورتم برمیداره
صدای بم قشنگش نا و توانی واسه قلب عاشقم نمیزاره.دلخور میگه
-این همه راه اومدم واسه عیادتت اونوقت گرفتی خوابیدی دختر بد؟
با حرفاش دل می لرزه …آشفته تر که میشم اصرارم هم برای لو نرفتن احساسم و به خواب زدن خودم بیشتر میشه
با نوک انگشت نیم رخ صورتمو دوباره طرح میزنه ..تقصر نداره نمیدونه که چه بلایی داره سر قلب من میاره.
حس میکنم دستشو زده زیر چونه اش وزل زده تو صورتم .یهو شیطنتش گل میکنه و تهدیدم میکنه
-پس میخوای کل بندازی؟..باشه! پس یادت باشه خودت خواستی!
ملحفه رو تو مشتم میگیرم و از ترس تهدیدش تو دستم فشار میدم
بدترین کل دنیا رو با من میندازه و به بدترین شکل ممکن ضایعم میکنه
یهو پا میشه و خم میشه سمتم و نفس های داغشو فوت میکنه رو صورتم و درست تا جفت لب هام پیشروی میکنه…
از شدت استرس و شوکی که بهم وارد کرده قافیه رو میبارم …پلک هامو رو هم فشار میدم و صورتم تو هم جمع میشه…از ترس یه ب*و*س*ه دیگه ملحفه رو تا روی لب هام بالا میکشم… تو همون فاصله چند سانتی به ضایع بازیم میخنده و میگه
-اِ..چه خوب…مثل اینکه حالا بیدار شدی؟!
یهو یه خاطره تو ذهنم تداعی میشه..اون ب*و*س*ه…کوهستان.. اینکه گفته بود دلش نمیخواد اونی که نزدیکشه اول بره و ترکش کنه..خدای من..چرا خاطره به این مهمی از ذهنم پاک شده بود؟ چطور حالا تو چشاش نگاه کنم وقتی یادم اومده منو بوسیده!
اینبار از خجالت ِ که دلم نمیخواد چشامو وا کنم .. اما چازه ای نیس.مشتم پیشش وا شده … لو رفتم که بیدارم …به اجبار پلک هامو آروم آروم از هم وا میکنم و فورا نگاهم میوفته تو زیتونی های چشماش و دلم هری می ریزه
گلوم خشک خشکِ…آب دهنمو قورت میدم و شوریده ترین سلام دنیا رو به زبون میارم
-سلام…
یه نگاه دقیقِ شیطنت بارِ خندون به تک تک اجزی صورتم میندازه و بعد نگاهشو تو خود چشمام قفل میکنه و با چهره ای که پر از نشانه های خنده اس لب میزنه
-خب حالا بهتر شد…علیک سلام!
حالا حتی جواب سلامش میتونه حال منو منقلب کنه
انگار که هیچ قصدی واسه فاصله گرفتن از صورتم نداره..شایدم داره صدای قلبمو از اون فاصله رصد میکنه.من من کنان مسخره ترین سوال رو ازش میپرسم
-تو… اینجا چیکار میکنی؟
یه تای ابروشو بالا میندازه و با جوابش کنفم میکنه
-یعنی اینقدر محیرالعقوله که بیام دیدنت؟…ناسلامتی همه افراد این خونه میدونن که ما زن و شوهریم…اگه نمی اومدم که دیگه خیلی ناجور بود!
از اون همه نزدیکی و تپیدن پشت تپیدن کلافه میشم. دستمو به سینه اش میزنم و هین هل دادنش به عقب عصبی میگم
-خیلی خب.. برو عقب تر … تو حلقم وایسادی …. چشام درد گرفت!
نگاهش یه بار دیگه رو صورتم گشت میزنه و اینبار جای چشمام روی لبام ثابت میشه . یهو نگاهش عجیب غریب میشه و در کسری از ثانیه ازم فاصله میگیره و صاف می ایسته .
نمیدونم چرا هول شده و داره به در و دیوار نگاه میکنه.حس میکنم کلی هم باید ازش ممنون باشم که دیگه نگاهم نمیکنه.فرصتی به دستم اومده که کمی به حال آشفته ام مسلط بشم.
روزبه که انگار بعد از در و دیوار نگاهش میخ یه چیز دیگه شده به جایی بالای سرم اشاره میکنه و میگه
-برای شماست بانو..می پسندید؟