با چشمهای ریز شده به یخچال خالی نگاه کردم و با لبهای آویزون تو جواب مامان گفتم:
– آره دوره ولی میرسونم خودمو، یه ماه آزمایشیم تموم شد، از اول هفتهی بعد دیگه شیفت شب میمونم.
تو دلم به حرفم پوزخند زدم و سرم رو به تأسف تکون دادم، اون درصورتی بود که اخراج نشم.
– خب خداروشکر. مادر غذا درست میخوری دیگه یا تنبلی نمیذاره شکمت سیر بشه؟
نیشمو تا بنا گوش کش دادم.
– وای مامان کی حوصله داره غذا درست کنه؟
– تنبلیتم مثل قیافهت به اون عمهی به درد نخورت رفته.
ماهلینم به جز کار خیلی چیزهای دیگه هم واسه زندگی لازمه، دو روز دیگه وقتی رفتی خونهی شوهرت نمیتونی بگی کی حوصله داره غذا درست کنه، مخصوصاً اون آیدین که شبیهه ننهی بیشعورشه.
از خنده ریسه رفتم، چه حرصی میخورد. رابطهی مامان با خواهر شوهرش هیچوقت درست نمیشد.
– مامان نگران نباش من زن آیدین نمیشم.
– اینو دیگه باید با بابات هماهنگ کنی وقتی عمه جونت هر شب داره یه ساعت زیر گوشش حرف میزنه.
ساده گرفتی ماهلین، آیدین میخوادت اگه نمیخوای دهنتو باز کن به بابا بگو.
بالاخره اخمم توی هم شد و شروع کردم به جوییدن لبم.
باورم نمیشد که این موضوع داشت جدی میشد.
– یعنی چی مامان؟
آیدین مثل داداشمه این موضوع ازدواج از کجا اومد آخه؟
– گفته بودم بهت داره جدی میشه، تو اولین فرصت به بابات زنگ بزنو بگو حرف دلتو وگرنه چشم که باز کنی سر سفرهی عقد مردی نشستی که نمیخوایش.
لبم رو از چنگ دندونهام بیرون کشیدم.
– باشه زنگ میزنم بهش.
– آفرین دورت بگردم، تعطیلات خوردو مرخصی داشتی حتماً بیا اینجا دلم برات یه ذره شده زندگی مادر.
تنها موادی که داخل یخچال بود و میشد بدون دردسر بخورم گوجه بود درشت ترینش رو انتخاب کردم و حین گاز زدن بهش گفتم:
– چشم مرخصی داشتم حتماً میام فقط مامان حواست به ماهیار باشه به دستو پاش نپیچین.
– خیله خب، الکی نیست که هی غر میزنه بیاد پیش تو از بس ازش طرفداری میکنی.
لبخند عمیقی روی لبهام نشوندم.
– الهی آبجی ماهلینش فداش بشه کاری نداری مامانم؟
– نه بالام برو استراحت کن.
تماس رو با یه خداحافظ قطع کردم و گوجهی خوشرنگم رو با اشتها خوردم.
فکر میکنم این خوشمزه ترین خوراکی دنیا باشه واسه منی که اینقدر تنبلم که هیچوقت غذا درست نمیکنم…
****
روزهای تکراری بدون مامان اینارو فقط تونستم با یه وسوسه بگذرونم، وسوسهی ورود به اون اتاق و دیدن بیمار مجهول الهویه…
یه ماهی گذشته بود و من اینقدر نقشههای مختلف رو واسه وارد شدن به اون اتاق از سر گذروندم که گذر زمان رو اصلاً متوجه نشدم.
توی یه ماه گذشته آسایشگاه در آروم ترین حالت ممکن به سر میبرد و این یعنی سر رفتن حوصلهی یکی مثل رعنا که همیشه دنبال دردسره.
– وای ماهلین اینقدر خسته کنندهای حال آدم بد میشه.
نگاهم رو ازش گرفتم و بیاهمیت وارد راهرو شدم که دنبالم اومد و بیشتر غر زد:
– باورم نمیشه چطوری با دختر آرومی مثل تو که هیچ هیجانی تو زندگیش نداره رفاقت میکنم.
وسط راهرو ایستادم.
با نگاهی به اطراف و راحت شدن خیالم از نبودن کسی گفتم:
– میخوام وارد یه هیجان بزرگ بشم که باید واسه رسیدن بهش کمکم کنی.
لبش رو تر کرد و نیشش تا بناگوش باز شد.
– چی، بگو ببینم؟
کمی مکث کردم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه، فقط اینو میدونستم کنجکاوی رسماً داشت دیوونهم میکرد.
– میخوام برم توی اتاق دویستو هفت.
هین بلندش توی فضای ساکت راهرو پیچید و همزمان باهاش تلفن زنگ خورد که سارا جواب داد.
بازوش رو گرفتم و به عقب کشیدم تا صدا به گوش سارا هم نرسه.
دوست خوبی بود اما این موضوع شوخی بردار نبود که بشه راحت پیش همه جارش بزنیم.
– منطقهی ممنوعه میدونی یعنی چی؟
همتی اولتیماتوم داده!
شونه ای بالا انداختم و بیخیال تر نگاهم رو از چهرهی درهم سارا که احتمالاً داشت واسه ورود بیمار جدید اطلاعات میداد گرفتم.
– داده باشه، من میخوام برم.
یه چیزی توی این اتاق منو سمت خودش میکشه رعنا، میدونی که من اصلاً آدم کنجکاوی نیستم ولی اون اتاق…
با خشم بازوم رو چنگ زد و تکونم داد.
– حرفشم نزن ماهلین، این یه کارو از سرت بیرون کن.
با صورت جدی خیره به چشمهای متعجبش و اون خط چشمهایی که کاملاً متقارن بود گفتم:
– خودت هیجان خواستی حالا کمک میکنی یا نه؟
اینبار از اون حالت کمای لحظه ای بیرون اومد و لبخند مسخرهای زد، باور نمیکرد که من دارم همچین چیزی میگم.
– زده به سرت ماهلین؟!
چطوری میخوای بری تو اون اتاق؟
نگاهی به دو طرف راهرو انداختم.
کسی نبود اما باز محض احتیاط صدام رو پایینتر آوردم:
– فکر همه جاشو کردم رعنا، این دختره شبا ساعت یازده میرهو هفت صبح برمیگرده، دقیقاً ساعت خاموشی آسایشگاه اینجا نیست، من اون موقع میرم تو اتاق.
لبش رو گزید و حرصی گفت:
– وای باورم نمیشه تو اینقدر خر باشی، اگه این مریض وحشی باشه چی؟!
اگه بهت حمله کنه؟
صورتم از شنیدن چیزی که گفت جمع شد.
دستم رو روی بازوی زیادی تپلش گذاشتم و نوازشش کردم.
– خنگ نباش دختر چه حمله ای؟
اگه میخواست حمله کنه به این دختره میکرد بالای پونزده ساعتشو باهاش میگذرونه هیچوقتم بهش حمله نشده.
گوشهی لبش رو گزید و نیم نگاهی به ته راهرو و اون اتاق و بعد چشمهای من انداخت.
– خب حق داری اما در اون اتاق قفله کلیدشم فقط همین دختره داره، یکیشم دکتر رفیع که اونم هفته ایی دو بار میاد دارو واسش تجویز میکنه میره، حتی دکتر همتی هم کلید نداره.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و لبم رو تر کردم.
– فکر اونجاشم کردم دست سروشو میبوسه.
– سروش چرا؟!
قری به گردنم دادم و دست به سینه شدم.
– ماشاالله جذابو خوش قیافهست، کافیه دختره رو سرگرم کنه برداشتن اون کلید با من.
اینبار دیگه انگار تحملش تموم شده که با کف دست توی سرم کوبید و صداش کمی بالا رفت:
– خاک تو سرت، اولاً که سروش عمراً انجام بده میخوای همون دو قرونی هم که پیش سارا ارزش داره از دست بده؟
بعدشم کلیدو برداری به همین راحتی اونم خره نمیفهمه؟
نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی حرکت زشتش رو ندیده، خواستم جواب بدم که صدای خندهی ریزی به گوشمون رسید و ترسیده به عقب چرخیدیم.
در اتاق شهرام نیمه باز بود و صدا از اونجا میومد.
نگاهی به رعنا انداختم.
با هم وارد اتاق شدیم، شهرام پشت در ایستاده بود و دستهاش روی لبش بود و عین یه بچه میخندید.
لبخند زدم و خیره به نگاه معصومش جلو رفتم.
– آقا شهرام به چی میخندی؟
با هر دو دست اشاره کرد جلو برم یه قدم برداشتم که رعنا بازوم رو گرفت.
– کجا؟
همینجا میگه.
بهش چشم غره رفتم آخه این بیچارههارو خدا زده بود من نمیفهمیدم بعد این همه وقت از چیشون میترسید.
جلوتر رفتم که اونم یه نیم قدم جلو اومد و با همون خنده توی گوشم گفت:
– من میدونم چطوری اون کلیدو بردارین.
با چشمهای درشت شده به رعنا نگاه کردم که بلافاصله محکم روی گونهش کوبید.
– خاک برسر شدیم ماهلین، ایشالا جنازهمو بذارن برات آب نباشه بشوری کفنم کنی جونت در بیاد، ایشالا که زمین……
کلافه از مزخرفات همیشگیش توپیدم.
– خفه شو بابا.
اگه صداش رو قطع نمیکردم تا خود صبح به اراجیف گفتنش ادامه میداد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به صورت شهرام که همچنان با خنده نگاهش رو میدزدید دادم.
– میدونی که این موضوعو نباید به کسی بگی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
– آررره میدوونممم، بگم؟