از تب حرف هاش توی روز روشن هزیان میگم
-باشه مامان
نفس راحتی میکشه و چهره اش دوباره مهربون میشه …داره لبخند میزنه
آینه جیبی رو از کیفش بیرون میاره… رژش رو فراموش نکرده…خیالم راحت میشه …با رژ چند بار رو لب هاش رفت و آمد میکنه .. نگاهمو غافلگیر میکنه و لبخند بنفشش رو به صورتم میپاشه…با لبخند صورتی محوم جواب لبخندش رو میدم و حس میکنم رنگ به روم نمونده…حرف های مامان منو ترسونده..اعلام جنگش تو گوشم شیپور زده…حالم بده..بد.
نگاهش میکنم با دقت سایه ی تیره پشت چشمشو چک میکنه… با نوک انگشت مژه های ریمل کشیده اشو از هم وا میکنه…همه این ها نشونه اینه که میخواد منو رها کنه و بره
حدسم درسته…پامیشه …ناباورانه پا میشم می ایستم…میز رو دور میزنه و میاد بغلم میکنه…رژش خراب میشه اگه ببوسدم…میگه
-ببخش که باید زودتر برم ..نیم ساعت دیگه با اردشیر قرار دارم …تو بمون و غذاتو تموم کن…باهات تماس میگیرم و باز هم همو میبینیم
تو چشماش نگاه میکنم … سرمو به علامت تایید تکون میدم …اما چرا حس میکنم مامان از چیزی نگرانه؟!…چرا حس میکنم بیشتر از عطش دیدار با من عطش داشت که بیاد و بگه تو مهمونی شرکت نکنم و مهره بازی روزبه نشم ؟!
خدای من.. چه مرگم شده … نکنه تحت تاثیر حرف های روزبه هست که دارم از مامان دل چرکین میشم…شاد واجبه که تا میشه از اون مرد دوری کنم! شاید باید برم بابت افکار بی پایه و اساسم توبه کنم و به ذهن منفی بافم چند روزی روزه سکوت تحمیل کنم…چه مرگم شده این روزها…
به خودم که میام مامان رفته ..خیلی وقته که منو گذاشته و رفته…کیفمو برمیدارم…میرم…میرم جایی که هواش مسموم از این افکار منفی نباشه و بشه یه نفس هوای ناب تنفس کرد.
***
روشنا:
پشت تنها میز خونه که میشد غصبش کرد نشسته بودم و تو عوالم خودم بودم که یهو با شنیدن زنگ در هول شدم…دستم از زیر چونه ام در رفت و صورتم نرسیده به میز تو هوا متوقف شد ..
ساعت یازده شب رو نشون میداد …همون ساعتی که روزبه به خونه برمیگشت
پیرهنو رو تنم صاف کردم و کلیدو تو قفل چرخوندم و با دست دیگه ام موهامو رو سر مرتب کردم..از بس اتو کشیده و مرتب بود جلوش وسواس آراستگی میگرفتم…
تکه موی آویزان رو از جلو صورتم برمیدارم و پشت گوش میزنم و فورا نگاهم به نگاهش گره میخوره
به خودم نهیب میزنم که باید باهاش سرسنگین برخورد کنم…آخه دیشب اشکمو درآورده و دلیلی نداره الان حلوا حلواش کنم
امشب طبق رسم نانوشته بینمون عمل نمیکنم… کیفو از دستش نمگیرم اما دلیل نداره سلام نگم
-سلام…
تعجب میکنه ..
عجیبه واسم …جوابم رو مثل دیشب زوری نمیده.!
جلو در رهاش میکنم و چند قدم میرم سمت سالن..سرشو زیر انداخته و به نظر خسته میاد
-شام ماکارونیه …میخوری؟
-آره
تعجب میکنم…شونه امو میندازم بالا و میرم سمت آشپزخونه
غذاشو در سکوت گرم میکنم و میزارم جلوی روش…تو تمام این مدت پشت میز ناهارخوری نشسته و در سکوت مبهمی داره فکر میکنه
بی مقدمه میگه
-بابا میخواد بعد از چهلم مامان، به خاطر ورودم واسم مهمونی بگیره
لب هامو رو هم فشار میدم تا یه وقت لو ندم که میدونستم
داره نگاهم میکنه و حتما منتظر عکس العملمه
اون تکه موی مزاحم رو دوباره میزنم پشت گوشم … قهر نیستم که جوابشو ندم و کم محلش کنم.
-چه خوب!
آهی میکشه که هرم حرارتش جگر من رو هم کباب میکنه…
نگاهش میکنم…چهره اش زیادی خسته و غمگینه… یخ دلم وامیشه و بذر همدردی تو خاک دلم ریشه میزنه
صندلی رو عقب میکشم و پشت میز کنارش میشینم…با اینکه شام خوردم اما تنهاش نمیزارم
نگاهم به ماکارونیه که داره سرد میشه … بیخودی اصرار نمیکنم که زودباش بخور غذات سرد میشه ..اون مرد باید اول راه گلوش وا شه تا بتونه یه لقمه غذا بخوره!
سنگینی باری رو شونه های مردونه اش سنگینی میکنه…ای کاش میدونستم چطور میشه به این مرد نزدیک شم … هزار تا سوال تو ذهنم میارم و میبرم…اما میترسم چیزی بگم که عصبانیش کنه… فکر میکنم شاید بهتر باشه تو تنهای مردونه اش دخالت نکنم … میام از پشت میز پاشم که یهو میگه
– بابا میخواد واسم آستین بالا بزنه…
آب یخ ریخته میشه رو تنم…زانوم بیحس میشه و دقیقا میوفتم همونجایی که قبلا نشسته بودم ناباورانه نگاهش میکنم و لب میزنم
-چی گفتی؟
نگاهم میکنه ..همون نگاه سرد و نافذی که حالا رنگ خستگی و کلافگی هم گرفته…جمله اشو شمرده تر میگه
-بابام میخواد برای تنها پسرش زن بگیره…
ناباورانه زل میزنم تو چشماش…تازه میفهمم تو قهوه ای چشماش رگه های زیتونی هم دیده میشه…تازه میفهمم زیتونی ها وقتی شب باشه، وقتی غمگین باشه…تیره تر دیده میشه
هنوز تو شوک حرفشم…هنوزم نتونستم بفهمم این مصیبت از کجا بهم وارد شده …لب میزنم
– این که خارج از توافق ماست
تاسف مثل یه رنگ غالب همه صفحه چشمشو رنگ میکنه.. سرشو میندازه زیر ..لب های کشیده اشو رو هم فشار میده و سرشو به تایید حرفم تکون میده
شوک اون خبر همون اندازه که اشتهای اون مردو کور کرده، راه افکار منم مسدود کرده… فکر اینجاشو دیگه نکرده بودم… مالیخولیایی وار از پشت میز بلند میشم و بی هدف تو سالن راه میرم …حسم حس کسیه که از رقیب نارو خورده… نویسنده ی این قصه من بودم اما اقرار میکنم فکر اینجاشو دیگه نکرده بودم!
هی راه میرم و هی با خودمو هزیون میگم …کم کم یه چیزهایی داره تو ذهنم پررنگ و پررنگ تر میشه … کم کم ارتباط یکسری چیزها رو به هم دارم میفهمم …کم کم دست گیرم میشه که مامان از هدف اردشیر خبر داشته !… به همین دلیل هم گفت که با روزبه به اون مهمونی نرم!
هزار تا فکر …هزار تا نگرانی و دلشوره جدید پیدا کردم
بلند بلند فکر میکنم
-نه…نباید این اتفاق بیوفته…تو نباید اینکارو بکنی
روزبه تایید میکنه
– این خوب نیست… اصلا خب نیست…
سرشو میندازه زیر و باز حرفمو تایید میکنه
خوبه …خوبه که اونم توی این شرایط سخت داره باهام همراهی میکنه
انگار کمی آرامش به جفتمون برگشته…انگار بالاخره راه گلوش وا شده
چنگالو از روی میز برمیداره و و تو ماکارونیش فرو میکنه … یه دور چنگالو میچرخونه تو ظرف و همین که میاد به دهن بزاره به
بدترین فکری که به ذهنم اومده اشاره میکنم و باز هزیان میگم
– از همه چیز که بگذریم ،میدونی اینکار تا چه حد حساسیت مامانمو تحریک میکنه؟!
چنگالو پرت میکنه تو بشقابو و بشقابو هل میده عقب…نیمی از مارکارونی ها ریخته میشه رو میز…ای خدا….باز هم عصبانیش کردم .. باز هم تا اسم مامانو میارم موضعش صد و هشتاد درجه تغییر میکنه … دوباره بیرحم میشه و با بدجنسی میگه
-من کِی گفتم دقیقا به همون قرارمون اکتفا میکنم؟…
دیگه گندی که زدمو نمیتونم جمع کنم ..آب از سر گذشته چه یک وجب چه صد وجب!
سرشو میگیره تو حصار دستاش …صداش پر از رنجش و غمه
-تو و اون مامان جونت هرگز نمیتونید درک کنید که مامان بیچاره ام چه حسی داشته وقتی دیده مامانت بابامو غصب کرده؟ …هرگز نمیتونید بفهمید که چیا رو از من و مامانم گرفتید؟ …
سرشو با تاسف تکون میده
-نه..شما هیچوقت نمیفهمید چه بر سر من و مامانم آوردید … نمیفهمید، تا وقتیکه دقیقا همون بلا سرخودتونم بیاد…
سرشو میگیره بالا و با چشمای براق از اشک که حالا رگه های قرمزی از خشم تزیینش کرده نگاهم میکنه و دقیقا همونچیزی که ازش میترسمو با خشم به زبون میاره
– اتفاقا راهش همینه! … تنها راهی که تو بتونی معادل رنجی که مامانم کشیده رو تجربه کنی همینه… باید مثل مامانم نادیده گرفته بشی ، سایه یه زن دیگه رو زندگیت بیوفته و لحظه هاتو زهر مار کنه!
سرشو عصبی به نشونه تایید تکون میده و میگه
-آره… باید بزارم همه چیز همونطور که بابا میخواد و تو مسیر خودش پیش بره…اینطوری مامانت طعم تلخ همون زهری که هر روز و هر لحظه به کام مامانم ریخته رو میچشه و حالیش میشه با زندگی مامان بیچاره من چه کرده !..
نگاه پر از خشمشو به نقطه ای کور روی کفپوش خونه میدوزه و خونه رو سکوت مرگ آوری احاطه میکنه
چند لحظه بعد وقتی که هنوز قلبم داره به طرز وحشیانه ای به سینه میکوبه ، چشم هاس سرخ از خشمشو به چشم های لرزون از ترسم میدوزه و با همون نگاه نافذ و کلام قاطعش بی رحمانه میگه
-و درباره تو…به نظر میاد این که فقط نادیده بگیرمت و زجرت بدم دیگه کافی نیست … حالا که خواستی پیش مرگ مامانت بشی باید رنج بیشتری رو تحمل کنی … فکر کردی خشم من به همین سادگیا تموم میشه و خیلی زود سرد میشم و از اذیت کردن تو و از جون مامان جونت میگذرم…زهی خیال باطل…من تا ته این راهو میرم و زنده یا مرده تو رو هم با خودم میکشم !
عصبانیم …. از خودم… از مامان ..از مردی که قول و قرارمون رو فراموش کرده و داره در حقم نامردی میکنه… از این تقدیر تلخ، به حد مرگ عصبانیم !قلبم داره زیر فشار این غم له میشه… حس میکنم نفسم سنگین شده و به زور بالا میاد
از تو بالکن صدای جیغ یا کریم ها میاد… لابد اون گربه ی وحشی باز به جونشون افتاده و به لونه اشون حمله کرده ….حال خودمو نمیفهمم …میدوم سمت بالکن.. چوب به دست حرص و عصبانیتم رو سر دیوار خالی میکنم… با همون بار اول که به دیوار میزنم گربه ی سیاه خبیث دمش رو میذاره رو کولش و در میره … بارهای بعدی که به دیوار میکوبم حرص و دق دلمیمه که دارم سر دیوار خالی میکنم.
دستمو به نرده بالکن قفل میکنم و وزنمو میندازم رو نرده ها و تند تند نفس میکشم… از شدت عصبانیت و حرصی که میخورم سینه ام تند تند بالا و پایین میشه.. یکم که میگذره و آروم میشم تازه حضور اون مرد و پشت سرم حس میکنم
دلم خیلی ازش پره…دلم میخواد جرات کنم و حرف هایی که سر دلم مونده رو بهش بگم… بگم هی فلانی…از عدالت و مردونگی دوره که وسط بازی جر زنی کنی….پس تو هم قول و قرارت پوشالی بود؟!…چرا احمقانه فکر میکردم میشه به تو یکی اعتماد کرد؟!
-صدای چی بود؟
میچرخم سمتش…تکیه داده به چارچوب در و دستشو به بغل زده…نگاهمو از نگاهش میدزدم..دلم نمخواد برق اشکو تو چشام ببینه ..دلم نمخواد به این زودی جلوش کم بیارم…خودمو میکُشم که صدام نلرزه و اشکم نچکه
-گربه لعنتی…زورش به این یاکریم های طفلی رسیده
با یه لحن استفهام آمیز میگه
-اما این قانون جهانه… قوی تر ها میتونن ضعیف ترها رو تو مشتشون له کنن
دیگه نمی تونم عصبانیتم رو کنترل کنم … چوبه رو عصبی پرت میکنم گوشه بالکن ..میرم جلو و باهاش رخ به رخ میشم… خیلی جدی نگاهش میکنم و تمام عصبانیت فروخورده امو ..تمام حرف های سردلم رو میریزم تو یه جمله و اونو مثل یه سیلی محکم میکوبم تو صورتش
-نه…این قانون جنگله…قانون حیوون ها … درنده ها!
اشک که تو چشام حلقه میزنه نگاهمو تاب نمیاره … نمیدونم چش میشه که یهو میاد جلوی روم تو چارچوب در می ایسته و راهمو سد میکنه…کف دستمو میزنم به سینه اش و هلش میدم عقب تا راهم باز بشه…حین رد شدن از جلوش با تاسف میگم
-دیگه نمیشناسمت…
نگاه خیسمو از نگاهش میکشم بیرون و میرم سمت اتاق… …
باز هم تا میام توی این دنیای کثیف به یکی اعتماد کنم اون آدم بهم نارو میزنه و تنهام میزاره … میرم تو اتاق و در رو محکم میبندم…سرم اونقدر درد میکنه که نمی تونم رو درس هام تمرکز کنم …کتاب و جزوه ها رو با حرص از رو تختم میریزم کف زمین ..عصبی میشینم رو تخت و سرمو میگیرم تو حصار دستام…. شقیقه ام نبض میزنه…
بس که فشار رومه دارم له میشم …
نیاز دارم حرف بزنم..درد دل کنم..با یکی که بهم نارو نزنه،تنهام نزاره…با همون که همیشه فقط خودش کنارم بوده و هیچوقت خدا تنهام نگذاشته…
سجاده رو رو به قبله پهن میکنم و با دلی شکسته نماز میخونم
آخه خودش گفته اینطوری باهاش حرف بزنم منم اطاعت میکنم و همونطوری که دوست داره باهاش حرف میزنم…
ازش کمک میخوام..ازش صبر و استقامت طلب میکنم و التماسش میکنم که تنهام نذاره و پیشم بمونه..درست نزدیک تر از رگ گردن..درست دیوار به دیوار دلم.
اونشب گوشه دفتر خاطراتم نوشتم
–”شهریار من کسیه که حالا بیشتر از هر زمان دیگه ، نمیشناسمش… ”
روزبه:
شب وقتی در میزنم و کسی در رو به روم وا نمیکنه حدس میزنم که روشنا احتمالا خوابیده…آهسته وارد خونه میشم و از لای در به اتاقش سرک میکشم ..روی تختش خوابیده .
تشنگی امانم رو بریده…تا در یخچالو وا میکنم یه جعبه ی فلزی از تو یخچال میوفته رو سرامیک آشپزخونه و صدای بلند و ناهنجاری بلند میشه
نگاهم میره سمت اتاقش… سراسیمه میاد بیرون و در حالیکه موهاشو مرتب میکنه بهم سلام میگه
-سلام… اومدی؟
جواب سلامشو میدم و به این فکرمیکنم که هیچ کدورتی مانع از این نمیشه که اون دختر با من قهر کنه و تحویلم نگیره ..این جزو خصوصیات خیلی خوبشه
قبل از اینکه چیزی بپرسه میگم
-شام نمیخوام…سرم درد میکنه … قرص داریم؟
میاد سمتم و با مهربونی که خاص خودشه نگام میکنه و میگه
-الان یه دم نوش واست درست میکنم تا بهتر شی
چی دارم بگم جز شرمندگی و سکوت…
مشغول کار میشه…
میشینم رو صندلی اُپن و به حرکات ظریف و ماهرانه اش خیره میشم..
دلم برای حرف زدن باهاش و شنیدن صدای آرامشبخشش تنگ شده…به حرف میگیرمش تا صداش بیشتر و بیشتر آرومم کنه
– امتحان بعدیت کی هست؟
-پس فردا
-سخته؟
-اوهوم
هی از این طرف به اون طرف میره و مجبورم سرمو مدام بچرخونم تا بتونم ببینمش
– مگه چند واحد داشتی این ترم؟
-دوازده تا
-همه سوال هامو کوتاه جواب میده ..حرصی میشم و عصبانیتمو سرش خالی میکنم
-هی.. سرگیجه گرفتم … وقتی دارم باهات حرف میزنم بگیر یه جا بشین
سریع دستشو خشک میکنه و با یه فنجون دمنوش میاد سمتم و میگه
-این نوشیدنی خاصیت آرامبخش داره و به خواب راحت هم کمک میکنه
یعنی میدونه من هر شب قرص خواب میخورم؟ نکنه اتاقمو وارسی کرده؟ ..نه محاله …اون در همیشه قفله
نگاهی به چهره اش میندازم … به نظر خسته اس..پس چرا واسه خودش نیاورده …اون که این روزها استرس و نگرانی های زیادی داره..
آهان فهمیدم چیکار کنم..اخم هامو میکنم تو هم و میگم
-خدا میدونه چی ریختی توش و داری به خوردم میدی!…لب نمیزنم تا اول تو ازش نخوری!
لب ورمیچینه و با ناراحتی میره و یه فنجونم واسه خودش میاره ..دمنوشه رنگ سبز ملایمی داره و بوی بابونه اش منو میبره به خاطرات ناب کودکی و از این بزرگسالی پر درد رها میکنه
از گوشه چشم نگاهش میکنم … آروم لب به لب فنجون و یه جرعه مینوشه…لبش میسوزه و فورا از فنجون دورش میکنه ..
خنده ام میگیره
کفری نگام میکنه و میگه
-بفرما….دیدی نمردم حالا میتونید راحت میل کنید!
دستمو میزنم زیر چونه ام و زل میزنم بهش و میگم
-نچ…فقط یه ذره اشو خوردی..از کجا معلوم وقتی کل فنجونمو بخورم بلایی سرم نمیاد
-واقعا که…پس بخاطر همینه که تو خونه لب به غذا نمیزنی؟!
-خب اینم میتونه باشه…دست پختت هم فک نکنم تعریفی داشته باشه
لب ورمچینه و نوشیدنیشو تا آخر میخوره و با چهره ای اخم آلود پامیشه میره ..
فنجون خالیشو که میبینم حالم خوش میشه …دمنوشمو جرعه جرعه میخورم و آروم تر از همیشه میشم
دوباره میاد سمتم..معصومانه از زیر چشم نگام میکنه ..یکم این پا اون پا میکنه و بعد بیخیال حرفش میشه و میره
بازوشو میگیرم و برمیگردونمش سر جای اولش و میگم
-چی میخواستی بگی…اول بگو بعد برو!
-آخه…فک کنم الان عصبانی هستی
فنجون خالیو میزارم رو کانتر و تکونی به صندلی میدم ..میچرخه و دقیقا رخ به رخ میشیم و میگم
-به هر حال بهتره بگی
با نگرانی با انگشتاش بازی بازی میکنه و بعد بی مقدمه میگه
-زیاده رویه…
ابروهام از تعجب بالا میره
-چی؟
-حضور من تو مهمونی فردا و ماجرای زن گرفتنت دیگه… زیاده رویه… این کار تو مامانمو تحریک میکنه …
باز داره جلوی من از مامنش مراقبت میکنه…عصبانی میشم و میگم
-تو فقط واست مامان جونت مهمه؟ … مگه تو با من قرار نگذاشتی که کنارم باشی …اما الان درست روبه روی من، جفت مامانت وایسادی …حالا بهم بگو چرا باید حرف تو و ناراحتی تو واسم مهم باشه؟
میشینه کنارم و با لحن آرامشبخشش میگه
-یادت رفته؟ ..گفتم میام تو این بازی که از جفتتون مراقبت کنم…که جفتتون رو از دست ندم…برای من انتخاب یکی از بین شما یعنی باختن..اگه الانم اینو میگم به این دلیله که میترسم با تحریک کردن مامانم ، تو هم آسیب بیشتری ببینی
کاش حرفاشو میتونستم باور کنم … نگاهمو از صورتش میگیرم و به نقطه ای دور میدوزم و با دلخوری میگم
– مسخره اس… برای تو من یه دشمنم و مامانت مامانته!
مستاصل میمونه …نمی دونه چیکار کنه که باورش کنم… منم که بهش هیچ اعتمادی نداشتم و ندارم
از سر ناچاری دستشو میزاره رو دستم و با نگاهش التماسم میکنه که باور کنم که راست میگه..که باور کنم واسش مهمم !
آهسته اما محکم میگه
-به خدا …به هر چی میپرستی … فقط ترسم از اینه که اتفاقی بیوفته که اوضاع برای همه مون دردآورتر بشه
گرما و آرامشی که از دستاش به وجودم تزریق منو به خلسه برده … زمزمه وار میگه
– از اون بیرون کسی واقعیت رابطه ما رو نمیدونه..مامان وقتی بفهمه در حالی که داشتی با دخترش توی یه خونه زندگی میکردی، رفتی سراغ یکی دیگه آتیش میگیره …اونوقت معلوم نیست چه عکس العملی نشون بده…این کارو نکن روزبه… خواهش میکنم
تو صداقتش شک میکنم..نکنه میخواد با این روش نرم زنانه عزم و اراده امو سست کنه…
روزبه بیرحم و خشمگین درونم قد علم میکنه…آب پاکی رو میریزم رو دستش و میگم
-اتفاقا منم دنبال همینم … رنج کشیدن تو موجب میشه مامانت هم رنج بکشه…و یادت باشه به هر حال این منم که تصمیم آخرو میگیرم
چشاش از اشک برق میزنه
-خواهش میکنم منصرف شو…خواهش میکنم به قرار مشترکمون پایبند بمون و بزار همون طوری که قرار بود پیش بریم
پامیشم و دستمو از زیر دستش میکشم بیرون و اون خلسه لذت بخش رو به خودم حرام میکنم و تصمیم رو خیلی واضح بهش ابلاغ میکنم
-عز و جزو خواهش رو تموم کن .. . فردا راس ساعت 9 میخوام تو باغ باشی… اگه نیای جریان دروغ مامانت رو پیش بابام فاش میکنم..اونوقت ممکنه همونی که ازش میترسی اتفاق بیوفته … مامان جونت از چشم بابام بیوفته و بابام اون زن دسیسه گر رو از زندگیش پرت کنه بیرون.
*
*
مهمونی توی یه باغ شهر برگزار میشد. روزبه صبح آدرس باغو واسم گذاشته بود روی کانتر و برای دویدن صبحگاهیش رفته بود. منم رفتم خونه معصوم تا هم بعد از سه روز بهش سری بزنم و هم شب از همونجا بیام باغ.همه اونچه که برای مهمونی لازم داشتم خونه معصوم بود.تو خونه روزبه من فقط چند تا لباس و وسیله خیلی محدود و موقتی داشتم.
آژانس میگیرمو آدرس رو میدم دستش…تو تمام طول راه سنگ هامو با خودم وا میکنم و با خودم طی میکنم که انتظار هر واقعه ای رو باید امشب داشته باشم…تو دلم رخت میشورن…مطمئنم که این شب به خوشی صبح نخواهد شد.بالاتر از سیاهی که رنگی نیست..من الان تو تاریک ترین نقطه زندگیمم…
مامان و روزبه امشب دقیقا تو موقعیت دوئل وایسادن…دوئل یعنی یا یه نفر نابود میشه یا هر دو نفر…بنابراین بیخودی نگران نیستم…فقط خدا خدا میکنم که ماحصل امشب چیزی نباشه که موجب رنج روزافزون هر سه نفرمون بشه…مامان .. روزبه و من
آژانس جلوی در باغ نگه میداره…هزینه رو پرداخت میکنم و پیاده میشم..
روزبه راست میگفت…لباس ها یی که واسم خریده بود خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنم لازمم شد…پوشیده ترین لباس رو که همون پیرهن بلند سبز-آبی رنگ بود رو برای امشب انتخاب کردم…بلندی لباس تا روی کفش های پاشنه هفت سانتی که روزبه انتخاب کرده بود می رسه.. شالی انتخاب کردم که در عین زیبایی هم موهامو بپوشونه هم لختی یقه و پشت لباس رو…درست مثل هندی ها !
یه آرایش محو کردم و یه نیم ست استیل که از دوستام هدیه گرفته بودم آویزون کردم…قصدی برای برداشتن شال ندارم و به همین دلیل آرایش خاصی برای موهام در نظر نگرفتم..فقط یه کش موی خوشگل که مهره هاش دقیقا رنگ پیرهن مجلسیمه.
با اون کفش های پاشنه بلند، قدم زدن روی سنگ فرش کف باغ کار خیلی سختیه…همه حواسم به اینه که با مخ زمین نخورم و باعث آبروریزی نشم…از در باغ تا قسمتی که جعیت نشسته بود کمی پیاده راه هست…دو طرف محل عبور یک درمیان گلدان های گل و درختچه های سبز طبیعی با سلیقه چیده شده…جلوتر یه حوض آب میبینم که مطبقه و فواره کوچکی تو بالاترین حوض که از همه هم کوچیکتره وجود داره… صدای قشنگ فوراه تو صدای موزیک به سختی شنیده میشه.دور تا دور حوض فیروزه ای رنگ با گلدان های گل شمعدونی و داوودی تزیین شده و فضای زیبا و چشم نوازی فراهم شده
با نزدیک شدن به جمعیت صدای موسیقی بلند و بلند تر میشد..گروه ارکستر روی سن مخصوص می نوازه .. تا چشم میبینه ردیف میزهای گرد و صندلی های روکش نباتی دور تا دور استخر وسط باغ چیده شده.تعدادی از مهمون ها خانوادگی پشت میز و صندلی های مدور نشسته ان و تعدادی از دختر و پسرهای جون روی سن می رقصن.
نگاه آشفته ام بی هدف بین جمعیت میگرده …هنوز گیج دارم به اطرافم نگاه میکنم که دستی دور مچم میشینه …قلبم یه لحظه دست از طپیدن میکشه
نگاهمو از دست زنانه که دور مچم حلقه شده میگیرم و ترسیده به سمت صورت اون زن میبرم…
اولین چیزی که میبینم چشم های آرایش شده و خشمگین مامانِ…
مامان به هیچ حرفی منو دنبال خودش میکشه و تا وقتی که به اتاقی که انگار رختکن هست برسیم بدترین لحظات عمرو میگذرنم..از شماتت و توبیخ مامان خیلی می ترسم.
میکشدم تو اتاق و در ورمحکم میبینده ..تو نگاهش آتیش روشن کردن
-تو اینجا چکار میکنی؟ مگه نگفتم نیا!
میل به گریه کردن دارم….. سرمو میندازم زیر و لب هامو رو هم فشار میدم
مامان تکونم میده و بازخواستم میکنه
-با توام روشنا…اینجا چکار میکنی؟
به چشم های آرایش شده اش با سایه های قهو ای تیره و خط چشم تیزش شرمنده نگاه میکنم و میفهمم که چاره ای ندارم جز اینکه جوابشو بدم و ازش طلب یاری کنم
بغض هامو موقتا کنار میزنم تا صدام به گوشش برسه..بریده بریده میگم
-روزبه ….درباره من و روشنا… همه چیزو میدونه …
دست مامان بهت زده روی لب های سرخ رنگش میشینه …
-خدای من!
اشک تو چشام نطفه میبنده…فورا تحلیل میکنه و میگه
-پس تهدیدت کرد و تو رو کشوند اینجا؟!
اشکم چکید..دلم نمخواست اونچه روزبه گفته بود اتفاق بیوفته…دلم نمخواست حالا مامان و اردشیر از هم جدا بشن…بعد از این همه تلخی و مرارتی که روزبه و مامانش و من متحمل شده بودیم دیگه مثل اون روزها نبود که دلم بخواد این اتفاق بیوفته…
مامان دوباره بازخواستم کرد..تکونم داد و با عصبانیت گفت
-تو از همون اولشم میدونستی این پسره دوسِت نداره و این نقشه اش بوده که به تو نزدیک بشه ..درست نمیگم؟
سکوت میکنم و لب رو لب فشار میدم
-پس همه اون مزخرفاتی که درباره عشق و عاشقیتون واسه من و معصوم ردیف کردین واسه خام کردن ما بود؟!
سکوت که میکنم آتیش میگیره…عصبی تکونم میده و رد ناخن های تیزش رو دستم رد میندازه
-دیونه شدی روشنا؟ زندگی بچه بازیه که با اون پسره ی نادون دست به دست هم دادین؟
تاب عصبانی دیدن مامان و شماتت هاشو ندارم…اشک هام مثل سیل رو گونه ام روون میشه..لبام می لرزه
-مامان من فقط نمیخوام هیچکدومتون این وسط آسیب ببینید
مامان-پس تو چی؟ مگه تو رو از سر راه آوردم که بخوای فدای این و اون بشی
-من …نمیدونستم اینطوری میشه…حالا چیکار کنم مامان…خیلی میترسم!
مامان دستشو عصبی روی پیشونیش میزاره و به عمق فاجعه فکر میکنه …
چند لحظه بعد یکم آروم تر میشه و اشک هام که بند نمیاد دلشو به رحم میاره..بازو میگیره و با یه لحن تسلی بخش میگه
-باشه …گریه نکن… حالا دیگه خودم مراقب همه چیز هستم..برو صورتت رو بشور و بیا
سرمو میندازم زیر و میرم آرایش به هم ریخته امو تمیز کنم …
حس میکنم حالا دیگه مامان کنارمه و توی این روزهای سخت دیگه تنها نیستم./
روشنا:
مامان خیلی عصبانیه … جرات ندارم بهش بگم دست از آرایش کردنم برداره و من اهل این همه آرایش نیستم!
دقایقیست که روی صورتم خم شده
-چشم هاتو نیمه باز کن عزیزم و به پایین نگاه کن
چون بره ای مطیع هر چی که میگه انجام میدم…خط چشم را خیلی سریع میکشه و بعد تقارن و تناسبش رو چک میکه… بعد از جلو ام کنار میره و میگه
-خب حالا عالی شد
خدای من .. رژ کالباسی… مژه مصنوعی چند سانتی ریمل خورده…سایه ی تیره که چشم هامو کشیده و عمیق کرده … زیبا شده ام..از همیشه زیباتر..
مامان با تحسین نگام میکنه…و چون دخترشو میشناسه انگشتش را به نشانه تهدید جلوی صورتم تکون میده
-دست به آرایشت نمیزنی ..حالا پاشو مثل دختر خوب همراهم بیا
تو آینه نیم نگاهی به آرایشم میندازم و پلک هامو رو هم میزارم و از خود واقعیم کیلومترها فاصله میگیرم.
پشت به آینه میکنم و شالم رو روی موهام میندازم … با تعجب نگام میکنه ..با نگاهم التماسش میکنم که با این یه مورد دیگه کاری نداشته باشه
توجیه میکنم
-یقه لباسم خیلی بازه
-همه مدل لباست به سنگ دوزی دور یقه اشه
-میدونم…اما عادت ندارم مامان …لطفا بزار راحت باشم
لب ور میچینه ..حساسیتم واسش مسخره اس… به ناچارجلوتر راه میوفته و من پشت سرش چون گوسفندی مطیع حرکت میکنم..
مزه رژ زیر زبونمه .. طعم شیرین و تلخ میده…درست مثل طعم تلخ همین لحظه ها که میتونست شیرین باشه!
کم کم به جمعیت نزدیک میشیم..دورتا دور استخر صندلی چیده شده …جلوی استخر سن بزرگیه که دختر ها وپسرهای جوان روی اون مشغول رقصند…
هوا پر از بو شده..بوی سیگار … بوی پیپ ….بوی محوی از گل های شب بو … بوی عطرهای میلیونی …بوی فخر فروشی خانم ها به هم
و صدای کرکننده موسیقی…صدای پچ پچ محو جمعیت چند صد نفری … و یه عالم چهره جدید و غریب و نگاه هایی غریب تر!
چند دقیقه بعد مامان دستشو میزنه به کمرم ..ترسیده نگاش میکنم ..نکنه میخواد منو تنها بزاره
آره ..حدسم درسته…لب میزنه
-برو یه جا واسه خودت بشین و جلب توجه نکن …خودم به موقعش صدات میکنم
اطاعت میکنم و راهم را از او سوا میکنم
میان آن همه چهره های عجیب و غریب و ناآشنا قدم میزنم … لااقل روزبه را که باید بشناسم…
نگاهی به ساعت میندازم … بهم گفته بود ساعت 9 ……الان نه و نیمه.. …توی دلم رخت میشورن…
نگاهم را دور تا دور باغ می چرخانم … دخترها روی سن مردی را دوره کرده اند و می رقصند ..مردی که کت و شلوار سفیدش از همان فاصله دور از میان اندام لرزان دخترکان دیده میشود …
پلک هایم از سنگینی آرایش و مژه مصنوعی و غم تمایل به بسته شدن دارد…کاش میشد به جای این همه سرو صدا و شلوغی در سکوت خانه معصوم جای خواب می انداختم و با دیدن چهره آشنای نورانیش آرامش میگرفتم.اما افسوس که اینجا در میان این همه زرق و برق و شلوغی لحظه هایم پر از تشویش و تنهاییه.
نگاه نگرانم مدام روی عقربه ساعت و آشنایی که میان جمعیت پیدایش نمیکنم در رفت و آمده..مرد جوان روی سن ،همان که کت و شلوار سفید به تن داشت هم مدام داره به ساعت نگاه میکنه و نگاهش در میان جمعیت پی آشنایی میگرده که پیداش نمیکنه
چند لحظه بعد نگاهم در نگاه همان مرد گره میخوره…خودش بود، روزبه…با آن تیپ سفید فوق العاده اش!
لبخند محوش را از همان فاصله دور میبینم و قلبم کمی آروم میگیره …
جایی دورتر از همه، گوشه ای دنج پیدا میکنم و تنهاییم را بغل میزنم و مینشینم تا روزبه و مامان یک به یک به وقتش سراغم بیایند.
بی هدف به اطراف خیره میشم.. … در جزیره دور افتاده ام دور از بقیه خلایق نشسته ام که دستی روی شونه ام میشینه ..جا میخورم
-چرا تنها نشستی؟ …میتونم پیشت بشینم ؟
پسری بود تقریبا همسن و سال خودم…نمیدونم چی باید بگم
سکوتم رو که میبینه …لبخند میزنه ، صندلی رو عقب میکشه و روبه روم میشینه …
بوی تند الکلی که از دهانش متساعد میشه مشامم رو آزار میده
-قبلا ندیدمت … چه نسبتی با روزبه داری؟
همه جور نسبتی و هیچ جور نسبتی…
دلم میخواد دست به سرش کنم …جوابش رو کوتاه میدم
– یکم گفتن نسبت دقیقمون سخته
به شوخی میگیره و قهقهه مستانه میزنه
دستش را به سمتم دراز میکنه و میگه
-شهابم…پسر عموی روزبه …
به جای دست دادن با شهاب لبخند میزنم و به گفتن خوشوقتم اکتفا میکنم
مامان گفته جلب توجه نکنم اونوقت پسرعموی مست روزبه به پستم خورده….رویم را برمیگردانم ..پلک هایم را عصبی روی هم فشار میدهم و به شانس گندم لعنت میفرستم…
همین که پلک میزنم نگاهم به روزبه میوفته….آن دور ها با دختری ل*وند قدم میزنه…دختری که با آن طرز لباس پوشیدن که فقط بخش هایی از بدنش را عریان نگذاشته از همون لحظه ورود توجه ام را به خودش جلب کرده بود…همان دختری که روی سن با روزبه زوجی رقصیده بود..همان که چون عروسکی زیبا روزبه را سرگرم خود کرده بود!
شهاب مسیر نگاهم را دنبال کرده
-اسمش فلوره…تنها دختر خانیانی معروف..دختر شریک عمو اردشیره…دا*ف ل*وندیه لامصب!
صدایی از ته گلویم بیرون میپره
-آهان..
به من دست درازی میکنه ..چونه ام رو میگیره و به سمت خودش میچرخونه
-نگفتی عزیزم …چرا تنها نشسته بودی ؟
***
راوی:
دخترک فورا صورتش را پس میکشید و با اخم های در هم به شهاب خیره می شود شاید پسر حدو حدودش را بفهمد اما نشانه های مستی مرد جوان دارد هر لحظه بیشتر و بیشتر نمود پیدا میکند….سپیدی چشمانش پر از رگه های سرخ شده و روشنا از او می ترسد.
روشنا به سردردش اشاره میکند شاید مرد او را تنها بگذارد و برود.در جواب مرد که علت تنهایی اش را پرسیده بود میگوید
– یکم سردرد دارم … خواستم از سرو صدا و جمعیت دور باشم
جوان مست میخندد..به چه؟..نمیداند!
نگاه بی تابش پی روزبه میگردد ..دارد با فلور قدم میزند..درست روی اعصاب متشنج او!
دخترک نمیداند.. شاید باید بابت اینکه روزبه سرگرم است وعروسک دیگری برای بازی پیدا کرده سپاسگزار هم باشد… اما صادقانه اش این است که از عروسک بازی آن مرد دلگیراست …از نادیده گرفته شدنش، بیشتر!
با پر دستمال عرق پیشانیش را پاک میکند… نگاهش را از روزبه میگیرد…ازعروسکش هم!
شهاب نفس مسموم از الکلش را به سمتش فوت میکند…مشام دخترک آزرده میشود..اما لجاجت میکند …نمیخواهد روزبه دوباره در دایره دیدش بیاید و عروسک نیمه برهنه اش کراهت بصری برایش بیافریند ..لاجرم نگاهش را دوباره به شهاب میدوزد ..
جوانک توجه روشنا را که میبیند ذوق می کند… آنقدر ذوق می کند که به سکسکه می افتد…از جام نگاه روشنا مینوشد و مست ترهم میشود
لب میزند
-یکم از خودت بگو عزیزم..
دخترک در دلش پوزخند میزند … با خودش میگوید که چه جالب!..بالاخره کسی پیدا شد که دوست دارد از من و علایقم سر در بیاورد!…کسی دارد مرا عزیز خود صدا میکند! کسی در لحظات گنگ مستیش به من توجه دارد!
پوزخند میزند اما خودش هم نمیداند چرا جواب میدهد..جواب آن مرد خمار همسن و سال را!
-اسمم رهاست…
و نمیفهمد چرا گفته رها؟ چرا این همه دور رفته ؟ هفده سال ، کم نیست!
شاید آنقدر در زندگی نادیده گرفته شده…آنقدر ترد شده که حتی اندک عنایتی از سمت شهاب مست هم میتوانست به اواحساس ارزشمند بودن بدهد و اندکی از خلا محبت و کمبود های عاطفیش بکاهد…امشب داغ بی توجهی آن سفیدپوش هم بدجور دلش را سوزانده. حس میکند هیچ کدام از تلخی های زندگیش این اندازه که روزبه دارد امشب او را میسوزاند نسوزانده اش..نه ترد شدن از سمت مادر…نه حتی رها شدن در خیابان توسط شهناز و نه حتی سپرده شدن به معصوم با دست های اردشیر…همه و همه نوعی ترد شدن بودند اما روزبه جوری تلخ تر داشت دلش را میسوزاند.
روشنا اشک نطفه بسته در چشمش را با پر دستمال گرفت…حتی اجازه نداد آن اشک که اقراری بود بر احساست تلخش روی پهنه ی صورت قد علم کند و آب پاکی شود و بریزد بر دستش و بفهمد در این بازی دردناک مغلوب روزبه گشته است.
بوی تند الکل بینی روشنا را باز هم سوزاند…حرصی شد و با خودش گفت ای کاش شهاب برود پی کارش
برای خلاصی از شر آن مرد به دنبال ترفندی بود که صدای مست و کش دار جوان غافلگیرش کرد
-خــــــــوشگله؟
ابروان روشنا از تعجب بالا رفت.. خودش را نشان داد و با حیرت گفت
-با من بودید؟
شهاب خنده مستانه زد ..انگشتش را به سمت روشنا اشاره رفت و میان قهقه اش گفت
-اسمتو میگم، خوشگله!
روشنا لب ورچید و اخم هایش را در هم کرد …خنده های مستانه جوانک زیادی جلب توجه میکرد..مادرش گفته بود تنها بنشیند و جلب توجه هم نکند ..حالا نه تنها، تنها نبود با قهقه های شهاب بسیار هم جلب توجه میکرد.
روشنا سریع نگاهی به اطراف انداخت…برای اطرافیان دیدن مستی شهاب محیرالعقول نبود …مهمان ها خیلی سریع نگاهشان را از آن ها گرفته بودند و به کار خودشان مشغول بودند …
وقتی روشنا نگاهش را از اطراف گرفت تازه فهمید شهاب انگشتش را به سمت صورت او دراز کرد تا گونه اش را نوازش کند…
جا خورد…فورا صورتش را پس کشید
شهاب با چشمان سرخ و نگاه خمارش طوری به او خیره شده بود که روشنا عرق سرد بر اندامش نشست و اوج نیاز را در آن چشمه خمار دید
جوانک زمزمه کرد
– اسمت خوشگله ….درست مثل خودت…خانوم خوشگله
صدای آشنایی توبیخ گر مرد را مخاطب قرار داد…
-شهاب!!!!!
روشنا:
سر جفتمون به سمت صدا میچرخه…خدای من روزبه..با همان اخم های در هم و نگاه ترسناک!
شهاب از من فاصله میگیره و تکیه اش را به صندلی میده … چند بار پلک میزنه تا شاید تاری دید که از مستیش نشات گرفته زایل بشه…
-به به روزبه جان…ستاره امشب مهمونی …اون بالا کلی دختر دوره ات کرده بودن و حال میکردی…اینجا چیکار میکنی؟
روزبه از عصبانیت خون خونش رو میخوره..آنقدر در این مدت آشنایی ازش شناخت دارم که بتونم بگم به سختی داره خودداری میکنه…با
عصبانیت شهاب رو به باد ملامت میگیره
-تو چی؟ داری اینجا چه کار میکنی؟
شهاب با ذوق به من اشاره میکنه و میگه
– من اینجا یه کشف جدید دارم…این دختر خانوم خوشگل رو میشناسی؟میگه اسمش رهاست
روزبه دستشو تو جیب میزنه و نگاه خشمگینش رو از شهاب میگیره و تو چشمای ترسیده من می ریزه…سرم رو زیر میندازم و نمیفهمم چرا همش حس میکنم کاربدی از من سرزده و مستحق تنبیه هستم
نگاه شهاب روی صورت من و روزبه چندین بار رفت و آمد میکنه …خنده مستانه اشو تکرار میکنه و میگه
-این نگاه ها یعنی اینکه شما دوتا همو میشناسین..آره؟
روزبه نگاه سنگینش رو از روی من برمیداره و من تازه اونوقته که میتونم نفس حبس شده ام رو بیرون بدم..با نوک انگشت عرق های درشت روی پیشانیم رو میگیرم و خدا خدا میکنم هر چه زودترهمه چیز ختم به خیر بشه
روزبه دستش رو از جیب بیرون میکشه و به بغل میزنه بعد با لحنی استفهام آمیز میگه
-آره…این خانوم مهمونیه که خودم شخصا دعوتش کردم
شهاب هیجان زده شده و با دست روی زانوش میکوبه و میون خنده های سبک سرانه اش میگه
– واییی که چه بدشانسم من …فک کردم این خوشگله مال خودمه
مال او؟ به چه حقی فکر کرده بود سهمی از من به او می رسد؟ عوضیِ….
نگاه اخم آلودم در نگاه ترسناک روزبه گره میخوره … همانند قبل سربه زیر بودنم رو رعایت میکنم ..خفه خون میگیرم و با دندون گوشه لبم رو میگزم
شهاب دوباره به سمتم خم میشه و میپرسه
– خب….پس تو چرا نگفتی که به روزبه نزدیکی!
مغزم هنگ کرده … نگاه های غضب آلود روزبه همانند آتش داغ است… عرق های درشتی که از سر و گردنم میچکد گواه این ادعاست..
چشم هایم رو تنگ میکنم و محض تمام شدن بحث هم که شده بی تفکر و آنی جوابش را میدم
-خب… فرصت نشد که بگم!
دقایقی سکوت خفه کننده ای بینمون برقرار میشه که دقیقا مَثَل آرامش قبل از طوفانه……
نگاهم که به نگاه آتشین روزبه میوفته میفهمم که موندن دیگه جایز نیست… نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم که اینطور داره زیر شلاق نگاهش شکنجه ام میکنه …میخوام با رفتنم قائله رو ختم به خیر کنم که شهاب مچم رو تو هوا میقاپه و چهره روزبه ترسناک تر از همیشه میشه.
روشنا:
صدای آشنایی از پشت میکروفون به گوشم میرسه …صدایی که داره از مهمون ها بابت حضورشون تشکر میکنه…
تا سر بلند میکنم آقا اردشیر رو میبینم و میشناسمش…پیر شده…موها و ریش های همیشه پرفسوریش، رگه های سفید به خودش گرفته…شکمش برجسته تر و هیکلش پر تر از قبل شده…آره ..خودشه …همون اردشیری که مامان عاشقش شد…همون که تو تمام این سال ها جای منو واسه مامان پر کرد.
نگاهم بین صورت مامان و روزبه و ازدشیر رفت و آمد میکنه..روی لبخند های مصنوعی هر سه نفرشون ….لبخند روزبه از همه شل و ولتره … درست مثل شلوار بی کشی که هی از پا میوفته،لبخند اونم هی از رو لبش میوفته پایین ..!
مامان و روزبه جفت هم وایسادن اما شاید فقط منم که میتونم فرسنگ ها فاصله بین اون دو تا قلب ببینم ..
آه میکشم و به حرف های اردشیر گوش میدم…داره توضیح واضحات میده و میگه این مراسم به افتخار ورود روزبه به ایران برگزار شده ..این جشنو ترتیب داده تا روزبه و فامیل تجدید دیدار کنن و …بعدش هم دقایقی به تعریف و تحسین از پسرش میپردازه …از پسری که مایه افتخارشه .. از هوش و زکاوتش..از موفقیت های علمی و شغلی روزبه میگه و تازه اینجاست که من میفهمم روزبه دکتری مدیریت ام بی ای از کالج امپریال انگلیس داره
اونقدری امشب از این مرد سفید پوش خوشِ تیپِ مغرورِ حرص درآر، دلخورم که بی انصافی میکنم و پیش خودم میگم حالا مگه فیل هوا کرده..امپریال کالج حتما یه دانشگاه رنکینگ پایین انگلیسه که هر ننه قمری میتونه توش پله های ترقی رو تی بکشه!!!
نگاهمو از دکتر روزبه میگیرم و با دیدن مامان که داره درگوشی با اردشیر حرف میزنه دوباره استرس به سراغم میاد..با خودم فکر میکنم که نکنه مامان داره درباره من با اردشیر صحبت میکنه؟
با ناخن پوست دستمو میکنم…انتظارم به درازا نمیکشه … مامان داره منو به اردشیر نشون میده …دیگه مطمئنم شیپور جنگ زد شده و یکی از حریفان داره حرکت خودشو شروع میکنه ..خدا به خیر کنه امشبو…
از رو لب های مامان میخونم که به آقا اردشیر میگه ” اون دختر مهمون ویژه امشبه..همون سورپرایزی که قبلا گفته بودم”
بعد مامان از دور اشاره میکنه که برم سمتش
ای خدا … مامان با منه…حالا چه غلطی بکنم
چاره ای نیست…خودمو میسپارم به دست سرنوشت و با قدم های سست و ناموزون میرم سمت اون سه نفر!
***
راوی:
مرد جوان مشغول جوابگویی به سوالات چند نفر از پسرهای فامیل درباره شرایط تحصیل و اقامت در انگلیس است که متوجه نزدیک شدن روشنا می شود …. رشته کلام از دستش خارج می شود و پس از عذر خواهی از سوال کنند گان به سمت دخترک میرود
روزبه-کجا؟
روشنا-مامان …کارم داره؟
روزبه-مگه میدونه اینجایی؟
روشنا من و من کنان گفت
-موقعی که اومدم تو باغ …منو دید … این ..آرایش ها هم کار خودشه دیگه
روزبه نگاهش به آرایش روشنا بود اما با خود می اندیشید که شهره چه نقشه ای در سر دارد که این دختر را به این شکل تزیین کرده؟!
سلام
قسمت ۷ همسر دوم چه موقع میاد؟