رمان وارث دل پارت ۲۴

4.2
(30)

 

 

اگه ماهرخ رو زور نمی کرد که زن صیغه ای امیرسالار بشه پسرش اینطوری شیر نمیشد..

کتایون سکوت کرد و هیچ حرفی نزد.

دکتر سری تکون داد…

واقعا خانواده ی عجیب توی تمام عمرش دیده بود.

دوست صمیمی امیرسالار بود اما از کاراش اصلا راضی نبود.

باز دارویی نوشت برای ماهرخ.

نسخه رو سمت کتایون گرفت و لب زد :

-اینارو تهیه کنید.

ولی خواهش می کنم خواهش میکنم به ماهرخ خانم فشار نیارین وضعیتشون واقعا خطرناکه.

ایشون باردارن.

کتایون نسخه رو گرفت و با نفس عمیقی باشه ای گفت.

دکتر باز سری تکون داد.

-کتایون خانم لطفا این باشه مثل باشه ی قبل نشه مرسی

بعد از جاش بلند شد و کیفش رو برداشت.

-اگه حالش باز بد شد به من خبر بدین!!

با اجازه..

بعد از اتاق بیرون زد.

 

****

 

مریم

 

بابا با داد گفت :

-پسره ی الدنگ واسه دختر من هوو میاره.

من نمی ذارم یه لحظه ام دیگه مریم پاش رو اونجا بذاره.

مامان چنگی به صورتش زد و گفت :

-این حرفا رو نزن خوبیت نداره.

مریم زنشه.

-مریم غلط کرده

بره اونجا چکار!!؟بره توسری خور بشه!!

خودم خرج خودش و‌دختراش رو میدم نمی ذارم بره.

باید طلاق بگیره.

-این حرفا رو نزن اینا زنو شوهرن خودشون از پس هم بر میان..

-تو حرف نزن زن.

من به فکر دخترمم حرفی ام می زنم بخاطر خودشه.

بار اول سرش هوو اورد اگه ساکت نمی نشست بار دوم دیگه جرات نمیکرد غلط اول رو‌ تکرار کنه تا سرش هوو بیاره.

اینجا کی تحقیر شده دختر تو.

مریم ۱۸سال زن این مردکه نباید می رفت سرش هوو می یورد.

اگه بچه می خواست مگه مریم نازا بود!!!

از مریم بچه دار میشد.

حرفای بابا به گوشم می رسید و بغض به گلوم‌چنگ می انداخت و قلبم فشرده میشد ‌

واقعا حرفاش راست بود

درست بود که بارداری برام بد بود اما می تونستم باردار بشم.

دیگه لزومی نداشت ماهرخ بیاد.

یه حسی بهم گفت اگه ماهرخ هم نبود اسیه بهرحال می یومد اونو می خواستی چکار کنی!!؟

اهی کشیدم.

تیدا خودش رو تو بغلم تکونی داد.نگاهی به صورت غرق در خوابش کردم.

یک هفته ای از اومدنم گذشته بود…

بچه ها بهونه ی امیرسالار رو می گرفتن اما من بهشون توجه ای نمی کردم.

توی اون خونه غرور من شکست اونم دوبار.

تو این یه هفته ای که گذشت بابا وکیلش رو خبر کرده بود و منو وادار کرده بود که بهش وکالت بدم تا کارای طلاق رو انجام بده.

 

 

منم هیچی نمی گفتم.

نمی دونم احضار نامه تا الان رسیده بود دستشون یانه‌..

اما بهر حال می رسید منم منتظر اون روز بودم تا التماس هایی که امیرسالار بهم می کنه رو ببینم.

 

****

 

ماهرخ

 

از رو تخت بلند شدم.دیگه داشت حالم بهم می خورد یک هفته روی تخت فقط خوابیده بودم.

حالم زیاد خوب نبود تو این یه هفته امیرسلار رو اصلا ندیدم.

یعنی خانم نمی گذاشت که منو ببینه.

از جام که بلند شدم درد بدی تو پهلو و کمرم حس کردم.

لبمو گاز گرفتم واقعا درد وحشتناکی بود.

دلم می خواستم دوش بگیرم.

دوش اب گرم می تونست منو از این حال نجات بده.

پس سمت حموم رفتم‌.

دوساعتی توی حموم بودم که رضایت دادم بیام بیرون.

یه حوله دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون.

با بیرون اومدنم با خانم روبه رو شدم.

با اخم بهم زل زده بود.

-سلام خانم.

-سلام تو نمی دونی حالت زیاد خوب نیست و نباید بلند شی از جات.

اهی کشیدمو گفتم :

-ببخشین خانم دیگه خسته شده بودم.

کمرم درد گرفته بود.

-خیله خوب لباسات رو بپوش که دوباره سرما نخوری.

خیلی بی فکری ماهرخ.

چشمی گفتم.

لباسامو برداشتم و دوباره سمت سرویس رفتم که باز صدای خانم اومد :

-کجا باز..

از حرکت ایستادم :

-می رم لباس بپوشم‌خانم.

-چرا همین جا نمی پوشی!!؟

وای چه سوال مسخره ای یعنی واقعا نمی دونست!!؟

-خانم راستش…

-اگه بخاطر منه من نگاه نمی کنم راحت لباست رو بپوش.

نفسمو دادم بیرون و باشه ای گفتم.

خانم پشت به روی صندلی نشست منم اروم شروع کردم به لباس پوشیدن

 

نفس عمیقی کشیدم و‌هوا رو وارد ریه هام کردم

به هزار بدبختی از خانم اجازه گرفتم که بذاره بیام تو حیاط و اومدم.

دلم برای درخت بید که محل قرار منو سهیل بود تنگ شده بود.

سمت درخت رفتم با رسیدن بهش لبخند تلخی زدم.

 

 

 

 

سمت درخت رفتم با رسیدن بهش لبخند تلخی زدم..

تموم خاطرات از جلو چشم هام رد شد.

یادم اومد که ازاد بودم.

بدون هیچ دغدغه ای با سهیل معاشقه می کردیم.

با یاد عشقی که ازدست دادم قلبم فشرده شد اما از روی حسرت ‌

من دیگه سهیل رو هم دوست نداشتم‌ گرفتار یه عشق ممنوعه تری شده بودم.

 

عشقی که منو نمی خواست…

با نشستن کسی کنارم سرم بالا اومد.

با دیدن یه دختر تقریبا همسن خودم تعجب کردم.

با لبخند دستش رو جلو اورد و گفت :

-سلام من نازگلم…

نازگل!!؟

لبخند زوری زدم و‌دستش رو فشردم.

-منم‌ماهرخم..

ریز ریز خندید و گفت :

-چه خوب تورو پیدا کردم کسی توی این عمارت نیست جایی ام نمیشه رفت.

تو‌اینجا کار میکنی!؟

-نه یعنی قبلا کار می کردم..

-اهان منم زن باغبون اینجام..

شاید بشناسی سهیل…

سهیل!!؟

یکه ای خوردم…لبخند زوری زدمو گفتم :

-بله اقا سهیل رو می شناسم تبریک میگم.

با لپای گل انداخته ممنونی گفت.

اهی کشیدم ‌

سرش رو بالا اورد و‌گفت :

-تو چی ازدواج نکردی!!؟

تو دلم گفتم چرا ازدواج کردم اما به صورت صیغه ای که الانم حاصلش تو شکمم در حال رشده.

-چرا ازدواج کردم.

-عه..چه خوب شوهر تو اینجا چکاره اس‌

چقدر سوال می پرسید.

حوصله نداشتم اما خوب دلم نمی اومد دلش رو بشکنم.

-ارباب..

-هان!!؟

-من زن اربابم…

هینی کشید و‌ زود از جاش بلند شد و‌گفت :

-وای ببخشین خانم من…

نگاه پر از تعجبی بهش کردم این چرا این کارو می کرد!!؟

-بشین نیازی به اینکارا نیست.

-اما..

-گفتم‌که نیازی نیست منم عین تو یه رعیت ساده ام…

حالا بشین..

سری تکون داد و بعد کنارم نشست.

چه ساده بود.

-من به اجبار زن ارباب شدم.

قراره فقط یه وارث بیارم بعد برم دنبال زندگیم.

نگاه ناراحتی بهم کرد.

-ازاین زندگی راضی هستی!!؟

-نه گفتم که اجباری بوده.

اهی کشید و لب زد :

-متاسفم.

نیشخندی زدمو لب زدم :

-نباش چون این زندگی بود که خودم انتخاب کردم برای داشتن این زندگی از عشقم گذشتم.

-عشق هم داشتی!!؟

-اره!!

-بیچاره اون پسره…

اون چکار کرد.

نگاهی بهش انداختم.دلم می خواست بگم برو جلو آیینه خودت رو ببین تا بفهمی چکار کرد.

دلم از همه پر بود حتی ازاین دختره ای که کنارم نشسته بود و هیچ کاری انجام نداده بود.

-هیچی ازدواج کرد‌..

-حتما خیلی براش سخت بوده که تورو از دست داده..

ازدواج کرده تا تورو فراموش کنه..

خانجونم همیشه میگفت مردها یبار عاشق میشن اگه هم شدن و بهش نرسیدن دیگه فراموش نمیشه و کسی ام جایگزین نمیشه.

الانم حتما اون پسره اینطوریه..

اما خوب شد ازدواج کرد بااین کار دیگه کمتر به تو‌که الان شوهر داری فکر میکنه‌

سری تکون دادمو گفتم :

-اره حتما همینطوره…

از جام بلند شدم نازگل نگاهش سمتم کشیده شد.

-داری میری!!؟

-اره!!باید برم استراحت کنم.

لبخندی زد و گفت :

-خوشبخت شدم از اشناییت خوشحالم که دوستم شدی.

لبخندی زدم این دفعه از ته دل.

-خواهش می کنم دلم گرفت باز میام پیشت فعلا برم.

-برو عزیزم.

حرفش که تموم شد رو پاشنه ی پا چرخیدم و رفتم.

درخت بید پشت ساختمون بود.

همین طور داشتم می رفتم.سرم پایین بود و داشتم به این فکر می کردم که قراره چه اتفاقی بیوفته.

به خودم به امیرسالار به سهیل که خیلی زود جایگزینی برام انتخاب کرد به خودم که پشت پا زدم به این عشق به‌همه چی.

به همه چی فکر کرده بودم.

همین طور در حال فکر کردن بود که به چیز سخت برخورد کردم که باعث شد تعادلم رو از دست بدم.

جیغی زدم خواستم بیوفتم که دستی دور کمرم حلقه شد و‌مانع افتادنم شد

 

 

 

 

با بالا کشیدنم‌چشم هام اتوماتیک وار باز شد.

با دیدن چشم هایی که یه زمانی دنیای من بود نفسم رفت.

اونم همینطور خیره بهم بود

زیر لب گفتم :

-سهیل!!

انگار تازه یادم اومد سهیل..ممنوعه ای که نباید بهش نزدیک بشم‌.

وحشت زده خودم رو عقب کشیدم.

همچنان خیره بهم بود.

-هنوز اینجا رو یادته!!؟

اخمی کردم و جوابی بهش ندادم‌

هم کلام شدن با سهیل ممنوع بود چرا که هم اون متاهل بود هم من.

از کنارش رد شدم اما بازوم رو گرفت.

نفس عمیقی کشیدم و بازومو از دستش کشیدم بیرون‌

-دیوونه شدی بهم دست نزن..

پوزخندی زد و گفت :

-ببخشید خانم اخه فکر کردم مثل قبلا براتون مهم نباشه.

عصبی شدم شایدم عقده ی این رو داشتم نازگل رو‌جایگزین من کرده بود.

انتظارام زیادی بالا رفته بود.

-الان مثل گذشته اس!!؟

من متاهلم بار اخرت باشه به من دست میزنی.

خنده ی ارومی کرد.

یه خنده که از ناباوری بود.

-چشم خانم دیگه تکرار نمیشه.

فقط یه سوال بپرسم.

خوشبختی ماهرخ!؟؟

مات شدم از سوالی که پرسیده بود.

الان چی می گفتم!!؟

خوشبخت بودم!!؟نه نبودم…

این زندگی نبود که می خواستم.

اب دهنم رو قورت دادم.

زبونم به دروغ بازشد.

-اره خوشبختم مهم تر از اینکه دارم مادر میشم چی بهتر ازاین.

غم توی نگاهش داشت منو از شرم اب می کرد.

اما باید می گفتم.

شایدم باور نکرد اما مهم نبود.

 

سبیک گلوش بالا پایین شد

فهمیدم حلقه ی اشک تو چشم هاش نشست.

سرش رو پایین انداخت و با صدای پر از بغضی گفت :

-باشه خانم مبارک باشه انشالله خوشبختی تون با اقا.

بعد رو پاشنه ی پا چرخید و رفت.

منم زل زدم به رفتنش.

اخ چقدر یه زمان من عاشق این هیکل بودم.

سرنوشت چی به روز ما اورد!؟؟

ما رو کجاها کشوند.

اهی کشیدم و دوباره راهی خونه شدم.

 

****

 

امیرسالار

 

با غیض برگه احضار نامه رو تو دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم.

با کف دست محکم به در زدم و با داد گفتم :

-مریم بیا بیرون یالا..

داد می کشیدم و در می زدم.

در باز شد و چهره ای پر از خشم پدر مریم نمایان.

دست زد به قفسه ی سینه ام و به عقب هلم داد .

چند قدم به عقب برگشتم.

-داری چه غلطی میکنی ما اینجا ابرو داریم برو رد کارت امیرسالار.

با انگشت اشاره گفتم :

-من بدون مریم و بچه هام هیچ جا نمی رم بگو زنم بیاد.

 

 

-من بدون مریم و بچه هام هیچ‌جا نمی رم بگو زنم بیاد.

علی اکبر خان با تشر گویی گفت :

-زنی دیگه وجود نداره مرد.

البته نمیشه بهت گفت مرد قرار ما دادگاه حالا ازاینجا برو.

خواست در رو ببنده که پامو‌گذاشتم لای در.

عصبی بودم.غریدم.

-علی اکبر خان شما رفیق و برادر پدرم بودین نذارین احتراما شکسته شه.

شما جای پدر من هستین بگین مریم بیاد.

علی اکبر خان تهدید من رو که شنید کامل در رو باز کرد.

اما خیلی سریع یقه ام رو‌چنگی زد و گفت :

-منو تهدید میکنی!!؟

من بااین سنم هنوز ده تای تورو حریفم پسر

حالا ازاینجا برو یالا.

انداختم روی زمین.

خیلی سریع از جام بلند شدم و گفتم :

-من تا زن و‌بچمو ازاینجا نبرم جایی نمیرم.

علی اکبر خان با دستش برو بابایی بهم گفت و لب زد :

-همین جا وایسا تا علف زیر پات در بیاد من نه به تو زنی میدم نه بچه ای.

دخترمو دختراش رو خودم بزرگ می کنم فراموش کن زنی به اسم مریم داشتی و سه تا دختر ازش تو که می دونی من کاری نمی کنم اما اگه بخوام بکنم تا اخرش میرم.

تو دادگاه می ببینمت بعد رفت توی خونه و در رو‌محکم بست.

منم از تقلا نیفتادم و گفتم :

-علی اکبر خان توام اینو بدون هنوز منو نشناختی من دست از زن و بچه ام نمی کشم.

 

****

 

مریم

 

با ترس به بیرون نگاهی انداختم.

صدای داد امیرسالار می اومد.

تیدا با خوشحالی از پنجره به بیرون خیره شد و گفت :

-اخجون بابایی اومده دنبالمون‌

خواست بره بیرون که دستش رو محکم گرفتم و لب زدم :

-کجا!؟؟

-میخوام برم پیش بابایی مامان‌

-لازم نکرده برو پیش خواهرات بدو.

تیدا با بغض سمت اتاق دخترا رفت.

نگاهم به بیرون دوباره کشیده شد.

بابا در رو بست و‌اومد سمت خونه‌

از قدم هایی که بر می داشت فهمیدم خیلی عصبیه.

وارد خونه که شد همین که منو دید لب پنجره ام داد کشید.

-بیا اینور دختر به چی خیره شدی.

بعد زیر لب گفت :

-پسره ی عوضی واسه من تهدید میکنه.

توام دختر حق نداری ازاین به بعد نه خودت نه دخترات از خونه بزنید بیرون فهمیدین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x