رمان پناهم باش پارت 4

4.6
(31)

 

پشت میز قرار گرفتم و صندلى رو عقب کشیدم و به رویسا نگاه کردم که محو صبحونه ى رنگى روى میز شده بود!

لبخند تلخى روى لبهام نشست و آروم دستم رو پشت سرش قرار دادم و اونو به سمت صندلى هلش دادم.

بخودش اومد و زیر لبى تشکرى کرد و فورى نشست.

مادرم نگاهش رو بهش دوخت و لبخند شیطنت بارى روى لبهاش نشست و گفت: خوب خوب عزیزم امروز باید به خرید برین!

نگاه جفتمون روى مادر خیره شد.اما مادر فقط به اون نگاه میکرد.

من اروم زمزمه کردم: چخبره؟!

و مادر همونطور که به رویسا لبخند مى زد گفت: این لباسها به درد این عمارت نمیخوره! باید همونطور که ادمهاى این خونه لباس میپوشند لباس بپوشی!

نگاهم به سمت رویسا سر خورد.با چشمهاى همیشه متعجبش به مادرم خیره شده بود و حتى پلک هم نمى زد و فقط هرازچند گاهى سرى به عنوان تایید تکون میداد!

خدمتکار براى جفتمون چاى ریخت و من به میز خیره شدم تا ببینم کدوم غذاها دل نشینتره تا براى رویسا بکشم. بشقاب غذارو که به دست گرفتم مادر خطاب به رویسا گفت: به ملیحه میگم فعلا برات یچیزى بیاره تا تو تنت کنى بعدش با آقا میرین بازار و همه ى خریدتون رو میکنی! یادت باشه براى پدر و مادرت هم چند دست لباس میخرى که اگه احیانا خواستند توى مهمونى شرکت کنند مایه آبرو ریزى نباشند!

واى! امان از دست این زن!… خوب این حرف رو میتونست آروم و پنهونى به من بزنه!… حتماباید رویسا رو خجالت میداد؟!

بشقاب رو جلوى آویسا گذاشتم و دستى به پشتش کشیدم که با چشمهاى به اشک نشسته به مادرم خیره شده بود تند و تند آب دهنش رو قورت میداد.

به سمتش خم شدم و گفتم: رویسا جان! عزیزم! صبحونه رو بخور!…

با چشمهایى که بخاطر قطره اشک برق مى زد، گفت:چشم!

از اینهمه مظلومیتش دلم سوخت و با تموم محبتم بهش زل زدم و گفتم: آفرین خانوم کوچولو!( اینجا صدام رو بلندتر کردم:) اگه قول بدى غذاتو کامل بخورى منم قول میدم وقتى بیرون رفتیم یه جایزه خوشگل هم برات بخرم!

خانومتر از این حرفها بود که بخواد با این اراجیف ذوق کنه اما حداقلش این بود که مادرم رو کفرى میکردم تا نخواد اینقدر با خوفهاش جفتمون رو ازار بده!

دخترک خوش اشتها با تموم علاقه اش شروع به خوردن کرد.

انقدر قشنگ و با اشتها غذا میخورد که منم به اشتها آورده بود و نگاه میکردم تا ببینم چى رو میخوره و من هم همون رو بخورم!

نمیدونستم امروز مزه اشون تغییر کرده بود یا کلا همینقدر خوشمزه بودند؛ اما با همون یکى دولقمه اى که ازشون خوردم حسابی به مزاجم چسبید و وقتى دست کشیدم ؛ لبخند شیطنت بار مادرم رو دیدم که مادرانه نگاهم مى کرد.

خیلی وقت بود که به لبهاى اون هم لبخندى ندیده بودم و حالا به یمن قدم رویسا اون هم میخندید!

فکر کنم خداوند بعد از سالها میخواست در محبتش رو به رومون باز کنه که رویسا رو بهمون بخشیده بود!

صبحونه که تمام شد مثل بار قبل تشکر کردیم و از جامون بلند شدیم و من با اتفاق رویسا تو سالن نشستیم که مادر با توپ همیشه پرش به سمتمون اومد: چه نشستین! بلند شین برین دیگه!…

__ به ملیحه خانوم بگو یه دست لباس نو براى رویسا بیاره! غروب یک دست بجاش بهش میدم یا اصلا پولش رو بهش میدم.

و مادر خوشحال سرى تکون داد و در کمال تعجب که باید یکى رو صدا می کرد تا ملیحه رو صدا کنه خودش به سمت اتاق ملیحه رفت.

یعنى خواب مى دیدم؟!…مادر من بود؟!

 

مادر دقایقی بعد با مانتو و شلواری برگشت و اون رو به سمت رویسا گرفت و گفت:لباس دختر ملیحه خانمه خودش براش خریده منتها هنوز نپوشیده و نوى نوئه !من پولش رو بهش دادم!

نگاهی به مانتو شلوار کردم و لبخندی زدم.

یادم باشه تو بازار دقیقا همین سایز براش یه مانتو شلوار دیگه هم بخرم.

رویسا به لباس نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد که با لبخند سری به عنوان تایید براش تکون دادم و بعد لباس رو از دست مادر گرفت و به این سمت و اون سمت نگاه کرد که بهش گفتم: برو تو اتاق لباست رو عوض کن!

سری به عنوان تایید تکون داد و به سمت اتاق رفت که مادر گفت:رویسا

و اون هم ایستاد.

__ وقتی که آقات بهت چیزی رو میگه شما باید درجوابش بگی چشم نباید سرت رو تکون بدی!

رویسا زیر چشمی به نگاه کرد و آروم گفت: چشم

و من لبخندی بهش زدم و گفتم: برو عزیزم

و وقتی اون به سمت اتاق رفت، من کفری به سمت مادر برگشتم، اما صبر کردم تا کامل به درون اتاق بره و وقتى در رو پشت سرش بست رو به مادر کردم:مامان اصلا نمی فهمم منظورت از این کارها چیه بهت گفتم دیگه با این دختر کاری نداشته باش!
تموم مسئولیت ، تربیت و هرچیزی که به اون مربوطه به من ربط داره نمی خوام حتی شمایی که مادرمی تو کارش دخالت کنی!

و مادر ابروهاش رو درهم کرد و گفت:شاید تو از محبت زیادی نخوای بهش حرفی بزنی
دلیلی نمیشه من هم نخوام تربیتش کنم

ابروهام رو درهم کردم و گفتم:من هیچ وقت ابروی خودم رو بخاطر عزیز بودن نمی برم پس لطفی کن تو کارهای من دخالت نکن اگر ببینم بخوای به پر و پاش بپیچی و اذیتش کنی این عمارت با همه ی داشته ها و امکاناتش واسه خودت و من از اینجا میرم

چشم های مادر گرد شد و با تعجب به من نگاه کرد:پسر هنوز چیزی نشده و اون دختر هنوز به عقد تو هم در نیومده ؛ چه طور حاضر میشی از من بگذری؟! من مادری که دیروز این دختر رو برات آوردم الان بخاطر اون از من می گذری؟

پوزخندی روی لب هام نشست!

باید اولتیماتومم رو می دادم وگرنه می دونستم چه بلایی به سر این دختر میاره و چه مکافاتی در انتظار این دختره!

درسته خودش این دختر رو پسندیده بود و آورده بود.

ولی می دونستم تا دق مرگ کردن این دختر پیش میره؛ پس انگشت اشاره ام رو خطاب بهش کردم و گفتم:دارم بهتون میگم این دختر قراره همسر شرعی و قانونی من بشه
وقتی این اتفاق افتاد نمی خوام کوچکترین بی حرمتی، بی احترامی و یا هر ازار و اذیتی بهش برسه!کوچکترین ناخلفی ببینم مادر دستش رو میگیرم و از این خونه میرم! بزرگ ترین ظلمی که شما می تونستید در حق یه آدم بکنید همینه یک دختر سیزده ساله رو به عقد مرد سی و پنج ساله در بیارین!اما برگشت و چنین شد!اشکالی نداره هم من و هم اون قبول کردیم و راضی شدیم. اما نمی خوام کوچکترین آزار و اذیتی بهش برسه! مادرمی جایگاهت محفوظه ولی اجازه نمیدم این دختر بخاطر زندگی با من اذیت بشه جوونیش تباه شد نمیزارم عمرش رو هم تباه کنی!

مادرم تند و تیز شد و گفت: همچین حرف میزنی انگار من سادیسم دارم و خوشم میاد دیگران رو اذیت کنم پسر من مادرتم با من درست صحبت کن!

و من ابروهام رو درهم کردم و گفتم:باشه بیاید با هم اتمام حجت کنیم! این دختر زن من و من مسئول همه حرکات و رفتار اون میشم و عروس شما کوچکترین بی احترامی نسبت به شما من به بدترین نحو ممکن اون رو مجازات می کنم! اما تا زمانی که دست از پا خطا نکرد شما اجازه نداری کوچکترین حرفی بهش بزن و اون رو آزرده خاطر کنی قبول؟

و مادر کفری نگاهم کرد و درحالی که گردن می زد گفت:باشه ولی پسرجون یادت باشه من بد این دختر رو نمیخوام!…

نمی خواست از خر شیطون پیاده بشه !

مادرم بود! بعد از سی و پنج سال اونو خوب می شناختم.

هنوز کارها و رفتار هاش رو یادم نرفته .دقیقا یادمه که چه خاطره هایی رو باهاش گذروندم!

درسته علاقه زیادى به من داشت و بخاطر من حاضر بود دست به هر کاری بزنه و زمین و زمان رو به هم میریخت ولى دقیقا به همون حدی که من رو میخواست از کسی که نزدیک من بشه متنفر بود

می دونستم که اگر این دختر رو هم انتخاب کرده فقط بخاطر اینه که یک دختر دهاتیه که می دونست به دل نمی نشینه و فقط می تونه برای من بچه بیاره!

اما ذات مادرم رو خوب می شناختمو می دونستم چه آدمیه و تا چه حد می تونه خطرناک باشه !

باید باهاش اتمام حجت می کردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سر این دختر بیارن!

وقتی حرفهامون رو زدیم رویسا از اتاق بیرون اومد
و به سمت من اومد.

مانتو شلوار کمی براش بزرگ بود اما تو همون لباس هم چقدر زیبا شده بود!

مادرم یکی از خدمتکار ها رو صدا زد و یکی از روسری هاش رو به اون دختر داد.

وقتی روسری رو روى سرش گذاشت من از دیدن صورت زیباش مات و مبهوت سر جام موندم و فقط نگاهش کردم.

هرچی بیشتر بهش نگاه می کردم کمتر سیر می شدم!چقدر این دختر لوند و ملیح بود!

به سمت در اشاره کردم و با هم بیرون رفتیم.

وقتی سوار ماشین می شدیم به سمت صندلی عقب رفت که صداش زدم :رویسا

به من نگاه کرد و گفت:بله

لبخندی بهش زدم و گفتم:عزیزم بیا جلو بشین

و اون چشم آرومی گفت و سر به زیر جلوی ماشین نشست .

اونقدری این دختر صورت بچه گونه ای داشت که راستش از این که به عنوان همسرم جلوی ماشین بشینه خجالت می کشیدم؛اما کاری که شده بود و دیگه نمی تونستم کاری بکنم و به سمت بازار حرکت کردم!

وقتی به بازار رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و دست اون رو گرفتم و به سمت بازار رفتیم.

قد و هیکلش خیلی خوب بود تا سینه های من می رسید و چون سیزده سالش بود و تا هجده سالگیش کلی راه بود مسلما خیلی بلند تر می شد و اگر به سن بلوغش می رسید خیلی خیلی بزرگ تر و پر تر از الانش می شد و شاید اون موقع تا این حد برای من جای کسر نداشت!

به سمت بازار رفتیم و پشت چند تا مانتو فروشی ایستادیم و مانتوها رو از نظر گذروندم چقدر رنگ مانتوها و لباس ها جلف شده بود و من هر چی بیشتر نگاه می کردم بیشتر بدم میومد!

به رویسا گفته بودم که از هرچی خوشش میاد فقط اشاره کنه اما اون خجالتی تر از این حرفا بود .

خودم چند تا مانتو انتخاب کردم و بهش اشاره زدم وارد مغازه بشه و وقتی وارد مغازه شد لباس ها رو انتخاب کردم.

سایزشون رو گرفتم و با هم به سمت اتاق پرو رفتیم لباس ها رو به تن کرد و نگاه کردم!

لباس ها تو تنش خیلی خوب شده بود و من خوشم اومد و ازشون خواستم که شلوارهای ست اون ها رو هم بدند.

هفت هشت تا مانتو بود که وقتی به تن کرد هر کدوم تو تنش یک جذابیتی داشت!

این دختر اونقدری جذاب بود که با هر رنگ لباس چهره اش زمین تا آسمون تغییر می کرد!

هم رنگ با مانتو هاش شال و روسری هم خریدیم.

کارهای کلی تموم شده بود به سمت کفش و کیف رفتیم چند دست کیف و کفش ست هم خریدیم و بعد به سمت لباس خونگی و لباس مجلسی رفتیم.

به سمت لباس خونگی رفتیم و من چند تا لباس خونگی رو پسندیدم و به دست گرفتم که خانمی بهمون نزدیک شد و خطاب به من گفت:برای دخترتون می خوایند؟

من مات و مبهوت نگاهش کردم. رویسا کنارم
ایستاده بود و سر به زیر انداخته بود و من با ناچارى سری به عنوان تایید تکون دادم و گفتم:
بله برای رویسا جان می خوام!

خانم سری تکون داد و گفت/ به دخترتون بگید تشریف بیارند همراه من لباس های خیلی جدید تری دارم!

و من درحالی که به رویسا نگاه می کردم و با روی هم گذاشتن چشم بهش اشاره کردم که همراهش بره !

رویسا سری تکون داد و به همراهش رفت و من هم به دنبالش رفتم.

نباید ناراحت می شدم!خود من هم هزار بار گفته بودم که این دختر یک سوم من هم سن نداره، باید همسن دختر من باشه!

ولی ناخودآگاه ابروهام درهم شده بوداز کاری که مادرم در حق من کرده بود!

چند دست لباس های خونگی پوشیده نشون داد که بد نبود!

چون توی خونه ی مادر زندگی می کردیم هر چی پوشیده تر می شد بهتر بود!

همونطور که به لباس خونگی نگاه می کردم نگاهم به بخش لباس خواب و لباس زیرم افتاد و خطاب به اون خانم گفتم:میشه براش لباس خواب و لباس زیر هم انتخاب کنید؟

خانم با تعجب به سمت من برگشت! کدوم پدری می گفت که همچین کاری رو بکنید؟

و بعد گفت: باشه چشم !

لباس ها رو که گرفت با رویسا به سمت اتاق لباس زیر رفتند.

حدودا نیم ساعت بعد رویسا با سر و صورت سرخ شده از اتاق بیرون اومد و به سمت من اومد و ما نایلکس خرید ها رو گرفتیم و به سمت صندوق رفتیم و همه رو حساب کردم و بیرون اومدیم.

رویسا هنوز خجالت می کشید و شرمنده بود.

به سمت لباس مجلسی رفتیم و شروع به انتخاب لباس مجلسی کردیم!

فروشنده هر چی رو نشون می داد لباس های در سن و سال اون نشون می دادکه من همچین چیزی رو نمی خواستم!

یا خیلی جلف و سبک بودن یا خیلی کوتاه و دخترونه!

من می خواستم حالا که قراره با من ازدواج کنه حداقل لباس های سنگین تری بپوشه!

به سلیقه خودم دو سه دست کت وشلوار پیراهن بلند ماکسی و لباس های دیگه انتخاب کردم که باعث تعجب فروشنده شده بود .

اما مهم نبود اون قرار بود خانم اوین گنجینه بشه و نمی تونست اونطور سبک سرانه لباس بپوشه!

لباس ها رو که تو تنش دیدم خودم قند تو دلم آب کردم و با لبخندی بهش نگاه کردم.

واقعا این دختر زیبا بود هر چی بیشتر نگاهش می کردم کمتر سیر می شدم!

لباس های مجلسی رو هم خریدیم و خسته و هلاک به سمت رستوانی حرکت کردیم.

وقتی وارد رستوران شدیم نگاه رویسا به در و پیکرش خیره مونده بود.

راستش یه خرده معذب بودم اما بهش حق می دادم!

کسی که تو عمرش هنوز تلویزیون رو ندیده بود و لپ تاب رو نمی شناخت همچین رستورانی واقعا براش جای سوال داشت.

صندلی رو عقب کشیدم پشت میز نشست و من هم رو به روش نشستم و بهش لبخند زدم.

گارسون به سمتمون اومد منو رو بهمون داد و من منو رو باز کردم و بهش نگاه کردم؛غذا رو سفارش دادم.

منو رو بهش برگردوندم و اون رفت.

به رویسا لبخند زدم که هنوز با تعجب به این سمت و اون سمت نگاه می کرد وقتی نگاهش تموم شد به سمت من برگشت و با دیدن خیرگی نگاه من باز سرخ شد و سرش رو به زیر انداخت که گفتم:رویسا

و سرش رو بالا آورد و گفت: بله؟

__ببین عزیزم من اون چیزهایی رو که مد نظرم بود برات خریدم به نظر تو چیزی کم و کسر نیست؟

و اون به من نگاهی کرد و سری به عنوان نفی تکون داد و من لبخندی زدم و گفتم: من چیز دیگه ای رو یادم نیست تو مطمئنی چیزی رو جا نزاشتیم؟

اون با لاقیدی شونه ای بالا انداخت و گفت:نه

ولی مطمئن بودم یه چیزی رو جا گذاشتیم !

همون طور که به اون نگاه میکردم به فکرم رسید!!!

ای بابا!…لوازم آرایشی!… هر چند این دختر خودش اونقدر زیبا بود که اصلا احتیاجی به آرایش کردن نداشت اما می دونستم که مادر ایراد می گیره!

همونطور که نگاهش می کردم لبخندی روی لب هام نشست اگر روی اون لب های کوچولو و قلوه ای رژ لب می نشست چی می شد و از این فکر خودم ، خودم غرق در لذت شدم……

وقتی گارسون سینی غذا رو آورد ؛ دوباره نگاه مشتاقش روی غذاها چرخید و چقدر به دل من نشست!

لبخندی روی لب هام نشست و بهش نگاه کردم که چه طور با علاقه به غذاها نگاه می کرد!

به حال یک رنگیش دلم سوخت و لبخند تلخی روی لب هام نشست و بهش نگاه کردم و بعد از اینکه گارسون غذا رو روی میز چید خطاب بهش گفتم: عزیزم شروع کن!

و اون همراه با اینکه خجالت می کشید و از خجالت گر گرفته بود اما با اشتیاق تمام شروع به غذا خوردن کرد ،طوری که از غذا خوردن اون من هم به اشتیاق افتادم!

آخرین باری که اینطور با میل و علاقه غذا خورده بودم اصلا یادم نبود!

اون محو سفره رنگین بود و من محو اون!

همزمان که بهش نگاه می کردم غذام رو خوردم و چقدر هم بهم چسبید.

بعد از اینکه احساس کردم اون هم سیر شده از جام بلند شدم پول غذا رو تسویه حساب کردم و
به سمت بیرون از سالن رفتیم.

سوار ماشین شدیم و به اولین فروشگاه لوازم آرایشی که رسیدیم نگه داشتم و پیاده شدیم

وقتی وارد شدیم نگاهش مثل نگاهی که به رستوران مینداخت همراه با تعجب و تحسین بود.

دستش رو گرفتم و با هم به سمت خانم فروشنده رفتیم و سلام کردم.

خانم نگاهی بهمون انداخت و درحالی که نگاهش کمی با تعجب بود بهمون نگاه و گفت:بفرمایید جانم؟!

و من نگاهی به لوازم آرایشی انداختم و گفتم:
یه عطر خانمانه خوب !رژ با رنگ های مختلف!
ولی بدون سرب و با کیفیت عالی!… کرم نرم کننده یا روشن کننده یا آب رسان برای پوست رویسا جان می خوام! یه چیزی که پوستش رو شفاف تر و تازه تر کنه اما خرابش نکنه قیمتش اصلا مهم نیست فقط یک جنس خوب باشه!

و اون خانم با تموم تعجبی که داشت بهمون نگاه می کرد؛ سری به عنوان تایید تکون داد .

چند نوع ادکلن آورد که من سه چهارتاش رو انتخاب کردم!

بوی خنک دوست داشتم! چند نوع رژ به قول خودش مارک آورد و من نگاه کردم و صورتی؛ قرمز یک رنگ گوشتی و کالباسی و گلبهی رو انتخاب کردم.

به گفته خانم یک خط چشم با یه مداد و یک ریمل هم براش گرفتم!

چند نوع کرم؛یه آب رسان پوست ؛یه تغذیه کننده پوست ؛ یه نرم کننده پوست هم گرفتم .

اونقدری سفید بود که احتیاج به کرم و پنکک نداشت!

چند نوع رژ گونه و سایه هم آورد ولی با اینکه دوست نداشتم استفاده کنه اما برای تکمیل بودن خرید گرفتم.

وقتی متوجه شد برای جشن ازدواج خرید می کنیم کلی وسیله دیگه هم آورد که درست بود رویسا اظهار می کرد لازم نداره اما برای تکمیل کردن خرید باید می گرفتیم !

آخرین خرید هامون رو انجام دادیم و بعد از مغازه بیرون اومدیم!

رویسا از دیدن اون همه لوازم آرایشی تو پوست خودش نمی گنجید و کاملا معلوم بود که از خوشحالی روی پاش بند نیست!…

به هر حال یک دختر بود با کلى آرزوهاى دخترونه!

غروب بود که به منزل رسیدیم!

خسته و هلاک وسایل رو از تو ماشین در آوردم و منتظر شدم تا رویسا هم از ماشین پیاده بشه و بعد ریموت رو زدم و با هم وارد سالن شدیم.

خوش حالی از ظاهر رویسا کاملا معلوم بود و من خوش حال بودم که تونسته بودم
بعد از اتفاق بد دیروز یه خاطره خوب رو تو ذهنش نقش ببندم!

مادر با ذوق و علاقه به سمتون اومد و خطاب به من گفت:سلام عزیزم! خرید خوش گذشت؟

لبخند محوی زدم و سری به عنوان تایید تکون دادم!

مگه می شد با رویسا باشی و بهت خوش نگذره؟

نمی دونم این دختر چی داشت که من رو اینطور شیفته خودش کرده بود؟!

شاید ظاهر آروم و مظلومش که همیشه یکی از آرزوهام بود که یه زن این چنینی داشته باشم من رو اینطور سر ذوق آورده بود!

زن های ایل و طایفه ما زن مستبد و خودرایی بودند که هر چیزى رو که خودشون دوست داشتند و به مزاجشون سازگار بود رو می گفتند و انجام می دادند.

من یک عمر از این زن ها متنفر بودم و حالا از این که رویسا این قدر آروم و سر به زیر بود خوش حال بودم و این بار خدا رو شاکر بودم!

خرید ها رو روی میز گذاشتیم و من و رویسا روی مبل لم دادیم و به هم نگاه کردیم و آروم خندیدیم.

مادر به سمت خرید ها اومد و یکی یکی لباس ها رو درآورد و شروع به وارسی کرد.

اوایل لب و لوچه اش کج و معوج بود ولی بعد از در آوردن همه لباس ها مخصوصا لباس زیر و لباس خواب ها اونقدری به وجد اومدکه مرتب می گفت: مبارکه!….خیلی قشنگه!… مبارکه!…

و حتی با دیدن لوازم آرایشی با دیده تحسین بهمون نگاه مى کرد.

از اینکه تونسته بودم بعد از مدت ها رضایتش رو جلب کنم ؛ خودم هم خوش حال بودم!

همونطور که به مادر نگاه می کردیم به خدمتکارها دستور دادم که برای رویسا چای و کیک بیارند.

خدمتکار چای و کیک رو آورد و من به دست رویسا دادم و اشاره کردم بخوره و چون اون شروع به خوردن کرد،مادر رو برومون نشست و گفت: خب؟ حالا کی مراسم رو بگیریم؟

و من فقط بهش نگاه کردم:مادر اجازه بده! امروز خستگیمون در بره بعد با هم صحبت می کنیم!

مادر ابروهاش رو درهم کرد و گفت:نه پسرم قرار بود امروز روز عقدتون باشه چون خسته بودید من مراسم رو به هم زدم!… می خوام معلوم کنید فردا یا پس فردا یا پس اون فردا؟ خلاصه تو این چند روز می خوام که مجلس عقدی به پا بشه!

من زیر چشمی به رویسا نگاه کردم که درحالی که کیک رو تو دهنش گذاشته بود با تعجب به مادر نگاه می کرد.

می تونستم احساس ترس رو تو چشم هاش بخونم.

بعد از دقایقی به سمت من برگشت و به من نگاه کرد که لبخندی بهش زدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم و اون از احساس اطمینانی که گرفت کیکش رو قورت داد و و فنجون چاییش رو سر کشید.

رو به مادر کردم و گفتم:اجازه می دید ما امروز رو استراحت کنیم فردا راجب این ها صحبت کنیم؟

مادر سری به عنوان تایید تکون داد و گفت: اتفاقا خوب هم هست فکرهاتون رو می کنید و بعد به من می گید که کدوم روز رو می خواید و من قرار میزارم! فقط یادتون نره فردا سر میز صبحونه راجبش صحبت می کنیم!

و من و رویسا سری به عنوان تایید تکون دادیم و مادر به خدمتکارها اشاره زد تا لباسها رو به اتاق خواب ما ببرند!….

رویسا مدام خمیازه میکشید و به این سمت و اون سمت نگاه میکرد.

از جام بلند شدم خطاب به مادر گفتم:مادر ما خیلی خسته ایم !…اجازه میدید که بریم استراحت کنیم؟!

و مادر سری به عنوان تایید تکون داد و من رو به روویسا دست هام رو دراز کردم:عزیزم بلند شو!

روویسا از جای خودش بلند شد و بدون اینکه دست های خودش رو به من بده راه افتاد.

از این همه حجب و حیا لبخندی روی لب هام نشست و باهم به سمت اتاق رفتیم.

از اینکه الان به همراه همسرم به سمت اتاق میرفتیم یه احساس سرخوشی خاصی روی دلم میشست!

یه احساس قشنگ زندگی مشترک!…

یه احساس قشنگ هم خواب داشتن ؛ نه از لحاظ جسمی! از لحاظ اینکه قراره یکی باشه که روحم رو تصلی بده!

هرچند اون خیلی بچه بود و هنوز برای آرامش روحم خیلی کوچیک بود.

اما نمیدونم چرا اونقدر مظلومیتش به دلم نشسته بود که یه محبت خاصی ازش رو دلم داشت جوونه مى زد!

شاید دلسوزی بود؛ اما حسش رو دوست داشتم!

وارد اتاق شدیم که روویسا لباسش رو در آورد و روی مبل گذاشت و روی تخت نشست.

نگاهش کردم،معلوم بود که خسته است. اما تعارف میکنه لبخندی زدم.

__ عزیزم میتونی دراز بکشی!من معمولا شب ها تا نیمه شب به کارهام میرسم.

سری به عنوان تایید تکون داد و با خجالت رروى تخت دراز کشید.

من روی مبل روبروش نشستم. لپ تاپم رو درآوردم و شروع به کار کردم.

راستش بعد از جریان امروز صبح دیگه جرات نمیکردم اونو تنها بزارم و به اتاق کارم برم.

همونطور که با لپ تاپ کار میکردم سرم رو بلند کردم و به روویسا نگاه کردم که خیره به من نگاه میکرد.

عینکم رو از روی چشم هام برداشتم: روویسا جان نظرت با حرف های مادرم چیه ؟!

واون همونطور که چشم هاش برای خواب خمار شده بود با تعجب به من نگاه کرد و آروم زمزمه کرد: چی؟!

معذب بودم. نمیدونستم چطور باید بگم. لب تاپ رو کنار گذاشتم به سمتش رفتم کنارش زوی تخت دراز کشیدم:نمیدونم این رو میدونی یا نه اما تورو برای ازدواج با من به این قصر آوردند من بهت گفتم که نمیتونم اذیتت کنم اما برای اینکه ازت حمایت کنم مجبورم تورو به عقد خودم دربیارم!

تا بتونم درمقابل هرکسی که به تو نظر بد داره ازت حمایت کنم .اما میخوام این کار در کمال رضایت خودت باشه!تو این اجازه رو به من میدی که یک عقد مختصر بینمون خونده بشه؟!

و هروقت به مرحله ای رسیدی که بتونی تصمیم بگیری با هم صحبت میکنیم و برای ازدواج دائمیمون نتیجه گیری میکنیم!

کاملا معلوم بود از حرف هام گیج شده ولی اونقدر بهم اعتماد کرده بود که وقتی حرفهام تموم شد سری به عنوان تایید تکون داد: من قبول میکنم!

وقتی این حرف ها رو زد ، انگار دنیا رو به کامم کردند.اونقدری که از خوش حالی تو پوست خودم هم نمی گنجیدم.

مدتی رو به صورت زیبا و بی نقصش خیره شدم و بعد روی صورتش خم شدم تا پیشونیش رو ببوسم اما ترسید و خودش رو عقب کشید!

نبایداون رو از خودم می رنجوندم. لبخندی زدم و عقب رفتم و دست هام رو به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:ببخشید نمیخواستم بترسونمت!

و اون معذب لبخندی زد.

از جام بلند شدم و روی مبل نشستم و باز بهش خیره شدم که متقابلا اون هم بهم
نگاه مى کرد.

ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشسته بود
که کنار نمی شد.

از حس اینکه فردا این دختر رو به عقد خودم در میارم ؛ یه حس قشنگ وصف ناپذیر رو روی دلم نشسته بود که هیچ چیزی نمی تونست حال خوبم رو خراب کنه!

همونطور که بهش نگاه می کردم دیدم که یواش یواش خوابش برد!

وقتی خوابش برد ؛ از جام بلند شدم؛پیشش رفتم و کنارش نشستم و به صورت جذابش خیره شدم که به آرومی تو خواب بود و انگار یه خواب خوب می دید که لبخند محوی روى لب هاش نشسته بود.

همونطور که بهش خیره شده بودم ؛ کنارش دراز کشیدم و به صورتش نگاه کردم که وقتی چشم هاش رو بسته بود مژه های
پر پشتش روی صورتش سایه انداخته بود!

بینى قلمی و سر بالا ؛ لب های صورتی خوشگل که مثل بچه ها جمعشون کرده بود.

چقدر دلم می خواست لب هاش رو لمس کنم!…

با اینکه هیچ حس جنسی نسبت بهش نداشتم اما از اینکه این دختر مال من بود یه حسهایی تو دلم به قلقلک افتاده بود که دوست داشتم اون رو لمس کنم اما می دونستم که ممکنه اون رو بترسونم!

به سمتش خم شدم و موهاش رو بو کشیدم.

بوی شامپوی خودم رو می داد ولی چقدر روی موی اون عطرش با عطر من فرق داشت!…

موهاش رو بو کشیدم و بوسه ای روی فرق سرش گذاشتم!

عاشق بو کشیدن عطر موها بودم؛نمیدونم چرا؟!از بچگی دوست داشتم مو ها رو نوازش کنم و توی بوسیدن روی موها رو ببوسم.

شاید بخاطر اینکه با مادر بزرگم بزرگ شده بودم و اون همیشه برای بوسیدنم روی موهام رو می بوسید!

همونطورکه به صورتش نگاه می کردم؛روی پیشونیش رو بوسیدم و عقب رفتم و به صورتش خیره شدم.

دلم نمیومد ازش جدا بشم پس روی تخت دراز کشیدم و همونطور که خیره به صورتش نگاه می کردم خوابم برد……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوا
5 سال قبل

ووووووووووووواااااااااااااای چقد این بشر خوبه اخلاقش
داستان تخیلیه دیگه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x