نگاهم میره به سمتی که اشاره کرده … یه سبد گل لیلیوم سفید باروبان زرد واسم آورده … فوق العاده گلش زیباست..باز هم قلبم داره تند میزنه..حالا حتی گل خریدن روزبه هم میتونه قلبمو بلرزونه.
با ذوق به گل خوشگلش که روی پاتختی جفت تختم گذاشته خیره میشم و حین بازی با روبان زردش میگم
-خیلی خوشگله…دستت گلت درد نکنه
نگاهش بهم میخنده و شیطنت بار میگه
-آفرین …دیدی بالاخره تونستم تشکر کردن یادت بدم؟
لب ورمیچینم و با اخم میگم
-تو به من یاد دادی؟ من تا حالا یه تشکر خشک و خالیم از تو نشنیدم!
انگشتامو میگیره تو دستاش و با نگاه شیطونش نگاهم میکنه و میگه
-نشنیدی… اما یعنی میخوای دیدنشم انکار کنی؟
گیج تو چشمای شیطونش نگاه میکنم و یهو میفهمم منظورش چیه… منظورش همون ب*و*س*ه ایه که برای تشکر تو خونه معصوم جون رو انگشتام زد
فورا هول میشم و دستمو از تو دستش میکشم بیرون و نگاهمو از نگاهش میدزدم ..همین موجب میشه بخنده و بگه
-خوبه…مثل اینکه یادت اومد!
روزبه دست از اذیت کردنم برمیداره و میشینه رو صندلی.جدی میشه و صدام میکنه
-رها …
قلبم با همین صدا کردنشم هری می ریزه
-امروز … وقتی مامانتو دیدم برای اولین بار دیگه عصبی نبودم…خب راستشو بخوای حتی موندم که چی باید صداش کنم ؟…گیج بودم و آخر سرهم “شهره خانوم ” صداش کردم اما حس کردم این زیادی رسمیِ… باید کمکم کنی یه اسم بهتر واسه صدا کردنش پیدا کنم…
لبخند میزنم و با علامت سر تایید میکنم.سرشو میندازه زیر و با جلد گوشیش ورمیره و غمگین میگه
– من..درباره مامانت خیلی ذهنیت اشتباهی داشتم … ولی خب ..با اینکه خیلی ازش شرمنده ام اما…صادقانه بخوام بگم اینه که…هنوزم دیدنش کنار بابا واسم سخته …هنوزم دیدن جای خالی مامانم توی این خونه آزارم میده…اما
آهی میکشه و نگاهشو به چشمام میدوزه و آروم تر از قبل میگه
-چون ازم خواستی دیگه توی اتفاقات گذشته دنبال مقصرها نباشم، میخوام همینکارو بکنم و دیگه به گذشته فکر نکنم …
به نگاهش لبخند میزنم.نگاهشو باز زیر میندازه و با لبخندی غمگین که دلمو آتیش میزنه میگه
-دارم میبینم که مامانم و بابات به هم احتیاج دارن و کنار هم خوشن…پس منم ترجیح میدم سکوت کنم و یاد و خاطره مامانمو تا ابد تو دلم زنده نگه دارم …خب…حتما تو هم مثل من دلت میخواسته که مامانت بعد از بابات، مرد دیگه ای رو تو زندگیش راه نده اما .. مامانتم اینطور که خودش میگفت تا حد زیادی این تصمیمش رو بخاطر تو و آینده نامعلوم زندگیش گرفته …پس… ترجیح میدم دیگه قضاوتی نکنم و اجازه بدم زندگی مامانت و بابام درست مثل قبل از اومدن من به ایران در آرامش پیش بره.
یاد روزبه خشمگین روز اول میوفتم..یاد اونکه از کشتن و نابود کردن خودش و مامان و انتقام گرفتن از من حرف میزد.پلک هامو رو هم میزارم و نفس راحتی که سه ماه تموم نتونسته بودم بکشم رو اونشب میکشم و از ته قلبم خدا رو شکر میکنم که همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و این میون هیشکی آسیبی ندید.برای روزبه بیش تر از همه خوشحالم.چون حالا کاملا معلومه که دلش از کینه سبک شده ..نفس هاش گرم تر شده .اینکه داره باز میخنده …درد دل میکنه … به درد و رنج و شادی اطرافیانش اهمیت میده یعنی اینکه اون داره دوباره طعم شیرین زندگی رو میچشه.شاید هیشکی مثل من و او ندونه چه کوره راهیه جاده کینه.
صدای قشنگش تو گوشم میپیچه
-رها…دیروز بعد از یه انتظار چندین ماهه بالاخره خواب مامانمو دیدم…
واقعا واسش خوشحال میشم و میگم
-چه عالی
-آره..مامان مدام میگفت که دلتنگم بوده…
از خوشحالی بغض میکنم …با شرمندگی نگام میکنه و میگه
-رها من همه این ها رو مدیون تو ام…کاش، میتونستم واست جبران کنم!
نگاه هامون تو هم قفل شدن…با خودم میگم “چقدر برق مهربونی به چشاش میاد! مژده راست میگفت که روزبه نقاب سرد و بی عاطفه بودن به چهره اش زده”
دارم زیر بارون نگاهش خیس میشم و الانه که قافیه رو ببازم…شانس مسارم که کبری خانوم درمیزنه و سینی کمپوت رو میده دست روزبه و تنهامون میزاره
روزبه مهربون امروز واسم سنگ تموم میزاره … کمپوت گلابی رو اول تیکه تیکه میکنه و وقتی انتظار دارم خودش اونو بخوره قاشقو میاره جفت لبم و میگه
-آآآآ کن
باورم نمیشه…یعنی این همون مرد سرد دیروزِ؟ نکنه سرش به جایی خورده ؟
اخم کمرنگی میکنه و رو به صورت متعجبم میگه
-با تو هستما…چرا دهنتو وا نمیکنی؟
آب دهنمو قورت میدم و مصلحت آمیز میگم
– ممنون…میل ندارم
با نوک قاشقو میزنه رو لبم و میگه
-باید بخوری تا جون بگیری
دستمو دراز میکنم به سمت کاسه و میگم
-باشه…میخورم …..دستم که سالمه خودم میخورم
اخم میکنه و ژست مدیریتی میگیره واسم و با غرور میگه
-میدونی من چه آدم گرونی ام؟…این افتخار فقط همین یه بار نصیبت شده اینم میخوای ردش کنی؟زود باش بخور!
تا لب از تعجب وا میشه اولین قاشقو به خوردم میده …
یعنی فکر کنم گلابیم هم مثل من تعجب کرده که چطوریرفته تو دهنم !
از کارش خندم میگیره…میخنده و صدای خنده مون کل اتاقو برمیداره
همونطور که نگاهش به خند هام ِ یهو یاد چیزی میوفته..کم کم خنده هاش میشن یه لبخند میشن یه لبخند غمگین میشن یه بغض تو گلو…دقایقی سکوت میکنه و بعد با حسی بین ترحم ، تاسف و یا شاید حتی دلتنگی نگاهم میکنه و با یه لحن غمگین میگه
-رها …غذاهام تموم شدن …میدونی که غذای بیرون به معده ام نمیسازه …خونه هم خیلی ریخته پاشیده اس و وضعیتش روی اعصابمه … کلی ظرف کثیف هم رو هم تلنبارشده و بوی تعفن گرفته …گَل هاتم دارن خشک میشن …پرنده هات ازت ناامید شدن….خلاصه …زودتر خوب شو و برگرد خونه.
لبخند تلخی میزنم و حس میکنم خیلی دلتنگم ..انگار که سال هاست از اون خونه دور شدم.
با علامت سر حرفشو تایید میکنم
غرور همیشگیشو کجا جا گذاشته! عجولانه میپرسه
-کی میای؟
-خب …راستشو بخوای با این وضعیتم محاله مامان بزاره زودتر از یه هفته از این تخت بیام پایین.میگن بخیه هام تا ده روز درد داره بعد بهتر میشم
با ناامیدی میگه
-ده روز؟
دلم نمیخواد مثل احمق ها ساده دلانه به مهر کلامش دل ببندم و بعد تو اوج دلبستگی ترکم کنه و بره…برای اینکه تکلیفمو بدونم سوال سختی ازش میپرسم..سوالی که جوابش حکم مرگ و زندگی نهال عشقمِ
من و من کنان میپرسم
– میگم … حالا که همه چیزو درباره گذشته فهمیدی… برنامه ات چیه؟
سرشو به نفی تکون میده و صادقانه میگه
-نمیدونم… واقعا نمیدونم … حس میکنم دیگه کاری اینجا ندارم…
دلم از تو دستاش میوفته درست جلوی پاش
تو عالم خودشِ…غمگین لب میزنه
-شاید حق با مامان بود که نمیذاشت برگردم ….رها .. من هیچ وقت نباید میومدم ایران … اومدنی که رنج تو و اطرافیانمو بیشتر کرد چه فایده ای توش بود؟
آهی میکشه و درباره مرگ مامانش میگه
-کاش قبل از اینکه دیر بشه آدم برای رفتن آماده باشه….کاش قبل از هر رفتنی نه حرف نگفته ای داشته باشه نه کارنصفه نیمه ای
تقه ای به در میخوره …مامان میاد داخل و میگه
-روزبه جان … پدرت سر میزشام منتظرته..
حواسمو از حرف های تلخ روزبه که حکم مرگ عشقم نوپامو داره پرت این میکنم که مامان به جای “اون پسره” روزبه رو با پسوند جان صدا کرده..لبخند تلخی رو لب هام میاد
حال خودمو نمیفهمم جز غمی سنگین روی قلب عاشقم
صدای صحبت محبت آمیز مامان روزبه و مامان رو خیلی مبهم میشنوم…گیجم ..یه گیج پردرد
روزبه برای رفتن بهانه میاره
-باید برم سر خاک مامان
-میشه بعد از شام با هم بریم؟
-خب…
-متاسفم روزبه..نباید اون حرف ها رو از من میشنیدی
-نه…اونی که متاسفه منم…هیچی نمیدونستم و با ندونستنم خیلی اذیتتون کردم…مخصوصا رها رو خیلی اذیت کردم …هر چی من بهش بدی کردم دخترتون کرد خوبی و تحویلم داد…الان میفهمم که وقتی میگفتید “ما دوتا به درد هم نمیخوریم” یعنی چی! ….من لیاقتشو نداشتم!
نگاهم میره سمت دست های مامان که حالا رو بازوی روزبه نشسته
-روزبه جان … من هیچوقت نتوستم در حقت مادری کنم.اما میشه یه فرصت بهم بدی؟ میشه از این به بعد منو مثل یه دوست، مثل خاله ات بدونی…خدا شاهده خیلی شرمنده روح مامانتم … خدا میدونه خیلی خوشحال میشم بعد از سال ها بد قولی برگردم سر عهد روز اولم با مامانت و مثل یه مادر هواتو داشته باشم!
گریه های مامان باز غمی که رو دلم رو سنگین تر میکنه.اقرار هاش در عین تلخ بودن معنی شیرینی داره
حالا روزبه هست که دستشو میزاره رو شونه مامان و دلداریش میده
-شهره خانوم … نه…شاید بهتر باشه بگم خاله … خواهش میکنم بعد از رفتنم هوای بابا رو داشته باشید …
مامان با چشمای خیسش اول به چشمای روزبه و بعد به صورت بق کرده من نگاه میکنه و بعد با تعجب از روزبه میپرسه
-مگه تصمیم گرفتی برگردی؟
روزبه سرشو میندازه زیر و تلخ ترین حرف دنیا رو پیش رویمن میزنه
-مژده و کیا دارن آخر هفته آینده برمیگردن لندن و ازم خواستن زودتر تصمیم رو بگیرم … هنوز تصمیمم برای اون تاریخ قطعی نیست اما به هر حال کار و زندگی من اونطرفه و دیر یا زود باید برگردم.
اشکی که بی اجازه از چشام میچکه قطعا از درد بخیه ها نیست..ملحفه رو میکشم رو صورتم و آرزو میکنم که ای کاش زمین و زمان باور کنن که من خوابم میاد .اونقدر خوابم میاد که هیچ میلی به بیدار شدن ندارم.
رها:
دو روز از روزی که روزبه اومد دیدنم گذشته .با اینکه عقل حکم میکنه که از مردی که قصدی واسه موندن پیشم نداره دوری کنم اما دل صاحب مرده ام هم دوریشو تاب نمیاره..دلم واسش تنگ شده ..واسه خونه ..واسه یا کریم هام.
از نبود مامان نهایت سواستفاده رو میکنم و شاید برای آخرین بار میرم به آپارتمان مشترکم با روزبه. با اینکه مطمئنم روزبه این موقع عصر خونه نیست اما باز هم هیجان غریبی موقع ورود به خونه دارم.تا وارد می شم برق سالن رو روشن میکنم و صندلمو از جاکفشی جفت در برمیدارم وبه پا میکنم.
نگاهی به دور و اطراف خونه میندازم و از همون دم در چشمام از تعجب گرد میشه..همه جا تمیز تمیزه..گشتی تو خونه میزنم و متوجه میشم نه ظرف تلنبار شده ای هست و نه ریخت و پاشی…نه گل هام خشک شدن و نه یا کریم ها ترکمون کردن..خیسی پای گلدون ها ،کاسه ی دونه ی یا کریم ها که پر از گندمه بهم ثابت میکنه که آقای مهربون خونه هوای علایق منو داشته و به خوبی به همه چیز رسیدگی کرده.
تو بالکن می شینم و یه نفس های پردود پاتخت رو نفس میکشم … دارم یا کریم ها رو نوازش میکنم که صداش از فاصله ای نزدیک تو گوشم میپیچه و دلمو می لرزونه
-اینجایی رها؟
آخ که چقدر دلم تنگ رها گفتن هاش بود.
حال آشفته ام حال یه دختر بیست و دو ساله که در آستانه فارغ التحصیلیه نیس…حس و حال یه نوجون که ناخواسته توی دام عاشقی افتاده، با منه ..همون اندازه شوریده حال..همون اندازه خیالاتی…همون اندازه بیقرار.
باز با دل ساده و زودباورم دارم خیال میکنم که نگاه های خیره ای که از جفت در بالکن میخ صورتم شده هم رنگ دلتنگی داره..سده دل شدم …ساده باور…شاید اینم خاصیت عشقه که آدمو پاک خیالاتی میکنه …شایدم چون خودم بی نهایت دلتنگش شده بودم خیال میکنم اون مرد هم توی ای دو روز بهش سخت گذشته و دقیقا همین حس و حال و داشته .
این روزها تازه میفهمم که چقدر عشق بیرحمِ…چقدر عاشقی دردناکه ..دردش حتی از درد بخیه ها هم بیشتر…حتی از دردهای بعد از عمل هم دردناک تر…و درد فراق…میگن بدترین درد ِ..اونو چطور تاب بیارم ؟ با ندیدنش چه کنم؟…یعنی شهریار قلبم منو بذاره و بره و من هنوز بتونم نفس بکشم ؟ وقتی رفت شب به چه امیدی بخوابم؟ صبح چی؟! به چه امیدی یه روز دیگه رو شروع کنم وقتی او دیگه نیست!
او میره جایی که زندگیش اونجاست… زندگی من میره جایی که زندگیش اونجاست……من بدون عشقم بدون زندگیم توی سردرگمی های این پایتخت میلیونی چه خاکی به سرم بریزم؟! ..آخ که پشیمونم از اومدن…نباید میدیدمش..این چشمای غمگین داره عاشق ترم میکنه …حس میکنم حالا حتی عاشق تر از دیروزم ..عاشق تر از روزهای گذشته ..عاشقتر از همیشه !
چقدر خوب میفهمه برای دیدارش داشتم له له میزدم..چه خوب ساکت و ساده و مطیع جفت در بالکن و ایساده و داره اجازه میده یک دل سیر نگاهش کنم و بار دلتنگیم سبک تر بشه…من درد عشق دارم او چش شده ؟..او چش شده که زل زده تو چشامو و لب هاشو بسته و داره به ذهن مالیخولیای عاشق من تلقین میکنه که حالش بهتر از من نیست!
اونقدر حضور یکباره اش حواسم افکارمو پرت کرده که یادم رفته باید سلام بگم
-سلام
جای جواب دادن به سلامم ، نفس میکشه..انگار باورش میشه که هستم، که خیال نیستم ، که برگشتم به خونه اش.
لبخند میریزه رو لب هاش و میاد سمتم … دستشو واسم دراز میکنه تا کمک کنه باز بایستم ..چه خوب که هنوز نمیدونه دلم از دستش افتاده و مدت هاست که زانو زده روزگارم .
نگرانم شده …از خودم میپرسم ” چقدر باید نگران یکی باشی که یادت بره که جواب سلام واجبه؟!”
زیر بازومو میگیره و بلندم میکنه..درد بخیه ها امونمو میبره و نفسمو میگیره … این روزها بلند و کوتاه شدن سخت ترین کار دنیا شده اما کاش اون درد ها تمام دردهام بود… میگن ده روزه خوب میشم و بعد انگار نه انگار… اما غصه ی من اون درد بی درمونیه که چاره خوب شدنش نه دست منِ و نه دست گذر ده روزه زمان !
نمیدونم چه مرگم شده …هواسم مدام پرت اون مردِ
منو نشنوده رو میل ها و رفته تو آشپزخونه تا نوشیدنی مخصوصشو که اسمش “معجون” واسم درست کنه.. حریصانه نگاهش میکنم…کاش میشد قابش کنم و بزنمش سر در دلم و تا ابد همونجا زندانیش کنم تا هیچ وقت از خیال دلم خارج نشه .
با یه جفت نیم لیوان سرامیک سفید که تو دستشه میشینه درست روبه روم..چقدر خوب که حالمو میفهمه و میذاره در این آخرین دیدار ، فریم فریم با نگاهم از لحظایی که کنارم هست عکس یادبودی بگیرم و بزنم تو قاب خاطرات ذهنم ..این عکس ها وقتی که رفت ،وقتی دلتنگش بشم ،محض نمردن از دلتنگی ،حتما لازمم میشه..با دقت به تمام لحظه ها با تمام جزییات ممکنش دقت میکنم…هیچ لحظه ای تو زندگیم به دقیقی اون لحظه ها زندگی نکردم ، گوش ندادم ،با چشم ندیدم و به حواس لامسه جزییات رو لمس نکرده ام .انگار همه حواسم به کار افتاده تا تمام جزییات خاطرات حضورششو ثبت کنه .
جرعه ای از نوشیدنی گرم فوق العاده اش مینوشم و پیش خودم فکر میکنم ” روزها کنار هم بودیم و واسم این معجون خوشمزه رو درست نکرده بود ” لب میزنم
-اگه قبل از رفتنت اینو نمیخوردم یه تجریه فوق العاده رو از دست میدادم
نگاهم میچرخه سمت بالکن و گل ها.لب میزنم
-اگه قبل از رفتنت نمیدیم که به گل هام اینطور عالی رسیدگی کردی باورم نمیشد گل و گیاه دوست داشتی و هیچی نگفتی!
به یاکریم ها که با دیدن او به بالکن دلبسته تر شدن خیره میشم و با بغض میگم
-اگه یاکریم ها رو امروز ندیده بودم نمی فهمیدم که عاشق پرنده ها بودی و لب نزدی!
گره دستاشو پیش روم وا میکنه و آروم و بی رمق لب میزنه
-همیشه از ترس اینکه گلم پژمرده بشه و یا پرنده ام بمیره ، سمت گل و گیاه و پرنده نمیرفتم اما…تو به من یاد دادی میشه عاشق پرنده ها بود و قفس نخرید…میشه یه گلخونه گل داشت و با آفتاب مهر و عاطفه همشون رو سبز نگهش داشت ..بهم یاد دادی اگه آدمم ،آدمیت هم داشته باشم ..اگه مردم،مردونگی هم داشته باشم … و بخشش که تو توش فوق العاده ای … خیلی چیزهای دیگه هم هست که ذره ذره از تو یاد گرفتم…
لبخند تلخی میزنه و میره به گذشته ای دور ومیگه
-میگفتن فرشته ای، باورم نشد…خودت اومدی تو زندگیم و ذره ذره حالیم کردی که فرشته بودن یعنی چی!
یه جور خاص به لبخندم خیره میشه و با حسی بین نگرانی و دلواپسی زمزمه میکنه
-میشه یه چیزهایی هم از من یاد بمونه ؟ یادت بمونه دیگه هیچوقتِ هیچوقت مریض نشی و نگرانم نکنی؟!
دیگه هیچوقت هیچوقت تو قسم خوردنت جونتو قسم نخوری؟! دیگه هیچوقت از خودت ..از رها بودن دست نکشی؟!
حتی زیر بدترین فشار و درد هم که باشی حاضر نشی از خود واقعیت دور بشی ؟!
خودت بمون…همین رهای فوق العاده ..همین فرشته نجات زندگی مامانت و بابامو و روزبه!
میشه قول بدی همیشه همین اندازه مهربون و خوب بمونی..میشه تا همیشه یادت بمونه که بهت گفتم “دنیا امثال تو رو کم داره ، نه زیاد” ؟!
پس لطفا بمون و زندگی کن و مثل خورشید بی دریغ محبتت رو به اطرافیانت ببخش
بغض داره خفم میکنه .التماسش میکنم که بس کنه
-روزبه…بس کن…
-مراقبت خودت باش رها..وقتی رفتم…
دیگه اشکم میچکه.التماسم اینبارآخر عجز و ناتوانیمو به رخش میکشه
دیگه اشکم میچکه.التماسم اینبارآخر عجز و ناتوانیمو به رخش میکشه
-روزبه…بس کن…دیگه نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم…میخوای باز اعصابت خورد بشه با دیدن اشک هام ؟
میگه
-رها دست خودم نیست … نمیدونم… نمیدونم حالا که همه چیز تموم شده چرا اینطوریم؟…سه ماهِ که تو تهران بلاتکلیفم و از کارو زندگی و پیشرفتم تو لندن زدم و افتادم دنبال انتقام گیری … تا همین چند وقت پیش داشتم واسه برگشتن لحظه شماری میکردم اما …اما الان که دم رفتنِ حس میکنم اینطوری رفتن درست نیست ..نامردیه! ….نمیدونم رها… هر چی فکر میکنم عقلم به جایی قد نمیده … شاید بخاطر این نمی تونم خودم تمومش کنم که حس میکنم زندگی تو این وسط به بازی گرفته شده … رها … این بازی رو من شروع کردم و ازت خواستم شروعش کنی.من خیلی ازت ممنونم که با من همراهی کردی …. متاسفم که اینو ازت میخوام ، اما میشه تو تمومش کنی؟ هر وقت تو گفتی … شاید اینطوری بتونم برم و تا این حد احساس گ*ن*ا*ه نکنم.
خدای من ،اون مرد چون احساس منو نمیدونه، نمیفهمه داره چی از من میخواد! …اون مرد نمدیونه اگه دست من باشه هرگز نمیخوام از پیشم بره!
به چهره غمگین ِدرمونده اش نگاه میکنم.عاشق که باشی فقط واست عشق مهمه و حال خوش عشقت.واسه خاطر اون مرد..
با پای عشق میرم جفتش میشینم و به نیم رخش خیره میشم …این آخرین کنارش بودنو از خودم محروم نمیکنم …و بعد فقط و فقط واسه خاطر دوباره خوب شدنش لب میزنم
-باشه.همین کارو می کنیم..پس هر وقت بهت گفتم برو دیگه شک نکن و برو…
لحظه ای مردد نگاهم میکنه و بعد با شرمندگی سرشو میندازه زیر و با علامت سر تایید میکنه .آهی میکشه و دوباره دستاشو به هم گره میزنه و میگه
– به وکیلم سپردم که کارهای به اسم زدن خونه رو پیگیری کنه.طبق قول و قرارمون اینجا مال توِ.همین فردا برای بستری شدن معصوم خانوم هم اقدام میکنم.پیرزن خیلی زودتر از این ها باید عمل میشد.اینقدر ذهنم درگیر اون کینه لعنتی بود که سه ماه معصوم جون بیشتر درد تحمل کرد.رها …همه چیزو به حالت اول برمی گردونم و بعد هر وقت گفتی از زندگیت میرم بیرون.
نگاه غمگین دقیقشو به تک تک اجزای صورتم میدوزه و بعد دستشو میزنه رو شونه ام و دلسوزانه میگه
-دیروقته … پاشو یه زنگ به مامانت بزن و بگو اینجا می مونی… وقتی رفتم خونه بابا ، کبری خانوم گفت که بی اجازه اومدی اینجا…میشه از فردا یه مدت خونه رو به من قرض بدی و بری خونه بابا؟
حیرت زده نگاش میکنم
نگاهش تو همون فاصله نزدیک رو صورتم میچرخه و روی دهن باز از تعجبم ثابت میشه
نفس کلافه ای میکشه و با اخم میگه
-نکنه فک کردی با یه قدیس زیر یه سقف داری سر میکنی…به نفعته به حرفی که میزنم گوش کنی…برو عقب تر
ازش فاصله میگیرم.باز میگه
-عقب تر…بازم عقب تر..آهان خوبه…
یه خط فرضی رو مبل میکشه و میگه
-از این نزدیک تر قدغنِ…
از رو مبل پا میشه و خیلی رک و صریح میگه
-تا قبل از این اونقدر ازت بیزار بودم که حتی اگه آخرین دختر رو کره زمین هم بودی نگاهتم نمیکردم اما…حالا …واسم حلال ترین زن دنیای و خیلیم جذاب …اینو گفتم چون نمیخوام این دم آخری کاردست جفتمون بدم…خودت هوامو داشته باش
چشمکی میزنه و منو گیج گیج میکنه
میره مسواک میزنه و میاد.هنوز همونجا رو میل خشکم زده و دارم به حرفاش فکر میکنم که میگه
-میشه اگه خواب موندم فردا صبح ساعت 7 بیدارم کنی؟ ساعت ده یه جلسه مهم دارم.
هنوز یه قدم نرفته سمت اتاقش که برمیگرده سمتم و میگه
– میشه حرفمو پس بگیرم؟
ابروهامو از تعجب میدم بالا …نگاهش رنگ خواهش و التماس گرفته
-میشه فردا نری خونه و شب که برمیگردم خونه باشی
وقتی میبینه گیج تر شدم و افکار خوبی تو ذهنم نیست میگه
-منظور بدی ندارم… فقط میخوام تا قبل از برگشتنم بازم ازت خاطره داشته باشم
آه میکشم و همون لحظه تلخ ترین تصمیم زندگیمو میگیرم .
راوی:
شب خسته از یک روز کاری طاقت فرسا خود را به مامن امنش رسانده بود.نگاهش برای هزارمین بار روی تک شاخه گل رزی که در دستش بود افتاد.بالاخره خود را راضی کرده بود که بهانه خریدنش را بگذارد حس ترحمی که نسبت به دخترک سر چهاراه پیدا کرده بود و اضافه کند “هیچ فکر دیگری نکن”.چراغ های خاموش خانه اینبار متعجبش نکرد بلعکس لبخند کمرنگی روی لبانش نشاند.بارها در پس این خاموشی ها غافلگیر شده بود. پیش آمده بود که بانوی خانه هنگام ورود او، با حضورش و یا با نورهای رویایی شمع ها فضای میزناهارخوری را برای صرف شامی خوشمزه و رویایی تدارک دیده بود. آنشب هم برای رودست خوردن و غافلگیر شدن هیجانی کم پیدا داشت.
معطل نکرد ..کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. اما سکوت اینبار خانه و تاریکی مطلق فضا حس ناخوشایندی بر قلبش نشاند…برق سالن را روشن کرد .با دیدن میز خالی از شام ، حس بدتری پیدا کرد…کفش ها را به سرعت کند و مانند دیوانه ها به اتاق ها و جاهای پیدا و پنهان خانه سرک کشید….اما واقعیت داشت …آن که همیشه آنجا بود، دیگرنبود…رفته بود…سفیدی کاغذ تا خورده روی یخچال توجهش را جلب کرد..لبخند زد و دست خط زیبای دخترک را فورا شناخت…دلش پر کشید برای خواندن دلنوشته های او و زیر لب آن دلوشته را خواند
تو را دیدم… امروز هم. خواب بودی …نگاهت کردم. باور که نمیکنی اما درست با همان شور و اشتیاق روزهای اول این رابطه .
تو اما مرا ندیدی….درست مثل تمام ندیدن های این چند ماه و چند روز و چند ساعت . آرام بودی… قانونت را شکستم و در فاصله ای که قدغن کرده بودی نشستم … یک دل سیر نگاهت کردم و به اندازه تمام روزهای غیر مشترکمان در این رابطه، به تو فکر کردم و بعد آهسته جوری که اوغاتت مکدر نشود نوازشت کردم.
باورش برایت سخت است، میدانم! …اما من امروز هم از پس پلک های بسته ات احساست را دیدم…هنوز خسته …هنوزکلافه..هنوز هم بی میل!
حق با تو بود…عبث بود تلاشم… زندگی مشترک و فاعل مفرد مزاح است! من به چنگ و دندان بگیرم، تو رهایش کنی،معلوم است ریسمان رابطه رها می شود.
آری ..کم آورده ام … امروز بالاخره کم آوردم. همینجا،پشت پلک های بسته ات،پشت درب مهر و موم شده قلبت کم آوردم و زانو زدم..حال اعتراف میکنم که تلاش بیهوده ام حاصلی جز رنجش خاطر خودم و بی میلی روزافزون تو نداشته،بیهوده دست و پا زده ام،حال میخواهم این دور باطل را بس کنم .
دیر فهمیدم که رهاورد سفرم به سمت تو کولباری درد بود و بار اضافه بر قلب هایمان… اقرار میکنم که این خیال خام نرم شدنت بود که مرا این همه روز به ماندن حریص کرد و لحظه ها را بر تو تلخ ..امروز تمامش میکنم و با تو از نو بیدار میشوم.
دیگر اسیرمن نمان،برو..برو و بگذار این جرم تپنده ناآرام که گاه و بیگاه با نگاهی، لبخندی ،عنایتی بی تاب میشد برای همیشه سرجایش آرام بگیرد..بپوسد ..بمیرد و رهایم کند.
امروز که شهامتش را پیدا کردم که در کمال سلامت عقل بگویم برو،این خواسته ام را به گوش جان بشنو و از این خانه، از این زندگی و از تمام خاطرات آینده ام برو.
میدانی؟ اینجا همیشه من بوده ام و خیال تو، رفتنت نباید سخت باشد .من میمانم بی تو، با عشق.”قربانت رها”
روزبه سنگین تر از همیشه روی لبه تخت خواب غیر مشترکشان نشست و انگشتانش را در خرمن موهایش فرو کرد و دقایقی کوتاه صرف آرام گرفتن کرد …باید میرفت … کاری بود که باید می کرد و تا همینجا هم زیادی کشش داده بود ….دخترک حکم رفتنش را صادر کرده بود ..اقرار کرده بود که او را دوست دارد اما چون این عشق بار اضافه است روی دلش و امید وصلی نیست همان بهتر که روزبه برود و ترکش کند.
با جسمی خسته و درونس آشفته به سراغ کمد خالی از لباس هایش رفت … نگاهش به چمدان بسته افتاد ….رها زحمتش را کم کرده بود و چمدان را برایش بسته بود … …فقط یک لباس و یک اودکلن نیمه خالی جا مانده بود…روزبه همین را از خودش برای او باقی گذاشت و رفت.
راوی:
یک روزکاری بی هیچ خبری سپری شده ..بی هیچ اس ام اسی…زنگی…خبری.روزبه کلافه است.با خودش روراست که میشود میبیند همه اش نگران دخترک است.غرور مردانه اش را کنار میگذارد و کلافه به دنبال خبر گرفتن از آن دختر، از شرکت بیرون میزند.به خانه پدریش میرود .آنجا دیگر شهره برایش آن غول همیشگی نیست..حال محبت و علاقه را در وجود آن زن میتواند ببیند و گفتگویی محترمانه بین آن دوشکل میگیرد…
قصدش از آمدن را به صراحت اقرار میکند
– از رها خبری ندارید؟
شهره لبخند تلخی میزند و میپرسد
-چرا داری دنبالش میردی؟
روزبه کلافه است … دستش را در خرمن موهایش فرو می کند و لب میزند
-نمیدونم…خودمم نمیدونم چرا دارم دنبالش میگردم…شاید چون همیشه کنارم بوده و الان نیست …حس میکنم یه چیزی گم کردم
شهره دستش را مادرانه روی شانه روزبه میگذارد و کلام تلخش کام خودش را هم تلخ میکند
-تو به بودن رها عادت کردی…یکم تحمل کن…. به نبودنش هم عادت میکنی!
روزبه نگاه نگرانش را در چشمان درشت زن می اندازد و ملتمسانه می گوید
-پس فقط بهم بگید که حالش خوبه یا نه؟
شهره پلک های خسته اس را روی هم میگذارئ و وامیکند
-آره… داره تلاششو میکنه که فراموشت کنه!
روزبه سرش را با تاسف تکان می دهد و صادقانه اقرار می کند
-من..من نمیدونستم…که رها به من احساسی داره…تازه وقتی نامه اشو خوندم فهمیدم .. به خدا قشم قصد نداشتم احساسشو به بازی بگیرم…به خدا حال منم الان بهتر از حال رها نیست…من…من
شهره لبخند تلخی میزند و اشکش میچکد .سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و حرف تلخی میزند
-هیشکی مقصر احساسی که دیگران بهش پیدا میکنن نیست…رها باید با خودش کنار بیاد و این احساسو سرکوب کنه!
روزبه به دنبال رها از خانه پدری بیرون میزند و برای چندمین بارشماره رها را میگیرد و رها باز هم جواب نمیدهد
می رود و پای پنجره خانه مشترکشان می ایستد …خانه در خاموشی بی کسی فرو رفته.با دلی بیقرار و خیالی ناراحت شماره معصوم خانوم را میگیرد و از پیرزن میشنود که او و رها همین امشب عازم مشهد هستند و اگر عجله کند میتواند رها را برای آخرین بار در فرودگاه ببیند.روزبه با عزمی راسخ و شاید برای آخرین دیدار به سمت فرودگاه حرکت می کند.
رها :
یه هفته اس اومدیم مشهد … توی این فضای روحانی ..اومدم که به آرامش برسم و از خود امام رئوف بخوام کمکم کنه آتش این عشق تو دلم سرد بشه. اما انگار نه تنها این اتفقا نیوفتاده بلکه همه جا، همه کس ، همه چیز منو یاد اون مرد و خاطرات مشترکمون میندازه …
امشب همینطور که دارم دنبال پیرهنم میگردم بعد از چند شب گوشیمو لای لباس هام پیدا میکنم و میزنم به شارژ …انگار حتی با این گوشی هم که یادگاری از اون مرده قهر کردم …
تا صفحه گوشی روشن میشه دستم از حیرت میشینه رو دهنم … خدای من بیست –سی تا تماس از دست رفته از روزبه رو صفحه گوشیم افتاده
به خودم که میام میبنم اونقدر نگرانشم که نمی تونم تماس نگیرم …
صداش مضطرب تو گوشی میپیچه..پلک هامو رو هم میزارم.دستم میره رو قلب بی تابم میشینه
-رها…خودتی؟ حالت خوبه؟
– خوبم
-چرا تماس هامو جواب نمیدی
آهی میکشم و میگم
-من اینجا سرم خیلی شلوغه…الان تماس هاتو دیدم
عصبانی میشه و میگه
-نکنه عمدا داری نادیده ام میگیری؟
به خودم حق میدم که عصبانی بشم.داره منو میذاره و میره طلبکارم هست
– آره دارم خودمو میکشم که نادیده ات بگیرم …الانم زنگ زدم چون دیدم کلی زنگ زدی و نگران شدم اتفاق بدی افتاده باشه؟
دلخور میشه و میگه
-یعنی حتما باید اتفاق فجیعی افتاده باشه که من حق داشته باشم بهت زنگ بزنم ؟
پلک هامو عصبی رو هم فشار میدم و میگم
-روزبه خواهش میکنم من…
صداش به طرز غریبی ضعیف میشه.نجوا کنان میگه
-یعنی نمیشه دلم واست تنگ شده باشه؟
نباید دل به دلش بدم.کم محلش میکنم و میگم
-همش همین؟
صداش خسته و بغض دار میشه
-این چیز کمیه؟….اگه کمه پس چرا حالم اینقدر بده؟ چرا همش حس میکنم گمت کردم..هان؟
اشکمو میگیره و با صدای گریه دار میگه
-ما روزهای زیادی با هم گذروندیم و تو فقط به حضور من عادت کردی…ترک عادتت هم به زمان نیاز داره
از حرفم می رنجه اما میگه
-باشه…. گیریم حرفت درست و من به زمان نیاز دارم …تو بدون من حال بهتری داری؟
-من فقط خسته ام و نیاز به آرامش دارم..اینجا موندن هم برای من بهترین تسکینه
-اینطور که معلومه قصد نداری به این زودی برگردی!
-نمیدونم …فعلا که هستیم
-باشه… منم صبرمیکنم تا زمان بگذره و ببینم این عادت منو میکشه یا بالاخره ازش خلاص میشم!
سکوت میکنم که میگه
– مراقب خودت باش رها
-باشه..شب بخیر
نفس حبس شده اشو بیرون میده و میگه
-صبر کن رها…
با صدایی گرفته و خش دار میگه
-گاهی باید دور بشی تا بفهمی واسه کیا عزیزو ارزشمندی…تو اینو خوب حالیم کردی رها…میشه برگردی پیشم؟
لب هامو رو هم فشار میدم و اونقدر گریه میکنم که گوشی از دستم میوفته
***
رها:
بعد از هشت روز دوری از پایتخت برمیگردیم تهران . روزبه همون هفته گذشته به قولش عمل کرد و واسه عمل زانوی معصوم جون از دکتر جراحش نوبت گرفت و کل هزینه ها رو متقبل شد .
حالا یه هفته گذشته و دو روز دیگه معصوم جون نوبت عمل داره . بعد از رسوندن معصوم جون میرم خونه مامان تا هم با مامان دیداری تازه کنیم و هم سوغاتی هاشون رو بهشون بدم و مهم تر از همه از روزبه که به شدت دلتنگشم خبری بگیرم.
هنوز نیم ساعتی از حضورم تو خونه اردشیر خان نگذشته و با مامان مشغول کپ و گفت و صحبتیم که گوشیم زنگ میخوره .یکی از دوستای دانشکده امِ هست ..از مامان عذر میخوام که میون کلامش مجبورم گوشیمو جواب بدم.میرم از سالن بیرون و وارد محوطه سبز حیاط میشم. دوستم خبر میده که استاد نمره های آخرین امتحان اون ترم رو اعلام کرده.خبر خوبش اینه که با یه پونزده پرونده ترم آخر تحصیلم بسته شده.از اینکه اون درسو نیفتادم واقعا خوشحالم چون دقیقا روز بعد از اون مهمونی جنجالی اون امتحان رو دادم و سر جلسه اصلا تمرکزنداشتم.
تو عالم خودمم که سنگینی نگاهی رو روی صورتم حس میکنم.تا سرمو بالا میگیرم نگاهم تو نگاه خشمگین روزبه قفل میشه .درست روبه روم ایستاده و باورش نمیشه رهایی که بهش گفته معلوم نیست که کی برمیگرده تهران ، تاب نیاورده و به این زودی برگشته !
معلومه حسابی از دیدنم جا خورده و از اینکه بی خبر اومدم بدجوری ناراحته …همونطور عصبانی بازخواستم میکنه
– تو…مگه به من نگفتی به این زودی برنمیگردی؟
واقعا میمونم چی جوابشو بدم …
از چهره عصبانی اش میترسم و من و من کنان میگم
-روزبه من…
منتظر توضیحیم نمیمونه … میاد و مثل باد خزان سریع از کنارم رد میشه و میره
از این حرکت آنیش تو جام میخکوب میشم …. چشام اشکی میشه و دستم میره روی قلبم که ناامیدانه داره زیر دستم جون میده …چی فکر میکردم و چی شد!… حالا حس میکنم نفسم سخت بالا میاد هنوز تو شوک رفتنشم که یهو دست مردونه اش دور گردنم حلقه میشه … از پشت کشیده میشم تو آغوشش … با صدایی خسته جفت گوشم زمزمه میکنه
– پس بالاخره برگشتی پیشم!
احساس میکنم تو گرمای آغوش روزبه نفسام سبک تر و گرم تر بالا میاد و قلبم ریتم جدیدی میتپه…لذت میبرم از حضور گرم و دوستداتنیش ..مچمو میگیره و منو نیم دور دور خودم میچرخونه تا درست رو به روش قرار بگیرم . دقیق تو چشمام زل میزنه و بعد اونقدر دل تنگیش اوج میگیره که تنگ بغلم میکنه و با دست دیگه اش سرمو به سینه اش فشار میده …حین نوازش کردن موهامو جفت گوشم زمزمه میکنه
-آخ که چقدر کم داشتمت رها
مسخ شده و بی حرکت دارم بین بازوهای مردونه اش فشرده میشم … دستام بلاتکلیف اطراف تن روزبه رها شده…هنوز گیج و بلاتکلیفم…هنوز نمیدونم این عاشقانه ها به وصال ختم میشه یا به فراق
یه قدم ازم فاصله میگیره تا بتونه چشمامو ببینه..بی تفاوتیمو تاب نمیاره و ترسیده میپرسه
-چرا اینطوری شدی رها ؟ یعنی اصلا دلت واسم تنگ نشده ؟
نگاهمو از نگاهش میدزدم و من من کنان میگم
-من…من رفتم که.. فراموشت کنم …اما …اما نتونستم روزبه…شاید … اگه تو بری…
دستمو میگیره تو دستاش ..دستمو میبره بالا و نرم میزاره رو ته ریش های مردونه اش … با چشم های براق از اشکش زل میزنه به چشمام و میگه
-فکر میکنی دیگه میتونم بدون تو جایی برم ؟
دلم تو سینه می لرزه ..نفس راحتی میکشم.قطره اشکی که از گوشه چشمم میچکه میشه یه اقرار سریع به عشق
لبشو میچسبونه به کف دستم ..میبوسه و با اقراش دلمو به آتیش میکشه
-دلم واست یه ذره شده بود دختر بد..
نگاه دلتنگش رو کل اجزای صورتم میگرده و روی لب هام ثابت میشه… تو چشاش چراغونیه…
با انگشت شست و اشاره اش چونه امو میگیره و صورتمو میده بالا …نگاهش برای اجازه گرفتن میاد بالا سمت چشام .
پلک هامو رو هم میزارم و وا میکنم .لبخند میزنه و خم میشه سمت لبخندم
یهو از گوشه چشم مامانو میبینم که از چون از غیبت طولانیم نگران شده اومده تو حیاط دنبالم بگرده.
روزبه پشت به مامانه و اونو نمیبینه.
فورا کف دستمو میزارم رو صورت سرخ از خجالتم
نگاهش روزبه پر از سوال میشه ..نگاهمو از تو چشاش میکشم بیرون و میندازم زیر و میگم
-روزبه …مامان اونجاست
مثل همیشه زیبا ودلنشین……احسنت به قلمت نویسنده عزیز..