#رویسا
صداى فریاد ترنم رو که شنیدیم، اوین اول به من نگاه کرد و بعد به سمت در رفت . منم به دنبالش رفتم و با باز شدن در اتاق و دیدن ترنم تو اتاق مادر جفتمون به سمت اتاق دویدیم.
مادر از حال رفته بود و ترنم مرتب جیغ مى کشید. من ترسیده بودم و گوشه اى کز کرده بودم اما اوین به سمت مادر رفت و بازیه حرکت بلندش کرد و به سمت سالن رفت.
من به همراهش دوییدم و با هم وارد سالن شدیم و من زودتر از اون درو وا کردم و خودمو عقب کشیدم و به اوین نگاه کردم که از سالن خارج شد و به سمت ماشین رفت اما همین که من خواستم به سمتش برم دستشو به علامت ایست تکون داد.
سرجام ایستادم و نگاهش کردم. لبخند کمرنگى زد و گفت: تو نه! یادت رفته؟! ما امشب شام دعوت بودیم.
لبهامو ور چیدم: یه شب دیگه!
__ نه عزیزم! اصلا!… دومین باره که دعوتمون کردند اگه اینبارم نزیم فکر می کنند که داریم بهشون بى احترامى مى کنیم!
واقعا دلم نمى خواست برم. اما سکوت کردم و بهش نگاه کردم. لبخندش رو تمرار کرد و گفت : به کمال میگم تو رو برسونه! یادت نره که پرى براى عمو و خانواده اش هدیه گرفته اونهارو هم حتما با خودت ببرى!
سرى به عنوان تایید فرود اوردم و اون سوار ماشین شد و هنوز استارت نزده بود که ترنم به حالت دو سوار ماشین شد و جلو نشست.
یچیزى تو قلبم تکون خورد و با همه ى وجودم چشم شدم و به ترنم نگاه کردم.
اما اوین بى توجه به اون ماشین رو روشن کرد و به سمت درورودى رفت.
همون جا سست شدم و نشستم. چرا ترنم باهاش رفته بود؟!… روى پله ها نشسته بودم و بغض کرده بودم که کمال سر رسید: خانوم حاضرین؟!
بغضمو قورت دادم و در حالیکه سرى به عنوان تایید تکون مى دادم از جام بلند شدم و به سمت داخل خونه رفتم و مانتومو برداشتم و موقع خروج پرى به سمتم اومد و نایلکسی رو به دستم داد و من سوار ماشین کمال شدم.
از اینکه تنهایى باید به اون مهمونى مى رفتم خجالت مى کشیدم اما کاریه که شده بود. وقتى جلوى در خونه ایستادیم احساس مى کردم گر گرفتم و با هزار خجالت زنگ رو فشردم که عمو درو به روم باز کرد و با دیدن پدرم گل از گلم شمفت و خودمو به آغوشش پرت کردم.
صداى امیر منو از پدرم جدا کرد: پس شاه دوماد کو؟!
نگاهم با لبخند به سمتش برگشت. به نظرم مى رسید و یا واقعا لاغر شده بود.
به سمت من اومد و مثل قدیمها آغوشش رو وا کرد. اون داداشم بود! منو بزرگ کرده بود پس اشکالى نداشت. با خجالت به سمتش رفتم و خیلی کوتاه تو بغلش جا گرفتم. صداى سرفه ى عمو اونو ازم جدا کرد و گفت: عموجان آقات چرا نیومد؟!
به سمتش برگشتم: موقع اومدن حال مادرش بهم خورد رفتند بیمارستان!
پدر ابروهاش رو در هم کرد: پس چرا تو اومدى بابا؟!
__ نمى خواستم بیام. مجبورم کردند.
عمو و پدر بهم نگاه کردند و عمو گفت: میدونى کدوم بیمارستانند؟!
شونه بالا انداختم که امیر گفت: من شماره ى خونه و آقا اوین رو دارم بهش زنگ بزنم؟!
عمو فورى تایید کرد و امیر تلفن همراهش رو دراورد و شماره گرفت: سلام جناب! امیرم!
لبخندى زد و ادامه داد: خدا بد نده! حال مادر چطوره؟!… خوب خدارو شکر!… کدوم بیمارستانید؟!… نه!…خواهش میکنم!… انجام وظیفه است چه مزاحمتى؟!
و بعد مکثى کرد و گفت: انشاءالله که مادر زودتر خوب و مرخص مى شن! سلامت باشی خداحافظ.
گوشی رو گذاشت و گفت: بیمارستان حکمت!
و بعد ادامه داد: رویس تو برو داخل من با بابا اینا میرم!
اما عمو گفت: نه لازم نیست تو بیاى شما برین داخل من و عمو خودمون میریم!
و بعد خاحافظى کوتاهى رفتند. دلم مى خواست اجازه مى دادند من باهاسون برم. اون عفریته الان به حاى من کنار شوهرم بود. اما مى دونستم که اونهام همچین اجازه اى رو نمى دادند.
امیر دستم رو گرفت و منو به سمت داخل خونه کشوند: بیا اینجا ببینمت دختر! چرا انقدر ضعیف ورنجور به نظر میاى؟!
لبخند کمرنگى زدم و گفتم: خوبم!… فکر مى کنى!
با لبخند همیشه مهربونش نگاهم کرد: یعنى دارى میگى من اشتباه میکنم و دخترمونو نمیشناسم؟!
خندیدم: نمیدونم ولى من خوبم!
__باشه
درو وا کرد و خودش اول وارد شد: ببینین کى رو اوردم؟
زنعمو و مامان جفتشون به سمت من اومدند و به گرمى ازم استقبال کردند. امیر غیبش زده بود. بعد یسرى سوال و جواب مادر و زنعمو من وقت کردم لباسمو در بیارم و سرجام بشینم که امیر با نایلکسی از راه رسید.
با تعجب به نایلکس نگاه کردم که اونو به سمتم گرفت. پرسیدم: چیه؟!
__ بازش کن ببین!
__ خوب چیه؟!
کنارم نشست و جعبه رو روى پاهام گذاشت.
__ هدیه ازدواجته!
__ وا!… ازدواج هم هدیه میخواد؟!
— بازش کن ببین خوشت میاد یانه؟
با تعجب نایلونو باز کردم و با دیدن جعبه ى تلفن همراه نفسم بند اومد: امیر این چیه؟!
__ مى خواستم هروقت رفتى دانشگاه برات بگیرم اما مثل اینکه خونه شوهر پیش افتاد. مبارکت باشه!
من هاج و واج نگاهش مى کردم: امیر؟؟؟؟؟
مردونه خندید:جون دلم… بازش کن!
به عکس سیب روى گوشی خیره شدم. من حتى بلد نبودم جعبه اش رو وا کنم.
مادرو تو بخش مراقبتهاى ویژه بسترى کردند. روى یه نیمکت تو بخش نشستم و سرمو تو دستهام گرفتم.
دستهاى رامین که روى شونه هام نشست. سرمو بلند کردم: چطوره؟!
__ منتظر جواب آزمایشیم!… مشکل از کجاست رو نمى دونم اما قلب و قند و چربى نیست!
ابروهام در هم شد: یعنى چى؟!
نگاهش رو ازم دزدیدو به ترنم که پشت در اتاق مادر ایستاده بود نگاه کرد: چرا نمیره؟!
مسیر نگاهش رو دنبال کردم: حتما یچیزى میخواد!
به من نگاه کرد: هرچى مى خواد بده بزار بره!
__ مادرم چشه؟!
__ نمیدونم! باید آزمایش بگیریم. از همه جاش! این ضعف کردنها بى دلیل نیست فقط خدا کنه اونى که تو تصوراتمه نباشه!
تنم یخ کرد. نگاهش کردم. به زور نفس مى کشیدم: تومور؟!
ایروهاشو در هم کرد و از جاش بلند شد: لطفا بزرگش نکن!… بزار جواب آزمایشها و سیتى اسکنها و ام آر آى ها بیاد!
دنیا دور سرم مى چرخید. به پشتى نیمکت تکیه دادم که دوباره صداش تو گوشم پیچید: اوین بخواى این ادا و اصولارو در بیارى بیمارستانشو عوض میکنم آدرس هم بهت نمیدم که بخواى حتى اونو ببینى…
مى دونستم تهدیدهاش جدیه و همین کار رو هم میکنه! سرى به عنوان تایید تکون دادم و اون پوفى کرد و از کنارم بلند شد و رفت.
دوباره سرمو تو دستهام گرفتم که از بوى عطرش متوجه شدم ترنم کنارم نشست. دستش که روى پام نشست خودم رو کنار کشیدم و رومو برگردوندم.
__اوین من هنوز زنتـ….
انگشتمو به سمتش گرفتم: تو هیچ نسبتى با من ندارى! اگه داشتى تیکه بزرگه ات الان گوشت بود. متوجه شدى؟
لبخند محوى زد و گفت: هرجقدر مى خواى انکار کن اما خودت هم مى دونى من زنتم!
پوزخندى به اینهمه وقاحتش زدم و رومو یرگردوندم که چشمهام به پدر رویسا افتاد که با یک آقا شبیه به خودش به سمتمون میومد.
از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم. مرام و مسلک رو باید از این رعیت بیچاره یاد گرفت. ادعاى ثروت و مال و مکنت مى کنیم اما دریغ از ذره اى فهم و شعور!…
بیچاره ها یک نیم ساعتى رو پیشم موندند و بعد خداحافظى کردند و رفتند.
با رفتن اونها فکر و خیال من هم شروع شد. الان رویسا کجاست؟!… چیکار مى کنه؟!… نباید اجازه مى دادم تنهایى بره!… اون یک دختر بچه ى سیزده ساله است که زود تحت تاثیر محیط قرار میگیره!
اگه گول بخوره؟!… اگه بگه دیگه منو نمى خواد؟! اگه فاصله ى سنى مون براش سوال بسه؟!…. نباید این اجازه رو بدم که حتى ثانیه اى ازم دور شه!… اما….لعنت به این فکر بیمار!… اینطورى پیش برم این دختر بیچاره رو زندانى هم میکنم!… باید یک فکرى به حال روان بیمارم بکنم!…
#رویسا
امیر با دقت تمام گوشی رو بیرون اورد، روش برچسب زد، خطى رو توش انداخت و بعد توى گاردش گذاشت و روشن کرد و به دستم داد.
اما دوباره ازم گرفت و باهاش ور رفت و بعد خودش رو به سمت من کشید و گفت: بیا ببینم هنوز هم خوش عکسی؟
گوشی رو به سمتمون گرفت. دوربین گوشی رو روشن کرده بود. از سر ذوق لبخندى زدم و به سمتش رفتم و تو صفحه ى گوشی خیره شدم و امیر با گفتن بگو هلو منو به خنده انداخت و عکسى گرفت و نشونم داد و طبق معمول من از خنده ریسه رفته بودم.
بعد گوشى رو به دستم داد و از جاش بلند شد و به سمت در رفت تا باز کنه! پدرو عمو برگشته بودند و من از بس دوق کرده بودم چقدر براى من زود گذشته بود!
پدر و عمو با هدیه هایى که کمال بهشون داده بود وارد خونه شدند و مادر و زنعمو کلى تشکر و اظهار شرمندگى کردند اما خوشحالى از صورتشون معلوم بود.
شام اون شب واقعا به من خوش گذشت فقط حیف که اوین نبود. گهگاه فکر و خیال ترنم به سرم مى زد اما گرماى خونواده همه ى فکر و خیالهاوو از سرم می برد.شب هم کمال به دنبالم اومد و من به خونه برگشتم اما اوین نیومده بود.
هیچ دسترسی هم بهش نداشتم اما انقدرى خسته بودم که سرم رو روى بالشت نگذاشته به خواب رفتم و با نوازش ته ریشی روى صورتم از خواب بیدار شدم.
صورت اوین با لبخند همیشگیش جلوى صورتم بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود. ناخودآگاه دستهامو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو تو آغوشش کشیدم و سرمو روى سینه اش گذاشتم.
اون هم بینى اش رو توى موهام فرو برد و نفس عمیقى کشید و بوسه اى روى موهام نشوند و منو آروم به خودش فشرد.
__ چقدر دلم براى خانومم تنگ شده بود.
بعد من رو روبروى خودش نگه داشت و با شیطنت گفت: خانومم چطور؟!
انگار آتیشم زدند. خودم حس مى کردم لپهام گل انداخته! سر به زیر انداختم و لب به دندون گرفتم که دوباره منو به آغوش کشید: الهى قربون خجالتش برم… میدونم تو هم دلتنگم بودى!… دیشب خوش گذشت؟!
با خوشحالى تو صورتش نگاه کردم: خیلی! و بعد از جام بلند شدم و به سمت کیفم رفتم و با تموم دقتم گوشی مو دراوردم و به سمتش گرفتم: این هم هدیه گرفتم!…
با لبخند به گوشی تو دستم نگاه کرد: چیه؟!
__ گوشیه!امیر براى عروسیمون خرید و هدیه داد.
احساس کردم لبخندش محو شده و فقط به دستم نگاه میکنه…
#اوین
چرا امیر باید همچین کارى رو مى کرد؟! اون هم براى زن من؟!… مات و مبهوت به دست رویسا خیره شدم.
یک گوشی آیفون براى همسر من خریده بود؟! به سمتش رفتم. احساس کردم رویسا هم مثل من یخ کرده!… فکر کنم ترسید چون زودى خودش رو جمع و جور کرد وسعى کرد گوشی رو تو دستهاى خودش پنهون کنه!
اما من کنارش نشستم و درحالیکه تموم سعى ام رو مى کردم لبخند بزنم دستمو به سمتش دراز کردم و گوشی رو ازش گرفتم و باز کرد و نگاهى بهش انداختم.
خوشبختانه توى شماره تلفنهاش چیزى ذخیره نشده بود کسی بهش زنگ نزده بود و پیامکى هم براش نیومده بود.
آهى از سر آسودگى کشیدم و گالرى عکس هارو باز کردم که خون تو تنم دویید. رنگ از روم پرید و دستهام شروع به لرزیدن کرد.
نمى دونم رویسا متوجه ى این حالم شد یا نه!به عکس دونفره اى که انداخته بودند خیره شدم. نمى دونم چرا احساس مى کردک تموم تنم مى لرزه!
نمى دونم گوشی رو چیکار کردم. انداختم یا به رویسا دادم و از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.
دلم مى خواست زمین و زمانى بهم بریزم. دلم مى خواست دنیارو به آتیش بکشم. اما رویسا بود و مطمئنم همین الان زحله اش آب شده بود.
تند و تند تو حیاط قدم میزدم تا این گرماى بلند شده از آتیش درونى ام فروکش کنه اما انگار واقعا اتیش گرفته بودم و هرچى بیشتر مى دوییدم آتیشم بیشتر شعله ور مى شد.
آخر نتونستم خودمو قانع کنم و با مشت توى شیشه ى ماشین فرو رفتم. شیشه شکست و دردى تو تنم نشست و همون آرومم کرد.
به خودم پیچیدم و درد قلبمو از یاد بردم.
دستى که روى بازوم نشست نگاهمو به سمت خودش کشید. رویسا با چشمهاى بارونى دستش رو به سمت من دراز کرد و دست خونى مو گرفت.
آخ که یهو همه ى دردهام ناپدید شد. درد قلبم، درد دستم، سردرد وحشتناک مغرم!… همه رفت و جاش آرامش دستهاى رویسارو گرفت.
با ارض پوذش ولی نویسنده چقدر خره .مگه روی کارتون گوشی برچسب سیب نبود یعنی گوشی اپله بعد اوین گفته گوشی ایفنه .
عرض این شکلیه اشتباه تایپی بود