سرمو خم كردم و بوسه اى روى دستش كه بهش سرم وصل بود، نشوندم و بعد سرم رو روى دستش گذاشتم واشك ريختم.
با همه ى مردونگى ام اشك ريختم منى كه حتى بعد رفتن ترنم گريه نكرده بودم الان داشتم مثل ابر بهارى اشك مى ريختم.
دستى كه روى بازوم نشست سرم رو بلند كردم اما به سمتش برنگشتم. مي دونستم رامينه!
صداشو زير گوشم شنيدم: گفتم باهاش حرف بزن كه زودتر به هوش بياد نه اينكه هنوز نرفته بشينى براش آبغوره بگيرى!…
بغضم رو قورت دادم.
عروس سيزده ساله من تو بيمارستان زير اينهمه سرم و دستگاه بود اون وقت اون چى از من مى خواست؟!
بازومو گرفت و بلندم كرد: بيا برو بيرون يه دور بزن حالت عوض شه برگرد!…
و باهام از اتاق بيرون اومد و وقتى وارد سالن شديم دستمو ول كرد و گفت: مرتيكه نكبت!…
ميگم برو از خاطرات خوبتون براش بگو رفته واس من آهنگ عهد ميرزا رو گذاشته خودشم نشسته داره گريه ميكنه!… فكر كرده جوون هجده ساله است!…
ابروهامو در هم كردم و آروم گفتم: حتى احازه ندادن چهارتا خاطره ى خوب(باز بغض كردم) براى خودمون درست كنيم…
نكبتو ببينا!… عروسيتون رو تعريف كن!… يادش بيار چطورى اون شب ترسونديش!…
به سمتش برگشتم. من اونو ترسوندم؟!… و چون نيشش رو باز ديدم يه پس گردنى بهش زدم و گفتم: مرتيكه مزخرف رو ببينا!… بى تربيت!…
نيشش بسته شد و جدى بهم نگاه كرد: گفتى ترنم بهش چيزى گفته؟!
نميدونم… نميدونم چيزى گفته يا خودش چيزى ديده!… چون وقتى حمام بودم ترنم احمق وارد حمام شده…
چشمهاى رامين گرد شد و در حاليكه سعى مى كرد نخنده گفت: جانننن؟!… بابا دمت گرم!… يكم از اين اداها واس ما دربيار…
و يه نگاه از بالا تا پايين بهم انداخت و بعد به كمرم نگاه كرد: معلوم نيست چى ديده كه اينطور ول كن ماجرا نيست!…
صورتمو جمع كردم: خاك تو سر منحرفت كنن بى تربيت!…
و اون در حاليكه مى خنديد دستهاشو دورم حلقه كرد و گفت: خداييش الكى گفتى عقيمى نه؟!
با آرنج تو پهلوش كوبيدم و گفتم: آره تازه به مردام نظر دارم…
در حاليكه پهلوشو گرفته بود آخى كرد و گفت: ديدم نگاهت به من عاشقانه استا دلمو به اين خوش كردم قَصِرى!…
در حاليكه به روبروم خيره شده بودم گفتم: اگه كار ترنم باشه زنده اش نميزارم…
اووووووه!… حالا نميخواد انقدر شلوغش كنى!…( و با شيطنت اضافه كرد) ميتونى اونو به من بسپارى!…
نگاه عاقل اندر سفيهى بهم انداخت و گفت: مرتيكه نكبت هنوز زنمه!…
نهههههه؟! خاكبسرم… رسما دهنمون صاف شده است تامام!
و بعد مشتش رو جلوى دهنش گذاشت و گفت: آخ آخ!… اينو به روي نگفته باشه!
روى كيه؟!
رويس ديگه! اه تو چقدر خنگ شدى!
زهرمار!… مثل آدم صداش كن!…
باشه بابا!… اه!… حالا اينو به رويس نگفته باشه!
چشم غره اى بهش رفتم ولى همزمان خودم هم به اين موضوع فكر كردم. اگه رويسا متوجه شده باشه چه به روزش مياد؟!
پوفى كردم و سرجام ايستادم: رامين دلم شورشو ميزنه برگرديم!
بريم ولى باز نشينى اونجا مثل زن مرده ها آبغوره بگيرى صداش كن و ازش بخواه بيدار شه!… همين!…
لا اله الا الله!… تو كى مى خواى آدم شي؟!
دستهاشو دورم حلقه كرد و در حاليكه منو به سمت آى سي يو هول مى داد گفت: هر وقت اون حورى رو طلاقش دادى و من گرفتمش قول مى دم پسر خوبى بشم!
با آرنج تو پهلوش كوبيدم: خاك بر سر بى تربيتت كنند!….
__ اع!… تازه ميخوام داماد بشم!…. خاك چى رو سرم ريختى؟!
پرستارى دوون دوون به سمت ما اومد: رامين به هوش اومد….
من با ناباورى نگاهش كردم و بعد بى توجه به رامين كه به پرستار غر مى زد و مى گفت: مگه بهت نگفتم فقط وقتى خودمون دوتايى تنهاييم رامين صدام كن!… به سمت اى سي يو دوييدم.
رويساى من چشم باز كرده بود؟!… به اين سرعت؟!….
وقتى بهش نگاه كردم انگار يهو يه ماه به شبهاى تيره و تارم درخشيد.
چشمهاش عجيب معجزه ميكرد. انگار دوباره زنده شدم. لبخند تلخى زدم و روى صورتش خم شدم و بوسه اى روى پيشونيش گذاشتم و عقب نشستم و به چشمهاش نگاه كردم كه با اينكه رنگ كدورت داشت اما باز هم نور زندگى توش موج مي زد. ولى بى معرفت چشمهاش رو ازم دزديد.
همون چشمهايى كه وقتى بهم نگاه مى كرد احساس مى كردم زندگى توش جريان داره!…
دستى روى موهاش كشيدم و زمزمه كردم: عزيزم!
اما نگاهشو ازم مى دزديد. من تشنه ى نگاه اون و اون فرارى از نگاه كردن به من!…
رامين دست روى شونه ام گذاشت و منو كنار كشيد و گفت: سلام رويسا جان!… خوبى عزيزم؟…
رويسا ناله كرد: سلام…
رامين دستشو به علامت ايست بالا آورد و گفت: حرف نزن!… استراحت كن… فقط بزار اول يه معاينه كلى بكنم تا خاطرمون جمع شه بعد ما ميريم و تو استراحت كن!…
معترض بهش نگاه كردم كه ابروهاشو در هم كرد و با چشم و ابرو بهم اشاره رفت.
سكوت كردم و غمگين به عشق سيزده ساله ى خودم نگاه كردم. دخترى كه با همه ى سادگى اش دلمو برده بود.بغضمو به همراه لبخند تلخم فرو بردم و به رامين نگاه كردم كه با دقت مشغول معاينه بود.
وقتى معاينه اش تموم شد، گفت: خوب حالا استراحت كن تا فردا جواب آزمايشهات بياد!
و به من نگاه كرد كه با چشمهام ذره ذره ى وجود اونو به جون مي خريدم و زمزمه كرد: قورتش دادى ببا بريم بيرون!…
و بعد بازومو گرفت و منو به همراه خودش كشوند. معترض نگاهش كردم و وقتى از اتاق خارج شديم، بازىمو از دستش بيرون كشيدم: چته؟!… چرا بيروونم اوردى!…
ابروهاشو در هم كرد: راستش رو بگم اصلا اميد نداشتم از كما در بياد!… اون نسبت به اين قرص حساسيت داره پنج تا از اون ميتونست اونو بكشه چه برسه به يه بسته!… چون جوون بوده تونسته مقاومت كنه اما نبايد بهش فشار آورد. بزار چند ساعتى خودش با خودش تنها باشه و كنار بياد!… بعد مى تونى برى سراغش و گله گذارى رو شروع كنى!…
آهى كشيدم و گفتم: چه گلايه اى؟! كه هرچى هست همه از خودمه!… اون بيچاره جز باور من كارى نكرده!… منم كه با تموم توانم باوراسو نسبت به خودم خراب كردم… فقط نميدونم چطورى اين رابطه ى خراب شده رو درستش كنم؟
رامين لبخندى زد و دست روى بازوم گذاشت و منو به سمت اتاقش كشيد و گفت: زنها موجودات عجيبى هستند ما كه توفيق نداشتيم در جوارشون باشيم ولى هربار كه به يكيشون كه واقعا عاشقم بود خيانت مى كردم عوض اينكه ازم زده بشه و دور بشه محبتش رو بيشتر مى كرد و خودش رو بيشتر در اختيارم مى گذاشت! اونا متوجه نبودند اگه من از عشقشون سيراب مى شدم هيچ وقت سراغ يكى ديگه نمى رفتم اما سعى مى كردند به هر طريقى شده خودشونو ثابت كنند!… اوين تو خيانتى نكردى!… اتفاقا اگه رويسا بفهمه كه تو بخاطر اون از ترنم با اونهمه ناز و ادا گذشتى شور و شوقش به تو دوبرابر مى شه!… اما اول اجازه بده اون با خودش كنار بياد بعد تو زمينه رو براش فراهم كن تا باور كنه تو همون مرد آرزوهاشى!…بيا بريم كمى استراحت كن!….
#رويسا
يه حسي… يه صدايى… يه نوازش لالايى وارى منو از عالم برزخ بيرون كشيد.
گيج و گنگ به دور و ورم نگاه كردم. يه دستگاه شروع به آلارم دادن كرد و من گيج بهش نگاه كردم كه شخصى با لباس سفيد وارد اتاق شد و با مهربونى گفت: خوش اومدى و بعد به حالت دوييدن از اتاق خارج شد.
شبيه پرستارها بود!… اما اينجا كجاست؟!… با دقت نگاه كردم. بيمارستان بود!… من اينجا چه مى كردم؟!… يكم به خودم فشار آوردم… يك باره همه ى اتفاقات مثل فيلم سينمايى جلوى چشمهام هجوم آوردند.
اما تا به خودم بجنبم در باز شد و اوينم وارد شد.
مرد روياهاى من!… لبهاش رو روى هم مى فشرد و به سمت من ميومد!… اول مى ترسيدم نكنه عصبانيه كه اينطور داره به سمتم مياد اما نميدونم چرا نميتونستم قبول كنم اون نميتونه به من آسيبى برسونه؟!…
عشق اون تو تك تك سلولهاى تنم جاى گرفته بود و جدا شدنى نبود!
نگاهمو ازش دزديدم. روم نمى شد توچشمهاش نگاه كنم و اگه دكتر نبود يكم ديگه به گريه مى افتادم.
تو تموم مدتى كه دكتر معاينه ام مى كرد سنگينى نگاهش رو حس مى كردم اما جرات نداشتم تو چشمهاش نگاه كنم.
منتظر يه كلمه حرفش بودم تا دوباره زنده بشم اما اون كاملا ساكت بود. وقتى دكتر اونو از اتاق بيرون برد تا جلوى در اون قامت چهارشونه رو دنبال كردم. اما نموند و رفت….
آخ كه چقدر دلم براى شنيدن صداش تنگ بود.
مى دوتستم اشتباه كردم. مى دونستم بايد بهش اين فرصت رو ميدادم تا توجيحم كنه! اما من از ترس رونده شدن اون كارو كرده بودم. ترسيدم بگه منو نميخواد!… ترسيدم ديگه ذوستم نداشته باشه و مردن براى من راحت تر از اين بود كه پناهم منو از خودش برونه!…
حاضر بودم به دست و پاش بيفتم اما سايه اش رو از سرم نگيره!…
برزخ رو به چشم ديدن يعنى اين!…
با چشمهاى خودت كسي رو ببينى كه مى دونى اگه به جنگيدن باشه اون پيروز ميدون توست!…
اون وقتى كه از گلوت تا سينه هات سوخت و داغ كرد. دستهات يخ كرد و انگشتهات به لرزش افتاد. پاهات بى حس شد و جون راه رفتن رو ازت گرفت. نفسهات تنگ و كشدار شد. احساس كردى هيچى تو اين دنيا براى از دست دادن ندارى مطمئن باش اين همون عشقيه كه از دستش دادى!…
برزخ به اين ميگن كه بدونى همه پناهت رو از دست دادى و پناهت با سكوتش حتى ناخواسته مهرتاييدى روى افكار و توهماتت باشه!…
برزخ يعنى تو از درون بسوزى و نتيجه تموم افكارت يك حس مبهم و ترسناك رفتن باشه كه نتونى اونو حتى به زبون بيارى!…
سوختم و آتش گرفتم تا صبح بشه و بيان بهم بگن براى هميشه از زندگيمون بيرون برو!
باز اين اشكهاى مزاحم ره افكارمو بست. لعنتى ها تمومش كنيد!… خيلي دير نيست كه براى اومدن به زندگى اوين گريه مى حردين و حالا براى رفتن؟!…
لعنتى ها باريدن رو تموم كنيد كه از اسارت خودخواسته امون نجات پيدا كرديم….
تسلاى خودم به خودم حالمو بهتر نكرد كه بدتر شدم. اون تموم چشم اميد من به آينده اى بود كه فانتزى هاى ذهنم رو با اون ساخته بودم!…
#اوين
صبح زود از اتاق بيرون زدم. اگه بخاطر رامين نبود همون ديشب هم از اتاق رويسا بيرون نمى رفتم و شب رو اونجا اتراق مى كردم.
آروم وارد اتاق شدم. چشمهاى قشنگش بسته بود و انگارى خواب بود.
به سمتش رفتم. مى خواستم يك دل سير نگاهش كنم. چند ساعتى از ديدنش محروم بودم.
مثل قحطى زده ها به صورتش خيره شده بود و تك تك اجزاى صورتشو با ولع از نظر مى گذروندم كه انگار سنگينى نگاهم رو حس كرد و به آرومى چشمهاش رو باز كرد.
رنگ زرد صورتش يكمرتبه هلويى شد و فورى نگاهشو ازم گرفت و تلاش كرد زير لبى سلام كنه.
صداش خش دار شده بود و دل من واس اين لحن صداش ضعف رفت.
روى صورتش خم شدم و پيشونيشو بوسيدم و زمزمه كردم: سلام زندگيم!… و بعد لبخند تلخى زدم و ادامه دادم: يكى يه دونه ام!… خل و ديوونه ام!…
اونم لبخند زد. اما لبخندش انقدر تلخ بود كه اشك رو به چشمهاش آورد. دستم رو روى چشمش گذاشتم و با شصتم چشمشو خشكوندم و گفتم: نبينم يكى يه دونه من اشك بريزه كه اوين دنيا رو بهم ميريزه!…
چشمهاش رو از من دزديد. اما من پيشونيمو رو روى صورتش گذاشتم و گفتم: نگاتو ازم نگير! ديشب تا بحال ازشون محرومم!
و همزمان با هم بهم خيره شديم. لبهاش رو روى هم مى فشرد. معلوم بود بغض كرده و داره تموم سعى اش رو ميكنه كه گريه نكنه!
زير لب زمزمه كردم: رويسام؟!
تو چشمهام خيره بود. خم شدم اول پيشونى و بعد لبهاش رو اروم بوسيدم و گفتم: از من چى ديدى كه اينطور بريدى؟!
بايد مي فهميدم چى شده؟! حالا كه مثل جوونهاى هجده ساله ى رمانها عاشق شده بودم، نميخواستم مثل رمانها ناگفته هاى زندگيمو آخر كتاب بفهمم و غبطه بخورم!…
من هجده ساله نبودم كه چند سال بعد منتظر شاتس دوباره ى خودم باشم. من سي و پنج سال سن داشتم. بايد صفحه به صفحه ى
زندگيمو مى كردم تا بعدها افسوس الان رو نخورم.
باز نگاهش رو دزديد. معلوم بود نمى خواست حرف بزنه اما من مى خواستم كه بگه!… بايد همه چى معلوم مى شد. كار ديشبش براى من خيلي بد تموم شده بود و حاضر بودم بميرم اما ديگه شاهد همچين اتفاقى نباشم.
رويسام؟!
به سمت من برگشت. لبخند مهربونى زدم و گفتم: تو ترنم رو ديدى؟!
تو چشمهاش اشك حلقه زد. بايد اجازه مى دادم خودش بگه چى ديده! پس سكوت كردم و اون بالاخره به حرف اومد: منو برنگردونبن!… يه اتاق زير شيرونى هم بهم بدين همينجا ميمونم!… فقط بزارين اينجا بمونم!…
چى؟؟!… اون از چى حرف مى زد؟!…
رويسا از چى صحبت مى كنى؟!…
با چشمهاى به اشك نشسته گفت: منو از خونه اتون بيرون نكنين!…
بغض به گلوم نشست. دخترك بيچاره!…
رويسام!… تو همه ى دنياى منى! چطور ممكنه دنيامو از خونه ام بيرون كنم؟!…
پس…پس… ترنم خانوم…
حرفشو قطع كرد: تو خانومى!… ترنم فقط يه شخصه!… يه مزاحم كه بايد از زندگيمون بيرون بره!… تو نبايد اصلا به اون فكر كنى!… اينو تو گوشت فرو كن تو دنياى من جز تو جاى هيچ زنى نيست!… متوجه شدى؟!…
با چشمهاى به اشك نشسته سر فرود آورد و…
و من خم شدم چشمهاش رو بوسيدم كه صداى رامين رو پشت سرم شنيدم: اهم اهم!… (جلو اومد و با لبخند گفت) سلام رويسا جان!… خوبى خانوم؟!…
رويسا زمزمه وار جوابش رو داد و رامين كنارش ايستادو شروع به معاينه كرد و بعد رو به پرستار گفت: يه اتاق خالى كنيد و مريض رو براى يك روز به ارنجا منتقل كنيد.
پرستار چشمى گفت و از اتاق خارج شد و رامين رو به من گفت: بخدا قباحت داره!
با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد: اين كارارو تو جمع نميكنن كه چهار تا مجرد ببيند هوس كنند… خوب من الان يه نفرم چطور اينهمه دختر رو ساپورت كنم؟! همه ى كار و مريضهامو بايد بزارم كنار!…
چشم غره اى بهش رفتم و به رويسا نگاه كردم كه با تعجب به رامين خيره شده بود. خنده ام گرفت. دست نوازشى روى موهاش كشيدم و گفتم: بهش توجه نكن!… خله!…
با اين حرف من بيشتر متعجب شد و حتى مى شد گفت ترسيد. بيچاره دكتر ديوونه نديده بود كه اونم ديد.
رامين چپ چپى بهم رفت و گفت: آره تو اصلا به روت نيار كه تو انظار عمومى چكار مى كردى
باز هم خنديدم.
زنمه!… حلالمه!… حسادت نداره!… عوض ناخنك زدن به هر ماده اى كه از راه مى رسه تو هم ازدواج كن!…
والا دوستانى كه به اين امر و خطيبه الهى ملتفت شدن پشيمونند تو هم فردا ونگ ونگ بچه دراومد نظرتو مى پرسم. الان فعلا تو ماه عسلى نميشه از فرايضش برات سخن بگم.
مگه من حريف زبون درازش مى شدم. فكر كنم اول زبون بود بعد دست و پا دراورد.
در حال بيرون رفتن از اتاق گفت: ميرم برميگردم تو رو خدا تو اين چند لحظه بچه مچخ درست نكنيد كه من حال و حوصله پوشك و شيرخشك خريدن ندارم!
خنديدم: نكبت!…
و بعد به صورت گل گرفته از خجالت رويسا لبخندى زدم و گفتم: خوبى؟!
فورى نگاهش رو پايين انداخت و زمزمه كرد: اوهوم!
خوب خدارو شكر!به شوخى هاى اون خل و چل دل نده!… مغزش معيوبه!…
پس چرا دكتره؟!
قهقهه اى زدم كه رامين كه با دوتا پرستار برگشته بود به من نگاه كرد و گفت: نگو كه خاك تو سرمون كردى!…
با خنده سرى به عنوان تاييد تكون دادم و پرستارها كمك كردمد و رويسا رو به بخش برديم. از خوشحالى به هوش اومدن رويسا نميدونستم چيكار كنم . فقط به ذهنم رسيد به نگهبان پول بدم تا شيرينى پخش كنه و خيلي ها به هواى پدر شدن من بهم تبريك گفتند و واقعا من اونجا و اون لحظه رويسا رو دوباره از خدا گرفتم و انگار از سر برام متولد شد.
نزديكى هاى ظهر بود كه مادر زنگ زد: جانم مادر؟!
سلام پسرم كجايى؟
خوشبختانه روز تعطيل بود و مى شد چاره اى براش كرد: سلام مامان! من و رويسا خوابمون نمى برد با هم اومديم كوه!
كوه؟؟؟؟؟؟؟؟
بله مامان جاتونم خيلي خاليه!
خوب… خوب… خوش بگذره!… اما كاش تونم رو هم ميبردين!…
دندونهامو روى هم فشردم و بعد از چند لحظه مكث گفتم: لزومى نداشت كسي رو به خلوت دونفره امون اصافه كنيم.
مادر بهتره كه مهمون يكى دو روزى مهمون باشه ؛ اگه بخواد بيشتر از اون بمونه مى شه مزاحمت و من نميخوام تو خونه اى كه خودم رنگ آرامش ندارم با همسرم زندگى كنم!
مادر سكوت كرد و بعد گفت: شب منتظرتونم!
نمي فهميدم تو سرش چى مى گذره اما مى دونستم حرفهام بر خلاف مزاجش بود!…
گوشي رو كه قطع كردم نگاه مضطرب رويسا لبخند رو روى لبهام نشوند و گفتم: خيالت راحت!… هيچ كس متوجه نمى شه!
و اون با نگرانى سر تكون داد.
تا شب حال رويسا خيلي بهتر شده بود. رامين اصرار داشت مرخص بشه و من تو خونه ازش پرستارى كنم اما من قبول نكردم. آخه كى سر همچين موضوعى سر عزيزترينش ريسك مى كنه؟!
شب شده بود و من كنار تخت رويسا نشسته و به نيمرخ زيباش خيره بودم . رويسا تازه خوابش برده بود.
صداى دينگ دينگ تلفن همراهم منو به خودم اورد. بازش كردم.
همون شماره ى قديم!… چرا هنوز عشقم سيو بود؟!!!!!
اسمش رو به ترنم تغيير دادم و پيامش رو باز كردم: كجايين؟!
اما جوابش رو ندادم.
بايد براى رويسا هم يك گوشي ميخريدم. يادم باشه تو اولين فرصت اين كارو بكنم!
دوباره پى ام داد: من بايد باهات صحبت كنم!
صحبتى نمونده بود! چرا بايد وقتم رو تلف مى كردم. باز هم جواب ندادم.
باز پى ام داد: ميدونم كه خوندي منتظر ميمونم تا برگردى. نميخوام در حضور اون دختر صحبت كنم ولى اگه مجبور بشم…
كثافت داشت تهديدم مى كرد. اما باز جوابش رو ندادم. خوندم اون هم متوجه شد خوندم اما جوابى نداشتم بدم.
اون هم ظاهرا بى خيال شد اما مى دوتستم اينطور نيست و حتما اين كارو مى كنه!… اما ديگه بهش اجازه نمى دادم تهديدى براى زندگى ام باشه!… حتى اگه شده من خودم با دستهاى خودم اونو خفه مى كنم!…
حالا كه بعد اينهمه سال دارم خوشبختى رو احساس مى كنم نميزارم هيچكس براى زندگى ام تهديد باشه!
گوشي رو خاموش كردم و از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. آسمون امشب چقدر ستاره داشت. انگار اونجام عروسي به پا بود. دستى كه رو شونه ام نشست نگاهمو برگردوند. رامين كنارم ايستاد و گفت: با ترنم چه مى كنى؟!
با تعجب به سمتش برگشتم: بايد كارى كنم؟!
اون هنوز رسما و شرعا به نام توئه!
شونه بالا انداختم: برام مهم نيست!
ميدونم! اما شايد براى رويسا باشه!
قبل اينكه بخواد متوجه بشه تمومش مى كنم!
چرا تو اين همه سال نكردى؟!
چپ چپى بهش رفتم: كف دست بو كرده بودم اين ميشه؟!
— متوجه منظورم شدى!… جوابمو بده!
گنگ نگاهش كردم. گردنشو كج كرد و نگام كرد.
نه!… نه نه نه نه!… حتى فكرشم نكن!… اره درسته!… ديگه ازش ناراحت نيستم چون يكى بهتر از اون نصيبم شده!… دقيقا همون چيزى كه مى خواستم!… همون كسي كه يك عمر منتظرش بودم!… اما هنوز بابت صربه هايى كه ازش خوردم عصبى ام!… رامين من حتى نميتونم با همسرم باشم و اين تقصير اون دختر بيمار روانيه!…
خيله خب خيله خب!… ولى اى كاش خودت رو راحت مى كردى و همون موقع كارو يسره مى كردى!… اينطورى خودت هم به فكر و خيال نمى افتادى!…
به سمت رويسا برگشتم و نگاهش كردم. چقدر تو خواب ملوس شده بود. لبخندى روى لبهام نشست و گفتم: دوستش دارم!… اونقدرى كه حد و تصورى براش نيست!… نمى دونم اون سالها منتظر چى و يا كى بودم اما راحت بگم حتى فكرشم نمى كردم(با سر به رويسا اشاره كردم) وارد زندگيم بشه و اينطور دنيامو تغيير بده!…
لبخندى زد و دستش رو روى شونه ام گذاشت و مكثى كرد و بعد اروم گفت: به هر حال رفيق!… كوفتت بشه از حلقومت بزنه بيرون دوتا دوتا عقد مى كنى من تو يكيش موندم!…
خنديدم و با ارنج تو پهلوش كوبيدم. پسره ى احمق!… گفتم الان چى مى خواد بگه!….
__ گمشو ميخوام بخوابم!…
و كنار رويسا نشستم. همونطور كه بيرون مى رفت گفت: باشه ولى اون تخت يه نفره است!
و با خنده از اتاق بيرون رفت. من به سمت رويسا برگشتم و كنارش دراز كشيدم و بوسه اى روى گونه اش كاشتم و با تموم عشقم بهش خيره شدم؛ تا خوابم برد.
#رويسا
چى داشت مى گفت؟! راجع به كى حرف مى زد؟! كى رو دوست داشت؟! دوستش راجع به كى حرف مى زد؟!… خدايا من گمراهم!… گمراه ترم نكن!… اون داشت راجع به دوست داشتن كى حرف مى زد؟!
نفسم به شمارش افتاده بود؛ اما نمى تونستم عكس العملى نشون بدم. اون داشت از دوست داشتن كى حرف مى زد؟! خدايا مگه من زنش نبودم؟!… من عقدش نبودم؟!… يكى ديگه كى بود؟!…
نابود شدم. وقتى كنارم دراز كشيد تموم سعى خودم رو كردم كه نفهمه من بيدار بودم و بعد از چند دقيقه به هواى خواب رومو برگردوندم.
اوين دستش رو دورم حلقه كرد و لحظاتى بعد نفسهاش سنگين شد.
وقتى خوابيد از جام بلند شدم و نشستم. درست بود كه از رابطه چيزى سر در نمياوردم اما مي تونستم بفهمم اون همزمان با من با بكى ديگه هم بود و اين داشت داغونم مى كرد.
مثل ديوونه ها تو بيمارستان راه افتادم. اوين حتى متوجه بلند شدنمم نشد. آروم آروم و سلانه سلامه قدم زدم و به حياط بيمارستان رفتم و روى يك نيمكت نشستم و به در و ديوار زل زدم.
صداى سلام يكى منو از جام پروند و به سمتش برگشتم. همون دكتر دوست اوين بود: سلام رويسا جان!
و كنارم نشست و به من نگاه كرد: چرا انقدر زود بيدار شدى؟!
سر به زير انداختم و گفتم: خوابم نبرد!…
لحظاتى مكث كرد و بعد گفت: از اون وقتى كه ما صحبت مى كرديم بيدار بودى ديگه نخوابيدى؟!
سرمو بالا آوردم و نگاهش كردم و درباره با خجالت سر به زير انداختم.
ترنم ذهنت رو مشغول كرده؟!
باز سرمو بلند كردم و نگاهش كردم و گفتم: نه!
نه؟!… مطمئنى؟!…
سكوت كردم. معلوم بود كه مطمئن نيستم. فقط اونه كه ذهن منو به خودش مشغول كرده!
چون سكوت منو ديد گفت: ترنم همسر سابق اوين بود!
سرمو بلند كردم: بود؟!
لبخندى زد و گفت: اون عقد نامه از نظر ما فسخ شده است!
كدوم عقدنامه؟!… يعنى بين اونها عقد نامه هم بود؟!…
احساس كردم باز هم نفسهام به شمارش افتاد.
رامين دستش رو روى شونه ى من گذاشت و صدام كرد: رويسا… رويسا جان؟!…
شونه هامو از زير دستش بيرون كشيدم و اون دستهاش رو به علامت ايست بالا برد و گفت: باشه باشه ناراحت نشو!… من دكترتم!… علاوه بر اون منو به عنوان برادرت بدون!… مشكل تو مشكل منه!… بزار كمكت كنم!…
و بعد دستهامو گرفت و آروم فشارى آورد و گفت: از چى مى ترسي؟!
چه چيز مسخره اى!… داشت مى پرسيد از چه موجود طناز و دلفريبى مى ترسم؟! همون كه با بالا و پايين كردن چشمهاش حتى من رو هم شيفته و جذب مى كرد؟!…
چون نگاه حيرون منو ديد گفت: ترنم يك موجود كاملا بى هويته كه هيچ كس اون رو به رسميت نميشناسه!… اصلا احتياجى نيست تو خودت رو بابت حضور اون معذب كنى!… تو اول و آخر زندگى اوين رو پوشوندى!
اول و آخر؟!… بعد ترنم از حمام اوين بيرون اومده بود؟!… كسي كه تازه متوجه شدم زن عقدى شوهر منه؟!… خدايا من بچه بودم نفهم بودم، اين كخ براى خودش سنى داشت چى مى گفت كه من متوجه نمى شدم؟!
شوهر من زن عقدى داشت كه طبق گفته هاى خودش توى اتاق دوستش داشت؟!…. و سالها بود كه انتظارش رو مى كشيد؟!….
چشمهام رو بستم و به نرده هاى فلزى پشت سرم تكيه دادم… حالم اصلا خوب نبود!
#رويسا
صداى دكتر رو شنيدم: رويسا جان تو احتياج به استراحت دارى بيا بريم تو اتاق!
از جام بلند شدم. احتياج به استراحت نداشتم. احتياج به تنهايى داشتم. ميخواستم با خودم خلوت كنم، ميخواستم ببينم كجاى اين زندگى ام و اين براى من دختر سيزده ساله بدترين شكنجه روحى بود!…
من تازه داشتم به وجود اوين تو زندگى ام عادت مى كردم. از اينكه پناهم رو ازم بگيرند به شدت وحشت داشتم. آهى كيدم و به سمت سالن رفتم كه سينه به سينه ى كسي قرار گرفتم، بدون اينكه سر بلندكنم ببخشيدى گفتم كه با صداى اوين به خودم اومدم: رويسا؟؟؟؟
سرمو بلند كردم: سلام!
چرا از بوى عطرش متوجه اش نشدم.
بيرون چيكار مى كنى؟! منو ترسوندى!
— اومدم هوا بخورم!
سردت نيست؟!
نه خوبه!
بيا بريم صبحونه بخوريم!
چشم!
به سمت اتاقم رفتيم. صبحونه رو آوردند و من بخاطر نگاههاى اوين مقدارى خوردم و بعد اوين براى ترخيص من رفت.
لباسم رو عوض كردم و با هم از بيمارستان بيرون اومديم.
هنوز به مرحله ى سختش نرسيده بوديم. ترنم تو خونه منتظر ورود ما بود. چطور مى تونستم به وجودش عادت كنم؟! چطور مى تونستم اون رو ناديده بگيرم؟! حتى اسمش هم منو به ترس مى انداخت.
وقتى جلوى در ايستاديم. رنگ نگاهم برگشت. اوين كه منتظر باز شدن در كركره اى بود به سمت من برگشت و چون متوجه صورت گچ و سفيد شده ى من شد،با تعجب بهم نگاه كرد: رويسا حالت خوبه؟!
بله خوبم!
پس چرا حال ندارى؟! رنگت چرا گچ شده؟!
نه خوبم!
نيستى رويسا نيستى!… چى شده به من بگو؟!
چى مى گفتم؟! خجالت مى كشيدم. سكوت كردم و با گفتن باور كنيد خوبم! سر به زير انداختم.
در باز شد و اوين باكسيدن آهى ماشين رو به حركت دراورد.
ماشين جلوى خونه نگه داشت. مادر و ترنم به استقبالمون اومدند.
احساس سرگيجه كردم اما به روى خودم نياوردم و از ماشين پياده شدم و شانس اوردم اوين دستهاشو دورم حلقه كرد و با هم به سمت پله ها رفتيم. حسى تو تنم نمونده بود و اگه دستهاى اوين نبود پخش زمين بودم اما تموم تنم تموم جونم گر گرفته بود.
متوجه نگاه هاى اوين بودم اما نگاه من فقط روى مادر و ترنم زوم بود.به زور جون كندن گفتم: سلام
وا چته دختر؟! چرا اينطور وا رفته اى؟!
اوين جاى من جواب داد: كل شب رو نخوابيديم خسته است. با اجازه اتون ما يه دوش بگيريم و استراحت كنيم.
مادر باشه ارومى گفت و ترنم در سكوت فقط به ما خيره شد و ما با هم به سمت سالن رفتيم.
#اوين
رنگ و روى پريده اش رو كه ديدم متوجه شدم از رويارويى با ترنم به اين حال و روز افتاده!
بايد تكليف اين دخترو معلوم مى كردم. اجازه نمى دادم با حضور اون اذيت بشه!
از مادر عذر خواستم و در حاليكه عملا اونو با خودم مى كشيدم به سمت سالن رفتيم. متوجه ى سنگينى تنش شدم. به احتمال زياد فشارش افتاده بود.
يكباره يك دستمو زير كمرش گذاشتم و دست ديگه امو زير پاش گذاشتم و با يه حركت بلندش كردم و به سمت اتاقمون رفتم.
هيع كوتاهى كشيد و در حاليكه سرخ مى شد سرشو تو گودى گردنم فرو برد.
مادر و ترنم پشت سرمون بودند. ميدونستم با نگاهشون دارند مارو رصد مى كنند اما مهم نبود. حال عزيزترينم بخاطر حضور اونها به اين حال و روز افتاده بود.
با پا درو وا كردم و اون رو روى تخت گذاشتم و به سمت حمام رفتم.
آب گرم و سرد رو تنظيم كردم و گذاشتم وان پر بشه و بعد به اتاق برگشتم و گفتم: ميتونى دوش بگيرى؟!
فورى خواست از جاش بلند بشه و در همون حال گفت: آره!
شونه هاشو گرفتم و گفتم: خودم كمكت مى كنم…
__ نه من خودم…
باز بغلش كردم و گفتم: خودم كمكت مى كنم.
و با هم به سمت حمام رفتيم و اونو همونطور با لباس تو وان گذاشتم و كنارش خم شدم و كمكش كردم لباسهاش رو در بياره!…
وقتى پيراهنش رو از تنش دراوردم نگاهم روى سينه هاى گرد و سفيدش كه تو لباس زير مشكيش پنهون شده بود خيره موند!
يه حسهايى داشت قلقلكم مى داد. خوشحال از اين حس لبخندى روى لبهام نشست و دستم رو روى قفل لباس زيرش گذاشتم.
لپهاش از شرم گل انداخته بود و با خجالت سر به زير انداخت. قفلش رو باز كردم و آروم لباس رو از تنش دراوردم.
مور مورش شده بود. طورى كه نوك سينه هاش گرد شده و بيرون زده بود.
حسگرهام بيدار شده بودند و يه احساس خوش آيندى داشتم.
دستم رو روى كمرش گذاشتم و شلوارشو هم از تنش دراوردم. حالا مانع ما فقط اون لباس زير عروسكيش بود.
آروم دستم رو به پاهاش رسوندم و انگشتهام رو نوازش وار روى رونش كشيدم…
نوك انگشتهام رو روى پاهاش كشيدم و و به سمت داخل پاش حركت دادم. متوجه مى شدم نفسش رو حبس كرده!
لبخندى از سر رضايت زدم و چنگى به پاش زدم كه نفس خبس شده اش رو بيرون فرستاد.
با نفسهايى كشدار تو چشمهاى هم خيره شده بوديم. نگاهم از روى چشمهاى زيباش به روى لبهاش سر خورد و با ديدن گازى كه از گوشه ى لبش گرفت، بى اختيار دستمو دراز كردم و لبش رو از زير دندونش بيرون كشيدم و با شصتم نوازشش كردم و بعد اروم اروم روش خم شدم تا يك مرتبه اونو نترسونم.
اما اينبار چشمهاش رو نبست. با تموم علاقه اش به چشمهام زل زد و خودش رو به سمتم سوق داد و لبهاش رو به لبهام رسوند.
خيالم كه از اين بابت راحت شد، دستمو دور كمرش حلقه كردم و اونو به سمت خودم كشيدم و در كمال تعجب ديدم دستهاش دور گردنم حلقه شد و منو به خودش فشرد.
قطرات آبى كه روى صورتمون مى ريخت، حس و حالمو بيشتر مى كرد.
لعنتى انگار مى خواست تموم حسهامو با هم بيدار كنه!
خوشحال از اين موضوع دستمو روى تنش به حركت دراوردم و با لمس سينه هاش انگار به تنم برق وصل كردند.
خودم هم باورام نمى شد يه اتفاقهايى داره ميفته!
دستهامو به حركت دراوردم. روى تموم تنش دست كشيدم و اونو به خودم فشردم.
لبهام مشغول بوسيدنش بود اما دستهام تنش رو رصد مى كرد.
اروم توى وان رهاش كردم و شروع به دراوردن لباسم كردم. بايد مى ديدم ميتونم به نتيجه برسم.
لباسمو كه دراوردم آروم كنارش توى وان خزيدم و دوباره اون رو به آغوش مشيدم و اون هم تو بغلم لم داد و تو چشمهام خيره شد.
مثل اينكه باز هم مى خواست ادامه بده و اين مساله خوشحالم مى كرد.انگار داشت حسهام رو دوباره بهم هديه مى داد.
با عشق تو چشمهاش نگاه كردم و لبهام رو روى لبهاش قرار دادم و دوباره تنش رو تو مشتهام گرفتم.