رمان هیلیر پارت 152

4.5
(61)

 

 

 

HEALER

🖤#PART_757

 

 

 

◄ رویــین ►

 

حس آدمی رو داشتم وسط یه رویای قشنگ و رنگیه! تو اوج اوجشه و داره اون لحظه رو با گوشت و پوست و استخونش حس می کنه اما یهو یکی با یه سیلی محکم از خواب بیدار می کنه.

 

و من همین الان سیلی خورده بودم!

از لحجه بریتیش یه زن که می گفت تنها امیدم به زندگی توی یک دهه اخیر باید وسایلشو جمع کنه و توی سریع ترین زمان ممکن برگرده آمریکا…!

 

من سیلی خورده بودم!

از دلیاری که گوشیشو از روی بلندگو برداشت و سریع از آغوش من خودشو جدا کرد و از اتاق رفت بیرون درحالی که داشت با اون زن صحبت می کرد!

 

من سیلی خورده بودم!

از زندگی ای که حتی این دلخوشی کوچیک رو هم به من نمی دید.

 

دلیار داشت می رفت.

شاید حتی تا چند هفته دیگه!

این یعنی من فقط تا نهایت دو سه هفته دیگه وقت داشتم دل آمو داشته باشم… یعنی دخترک مو بلند من فقط تا چند روز دیگه پیش من بود! یعنی تنها نقطه عطف زندگی سگیم بلاخره داشت منو ترک می کرد!

 

با خودم گفتم تا همین جاشم خیلی مرام به خرج داده مونده! تا همین جاشم باید وجودشو طلا گرفت که منو تحمل کرده!

آره من قبول داشتم همه اینا رو!

می دونستم دلیار هم رفتنیه!

اینو از همون روز اولی که از یه مزاحم برام تبدیل شد به دلیل ادامه زندگی میدونستم!

من میدونستم این زندگی قرار نیست بذاره من یه روز خوش ببینم.

ولی…

 

🎆HEALER

🖤#PART_758

 

 

 

این ولی خیلی مهم بود!

آره من همه رو میدوسنتم ولی چرا این طوری شده بودم؟

چرا سیلی خوردم پس؟

چرا این سیلی ای که خوردم این قدر دردناک بود؟

 

به شکل احمقانه ای سردم بود!

جای دلیار توی آغوشم خیلی خالی شده بود اون قدری که سردم شده بود. هه! چه طنز مسخره ای!

 

دلیار اگه می رفت من چطوری میخواستم با این سرما کنار بیام؟

جوابی برای سوالم نداشتم!

 

من هرشب توی خونه خودم خوابیده بودم تا به دلیار وابسته نباشم. تا به نبودنش هم مثل بونش عادت کنم. نتیجه اون همه تمرین و ریاضت کشیدن این درد عمیق نبود! این انصاف نبود اصلا.

 

صدای حرف زدن دلیار می اومد اما نمیخواستم حتی تلاش کنم گوش بدم ببینم چی داره میگه!

داشت منو ترک می کرد دیگه! این که گوش دادن نداشت!

 

اگه می رفت رنگا رو هم با خوش می برد؟

اگه می رفت ان اشتیاق کشنده ام رای زنده موندن و ادامه زندگی رو با خودش می برد؟

 

دو روز پیش برای همین این قدر با فکور چونه زد تا منو اخراج کنه؟ برای همین؟ برای این که ولم کنه و بره؟

 

بی رحم بود!

دلیار زیبا ترین سنگدل دنیا بود.

 

– رویین؟ چته؟ رویین؟

 

🎆HEALER

🖤#PART_759

 

 

 

سر بلند کردم و زل زدم بهش. کراپ سفید و شلوارک بنفش پوشیده بود و موهاش مثل آبشار دورش ریخته بودن. از کی فهمیدم عاشق اینم که موهاش روی سینه ام و صورتم رو قلقلک بده و از خواب بیدارم کنه؟

 

– یه لحظه خوابم برد!

 

مثل سگ دروغ می گفتم! نگران نگاهم کرد. خودشم می دونست اون تماس ممکنه پایه های ضعیف زندگی منو لرزونده باشه. لبخندی بهش زدم و گفتم:

 

– چی شد؟ تاییدِ تایید شد دیگه؟ ادیت نمیخواد؟

 

سری به نشونه نه تکون داد و اومد کنارم روی تخت نشست. غرغر کردم:

 

– سگ خواب شدم! بیا بخوابیم.

 

آروم صدا زد:

 

– روین!

 

آؤوم دستشو کشیدم و گفتم:

 

– بیا جون رویین. مست خوابم!

 

مثل سگ! مثل خودِ خودِ سگ دروغ می گفتم!

من الان دلم میخواست فقط بهم بگه نمیره! فقط میخواستم بشنوم که میگه قراره با من توی همین سگدونی به دور از تمدن زندگی کنه! فقط میخواستم بشنوم همیشه پیش منِ به درد نخور میمونه! دلم میخواست اینا رو ازش بشنوم.

حتی به دروغ!

 

🎆HEALER

🖤#PART_760

 

 

 

آروم کنارم دراز کشید. دستشو گرفتم و گذاشتم روی قلبم و چشمامو بستم!

 

– رویین؟

 

با چشمای بسته لب زدم:

 

– جان؟ میشه بذاری برای صبح. لامصب سگو بزنی الان بیدار نمیمونه!

 

صورتمو با انگشتای باریک و بلندش لمس کرد. کاش میتونستم این حس نئشگی دستاشو برای همیشه کنار خودم داشته باشم. حس کسی رو داشتم که انگار چند هفته قبل از مرگش بهش الهام شده که قراره بمیره!

دلیار ریز ریز گونه امو نوازش می کرد…

دلیار ریز ریز قلبمو نوازش می کرد…

دلیار ریز ریز روحمو نوازش می کرد…

 

– رویین؟

 

چشمام بسته بود اما هشیار بودمم. هشیار و عزادار! عزادار آدمی که زنده بود، نفس می کشید، راه می رفت و به تازگی عادت کرده بود رنگا رو ببینه و از خط چشم بنفشی ای که دلیار می کشید لذت ببره!

 

– نفسم…؟

 

کاش تمومش می کرد! ولی نه! کاش تمومش نمی کرد!

 

– بخواب دل آ!

 

🎆HEALER

🖤#PART_761

 

 

نخواب دل آ! تو رو به مقدساتت نخواب! بهم اطمینان بده نمیری! بهم اطمینان بده کنار من میمونی! بهم اطمینان بده لعنتی!

دلیار آروم گفت:

 

– کاش می مردم و نمی دیدم این حال تو رو.

 

با چشمای بسته گفتم:

 

– مگه حالم چشه؟

 

وانمود کردم خیلی خوابم میاد. دلیار آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:

 

– بخواب. به هر حال قرار نبود دررابطه با این موضوع باهم حرف بزنیم.

 

انگشت کوچولوش که روی لبم بود رو بوسیدم و گفتم:

 

– شبت بخیر عزیزم.

 

دلیار چشماشو بست… بی انصافی بود در حق منی که بیشتر از چند روز قرار نبود ببینمش… حالا قرار بود بدون چشماش چیکار کنم؟ چه بلایی سر من میومد بعد از این دختر؟

به خودم که اومدم دیدم دلیار بلاخره خوابیده. دیدم مدتهاست بهش خیره ام… مدتهاست دارم با چشمای حریصم صورتشو نگاه می کنم مبادا اجزای ملیح چهره اش یادم بره…

 

فهمیدم مدتهاست دارم میوه های جنگلی موهاشو بو می کشم مبادا یادم نره این بو.

فهمیدم دستم لا به لای موهاشه تا بافت ابرریشمیشون رو توی حافظه دستام ذخیره کنم.

من این لحظه بیچاره ترین مرد زمن بودم.

قرار بود دلیارم بره و هیچ کاری جز نگاه کردن از دستم بر نمی اومد….هیچ کاری! دل آ رفته بود! رفته بود..!

 

🎆HEALER

🖤#PART_762

 

 

 

*

– این قدر وول نخور رویین.

 

غرغر کردم:

 

– اگه خراب شد با ماشین می زنمشون.

 

خندید و گفت:

 

– خراب نمیشه! من قبلا روی عادل هم این نقشه رو پیاده کردم.

 

– عادل سه سالش بود!

 

شونه ای بالا انداختم. با خنده گفتم:

 

– لامصب عادل موهاش کوتاه بود. با اینا میخوای چیکار کنی اخه؟

 

سرمو با دیتش هول داد جلو و گفت:

 

– غر نزن. هیچی نگو ببینم باید چیکار کنم.

 

با خنده گفتم:

 

– هیچ کار! باید از من بکشی بیرون و بری دنبال کار و زندگیت.

 

همون طور که سر منو می چرخوند گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

تا پارت بعدی کی یادش میمونه دیالوگ اینا رو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x