رمان پناهم باش پارت 24

 

 

كارهاى ترخيصم تموم شد و مرخص شدم. وقتى وارد خونه شديم مادر دلنگران به سمتم اومد. تو چشمهاش قطره اشكى موج مى زد. بغلم كرد و در حاليكه با دستهاش صورتم رو قاب مى گرفت، بوسه اى روى پيشونيم گذاشت: خوبى مادر؟!

منم لبخندى زدم و پيشونيشو بوسيدم و با گفتن اينكه دلم برات تنگ شده بود ، دستهامو دورش حلقه كردم و با هم وارد سالن شديم. اما انقدرى فكر و خيال كرده بودم كه احساس خستگى مى كردم و با عذرخواهى به سمت اتاقم رفتم.

بايد جواب ازمايش مادر رو زودتر نشون يك دكتر متخصص مى دادم. رامين مشكوك مى زد و نمى دونم چرا كلا حس خوبى نسبت به اين موضوع نداشتم.

روى تخت دراز كشيده بودم و تازه داشتم لبتاب رو روشن مى كردم كه تقه اى به در خورد و در باز شد و ترنم با ليوان آب پرتقالى وارد شد.

ابروهام رو در هم كردم و نگاهمو به لبتابم دوختم. كنارم روى تخت نشست. كوتاه نگاهش كردم و گفتم: پشت سرت در رو هم ببند!

ابروهاش رو در هم كرد و گفت: مى خوام حرف بزنيم!

__ اينجا نه!

__ راجع به مادره!

مكث كردم و بهش نگاه كردم. سرجام نشستم.

__ چى شده؟!

__ جواب آزمايشش مشكوكه!

بهش خيره شدم: خوب؟!

__ همين!

__ باقيشو بگو!

__ بايد زودتر اقدام كنيم!

نفسم بند اومد: پس مشكوك نيست! مطمئنه!

__ جاى نگرانى نيست…

كلافه از حام بلند شدم و شروع به راه رفتن تو اتاق كردم.يه دورى دور خودم زدم و مكثى كردم. بعد به سمت گوشيم رفتم و شماره ى رامين رو گرفتم.

__ سلام!

__ جان؟ چخبر؟

__ كى جواب آزمايشهاى مامانو بيارم كه پيش متخصص بريم؟!

__ هروقت كه تونستى من هستم!

__ امروز غروب!

__ باشه!

__ رامين!

__ جانم؟

نفسم در نميومد: وخيمه؟!

__ زود درمون بشه نه!

__ پس هست!

__ عمر دست خداست…

__ امروز غروب منتظرم باش!

گوشى رو كه گذاشتم روى تخت نشستم و سرمو تو دستهام گرفتم. ترنم كنارم نشست و دستش رو روى شونه ام گذاشت.

دستش رو پس زدم و گفتم: تنهام بزار!

مكثى كرد و از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. اين چه بلايى بود به سرم اومد!… روى تخت دراز كشيدم و خودم رو به خواب زدم تا كسي مزاحمم نشه!… همينطور هم شد و كسي مثلا نخواست بيدارم كنه! موقع ناهار هم مادر به اتاقم اومد اما چون ديد خوابم بيدارم نكرد.

بعد ناهار همه مشغول استراحت شدند اما من از جام بلند شدم و حاضر شدم و از خونه بيرون زدم.

 

قفسه ى سينه ام باز تير مى كشيد. دستم رو روش گذاشتم و چنگى بهش زدم. رامين نگران بهم نگاه كرد: خوبى؟!

سرى به عنوان تاييد تكون دادم و خطاب به دكتر گفتم: تو آلمان جواب ميگيريم؟!

دكتر نگاهى به من انداخت و دوباره به پرونده ى روبروش نگاه كرد: والا اينجور شما با قاطعيت از من جواب مى خوايد من خودم ميمونم! اما چون بيمارى مادر هنوز پيشرفت نكرده جاى اميدوارى هست…

__ خوب پس تو بيمارستانى كه تعريفش رو مى كنين برامون يك تخت رزرو كنين!

__ كى تشريف مى برين؟!

__ هرچه زودتر بهتر…

رامين صدام كرد: اوين؟!

بهش نگاه كردم و اون ادامه داد: براى رويسا هم بايد پاسپورت بگيرى…

اصلا به اون فكر نكرده بودم. مكثى كردم و گفتم: ما ميريم هروقت ويزاش درست شد برميگردم يا تو اونو ميارى!

رامين در سكوت بهم خيره شد. نمى دونم با چى مخالف بود اما تاييدم نكرد. رو به دكتر كردم و گفتم: كى مى تونين رزرو كنيد!

نگاهى به ساعتش انداخت و گوشي رو برداشت و شماره گرفت و منتظر شد و بعد از چند دقيقه شروع به صحبت به زبون آلمانى كرد و بعد از مدتى طولانى گوشي رو گذاشت و به ما نگاه كرد.

__ خوب اين هم درست شد شما هروقت كه تونستين مى تونين اونجا باشين!

سرى تحون دادم و به رامين نگاه كردم و دكتر ادامه داد: هروقت رفتنتون قطعى شد من اين پرونده ها رو براشون مى فرستم!

__ رفتنمون قطعيه فقط روز و تاريخش رو بهتون اطلاع مى دم.

و از جام بلند شدم. وقتى از مطب بيرون اومديم رامين هنوز توى فكر بود. من هم سكوت كردم. اصلا حال و روزم تعريف شدنى نبود!

سوار ماشين شديم و رامين حركت كرد. بعد از مدتى به حرف اومد: مطمئنى مى خواى بدون رويسا برى؟!

نگاهش كردم: چطور؟!

اونم بهم نگاه كرد: مى تونى؟!

حتى نمى خواستم بهش فكر كنم. از فكر كردنش هم فرارى بودم. چطور مى تونستم تحمل كنم؟!
سكوت من رو كه ديد گفت: من با مامان مى رم رويسا كارش كه تموم شد با هم بياين!

بدون تامل گفتم: نه!… مادرم خيلي ترسوئه! نگاه به روحيه ى مردونه اش نكن!.. اون فقط مى خواد نشون بده كه قويه و از چيزى نمى ترسه اما اگه صدات بالا بره از ترس ميميره!… آسمون طوفانى بشه رنگش برميگرده!… يه اتفاق كوچيك اونو به سرحد مرگ نابود مى كنه! با اين حال از ظاهرش هيچى نمى فهمى!….

رامين متعجب بهم نگاه كرد: هميشه فكر مى كردم مادرت زن مقتدريه!….

لبخند تلخى روى لبهام نشست: هست!… نبود خودش رو از درون نابود نمى كرد تا همه خيالشون راحت باشه و كسي به فكر اون نباشه!

آهى كشيد و گفت: هرجور خودت مى دونى رفتار كن من هم تابع توام!

لبخندى به روش زدم و گفتم: مى دونم!

اون هم سعى كرد لبخند بزنه اما اصلا موفق نبود. چى اينطور اون رو به فكر انداخته بود؟!

__ چطور به مادر مى مى گى؟!

__ نمى دونم…

پوف كلافه اى كشيد: نميدونم چى بايد بگم… مى خواى من باهاش صحبت كنم؟!

لبخند تلخى زدم و گفتم: مى ترسونيش!… خودم بايد باهاش صحبت كنم…

سرى به عنوان تاييد تكون داد و سكوت كرد.

 

ماشين رو كه پارك كردم، ترنم جلوى در سالن انتظارم رو مى كشيد. سلام زير لبى گفتم و وارد شدم.

__ مادر و رويسا كجان؟!

__ استراحت مى كنند…

سرى به عنوان تاييد تكون دادم و گفتم: حاضر شو!

با تعجب به من نگاه كرد: براى چى؟!

__ يه جايى ميريم!

همونطور كه نگاهم مى كرد سرى به عنوان تاييد تكون داد و به سمت اتاقش رفت. تو اين فرصت من هم به اتاق مادر رفتم. خواب بود. بالاى سرش ايستادم و به چهره ى رنگ ولعاب دارش نگاه كردم و با فكر به اون بيمارى مزخرف چشمهام رو بستم. خدايا چرا؟!…

عقب گرد كردم . نمى تونستم بيشتر از اين خوددار باشم. به سمت اتاق خودمون رفتم. آروم درو وا كردم و به خيال اينكه رويسا مشغول بازى با گوشيشه سرك كشيدم.

اما خواب بود. روى تخت دراز كشيده بود و موهاش دور سرش پخش شده بود. كنارش نشستم. با حس حضور يكى ، تكونى خورد اما بيدار نشد. دمر شد و دوباره به خوابش ادامه داد.

دست نوازشي روى اون موهاى ابريشمى كشيدم و حرفهاى رامين رو پيش خودم تجزيه و تحليل كردم.

من بدون اون مى تونستم؟!… منى كه ادعا مى كردم با وجود اون نفس مى كشم؟!… كاش حداقل مى تونستم يكبار طعم رابطه با اون رو بچشم…

آهى كشيدم و خم شدم و بوسه اى روى موناش نشوندم و از اتاق بيرون رفتم. ترنم تو سالن نشسته بود و انتظار من رو مى كشيد.

با دست بهش اشاره كردم و اون از جاش بلند شد و همراه با من از خونه بيرون اومد.

در سكوت سوار ماشين شديم و من حركت كردم و به سمت كافى شاپ مخصوص خودم رفتم.

وقتى جلوش ايستادم به سمت ترنم برگشتم و به چهره ى متعجبش لبخند زدم.

__ پياده شو!

ابروهاشو در هم كرد: شوخى مى كنى؟!

__ چرا؟!

__ مى دونى من از اين خانوم دكترت متنفرم!
بعد منو آوردى اينجا؟!

خنديدم: قرار بود يك روزى هووت بشه الان فقط يك دوسته!

ايروهاش بيشتر در هم شد: مسخره مى كنى؟!

منم ابروهامو در هم كردم: نه! كاملا جدى ام! اون هم مثل تو الان فقط يك دوسته!… يادت رفته من زن دارم؟!…

در سكوت بهم خير شد و بعد از ماشين پياده شد و درو بهم كوبيد!

پوزخندى روى لبهام نشست و منم از ماشين پياده شدم و به همراه هم وارد شديم.

آيسان نبود! اما خدمه مى دونستند صندلى مورد علاقه ى من كجاست!

ترنم نگاهى به دور و ورش انداخت و بعد با تمسخر تو چشمهام نگاه كرد و گفت: اولين ضربه ات خيلي محكم و كارى بود! اميدوارم بعدى هارو يكم مراعات كنى!…

پوزخندى روى لبهام نشست و به فنجون قهوه اى كه روى ميز گذاشتند خيره شدم.

__ كافي بود يه بار وقتى داشتم آهنگ مورد علاقه امو گوش ميدادم بهم مى گفتى “اين روضه خونيا چيه گوش ميدى؟” تا من ديگه هيچوقت جرات نمى كردم اونو كنارت گوش بدم!

كافي بود يك بار وقتى لباس مورد علاقه امو پوشيده بودم بهم مى گفتى “ببر پس بده، اين چه سليقه ايه؟” تا من ديگه هيچوقت جرات نمى كردم به سليقه خودم لباس بخرم!

كافي بود يك بار وقتى شعر مورد علاقه امو برات مى خوندم بهم مى گفتى “اين شر و ورارو واسه من نخون” تا من ديگه هيچوقت جرات نمى كردم برات چيزى بخونم!

كافي بود يك بار وقتى باهم بيرون مى رفتيم بهم مى گفتى” اون يارو چى داره انقدر نگاهش ميكنى؟” تا من ديگه هيچوقت جرات نمى كردم سرمو كنارت بلند كنم!

كافي بود يك بار وقتى داشتم تو يك جمعى با يكى از دوستهام و آشناها حرف ميزدم بهم مى گفتى” يارو چى ميگفت باهم انقدر هرهر و كركر ميكردين ؟” تا من ديگه هيچوقت جرات نمى كردم كنارت با هيچكس حرف بزنم

كافى بود يك بار… فقط يك بار اين كارهارو مى كردى و من ديگه هيچوقت جرات نمى كردم كنارت خودم باشم!

همين خودِ لعنتى من كه عاشق اون آهنگ و لباس و شعر و آدمها بود!…

همين خودى كه ميتونست همزمان هم خودش باشه، هم كنارت بمونه!

همين من… همين منى كه حالا نه خودمم، نه اونى كه تو ميخواى و نميدونم…ديگه نميدونم چى ميخوام و ميخوام چجورى باشم…حتى يادم نيست كى بودم و چجورى بودم و چى دوست داشتم!

و تو چه ميفهمى كشتن يه آدم تو خودش چقدر ميتونه وحشتناك و ساده باشه؟!

چه ميفهمى من همونجورى كنارت چقدر ميتونست حالم بهتر باشه ؟!

چه ميفهمى گم شدن و گيجى بين اونى كه هستم و اونى كه تو ميخواستى باشم چقدر سخت و دردناكه؟!

حالا من نه خودمم، نه اونى كه تو ميخواى!… من يك آدم جديدم با يكى كه با حضور ساده اش توى زندگيم ، با خنده هاى ساده اش بدون دلبرى كردن ، بدون اطوارهاي زنونه ، بدون اينكه حتى بخواد چاك سينه اش و قوزك پاش رو نشونم بده، فقط با اون رفتار ساده و بى آلايشش؛ بدون پوشيدن لباسهاى مارك و زندگى آنچنانى نشونم داد ميشه به دلخوشي هاى كوچيك هم زندگى كرد… دلخوشي حضور آدمها توى لحظه لحظه ى زندگى ات!… وقتى كه خسته و هلاك از سركار به خونه برمي گردم و اون با لبخند مهربونش و چاى و نباتى كه با دست خودش برام ميريزه و مياره جون رو به تنم برميگردونه!… تو هيچ وقت اين دلخوشي هارو درك نمى كنى!…

 

#ترنم

نفسهام بالا نميومد! عاشق باشي و اين حرفهارو بشنوى؛ خيلي سخته!… و اين رو هيچكس درك نميكنه جز يك زن كه تو شرايط و موقعيت من
باشه!… يك احمق مثل من كه به خاطر هيچ و پوچ زندگى اش رو باخته باشه!…

قلبم به درد اومده بود. بغضش درد داشت!… چرا؟!…مگه بغض هم درد مى گيره؟!… تموم سعى ام رو مى كردم لبهام نلرزه و اشكهام نريزه!

شنيدن حرفهاش از ديدنش با اون دختر تو يه اتاق سخت تر بود!… عجب دردى داشت… تموم تنم به لرزش افتاده بود!… گرمم بود… سردم بود… خداياااااا…. كجايى؟!!!!…. دلم مى خواست بميرم… دلم مى خواست همونجا بميرم!…

نتونستم نفس بكشم!… دستم رو روى سينه ام گذاشتم و چنگى به شالم زدم و بازش كردم . اما باز هم نفسم بالا نميومد. از جام بلند شدم و به سمت بيرون سالن رفتم…

سرماى بيرون به صورتم خورد اما باز نفسم بالا نميومد…

چه خوش باورانه فكر مى كردم، بخاطر لجبازى با من با اون دختر مونده و اداى عاشق هارو در مياره! چى فكر مى كردم؟!…

به تير برق تكيه دادم و سعى كردم نفس بكشم. اما لعنتى بالا نميومد. دستش كه روى شونه ام نشست با گريه به سمتش برگشتم.

از صورتش معلوم بود اصلا متاسف نيست!… از ديدن چشمهاش كه اونقدر عادى و بدون تاسف ويا حتى نگرانى نگاهم مى كرد حالم بيشتر بهم ريخت…

دستش رو پس زدم و به سمت خيابون رفتم. صداش رو مى شنيدم كه اسمم رو مى گفت. اما من بى توجه به اون دست دراز كردم و يك تاكسي گرفتم و سوار شدم.

راننده متعجب از آينه بهم نگاه كرد: كجا برم؟!

__ برو!… فقط از اينجا برو…

راننده متعجب نگام كرد و راه افتاد…

خودم هم نمى دونستم كجا بايد مى رفتم؟!… به كى پناه مى بردم؟!… كى مى تونست آرومم كنه؟!… كى مى تونست دركم كنه؟!… كى مى تونست بفهمه من الان چى مى كشم؟!…

كجا مى رفتم؟!… خدايا تو پناهم باش!… پس كجايى؟!….

 

#اوين

حرفهايى كه زدم به اختيار خودم نبود و اصلا نمى دونم چطورى به زبونم اومد!…

ولى حرفهاى دلم بود!… حرفهايى كه چندين سال توى دلم مونده بود و دلم مى خواست همون موقع به زبون بيارم! اما نشد كه به زبون بياد. همونجا جمع شدند. غده شدند و منو از درون نابود كردند.

نمى دونم اگه رويسام نبود همينطورى برخورد مى كردم يا نه؛ از اومدنش استقبال مى كردم و از گناهش مى گذشتم!

اما الان كه به رويسا فكر مى كردم ديگه ترنمى اهميت نداشت. الان همه ى زندگى من تو اون دوتا چشمهاى گرد و براق خيره شده بود كه وقتى نگام مى كرد دلم مى خواست قورتشون بدم.

با ياد رويسا به ساعتم نگاه كردم. بايد بر مى گشتم. الان مثل بچه ها نشسته و پاهاشو بغل كرده و منتظر منه كه احتمالا يچيزى بدم بخوره!

با ياد اورى اين صحنه خنده ام گرفت. سر پيرى بايد زنمو بزرگ مى كردم.

وارد كافه شدم و خداحافظى كردم و برگشتم. پوفففف! مثلا اومده بوديم راجع به طلاقمون صحبت كنيم. باز هم نشد.

به خونه كه برگشتم كمى دقت كردم تا ببينم ترنم برگشته يا نه! هر چند بعيد مى دونستم بعد اونهمه حال خرابى الان الانها به اينجا برگرده!

نيومده بود. در كمال بى وجدانى خوشحال هم شده بودم. به سمت اتاقمون رفتم و درو باز كردم.

رويسا هنوز خواب بود. لبخندى زدم و كنارش نشستم و نوازشش كردم.

آروم چشمهاشو وا كرد. روش خم شدم و روى پيشونى اش بوسه اى آروم گذاشتم. اونم با ديدن من لبخندى زد و خودشو تو بغلم بالا كشيد و جمع كرد و مثل گربه خودش رو بهم ماليد.

آخيششش! خستگى ام در رفت. بغلش كردم و چشمهامو بستم. چطور مى تونستم ازش دل بكنم و جدا بشم؟! اون هم اصلا معلوم نبود براى چه مدتى!…

__ رويسام؟!

با لبخند مهربونش بهم نگاه كرد.

__ بيمارى مامان خيلي وخيمه…

ابروهاش در هم شد و صاف شد و نشست.

__ يعنى چى؟!

__ بايد بريم آلمان!…

__ كجاست؟!

خنديدم ودوباره بغلش كردم: خارج از ايران!

چشمهاش گرد شد. مكثى كرد و بعد آب دهنش رو قورت داد و گفت: منم ميبرين؟!

نمى دونم چرا احساس كردم بغض كرده اما سعى كردم به روى خودم نيارم.

__ بايد برات پاسپورت بگيريم و تا اون موقع نميتونيم توررو به همراهمون ببريم. اما قول ميدم به محض اماده شدن پاسپورتت خودم دنبالت بيام.

__ كى؟!

__ من و مادر تو همين هفته ميريم. پاسپورت تو يه يه ماهى طول مى كشه!

چشمهاش گرد شد: يك ماه؟!

لبخند تلخى زدم و گفتم: خيلي زودتر از اون چه فكرشو بكنى مى گذره!

لب ورچيد: منم ميام…

اونو محكمتر به خودم فشردم و گفتم: بخدا منم از همين الان دلتنگتم اما بايد هرچى زودتر بريم وگرنه دير ميشه!…

متوجه ى بغض و سكوتش شدم اما نمى خواستم گريه كنه پس اونو روى تخت خوابوندم و روش خيمه زدم و باشيطنت گفتم: نظرت چيه قبل رفتن يه نى نى درست كنيم؟!

و اون با خجالت صورتش رو گرفت….

 

4.5/5 - (10 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
4 سال قبل

رمانتون خیلی خوبه مرسی ازتون.پارت 25 کی میاد

f
f
4 سال قبل

سلام من واقعا خسته شدم ترو خدا پارت بزار میدونم شما هم کار دارید تو زندگی تون ولی ترو خدا روز ساعت مشخص کنید کیا پارت میزارید که انقدر نیایم چک کنیم.
لطفا جواب بدید.شما این رمان از کدام کانال میزارید؟

z.j
z.j
4 سال قبل

نمیشه به نویسنده بگید که زود تر پارت بزاره اینجوری برای رمان خودش بد میشه خواننده هاش رو از دست میده مقصرم شما نیستید ما میگیم زود پارتارو از نویسنده بگیرید
ممنون از سایت خوبتونه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x