رمان پناهم باش پارت 7

3.9
(19)

 

به سمت کارخونه و شرکت رفتیم.

جلوی یک داروخونه ایستادم و به داخل رفتم و از خانوم فروشنده پودر موبر خواستم!!!

چند نوعش رو به من معرفی کرد که بهترینش رو برداشتم و نحوه ی استفاده رو ازش خواستم که گفت روی بروشور توضیح داده!

تشکر کردم و پول رو حساب کردم و از داروخونه خارج شدم.

حالا چطور باید به این دختر سیزده ساله میگفتم که باید از پودر موبر استفاده کنه و چطور باید استفاده کنه!!!!

خدایا مادر من هم چه نونی رو تو دامن من انداخته بود!

سوار ماشین شدم و به نگاه متعجب رویسا لبخندی زدم و ماشین رو به حرکت درآوردم.

پاکت رو درآوردم . باید بروشور داخلش رو میخوندم بروشور رو درآوردم و دوباره پاکت رو توی نایلکسش گذاشتم و به دست روویسا دادم:این رو مطالعه کن

برگه رو از دستم گرفت و با تعجب شروع به خوندن کرد ازش پرسیدم: گفتى خوندن بلدی؟!

سری به عنوان تایید تکون داد: میتونم گیلمم رو از آب بیرون بکشم!

من هم سری به عنوان تایید تکون دادم:پس بخون

شروع به خوندن کرد.زیر چشمی اون رو میپاییدم تا عکس العملش رو ببینم!

چندین بار برگه رو بالا و‌پایین کرد و چندین بار خوند تا بالاخره نایلکس رو برداشت.

جعبه رو بیرون آورد و روی جعبه رو خوند و بعد انگار تازه متوجه شد جریان از چه قراره!

دستش رو روی دهنش گذاشت و هیعع کوتاهی کرد.

لبخندی روی لب هام نشست. سرم رو به روبروم برگردوندم و‌مثلا دارم رانندگی میکنم.

صورتش گر گرفته بود و اونقدری خجالت کشیده بود که احساس میکردم اگر دست بهش بزنم مثل کوره ی آتیش میمونه!

اما سعی کردم به روی خودم نیارم و اون درحالیکه به جعبه نگاه میکرد دوباره مشغول خوندن بروشور شد.

خنده ام گرفته بود!

انقدری براش جالب بود که چندین باز اون رو خونده بود و‌نمیدونم آخر نحوه ی استفاده اش رو متوجه شد یا نه!….

ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد شرکت شدیم.

روویسا هم به همراه من از ماشین پیاده شد از اینکه دختر زیبایی همراه من شده بود غرق در شادی و شعف شده بودم؛اما ازاینکه این اشتباه رو کرده بودم و این دختر رو به همراه خودم میون یک مشت کارمند و‌کارگر آورده بودم؛ پشیمون شده بودم!

اون به قدری زیبا بود که هر نگاهی رو به خودش خیره میکرد.

مخصوصا با اصلاحی که روی صورتش شده بود انگار زیباییش چند برابر شده بود و اون رو بیشتر تو چشم میاورد.

اصلا نمیخواستم اون اونقدر تو چشم باشه و هرکسی به راحتی از اون استفاده کنه!

یادم باشه که دیگه اون رو توی محیط های که کارمندی و‌کارگری هست نیارم.

این دختر بیش از اندازه توی چشم بود…

منشی فضولم به سمتم اومد و با دیدن من و‌ رویسا جیغ کوتاهی کشید!

__ رئیس مبارک!بالاخره ازدواج کردین؟! خیلی مبارکه تبریک میگم!….

و بعد به سمت روویسا اومد.دستش رو به سمتش دراز کرد:خانوم تبریک میگم مبارکتون باشه

راحت میشد تشخیص داد که تعجب کرده اما سعی میکنه به روی خودش نیاره و روویسا با خجالت دستی بهش داد و آروم سلام کرد و مرسی گفت!

باید یکی رو میاوردم تا طرز رفتار و برخورد رو به این دختر یاد بده!

اما اول جشن ازدواج رو‌میگیریم بعد از اون این کارها رو میکنم!،..

سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم و وقتی وارد اتاقم شدم پشت میز نشستم.

رویسا روی یکی از مبل های جلوی میزم با حالت معذب نشست و به این سمت و اون سمت نگاه کرد.

لبخندی بهش زدم و‌مشغول کارهام شدم که هنوز دقایقی نگذشته بود که منشی با سینی چای و چندتا پرونده دوتا تقه به در زد و وارد شد.

سینی رو روبروی روویسا گذاشت و بعد به سمت من اومدو شروع به توضیح دادن کرد.

نگاه های زیر چشمیش به رویسا میدیدم و رویسا هنوز معذب روی مبل نشسته بود و به چایی روبه روش خیره شده بود.

سعی کردم توضیحات مختصر و‌مفید بدم تا منشی هرچه زودتر از اتاق بیرون بره و رویسا رو از این حالت معذب بیرون بیاره!

بعد از رفتنش به روویسا اشاره زدم:چاییت رو بخور

چشم آرومی گفت و سر به زیر انداخت اونقدر این دختر آروم بود که بود و نبودش هیچ فرقی نداشت

لبخندی زدم و شروع به حساب و‌کتاب کارهای شرکت کردم.

دو سه ساعتی رو مشغول بودم و زیر چشمی این دختر رو میپاییدم.

فقط به این سمت و اون سمت نگاه میکرد.صداش هم در نمیومد. دلم به حالش سوخت! سعی کردم کارهارو زودتر ردیف کنم و بعد از جام بلند شدم و بهش اشاره زدم با هم از اتاق بیرون اومدیم

چند تن از کارمند های دیگه ی شرکت رو دیدم که اونهام تبریک گفتند و بعد از تبریک اونها ما به سمت پارکینگ رفتیم.

سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم به روویسا نگاه کردم.

معلوم بود که کاملا خسته شده میخواستم اون رو برای ناهار به رستوران دعوت کنماما وقتی خستگی و کلافگیش رو دیدم پشیمون شدم و به سمت خونه رفتیم.

وارد خونه شدیم و بسته های موبر رو برداشتم و باهم به سمت سالن رفتیم!

بوی خوب غذا تو سالن پیچیده بود. وسایل رو به اتاقم بردم و لباس هام رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم،

درحال بیرون رفتن از روویسا خواستم که لباس هاش رو بپوشه با هم به سالن غذاخوری بریم.

لباس هامون رو عوض کردیم. دست وصورتم رو شستم و به سمت سالن رفتیم.

وقتی وارد سالن شدیم مادر پشت میز ناهارخوری نشسته بود.

سلام کردیم و ماهم پشت میز ناهارخوری نشستیم.

مادر لبخندی زد:خب شرکت چه خبر بود؟!

یه توضیح مختصر دادم و زیر چشمی به روویسا نگاه کردم که به غذا خیره شده بود.میدونستم که گرسنه اشه و همونطور که برای مادر توضیح میدادم غذارو براش کشیدم و همگی مشغول ناهار خوردن شدیم.

در طول تموم مدت غذا خوردنمون حواسم به این بود که چطور باید به این دختر تفهیم کنم که از پودر موبر چطور استفاده کنه!….

وارد اتاقمون که شدیم روبه رویسا گفتم:رویسا؟!
به سمت من برگشت و با علامت سوال نگاهم کرد

لبخندی زدم:متوجه شدی این پودر چطور استفاده میشه؟!

با تعجب نگاهم کرد: بله متوجه شدم!

__ خب حالا برو حمام و ازش استفاده کن!

با خجالت بهم نگاه کرد . مطمئن بودم نمیدونست باید چیکار بکنه! لبخندی زدم وسر به زیر انداختم:
اینارو هم بگیر و برو داخل!

پودر هارو گرفت و به سمت حمام رفت حاضر بودم شرط ببندم که بلد نیست چیکار کنه!

مدتى رو صبر کردم و بعد به سمت حمام رفتم دوتا تقه به در زدم و صداش کردم:روویسا جان

صدای بله گفتن آرومش رو شنیدم.

__ عزیزم میشه یک دقیقه بیرون بیای؟!

فوری درو باز کرد. هنوزبا لباس توی حموم ایستاده بود خندیدم و نایلکس رو از دستش گرفتم دستم رو توش گذاشتم بروشور رو درآوردم و روی تخت نشستم و شروع به خوندن کردم.

با آب گرم مخلوط بشه و بعد روی بدن زده بشه!

به روویسا نگاه کردم:شیر آب گرم رو باز کن و بدون اینکه تنت خیس بشه صبر کن تا آب جوش بشه!

باشه ای گفت و به سمت حمام رفت شیر آب رو باز کرد و‌منتظر شد تا آب گرم بشه!

به حمام رفتم و پودر موبر رو تو ظرفى خالی کردم و به روویسا نگاه کردم: عزیزم باید لباست رو دربیاری بعد توی این پودر آب میریزی و بعد مثل گچ روی تموم تنت میمالی و چند دقیقه ای رو منتظر میمونی!…

بعد از چند دقیقه با این کاردک شروع میکنی به برداشتن این پودر از روی بدنت متوجه شدی؟!

سری به عنوان تایید تکون داد و با نگاهی منتظر به من فهموند که منتظره تا من از حمام خارج بشم…

 

از حمام خارج شدم و به اتاق اومدم. نمیدونستم میتونه کارش رو ‌درست انجام بده یا نه!

ولی بالاخره باید اعتماد میکردم.فقط خدا کنه خوب میتونست این کار رو انجام بده و از پسش بر میومد؛ چون اگر نصفه و‌نیمه میموند دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم که اون دختر اذیت نشه!

دقایقی رو تو اتاق نشستم و چون کلافه شدم ؛ از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.

دوری تو اتاق زدم و سرکی تو اتاق ها کشیدم.

دوباره برگشتم،به سمت حمام رفتم و تقه ای به در زدم که صدای بله گفتن روویسا رو شنیدم.

لبخندی زدم:عزیزم خوبی؟!

صدای آروم بله ممنونش رو شنیدم : چی شد تونستی کارت رو انجام بدی؟!

لحظاتی رو مکث کرد:نمیدونم الان میبینم!…

و بعد از چند لحظه گفت:بله تونستم!….

لبخندی زدم:خب خوبه!…اول تنت رو خیس کن بعد با اون کاردک روش بکش و اون پودر هارو از روی تنت پایین بریز!…

باشه ی آرومش رو شنیدم و بعد با خیال راحت از اتاق خارج شدم.

بعد از نیم ساعت وقتی وارد اتاق شدم در حمام باز شده بود و رویسا از حمام خارج شده بود.

لبخندی روی لب هام نشست و به سمتش رفتم: مبارکه عزیزم!

و اون هم معذب لبخندی زد و سر پایین انداخت. انگار کمی خسته شده بود چون یک خرده دلگیر بود.

اشکالی نداره امروز خیلی خسته اش کرده بودم و الان میتونست استراحت کنه!

فوری به سمت کمد رفتم یک بلوز شلوار برداشتم با یک لباس زیر به سمتش رفتم و به دستش دادم
لباست رو عوض کن!

از روی کنجکاوی خیلی دلم میخواست بدونم تونست موهای زاید بدنش رو بگیره یا نه!

اما نمیدونستم چی باید بگم! خجالتم میومد حرف بزنم و اون رو شرمنده کنم مجبور شدم سکوت کنم

باید از اتاق بیرون میرفتم اما این کنجکاوی لعنتی نمیزاشت.

پس روی مبل نشستم و لبتاپم رو روشن کردم و وانمود کردم که مشغول کار با لب تاپم!

اون هم معذب شروع به لباس پوشیدن کرد اما بالاخره وقتی لباس زیرش رو پوشید نتونست خودش رو کنترل کنه حوله از روی تنش کنار رفت

موهای تنش بور بودندو آنچنان قابل رویت نبود اما با همین اوصاف هم وقتی حوله کنار رفت تن سفید و برف و بلوریش مشخص شد!…

تنش کاملا تمیز شده بود و اونقدری سفید شده بود که ناخودآگاه نگاهم رو به خودش خیره کرد…

 

متوجه شدم که کمی آزرده شده اما هرچی دقت کردم چیزی رو نفهمیدم! آخه ژیلت نبود که تن و بدن رو ببره! اپیلاسیون نبود که بدن رو‌کبود کنهو خون مردگی ایجاد کنه!

هیچ چیزی نداشت برای اذیت کردن!….

گفتم شاید خسته است تا ظهر توی شرکت نگه اش داشتم واذیتش کردم،لبخندی بهش زدمو گفتم:عزیزم استراحت کن!

و اون لبخندی زد و روی تخت نشست.من هم بهش لبخند زدم و دوباره تایید کردم:بخواب عزیزم

سری به عنوان تایید تکون داد و همینکه خواست پاش رو روی تخت دراز کنه لب به دندون گرفت.

تعجب کردم از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و پرسیدم:عزیزم چیزیت شده؟!

فوری خودش رو جمع و جور کرد سیخ سر جاش نشست :نه

ابروهام رو درهم کردم کنارش نشستم : چرا یه چیزیت شده لبت رو به دندون گرفته بودی چرا؟!

هول و دستپاچه گفت:نه نه اصلا اینطور نیست

ابروهام رو درهم کردم:روویسا جان!…عزیزم!… قربونت برم من شوهرتم خب؟! از من نباید چیزی رو پنهون کنی الان یک چیزی تو رو آزرده دوست ندارم سوال پیچت کنم خودت بگو چیه اینطور اذیتت کرده؟!

رنگ از روش پرید سرش رو به زیر انداخت:هیچی

ابروهام رو درهم کردم:بلند شو لباست رو دربیار!

و اون با ترس درحالیکه چشمهاش از حدقه در اومده بود به من نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:نه

ابروهام رو بیشتر درهم کردم:زود لباست رو دربیار

و اون با ترس از جای خودش بلند شد و قدمی به عقب برداشت:نه

همونطور که به عقب میرفت ؛ دوباره صورتش مچاله شد و لبش رو به دندون گرفت.

نگران شدم از جام بلند شدم درحالیکه به سمتش میرفتم:رویسا جون عزیزم من که نامحرم نیستم من شوهرتم!…به من بگو چی شده که اینطور صورتت مچاله میشه داری نگرانم میکنی ها!

و اون ابروهاش رو درهم کردو سرش رو به زیر انداخت.

نمیدونستم چش شده و این داشت دیوونه ام میکرد!

به سمت کمد رفتم و پیراهنی رو درآوردم و به سمتش اومدم.

یک پیراهنی که حلقه ای بود از کمر کلوش میشد و تا روی زانوهاش بودبه سمتش گرفتم:این رو بپوش!…

با تعجب به پیراهن نگاه کرد و بعد به من خیره شد لبخندی زدم:بپوش عزیزم

لباس رو ازم گرفت و من به سمت لب تاپم رفتم دوباره مثلا خودم رو مشغول انجام دادن کار کردم.

وقتی لباس رو میپوشید زیر چشمی به تنش نگاه کردم. وقتی حوله از روی تنش افتاد پاهاش کامل در معرض دید بود !چیزی نشده بود!…

پس نمیفهمیدم چرا صورتش اونطور مچاله شده!

از جام بلند شدم به سمتش رفتم به دستهاش هم نگاه کردم. هیچ چیز نشده بود دست و پاش سالم بود پس چی شده بود که این اینطور به خودش میپیچید؟!….

 

دست و پاش که سالم بودم پس مشکل از اینجا نبود!

شاید موعد سیکل ماهیانه اش بود درحالی که
بهش نگاه می کردم گفتم:عزیزم به چیزی احتیاج نداری؟

گنگ تو چشم هام نگاه کرد و گفت:نه!

و چون متوجه حرفم نشد دوباره تکرار کردم:مثلا به پد بهداشتی احتیاج نداری؟

مات و مبهوت تو چشم هام نگاه کرد!چرا متوجه نشده بود؟!

مگه این دختر تابحال سیکل نشده بود؟ نگاهش کردم و گفتم:رویسا جان؟

تو چشم هام نگاه کرد و گفت: بله؟

بهش خیره شدم و گفتم:عزیزم تو سیکل شدی؟

با تعجب بهم نگاه کرد:چی؟

__ماهیانه شدی؟

باز هم بهم نگاه کرد و گفت:چی؟

باید کلمه نافرم خودش رو به کار می بردم:عزیزم پریود شدی؟ تا به حال رگ شدی؟

و اون درحالی که هفت تا رنگ عوض می کرد، فوری نگاهش رو از من دزدید و به دست خودش خیره شد و درحالی که احساس می کردم نفسهاش بالا نمیاد زمزمه کرد:بله!

لبخندی روی لبهام نشست و گفتم:الان هم شدی؟

سرش رو بلند کرد . کوتاه بهم نگاه کرد و دوباره نگاهش رو دزدید و درحالی که سر به زیر می نداخت گفت:نه نشدم!

خب خداروشکر سیکل هم نشده بود!
دست و پاش هم که سالم بود پس مشکل از کجا بود؟!

هر چی فکر می کردم به جای نمی رسیدم!
لعنت به من که مغزم گاهی اوقات ارور می زنه!

اون پودر رو روی دست ، پا و بدنش زده بود و همونطور که داشتم فکر می کردم یکهو به یک نتیجه ای رسیدم!

گفته بود اگر جایی از بدن خیس باشه پودر روی بدن بخوره بدن زخم میشه!!!!

به سمت رویسا برگشتم گفتم:رویسا؟!

هنوز خجالت می کشید بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:بله؟

__عزیزم جایی از بدنت زخم نشده؟!

و کاملا متوجه شدم آه کوتاهی کشید و رنگ از صورتش پرید.

ای وای بر من! پس حدسم درست بود! بدنش زخم شده بود بهش نگاه کردم:رویسا به من نگاه کن!

سرش رو بلند کرد و به من خیره شد: من یک ملافه بهت میدم!و خودم بیرون میرم!لباس زیرت رو در میاری و روی تخت دراز می کشی!…. پاهات رو از هم باز می کنی و ملافه رو روی خودت می کشی خب؟!….

و اون هم سری به عنوان تایید تکون داد و من به
سمت کمد رفتم و ملافه رو درآوردم و به سمتش برگشتم.

ملافه رو روی تخت گذاشتم و گفتم:استراحت می کنی تا خوب بشی متوجه شدی؟

و اون سری به عنوان تایید تکون داد و من لپ تابم
رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.

روی مبلی توی راهرو نشستم و لپ تابم رو روش گذاشتم.

جرات نمی کردم به اتاق کار خودم برم!

لعنت به من که مثلا خواستم از سر اپیلاسیون و بریدن تیغ نجاتش بدم! یه بدبختی عظیم تر روی سرش هوار کردم!

ای وای بر من! اگر زخم شده باشه موقع دستشویی
رفتن بچه بیچاره بد زجری رو تحمل میکنه!…

خواستم ابروش رو درست کنم چشمش رو هم کور کردم!

 

شروع به قدم زدن توی راهرو کردم.کمی بالا و پایین کردم.

اما هرچی بیشتر راه می رفتم برعکس همیشه که فکرم آروم می شد اینبار عصبی تر میشدم!

یک مرتبه فکری به ذهنم رسید گوشیم رو برداشتم و وارد اتاق کارم شدم.

شماره رامین رو گرفتم:به به اوین جان ما شماره شما رو روی گوشیشمون دیدیم!…. آخرین باری
که زنگ زده بودی یادت میاد کی بود؟! اون سالی بود که اومده بودی آمپول بزنی یادت هست؟ یه هفت هشت ده سال پیشی میشه!

لبخندی روی لب هام نشست و گفت:اه رامین بس کن دیگه خوبه هفته پیش تو شرکتم بودی دیگه!

_ بله من که میام شما نمیاید!,.. چی شده؟! باز کجا آمپول داری یادم افتادی؟!

لبخندی روی لب هام نشست و گفتم:ببین یه سوال داشتم!

مکثی کرد و گفت: بگو زایمان داری؟

ابروهام رو درهم کردم و گفتم:اه رامین دو دقیقه ساکت شو بزار حرفم رو بزنم نمی دونم چه طوری باید بگم!

برای کسی که پودر موبر استفاده کرده و بدنش سوخته چی خوبه؟!

مکثی کرد و گفت: تو؟!

__بله؟

__پودر مو بر؟

پوفی کردم و گفتم: بله

__بعد کجاتو استفاده کردی؟ کجاتو سوزونده؟

عصبی شدم و گفتم: اونش دیگه به شما ربطی نداره شما فقط حرفت رو بزن!

مکثی کرد و گفت: خب من باید بدونم کجات رو سوزوندی دقیقا بگو کجات رو سوزوندی؟!

خاک بر سرم با این روش ابداع کردنم!

آبروی خودم رو به باد دادم!… اون به درک!….
دخترک بیچاره رو سوزوندم!…. مکثی کردم و بعد از دقایقی گفتم:ببین رامین نمی تونی کاری واسه آدم بکنی اذیت نکن!

مکثی کرد و گفت:بابا اون پودر مو بر نباید تو رو بسوزونه!…. آخه تو جایی نداری که زخمش کنی
بعدش اینکه من باید بدونم کجاست اگه دسته یه چیزی بگم گه پائه یه چیزی بگم!….

با هزار تا خجالت گفتم: همون جای حساس!

هیعععع عمیقی کرد و گفت:خاک بر سرم! بچه ام از دست رفت! این همه وسیله اون ژیلت لامصب رو خدابرای چی خلق کرده پودر مو برت کجا بود؟ خاک بر سرم خواجه شده رفته!…

ابروهام رو درهم کردم و گفتم:اه رامین لال شی یه کلمه می خوای به آدم حرف بزنیا این همه ادا و اطوارت کجا بود؟ !

مکثی کرد و گفت: اوین

پوفی کردم و گفتم: زهره مار بنال

__نه خداییش خودتی؟

مکثی کردم بلاخره که چی؟! باید متوجه می شد!

__رامین من دارم ازدواج می کنم خانمم نمی تونه از وسایل های دیگه استفاده کنه و از پودر مو بر استفاده کرده و الان سوخته!دقیق بگو چی کار کنم؟!

وقتی این حرف ها رو می زدم رگ های گردنم ورم کرده بود!

از تصور این که الان رامین توی ذهن خودش زن من رو چه طور تصور میکنه دست هام مشت شده بود و تو دلم هر چی بد و بیراه بودبه خودم گفتم!

اون رگ کردیم بلند شده بودو اصلا نمی تونستم صبر کنم تا رامین حرفش رو تموم کنه !

دلم می خواست همون لحظه قطع کنم اگر بخاطر رویسا نبود گوشی رو قطع می کردم رامین رو بلک
لیست مینداختم و دیگه به هیچ عنوان بهش زنگ نمی زدم و آخر هم گوشی رو به زمین می کوبوندم

فوری گفت:تریا مسینولون ان ان یا کالاندولا!

و گوشی رو قطع کرد.

تعجب کردم! خدایا چرا این ؛ این حرکت رو کرد؟
چرا این رفتار رو کرد ؟ من باید باهاش این طور برخورد می کردم؛ اون چرا این رفتار رو کرد؟!

و با تعجب نگاهی به گوشیم کردم. خوب شد حالا داروها رو طوری گفت که به یادم بمونه!

گوشی رو قطع کردم و به سمت داروخونه رفتم و دارو رو گرفتم و برگشتم.

نمی دونستم وارد اتاق بشم یا نه! این دختر رو شرمنده بکنم یا نه!….

اما بالاخره دل به دریا زدم و وارد شدم!…..

 

آروم وارد اتاق شدم وبهش نگاه کردم. خوشبختانه خوابش برده بود. ملحفه رو روی تنش کشیده بود اما معلوم بود که پاهاش رو از هم باز کرده!

نمیدونستم میتونم بهش نزدیک بشم یا نه!… اما وقتی به خودم فکر کردم دیدم من هیچ حسی به جنس مخالف ندارم و دیدن یا ندیدن اون هیچ کاری باهام نمیکنه!…

پس پماد رو‌ گرفتم وبه سمتش نزدیک شدم. باید میدیدم وضعیتش در چه حاله!… آروم روی تخت نشستم. ملحفه رو طوری از روش برداشتم که متوجه نشه!…

وقتی نگاهم به پاهای سفید کشیده اش افتاد ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست!

این دختر زیبا و لوند قرار بود مال من باشه قرار بود همسر من باشه قرار بود همدم من باشه!

درحالیکه به پاهاش نگاه میکردم نگاهم ترسیده و آروم آروم به سمت رون پاش رفت.

میترسیدم یکمرتبه بهش نگاه کنم.خودش خواب بود اما نمیدونستم این چه حسی بود که میخواستم آروم پیش برم!

نگاهم رو بالاتر بردم و با دیدن اون تن ظریف و زیبا که حالا از زخمی که شده بود به سرخی میزد یه حسی تو من بوجود اومد که ته دلم رو به قلقلک انداخت!

صورتم جمع شد و آروم خودم به سمت بدنش کشیدم.

ای وای بر من اون تن سفید و زیبا رو به چه روزی انداخته بودم تموم بدنش زخم شده بود و دل من ضعف کرده بود.

بیشتر خم شدم و نگاهی بهش انداختم. از اون زخمی که شده بود تنم بی حس شده بود ولی هرچی بهش نگاه میکردم انگار این حسی که هنوز برام ناشناخته بود بیشتر به سراغم میومد!

آروم پماد رو باز کردم و روی بند انگشتم ریختم و بعد دستم رو به سمتش بردم. نگاه که به انگشتهام کردم انگشت های دستم میلرزید.

این چه حسی بود که خودم هم نمیفهمیدم اما این رو میدونستم من عقیم بودم و به هیچ طریقی برام هنوز قابل اجرا شدن نبود.

دستم رو به سمتش دراز کردم و روی نازش نشوندم…

یه حس دیوونه کننده ای مغزم رو به ویز ویز انداخته بود!

خودم هم نمیفهمیدم چیه اما دلم می‌خواست بیشتر درکش کنم. انگشت رو آروم روی زخمش پایین و بالا کشیدم.

دوباره روی انگشتم پماد زدم و روی اون سمت بدنش هم کشیدم.

یک چیزی توی مغزم بهم میگفت؛ حس های مردونه ام داره اذیتم میکنه!

خودم هم نمیدونستم چمه! هیچ چیزی رو درک نمیکردم؛ اما ازاینکه الان این حس داشت اذیتم میکرد عوض اینکه بدم بیاد خوشم هم اومده بود!

این دختر تونسته بود یه احساسی تو من ایجاد کنه!

لبخندی روی لبهام نشست و ناخودآگاه دستم رو نوازش وار روش کشیدم و بعد روی پاهاش گذاشتم تا پایین پاهاش اومدم.

یک چیزهایی داشت تو من متولد میشد که نوید یک زندگی خوب رو بهم میداد!

همونطور که داشتم با لبخند به پاهاش نگاه میکردم تکونی خورد و از جاش پرید.

و یکمرتبه جیغ کوتاهی کشید که من از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و فوری جلوی دهنش رو‌گرفتم :هیییش منم اوین داشتم برات پماد میمالیدم!

ترسیده به چشمهای من خیره شد و من لبخندی بهش زدم درحالیکه تو چشم هاش خیره میشدم بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم.

این دختر میتونست اون زندگی آرومی که یک عمر آرزوش رو داشتم به من ببخشه! اول کمی ترسیده بود؛ اما وقتی لبخند و بوسه ی روی موهاش رو دید کمی آرومتر شد.

من درحالیکه توی چشم هاش خیره میشدم:بدنت خیلی بد سوخته پماد زدم!

و بعد دوباره پماد رو به دست گرفتم روبه روش نگه داشتم:چهار پنج ساعت صبر میکنیم دوباره این رو میزنیم!

و اون فقط سری تکون داد لبخندی زدم: حالا میتونی لباس زیرت رو بپوشی!

معلوم بود هنوز هم ترسیده اما بخاطر اینکه تونسته بودم اعتمادش رو جلب کنم کمی آروم شد!

نمیخواستم اون رو بترسونم اما واقعا داشت من رو به اوج میرسوند!… باید با مادر صحبت کنم عقدمون رو هرچه زودتر برگذار کنه!…

درست بود که عقیم بودم و هیچ حسی نداشتم اما داشتم برای اینکه با اون به یک زندگی عادی برگردم بی تاب میشدم!

این دختر میتونست من رو درمون کنه و از همین الان بیتاب اون لحظه ای بودم که قرار بود با این دختر به اوج برسم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیدی غم،
2 سال قبل

ادمین جون یه سری به رمان های منم بزن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x