رمان پروانه ام پارت 117

4
(105)

سالها قبل وقتی یک پسربچه بود هم عادت داشت همه چیز رو برای خورشید تعریف کنه … مگر اینکه از دست مادرش خشمگین می شد … اونوقت هم به پاسخ های سرد و کوتاه پناه می برد و با این روش به نوعی خورشید رو تنبیه می کرد … .

حالا از چی خشمگین بود ؟ … فکر کردن به این سوال دل خورشید رو آشوب میکرد .

– خب … کجا ؟!

انگشتِ آوش لبه ی فنجان رو به بازی گرفت .

– تهران !

و بعد از پشت میز برخاست .

خورشید ترسید که آوش اتاق غذا خوری رو ترک کنه …ولی اون رفت و پشت پنجره ایستاد .

نوری که از پنجره می تابید باعث میشد سایه ی آوش روی قالی کش بیاد … .

دست های خورشید مشت شد و نگاهش دقیق و منتظر به پسرش … نمی دونست چرا حس می کرد اون حالا مشغول تماشای کوشکِ کوچک و خوابگاه پروانه است !

 

۵۸۳

 

ناگهان پرسید :

– پس ما چی ؟ … من ، پدرت ، خانم بزرگ ! …

صداش بر خلاف ثانیه های گذشته جیغ مانند و عجیب بود و هیچ وقاری نداشت ! آوش چرخید به عقب و نگاهش کرد .

– شما چی ؟!

– میخوای ما رو تنها بذاری ؟ … با اون دختره !

لازم نبود بگه منظورش از “اون دختره” کیه ! … البته که منظورش پروانه بود ! آوش به حالتی به مادرش نگاه می کرد … انگار از حرفاش سر در نمی آورد .

– یعنی چی که تنهاتون بذارم ؟ مگه همیشه غیر از این بوده ؟! … باز چی توی سرته ، مامان ؟!

– سر من ؟ … بهتره بپرسی چی توی سر اون دختره است ؟! … اون قاتله !

آوش نگاهش رو پایین انداخت و هیستریک خندید . خورشید مشت هاشو کوبید روی میز ، از جا بلند شد .

– اون همدست پدرِ حرومیش شد تا سیا رو بکشه … بعدم تو …

آوش تکرار کرد :

– همدست !

انگار شوخیِ بی نمکی شنیده بود … ! خورشید کینه توزانه ادامه داد :

– کی اون شب سیاوشو تا خرخره مست کرد و بعد فرستادش بره از عمارت ؟!

– آره … راست میگی ! … سیاوش آدمی بود که دیگران مستش می کردن … خودش هیچوقت این کارو نمی کرد !

یک تمسخر دیگه … خورشید از کوره در رفت !

 

 

#پارت_۵۸۴

– اینقدر ساده نباش آوش ! یه ذره فکر کن … این دختره خطرناکه !

– جداً ؟!

– من همون وقتا هم به سیاوش گفتم … ولی به حرفم اعتنا نکرد ! … تو عاقل باش !

آوش حالتی گرفته بود انگار صدای مادرش رو نمی شنید … برگشت پشت میز و چای رو نوشید .

خورشید اما پشت سرش راه می رفت … آروم و قرار نداشت ! با حرارت ادامه داد :

– من به سیاوشم گفتم … چون خیرخواهتون هستم ! این دختر از امیرافشارا کینه داره … هر کاری میتونه از دستش بر بیاد ! … حالا هم که پدرش برگشته …

– تو که قبلاً می گفتی پروانه توی قتل سیا دست نداشته !

خورشید ناگهان از تک و تا افتاده … سر جا ایستاد و گفت :

– من گفتم ؟!

– روز اولی که برگشته بودم عمارت … یادته ؟! … پشت همین میز بودیم ، داشتیم صبحانه می خوردیم !

مدتی طول کشید تا خورشید حرفهای خودش رو به یاد آورد … و بعد نفسش رو آروم و بی صدا از سینه اش خارج کرد .

اون روز رو یادش اومد ، اون روز از پروانه دفاع کرده بود ! … چون از اون دختر کینه ای به دل نداشت ! … چون هنوز نمی دونست که پروانه بارداره ! … چون به خوابِ شبش هم نمی دید که پسرش بعد از ده سال گشتن بین دخترهای فرنگی و موبور قراره چشمش دنبال یک دخترِ رعیت زاده و ساده بچرخه ! …

آهی کشید و سرد و منجمد زمزمه کرد :

– اشتباه کردم … همه ی آدما اشتباه می کنن !

آوش باز همان “هووم” بی اعتنا رو گفت … هر چند هنوز می دونست تک به تکِ جملات مادرش دروغه ! خیلی تاسف برانگیز بود که از دهان مادرش دروغ می شنید … ولی حالا دیگه حتی از این موضوع به خشم نمی اومد !

خورشید باز گفت :

– ولی تو اشتباه نکن … همون اشتباهی که سیاوشو فرستاد زیر خاک ، تکرار نکن ! … دختره رو بفرست بره از اینجا تا تحفه اش رو پس بندازه ! … البته اگه به حرف من بود کار به اینجا نمی کشید !

آوش می دونست حرف مادرش چیه … سقط اون بچه ، بی آبرو کردن پروانه … بیرون کردنش از چهار برجی و حتی ملک افشاریه !

از پشت میز بلند شد و رخ به رخ خورشید ایستاد :

– فکر نمی کنی زیادی شلوغش کردی ، مادر ؟

هر چی سعی می کرد به مادرش اعتماد کنه ، نمی شد … .
خورشید گفت :

– کجا رو اشتباه گفتم ؟ اینکه دختره تلاش کرده تو رو بکشه یا …

– خیلی مطمئن حرف می زنی ! از کجا می دونی اون یا باباش خواستن منو بکشن ؟ خودم که مطمئن نیستم !

 

نگاهش باریک شد توی صورت خورشید … خورشید حق به جانب پاسخ داد :

– پس کار کی بوده ؟ من ؟!

– تو ؟!

۵۸۵

آوش به حالتی عجیب به خورشید نگاه کرد … باز تکرار کرد :

– تو ، مادر ؟!

و بعد خندید … خشک ، کوتاه ، عصبی … . انگشتانِ خورشید به پارچه ی دامنش چنگ زد … با صدایی بی حس گفت :

– فقط مثال زدم !

آوش تنها گفت :

– چه مثال عجیبی !

و بعد از خورشید رو چرخوند و به سمت در به راه افتاد . خورشید پشت سرش پرسید :

– صبحانه نخوردی !

– خیلی ممنون ! به اندازه ی کافی صرف شد !

از اتاق غذاخوری خارج شد … .

خورشید از خشم به نفس نفس افتاده بود … .

***

با سالومه روی کاناپه نشسته بود … دست های همدیگه رو گرفته بودند . دقایقی میشد که حرف نمی زدند .

سالومه غمگین بود و پروانه غمگین تر … .

بعد سالومه گفت :

– دلم برای زهرا می سوزه !

پروانه سری تکون داد … اون هم دلش برای زهرا می سوخت . گفت :

– ای کاش می تونستم براش کاری …

سکوت کرد … می ترسید به گریه بیفته !

 

#پارت_۵۸۶

لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد احساساتش رو کنترل کنه … و بعد باز پرسید :

– خاله اطلس هم نمی دونه زهرا چی شد ؟

– نمی دونه … خیلی هم از دستش عصبانیه ! میگه زهرا کُلفَت این خونه بود … حق نداشت حرف خونه رو جای غریبه ببره ! … ولی من خیلی دلم می سوزه برای زهرا !

سالومه ناله ای کرد و اشک هاش روی صورتش ریخت . پروانه گفت :

– منم !

و بعد آهی کشید :

– اگه آقا بودند … شاید می تونستم در مورد زهرا باهاش حرف بزنم ! … حیف که همه چی رو گذاشت و رفت …

هنوز هم توی شوک بود . باور نمی کرد در تمام این مدت زهرا جاسوس پدرش بوده و نامه هاشو بهش می رسونده . حتی یک زمانی به اطلس شک کرده بود ، ولی زهرا … .

حالا هم نمی دونست احساسش چیه ! … اندوه … خشم … عذاب وجدان ؟

همینطور با افکارش گلاویز بود که صدایی شنید :

– تو اینجا چیکار می کنی ؟!

صدای خورشید !
سالومه ناگهان مثل فنر از جا پرید و صاف ایستاد … اما پروانه با تاخیری آشکار چرخید و از روی تکیه گاه کاناپه به پشت سرش و اون زن نگاه کرد .

– اومدم گردگیری خانوم جون !

صدای ترسیده و اندکی مرتعش سالومه … دل پروانه براش سوخت . خورشید گفت :

– اومدی گردگیری یا بنای گپ و غیبت با تحفه خانم ؟! … میخوای بگم قلیونتون هم آتیش کنن ؟!

– نه خانم … چه غیبتی ؟!

خورشید جلوتر رفت و با نگاهی سرد و خطرناک به سر تا پای سالومه … پروانه فهمید که این زن اومده تا فتنه با پا کنه ! گفت :

– تقصیر من بود … شما ببخشید !

لحنش گرفته و بی اعتنا بود … اونقدر فکر توی سرش می چرخید که نمی تونست به خورشید بپردازه ! دستش رو گرفت به تکیه گاه کاناپه و بدن سنگینش رو بلند کرد .

– سالومه جان شما به کارت برس ! منم فعلاً برم !

سالومه با چنان سرعتی نشیمن رو ترک کرد که خورشید فرصت پیدا نکرد باز بهش تشری بره . پروانه هم خواست رد بشه و بره … ولی خورشید راهش رو سد کرد :

– کجا به سلامتی ؟!

پروانه توی چشم های اون زن نگاه نمی کرد … گفت :

– برم پیش خانم بزرگ و ادریس خان … یه احوالی ازشون بپرسم !

– کی به تو گفته می تونی توی عمارت ول بچرخی و هر جایی دلت خواست بری ؟! … تو اصلاً حق خارج شدن از اتاقت رو نداری !

پروانه ماتش برد .

– یعنی چی خانم ؟!

 

#پارت_۵۸۷

– نمی دونی یعنی چی ؟! …بابای تو خواست آوش خان رو بکشه ! از کجا بدونم تو قصد نکردی بقیه رو بکشی ؟!

قلب پروانه به صورت دردناکی در هم مچاله شد . اینهمه تهمت و حرفهای سنگین رو نمی تونست تاب بیاره ! اشک به دریچه ی چشم هاش هجوم برد ، ولی با تمام قوا با خودش جنگید تا مقابل این زن به گریه نیفته .

– چی دارید میگید ، خورشید خانم ؟ بابای من کسی رو نکشته ! منم …

– سیاوش خان هم … کار شما بود ! مگه نه ؟! …هرچند اونو حق داشتی ! … کم آزارت نداد !

خنده ای خشک و صبعانه نقش صورت خورشید شد . پروانه باز هم خواست از خودش دفاع کنه :

– دارید اشتباه می کنید ! من کاری نکردم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x