رمان پناهم باش پارت 3

4.6
(24)

 

راستش اونقدری که گرسنه بود مثل قحطی زده ها به جون غذا افتادم و کل بشقابم رو پاک سازی کردم!

آقا روی سالادم سس ریخته بود و کنارم گذاشته بود.

بعد از اینکه غذام رو خوردم سالاد رو هم جلوم گذاشتم و اون رو هم با تمام علاقه خوردم و بعد به لیوان دوغی که کنارم گذاشته بود نگاه کردم!

لیوان رو هم برداشتم که بخورم ؛نگاهم به خانم افتاد که با چشم های گرد شده درحالی که سعی می کرد تعجبش رو پنهان کنه به من نگاه می کرد!

خجالت کشیدم و درحالی که سر به زیر مینداختم زیر چشمی به آقا نگاه کردم که با لبخند مهربونی مشغول غذا خوردن بود.

مثل اینکه این لبخند همیشه روی لب هاش بود!

می خواستم لیوان دوغ رو پایین بزارم که صدای ارومش رو شنیدم که گفت:تا آخرش بخور که بتونی شب رو راحتی بخوابی!

و بعد بهم نگاه کرد لبخندی زدم سرم رو به زیر انداختم و لیوان رو به لب هام نزدیک کردم و یک لیوان دوغ رو هم خوردم!

آخییییش سیر شده بودم!…آخرین باری که اینطور غذای سیر خورده بودم عروسی یکی از همسایه هامون بود که فکر کنم ده پانزده روز پیش بود!

ناخودآگاه یک لبخند ملیحی روی لب هام نشست که نگاه آقا رو غمگین کرد.

نمی دونم چرا یکهو ناراحت شد و ابروهاش رو درهم کرد و وقتی غذام تموم شد صندلی خودش رو عقب کشید و گفت:سیر شدی؟

و من با سر تایید کردم.رو به مادرش کرد و گفت:مادرجان ممنون!

و به من نگاه کرد و با نگاهش به من فهموند که اون هم منتظر تشکر منه!

من رو به خانم کردم و گفتم:خانم دستتون درد نکنه خدا به سفرتون برکت بده!

و بعد صندلی رو عقب کشیدم و من هم بلند شدم که آقا به سمت سالن رفت و روی مبل نشست!

من هم کنارش نشستم و سر به زیر انداختم و نگاهم به شکمم افتاد که ورم کرده بود و جلو اومده بود!

خنده ام گرفت و ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست!

هنوز دقایقی نگذشته بود که خدمتکار چای و کیک آورد!

وای من که دیگه اصلا جا نداشتم!خداییش این یک مورد رو نمی تونستم بخورم !…وقتی چایی و کیک رو رو به روم قرار داد زمزمه کردم: مرسی من سیرم!

و آقا طبق معمول با لبخند به من نگاه کرد وگفت:خسته ای؟

و چون من با خجالت سر تکون دادم گفت:
بریم استراحت کنی؟

من سر به زیر انداختم و گفتم:هرچی شما بگین!

خانم به سمتمون اومد درحالی که رو به رومون قرار می گرفت خطاب به پسرش گفت:توی اتاق خودت می خوابه!

و آقا با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:چی؟

لبخندی زد و گفت:تو اتاق خودت می خوابه!

آقا ابروهاش رو درهم کرد و گفت:مادر هنوز بین من و این دختر هیچی نیست شما نمی تونی همچین چیزی رو از من بخوای اصلا درست نیست

و خانم پوزخندی زد و به پسرش نگاه می کرد گفت:اصلا برای من مهم نیست توی اتاق خودت می خوابه فردا میرید خرید می کنید و من با عاقد یک وقتی میزارم که شما رو به عقد هم دربیاره بعد از اون هرکاری می خواید می کنید!یا مراسم می گیرید یا نمی گیرید!… به من ربطی نداره فقط فردا رو لباس رو بخرید که من به عاقد بگم بیاد

با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:اما مادر..

خانم نگاه تند و تیزی بهش انداخت و گفت: خودت می دونی تو این خونه چقدر گرگ داریم اگر جرات می کنی اون رو تنها توی اتاقی بخوابونی مختاری!

و آقا ابروهاش رو درهم کرد و گفت:توی اتاق ملیحه خانم با یکی از خدمتکارها!…

مادر شونه ای بالا انداخت و گفت: خود مختاری هرکاری کردی هر گلی به سرت زدی!

و آقا با ابروهای درهم از جاش بلند شد و خطاب به من گفت:بلند شو بریم بخوابیم!

و من به همراهش رفتم.

از حرف های خانم ترسم گرفته بود! این آقا به من محرم نبود که من بخوام تو اتاق باهاش بخوابم؛ اما نمی دونستم چی باید بگم!

آخه اون تنها کسی بود که بهش می تونستم اعتماد کنم……

 

آقا وارد اتاق شد و خودش رو کنار کشید!

من با تردید به دنبالش وارد شدم و نگاهم که به تخت افتاد آب دهنم رو قورت دادم.

اما آقا بى توجه به من لبخندی زد و به من نگاه کرد و بعد به سمت تخت رفت و رو تختی رو‌ گرفت و بالشتها رو مرتب کرد و بعد به من گفت: از امشب اینجا مى خوابى!

و من با ترس اول به تخت نگاه کردم و بعد به آقا و همونطور که سر تکون میدادم باز آب دهنم رو قورت دادم!

خود آقا هم یک بالشت برداشت و به سمت یک کمد رفت؛ یک ملحفه گرفت و به سمت مبلی که توی اتاق بود رفت: من هم همینجا میخوابم!

یه نگاه به قد و هیکلش و یک نگاه به مبل توی اتاق کردم !

راستش خجالت کشیدم؛اگر میخواست اونجا بخوابه فقط تا کمرش روی اون مبل جا میگرفت.

نگاهش کردم: آقا شما روی تخت بخوابین من روی کاناپه میخوابم من کوچیک ترم روی کاناپه جا میشم!

و آقا لبخندی زد: نه بخواب روی تخت من همینجا میخوابم!

ومن مستاصل بهش نگاه کردم: ولی …

لبخندی زد:خانوم کوچولو بخواب!من هم تا نیمه های شب کار دارم بعد از اینکه به کارهام رسیدم میخوابم!…

سری به عنوان تایید تکون دادم و به سمت تخت رفتم !

تختش به حدی بزرگ بود که سه نفر توش جا میشدند.

اما روم نمیشد از آقا بخوام که روی همون تختی که من میخوابم بخوابه!

روی تخت نشستم؛کفش هام رو درآوردم و پاهام رو دراز کردم و فوری ملحفه رو روش کشیدم تا لختی پام معلوم نباشه!

همونطور که به آقا نگاه میکردم؛آروم شب بخیری گفتم و روی تخت دراز کشیدم.

آقا هم لبخندی زد و روی مبل نشست و بعد کیفی رو به سمت خودش کشید و یک چیزی رو از توش درآورد و روی پاهاش گذاشت و دکمه اش رو زد و همزمان عینکش رو به چشمش گذاشت که یکدفعه توی اون تاریکی نوری روشن شد!

با تعجب نگاهش کردم و منتظر بودم؛ببینم قضیه از چه قراره و آقا همچنان به صفحه ی اون زل زده بود!…

تو تاریکی سرش رو بلند کرد و دقایقی رو به من نگاه کرد و چون متوجه شد من بیدارم ؛لبخندی زد:نخوابیدی؟!

و‌من آروم زمزمه کردم:نه!

مگه میتونستم تو جایی که برای اولین باره دارم اونجا میخوابم و از خونواده ام دور افتادم خوابم ببره!…

اگر آقا نبود تا حالا صد دفعه ای سکته رو زده بودم لبخندی زد:بیا اینجا پیشم بشین!

از خدا خواسته فوری از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و‌کنارش نشستم!

صفحه اش مثل صفحه ی تلویزیون بود و آقا تند و تند مشغول کار باهاش بود.

لبخندی زدم و سرم رو کمی کج کردم تا به صفحه اش نگاه کنم که آقا خودش رو کنار کشید و دستش رو باز کرد و به سمت خودش اشاره زد:بیا نزدیک تر!…

و من با خجالت کمی نزدیک شدم.فقط چهار پنج سانت فاصله ی بینمون بود و با تعجب به تلویزیون زل زده بودم.

مقداری سواد داشتم و‌میتونستم بخونم اما اونقدر کلماتش قلمبه سلمبه بود که هرکاری میکردم نمیفهمیدم چی به چیه و کی به کیه!

و آقا همونطور که با لبخند به من نگاه میکرد با یک دستش دوباره مشغول به کار شد…

 

نگاهم که روی دخترک خیره موند لبخندی روی لب هام نشست.

با چنان دقتی به صفحه ى لپ تاب زل زده بود که انگار چیز عجیبی کشف کرده بود. اونقدری که اصلا حواسش نبود فاصله ی چهار پنج سانتی رو هم طی کرده بود و آرنجش رو روی رون پام گذاشته بود و با دقت توی صفحه نگاه می کرد!

از این حرکتش اونقدر خوشم اومد که گوگل رو زدم و عکس زیباترین دخترهاى دنیا رو سرچ زدم و دقایقی نگذشته بود که عکس زیباترین دخترهای دنیا روی صفحه ی لپ تاب نمایان شد و توجه بیشتر اون رو جلب کرد؛طوری که دیگه سرش کاملا رو به روی صورتم قرار گرفته بود و من صفحه رو اصلا نمی دیدم.

از این حرکتش اینقدر خوشم اومده بود که فقط به اون نگاه می کردم.

وقتی عکس دخترهارو نگاه می کردم و بعد چهره این دختر رو تجسم می کردم می دیدم در برابر زیبایی اون ، اونها هیچی نبودند.

اگر غیرتم اجازه می داد عکس اون رو میزاشتم در کنارشون تا خودشون هم ببینند و متوجه بشند که زیبایی یعنی چی!

این حرف ها رو با خودم زدم و بهش خیره شدم!موهای خرمایی و چشمهایی درشت که اونقدر با مژه هاى بلند سیاه پوشیده شده بود که انگار زیر و روی چشم هاش رو خط کشیده بودند.

اونقدری سیاه بود که من برای اولین بار احساس می کردم آرایش کرده!

بینی کوچولو و سربالا لب های سرخ و قلوه ای و یه نگاه به قد و بالاش انداختم که چقدر ظریف و زیبا بود همونطور که داشتم نگاه می کردم لبخندی روی لب هام نشست.

عکس ها رو بالا و پایین کردم و اون با دقت به عکس ها نگاه کرد و گاهی اوقات خم می شد و با دقت بهشون خیره شد و دوباره بلند می شد!

آخرهای عکس بود و می خواستم برای چیز دیگه ای سرچ بزنم تا اون همینطور در کنارم بشینه و مشغول دیدن باشه و من هم اون رو دید بزنم که یکهو به خودش اومد و یک مرتبه خودش رو عقب کشید و درحالی که به تته پته افتاده بود و دست و پاش رو گم می کرد گفت:ببخشید آقا! ببخشید!… من اصلا حواسم نبود! ببخشید!شما کارتون برسید من نگاه می کنم!

و من لبخندی زدم و دست دور بازوهاش گذاشتم و اون رو به خودم چسبوندم و زیر گوشش زمزمه کردم:بیا می خوام چیزهای بهتری بهت نشون بدم!

نمی دونم چرا از اینکه اونطور اون رو در کنارم داشتم یه احساس دلنشینی روی دلم نشسته بود که آرامش خاصی بهم می داد و همونطور که به صفحه نگاه می کردم روی سرچ اینبار نوشتم: عروس ایرانی!

فقط می خواستم اون رو جذبش کنم و لحظات بیشتری در کنارم داشته باشم……

 

منظورم از این حرکات فقط این بود که اون در آغوشم بشینه و حس آرامشش رو به من منتقل کنه و همین طور هم شد!

با بالا اومدن عکس های عروس و داماد خودش رو به آغوشم پرت کرد و با دقت مشغول دیدن شد.

لبخندی روی لب هام نشست و باز مشغول دید زدن اون شدم.

آخر عکس ها بود که دیدم همونطور که به صفحه نگاه می کنه خمیازه بلندی کشید و بدون اینکه متوجه باشه سرش رو به سینه ام تکیه داد و به باقی عکس ها نگاه کرد که یک مرتبه انگار به خودش اومد و سه متر از جا پرید و گفت:هیعععع!ببخشید ببخشید من اصلا حواسم نبود!

و بعد از جاش بلند شد و گفت:من میرم بخوابم شبتون بخیر!

از این حرکتش خنده ام گرفت و عینکم رو از روی چشم هام برداشتم و درحالی که بهش نگاه می کردم؛ سری به عنوان تایید تکون دادم و اون از جاش بلند شد و به سمت تختش رفت.

همونطور که به لپ تابم نگاه می کرد روی تخت دراز کشید آروم زمزمه کردم:می خوای بیارم پیشت و چیزهای دیگه رو نشونت بدم؟

سری به عنوان نفی تکون داد و گفت: ممنونم می خوابم

ولی می دونستم خجالت کشیده و احساس شرمندگی می کنه و بخاطر همین نمی خواد مزاحمم بشه از جام بلند شدم و لپ تاب رو برداشتم به سمتش رفتم .

کنارش روی تخت نشستم و بالشت ها رو جا به جا کردم و بعد به تخت تکیه دادم و به اون اشاره زدم به سمتم بیاد.

اما اون معذب بهم نگاه کرد و من لبخندی زدم و گفتم:بیا من و تو دیگه با هم غریبه نیستیم من الان به تو محرمم بهت گفتم اذیتت هم نمی کنم بیا فقط با هم فیلم ببینیم!

و اون با تردید به سمت من اومد و به فاصله پنج سانتی من به بالشت تکیه داد.

اینبار اینستا رو باز کردم و وقتی اینستا رو باز کردم سرچ عروسی های ایرانی رو زدم و چند تا فیلم عروسی رو گذاشتم.

دقیقا می دونستم این دختر از چه چیزی خوشش میاد!

به محض اینکه یکی از فیلم ها باز شد خودش رو به سمت من کشید و با دقت مشغول دیدن شد!

یکی یکی فیلم ها رو براش باز می کردم و اون بیشتر و بیشتر جذب می شد و بیشتر و بیشتر به من می چسبید طوری که دیگه سرش روی شونم بود و فقط به فیلم ها خیره شده بود!

آه که چه احساس آرامش بخشی!… خیلی وقت بود که همچین احساسی رو با هیچ کس نداشتم!…

حالا این دختربچه سیزده ساله که کمتر از نصف منم سن داره، داره من رو به این احساس آرامش میرسونه!…

همونطور که به فیلم ها خیره شده بود یواش یواش احساس کردم که سرش سنگین شده و موهاش پریشون شده!…

سرم رو که خم کردم دیدم به خواب عمیقی رفته و سرش روی سینه هام افتاده!…

لپ تاب رو خاموش کردم و کنار گذاشتم و بعد آروم اون رو روی تخت دراز دادم!

تو بغلم به خواب رفته بود و همین که خواستم دستم رو بکشم ؛یه احساسی قلقلکم داد که این کار رو نکن!…..

 

میخواستم دستم رو بکشم اما دلم نیومد!

دستم رو دورش حلقه کردم و اون رو به سمت خودم کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم!

همیشه عادت داشتم تا چهار و پنج صبح به کارها و حساب کتاب ها برسم و بعد از اون بخوابم!

کلا بعد از اون اتفاق های زندگیم خوابم
در روز شاید سه تا چهار ساعت بود اما الان دلم میخواست کنار اون دختر دراز بکشم و فقط به اون نگاه کنم و از حس آرامشی
که بهم میداد لذت ببرم!

چشم هاش رو بسته بود و مژه های بلندش
انگار نصف صورتشو پوشونده بود!

دست به موهای لخت و حالت دارش زدم
و اونو از رو صورتش کنار زدم و به صورتش خیره شدم.

اونقدر صورتش سفید و زیبا بود که انگار دست بهش میزدی لک میفتاد!

لب های سرخ و کوچولوش رو نگو که دلم رو خون کرده بود!

با این که هیچ احساسی به جنس مونث نداشتم اما چشیدنش رو دوست داشتم!

منتهی چون دختر سیزده ساله بود و ممکن بود احساس وحشت کنه؛نمیخواستم امتحان کنم چون هیچ حسی نداشتم!

همونطور که بهش نگاه میکردم؛ به اندام جذاب و دلرباش خیره شدم.

باریک اما پر بود! نگاهی به تنش کردم دست و پاش سفید و لاغر بود.اما از روى لباس نشون میداد سینه های تو پری داره!

وقتی امروز اورده بودنش و من کمکش کرده بودم نگاهم به باسن گرد و شکیلش افتاده بود!

درست بود که سیزده سالش بود اما اندامهاش کاملا رشد کرده بود!

حتی با فکر کردن به اندام هاش هم هیچ حسی بهم دست نمیداد!

فقط از این که انقدر زیبا و جذاب بود احساس سرخوشی بهم دست داد.

اونقدری بهش خیره شدم تا چشم هام یواش یواش رو هم رفت و برای اولین بار بعد از مدت های طولانی بالاخره ساعت یک شب خوابم برد!

نمیدونم بعد از چند سال بود که برای اولین بار ساعت یک نیمه شب خوابیدم!

صبح با صدای جیغ کوتاهی چشمهام باز شد و نگاهی به اینور و اونور کردم.

هوا هنوز گرگ و میش بود و فکر نمیکنم آفتاب دراومده باشه!

وقتی به اون سمتم نگاه کردم رویسا رو دیدم که خودش رو گوشه تخت جمع کرده بود و درحالی که دستهاش جلوی دهنش بود به من خیره شده بود!

لبخندی روی لبهام نشست و گفتم :سلام عزیزم چرا انقد صبح زود!

و اون با ترس اول به خودش و بعد به من نگاه کرد!

چون توی تن هردومون لباس دید خیالش راحت شد و بعد در حالی که همون جا دراز میکشید؛ انقدر به من نگاه کرد تا دوباره چشم هاش روی هم رفت.

دختره خوابالو!!!!توی خواب اون حرکتو انجام داده بود……

 

بلاخره بعد از شش هفت سال ، چهار پنج ساعتى رو در کمال آرامش خوابیدم!

نمیدونم چرا لبخندی روی لب هام نشسته بود و از اینکه این اتفاق برام افتاده بود خوش حال بودم و بعد از این همه سال نشونه خوبی هم بود!

به رویسا خیره شدم تا دوباره خوابش برد؛ مثل بچه ها دمرو خوابیده بود!

سرش رو روی بالشت گذاشته بود و دست هاش رو کنار سرش و موهاش هم روی صورتش پخش و پلا شده بود!

آروم به سمتش رفتم و موها رو از روی صورتش کنار دادم و تو صورتش خیره شدم.

از جام بلند شدم و موبایلم رو درآوردم و چند تا عکس ازش گرفتم و بعد از جام بلند شدم و به سمت لپ تابم رفتم !

لبتاپم رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. نمی خواستم سر و صدا کنم و اون رو از خواب بیدار کنم و به همین خاطر به اتاق کارم رفتم و مشغول کار شدم.

نمیدونم چقدر بعد بود که صدای فریاد رویسا رو شنیدم و از جام بلند شدم و به سمت اتاقمون دویدم!

کمال هول و دستپاچه جلوی در ایستاده بود و سعی داشت به رویسا چیزی رو بگه اما رویسا مرتب جیغ می کشید و اجازه نمیداد اون حرف بزنه!

وارد اتاق شدم و دست روی بازوی کمال گذاشتم و گفتم:تو اینجا چی کار میکنی؟

و بعد همونطور که به رویسا اشاره میزدم، ساکت شه دست کمال رو گرفتم و از اتاق بیرون کشیدم و دوباره سوالم رو تکرار کردم!

بیچاره رنگ به روش نمونده بود و به تته پته افتاده بود !

لحظاتی رو مکث کردم و گفتم: کمال مثل آدمیزاد جواب بده تو اتاق من چی کار می کردی؟ تو طول این چند سال ندیدم پات رو تو سالن بزاری الان تو اتاق من چی کار میکردی؟

کمال مکثی کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
والا بخدا من صبح اومدم خدمت خانم یه چیزی رو عرض کنم خانم گفتن بیام به اتاق شما ، شما رو صدا بزنم مثل اینکه خواب موندین! من تعجب کردم به خانم هم گفتم که کسی دیگه رو برای انجام این کار بفرستن ولی خانم قبول نکرد بخدا خودم هم نمیدونم چی بگم !

و من همچنان به کمال خیره شده بودم!

کاملا متوجه موضع گیری مادرم شده بود داشت بهم اولتیماتوم می داد وگرنه هیچ لزومی نداشت کارگر حیاط و باغ رو به داخل خونه راه بده!

ابروهام رو درهم کردم و گفتم:دیگه به هیچ عنوان حتی اگر خانم هم اجازه داد اجازه نداری پات رو تو سالن خونه بزاری!… تا وقتی که من و همسر من توی این خونه هست تو همچین اجازه ای رو نداری پات رو توی خونه بزاری!

و کمال بیچاره سری به عنوان تایید تکون داد و فوری از جلوی چشم هام دور شد.

مادر من زن زرنگ و با سیاستی بود و تمام حرکات و رفتارش از روی برنامه ریزی بود و هیچ کاری رو بدون دلیل و مدرک و برنامه ریزی انجام نمیداد!

باید از حربه زنانه مادرم می ترسیدم برای تنگنا قرار دادن من هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد تا من رو تحت فشار قرار بده!

 

باید قبل از اینکه هر کار دیگه ای انجام بده ؛من هم اولتیاتوم خودم رو بهش می دادم!

باید بهش می گفتم دنیا از چه قراره؟! دوست نداشتم بخاطر من این دختر هم اذیت بشه!

به سمت اتاق خواب رفتم و وارد شدم و رویسا
رو دیدم کنار تخت چمباتمه زده بود و رو تختی
رو تا روی سینه هاش بالا کشیده بود و گریه می کرد.

به سمتش رفتم و رو به روش قرار گرفتم: عزیزم چرا گریه می کنی؟

و اون به من نگاه کرد و گفت:ترسیدم اون آقا کی بود؟!….چرا باز به اتاق شما اومده بود؟!….باز میخواست من رو از اینجا ببره؟

و من لبخندی زدم و سری به عنوان نفی تکون دادم و گفتم:رویسا تو چشم های من نگاه کن

چشم های بارونیش رو که به من دوخت دلم ضعف رفت.

لبخندی زدم و دست نوازشی روی گونه هاش کشیدم و با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:دیگه هیچ کس ، هیچ کس هیچ
کس به تو آسیبی نمیرسونه! هیچ کس اجازه
نداره بدون دستور من حتی به تو دست بزنه!
به هیچ کسی اجازه نمیدم بخواد با تو کاری بکنه که اذیت بشی یا بترسی اینو متوجه شدی؟

و رویسا سری به عنوان تایید تکون داد لبخندم
رو عمیق تر کردم و گفتم:حالا یه لبخند بزن ببینم سر صبحی شاد بشم!

و اون به زور سعی کرد لبخند بزنه!احساسش رو درک می کردم!دختره سیزده ساله ای که به زور از خانواده جداش کردند.

دختری که فکر میکنم تا به حال آفتاب و مهتاب رنگ و روش رو ندیده باشند!

الان تو خونه ای هست که شاید بزرگی اون به وسعت بزرگی دنیای یک دختر میتونه باشه!

اون الان خیلی ترسیده و هرچیزی میتونه اون رو بیشتر بترسونه!

دستش رو گرفتم و اون رو بلند کردم و درحالی که به سمت دستشویی هلش میدادم یه ضربه به باسنش زدم و گفتم:بدو برو دست و صورتت رو بشور و برگرد!

و بعد لبخندی حواله اش کردم و از اتاق بیرون رفتم!

به سمت اتاق کارم رفتم وسایلم رو جمع کردم و برگشتم که دختر رو دیدم که از دستشویی بیرون اومده بود و دست و صورتش رو شسته بود و خشک می کرد!

با دیدن من با خجالت سر به زیر انداخت و گفت:سلام

و من لبخندی بهش زدم و سلام کردم.

اصلا هیچ همسری به این دختر نداشتم و درحالی که به سمتش می رفتم لبخندی زدم که اون دختر سر جاش ایستاد و با خجالت سر به زیر انداخت و من نزدیکش شدم و اون رو درآغوش کشیدم و در حالیکه بوسه ای روی موهاش مى نشوندم گفتم: حالا بریم پایین!…

دستش رو گرفتم و گفتم:مطمئن باش دیگه هیج مردی رو داخل سالن نمی بینی!

و بعد با هم به سالن غذاخوری رفتیم و وقتی به سالن رسیدیم؛مادر پشت میز صبحانه نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود که ما وارد شدیم و اون هم با دیدن ما لبخندی روی لب هاش نشست!

اما من ابروهام رو به شدت درهم کردم و سلام کردم!

متوجه ابروهای درهم رفته ام شد اما چیزی به روی خودش نیاورد…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
eli
6 سال قبل

میشه ادامشو زودتر بزارید

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x