رمان آبرویم را پس بده پارت 11

4.7
(11)

 

-راستش اقای رسولی من دقیقا همون حرفی که شما زدید رو به رحیمی گفتم ولی اون هوچی گری راه انداخت وقضیه رو ربط داد به خانم نجفی ..

دستی روی پیشونیم کشیدم تا یکم اعصابم راحت بشه .

-خانم نعمتی اینبار که گذشت ولی سری بعد اگه خواستید کسی رو اخراج کنید بعد از ساعت کاری اینکارو انجام بدید که این جوری کارخونه بهم نریزه ..

-بله اقای رسولی حق باشماست ..اشتباه از من بود …

با خستگی گفتم ..

-نه خانم نعمتی این اشتباه تقصیر هیچ کس نبود ..این خانم راه بدی روبرای امرار معاش انتخاب کرده بود ..وطبیعتا باید اخراج میشد ..ببخشید که امروز کنترلم رو از دست دادم بفرمائید سرکارتون ..

خانم نعمتی که رفت موندیم من وارکیده ..ارکیده همچنان سر به زیر کنار در ایستاده بود ..

زیرلب گفتم ..

-من مجبور بودم ازتون حمایت کنم ..

ارکیده هم بدون اینکه سر بلند کنه جواب داد ..

-ولی مجبور نبودید آبروش رو ببرید ..

با عصبانیت چند قدم به سمتش رفتم ..

-مگه ندیدید؟ داشت من وشما رو بی ابرو میکرد ..

ارکیده با متانت جواب داد …

-انتظار دیگه ای ازش نداشتم ..این نظر وفکر همه ی بچه هاست که من به خاطر جاسوسی وزیر اب زنی تونستم پیشرفت کنم .

با صبوری جواب دادم ..

-ولی من وشما که میدونیم این نظر اشتباهِ… ومن موظف هستم برای اولین واخرین بار جلوی افکار منفی بچه ها راجع به شما رو بگیرم ..

-من احتیاجی به اینکار نداشتم چون خود شما اولین کسی بودید که این حرف رو تو دهن ها انداختید ..

دستهام یخ کرد وقفسه ی سینه ام سنگین شد ..به ارومی زمزمه کردم .

-درسته من اشتباه کردم وحالا هم سعی دارم هرجوری میتونم اشتباهم رو جبران کنم ..

-اقای رسولی من این حرف رو نزدم که شما بخواید عذرخواهی کنید .. خیلی وقته که کارهای شما رو بخشیدم ..اونقدر بدی از ادمها دیدم که بدی های شما درمقابلش هیچیه ..

من شما روبه محبت های پدرتون بخشیدم ..ولی فراموش نکنید ..یه سری حرمت شکنی ها ..یه سری اشتباهات جبران نشدنیه ..هیچ وقت نمیشه اب رفته رو بگردوند …پس بی جهت خودتون رو درگیر مشکلات من نکنید …

برگشت وبه سمت در رفت که میون راه ایستاد ..

-با وجود تمام این حرفها ..به خاطر پشتیبانی ولطفتون ..ممنونم ..با اجازه ..

اطاق که ازحضور ارکیده خالی شد .سست شدم ورو اولین صندلی افتادم ..حق با ارکیده بود ..یه سری اشتباهات هیچ وقت جبران نمیشد ..مثل آبرویی که من از ارکیده برده بودم ..

“ارکیده”

وسط ساعت کاری بود ومن طبق معمول این چند وقته یه پام تو انبار بود ویه پام تو اطاق مونتاژ..از سالن مونتاژ که بیرون اومدم نگاهم به حاج رسولی افتاد ..از صبح که دیده بودمش رنگ وروی پریده اش نگرانم کرده بود ..

الان هم مثل صبح بود ..دل نگرون جلو رفتم ..

-حاج رسولی ؟؟خوبید …؟

سرکه بلند کرد از اون همه ضعف ورنگ پریدگیش دلشوره به جونم افتاد ..

-چی شده حاج رسولی ..؟حالتون خوب نیست ..؟

دستش رو روی سینه اش گذاشت ..

-چیزی نیست ..

-ولی رنگ وروتون پریده ..

-عیب نداره خوب میشم ..

اونقدر نگران سلامتی حاج رسولی بودم که این حرفها نمیتونست من رو قانع کنه ..

-نه حالتون خوب نیست ..باید استراحت کنید …

-گفتم که …حالم …آخ ..

رنگ حاج بابا به کبودی زود ودستش سینه اش رو مشت کرد ..بی اختیار صدا زدم ..

-حاج بابا

با چندتا قدم بلند خودم روبهش رسوندم ..زودتر از اونکه بهش برسم ..چشمهاش بسته شد وروی زمین افتاد ..

-یا خدا .یا امام زمان ..حاج بابا یکی کمک کنه …

بعد از اون تمام اتفاقات شاید تو عرض نیم ساعت گذشت ..اورژانس اومد وحاج بابا رو که تشخیص سکته قلبی داده بودن رو برانکارد خوابوندن

تمام مدت گریه ام قطع نمیشد ..با زور وبه اجبار کنارتختش تو امبولانس نشستم وبه اقای سیاحی گفتم تا به امیرحافظ خبر بده ..

گوشه ی استینش رو گرفتم وزار زدم ..

-حاج بابا تروخدا خوب شو ..دلت میاد فاطمه وامیرحافظ رو تنها بذاری ..حاج بابا التماست رو میکنم ..

ولی چشمهای بسته ی حاج بابا دلم رو به درد میاورد ..با چشم غره ی دکترِ بالا سر حاج بابا صدای هق هقم رو تو سینه خفه کردم

تمام مدت نگاهم وبه صورت نورانیش و محاسن یک دست سفیدش که زیر ماسک اکسیژن مخفی شده بود..دوختم

-خدایا من حاج بابام رو از تو میخوام ..درسته که گل چینی ..درسته که گل هات رو از بین بنده های خوبت سوا میکنی…. ولی حاج بابام نه ..

من تازه دارم جبران میکنم ..هنوز بنده ی محبت های این مردم ..من رو بدهکارش نذار ..دستش رو از دنیا کوتاه نکن …این مرد حق داره ..

به اندازه ی تمام خوبی هایی که به من کرده حق داره زنده باشه وبه دیگران نور ورحمت بده …خدایا شده از عمر من بگیرو به عمر حاج بابا اضافه کن ..به من ببخشش خدا ..این مرد رواز بزرگی ورحمت خودت میخوام ..

دم بیمارستان که رسیدیم ..اشکام رو کنار زدم واز امبولانس پیاده شدم ..تخت روون میرفت ومن هق زنان به دنبالش …هردعایی که میتونستم میکردم تا خدا قضا وقدرش رو به تعویق بندازه ..که ملک عزرائیل رو از حاج بابام دور کنه …

که الان وقت مردن حاج بابا نبود ..وقت چشم بستن ونبودنش نبود …حاج بابا باید میبود تا به امثال من کمک کنه ..تا دست نوازشی به گوش بچه های یتیم وبی پناه بکشه ..

درراهرو بسته شد ومن پشت بخش سی سی یو اوار شدم …به انتظار نشستم ونگاهم رو به همون دایره ی قرمز رنگ ورود ممنوع دوختم ..

اشکام ته کشیده بود وگه گاهی میچیکید …حالا که ارومتر شده بودم فقط ذکر میگفتم ودعا برای سلامتی حاج بابا بدرقه ی راه دکترها وپرستارها میکردم ..

همینکه میدونستم تا حالا زنده است ویه سکته ی خطرناک رو رد کرده امیدوار بودم ..همینکه میدونستم فعلا داره نفس میکشه برام کافی بود ..

با صدای سایش کفش هایی که به سرعت بهم نزدیک میشد ضربان قلبم بالا رفت ..وای امیرحافظ بود ..حتی قدرت گفتن حقیقت رو بهش نداشتم …امیرحافظ بود وعلاقه اش به حاج بابا …چه جوری میتونستم تو چشمهاش خیره بشم وبگم که چه بلایی سر پدرش اومده

چنان استرس ونگرانی ای توصورتش بود که دلم براش کباب شد ..اگه منِ غریبه این جوری برای سلامتی حاج بابا پرپر میزدم ببین امیرحافظ وخونواده اش چه میکنن ..

نرسیده بهم ..ازجا بلند شدم ..میخواست بره تو بخش که جلوش رو گرفتم ..

-صبر کنید ما اجازه نداریم بریم …

رنگ وروی امیرحافظ چنان پریده بود که نگرانش شدم ..

-حاج بابا .؟؟.حالش …؟

لبهاش خشکیده بود وبه قدری نفس نفس میزد که حتی نمیتونست حرفش رو کامل کنه ..

با بغض نالیدم ..

-نمیدونم هنوز دکتر حرفی نزده ..

دوباره خواست از کنارم رد بشه که دستهام رو بلند کردم ودوباره راهش رو سد کردم ..

-یکم صبر کنید اقای رسولی ایشالله که حالشون خوب میشه …

چشمهای امیرحافظ ازنگرانی دودو میزد ورو صورتم میچرخید ..کاملا مشخص بود که تو حال خودش نیست ..احساس میکردم اون هم بغض کرده

-اصلا …اصلا چیشد؟ ..اون که صبح خوب بود ..

-نه نبود از صبح حال ندار بود تا نیم ساعت پیش که قلبش درد گرفت وازحال رفت ..دکتر اورژانس میگفت یه سکته ی خطرناک رو ردکرده ..

امیرحافظ با این حرف من فرو پاشید ..دستش رو توی موهاش فرو کرد وناباورانه با چشمهای درشت شده از ترس زمزمه کرد .

-نه نه ..خدا ..سکته …؟؟حاج بابا..

بغض تو گلوم پررنگ تر شد ..اشکهام اماده ی چکیدن بود ..حال امیرحافظ بدتر از اونی بود که فکرش رو میکردم ..عقب عقب رفت تا جایی که به دیوار رسید وهمونجا از پا دراومد ..

عکس العمل های امیرحافظ به حدی شدید بود که ترسیدم نکنه بلایی به سرش بیاد ..از جلوش رد شدم وبا همون قدم های بلند از ابخوری گوشه ی سالن یه لیوان اب براش اوردم

حتی تا برگشت من هم از جاش بلند نشد بالای سرش وایسادم ..دلم اتیش گرفت ..بیچاره امیرحافظ …. خیلی خوب میتونستم تمام حالت هاش رو درک کنم ..من هم یه روزی همین طور بی پناه بودم ..

-اقای رسولی ..اقای رسولی ..؟؟

به ارومی صداش کردم امیر حافظ با نگاه های گنگ سر بلند کرد ..

-یکم اب بخورید یه موقع حالتون بد میشه …

نگاهش رو ازمن به لیوان تو دستم چرخوند ..بی حرف لیوان رو از تو دستم گرفت وسرکشید ..اونقدر بی پناه ومظلوم بود که دلم کباب شد ..بیچاره امیرحافظ …

-اقای رسولی بلند شید ..دعا کنید براش ..

چونه اش منقبض شد وسیبک گلوش بالا وپائین رفت ..از اون همه درد توی وجودش دلم خون شد ..

از جا بلندشد ولی همون جا موند ..نگاهش بی حرف خیره به علامت ورود ممنوع بود ..دستهای مشت شده ورگهای برجسته ی پیشونی وگردنش دلم رو پیچ داد ..

-اقای رسولی دعا کنید ..فقط از ته دل دعا کنید ..

نگاهش رو به سمتم چرخوند ..بازهم فکش منقبض شد ..انگار که بغضش رو قورت داد …ولی نه اشکی از چشمهاش سرازیر شد نه بغضش ترکید ..به جای اون اشکی از چشم من سرخورد …کاش گریه میکرد .کاش یه حرفی میزد تا اروم بشه ..این جوری که داره تو خودش میریزه داغون میشه …زیر لب زمزمه کردم ..

-دعا کنید اقای رسولی ..برای حاج بابا دعا کنید …

-یعنی خدا دعام رو قبول میکنه …؟

-معلومه که میکنه ..فقط از ته دل صداش بزنید ..

چشمهاش از قطرات اشک برق زد ..زیر لب زمزمه کرد .

-حاج بابا همه چیز منه ..

همون جور اروم زمزمه کردم ..

-میدونم …

-همه ی دارو ندار من از زندگیم عزیز وحاج بابان …

-میدونم ..

-خدای زمینی من حاج باباست ..

-میدونم میدونم ..

-اگه بره ..؟؟

با اشکهایی که دیگه نمیشد کنترلشون کنم وسط حرفش پریدم ..

-نمیره….نگید ..

-اگه بلایی سرش بیاد ..؟؟

داشتم از درد امیرحافظ غمباد میگرفتم ..

-نمیاد ..

اشکام بی محابا میبارید ولی بغض امیرحافظ نمیشکست ..

-اگه دیگه نبینمش ..؟

-توروخدا نگید اقای رسولی ..دعا کنید که هیچ کدوم نشه ..خدا صدای دلهای شکسته رو خوب میشنوه ..

-یعنی ممکنه صدای من رو هم بشنوه ..؟

-میشنوه …

-ولی من رو سیاهم …

-همه هستیم ..

-بنده ی خوبی نبودم تا حالا ..

-کدوممون بودیم ..؟

-باورکنم که صدام رو میشنوه …

-فقط اسمش رو بگید میشنونه ..؟

تو نگاهم خیره شد پلک زدم واشکام دوباره چکید ..برای اولین بار تو چشمهای سیاهش خیره شدم وتمام قوت قلبم رو تو نگاهم ریختم …

امیرحافظ پلک زد وسر بلند کرد .. نگاهش رو به سقف دوخت وزیر لب زمزمه کرد ..

-خدا …

چشم رو هم گذاشتم وهمزمان باهاش صدا زدم ..

-خدا …

چشم که بازکردم صورت امیرحافظ خیس از اشک بود ..پراز نشان بندگی وپشیمونی ..خدایا بزرگیت رو یه بار دیگه بهمون نشون بده …

(من خدایی دارم، که در این نزدیکی هاست

نه در آن بالاها

مهربان، خوب، قشنگ

چهره اش نورانیست

گهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد)

صدای بازشدن در باعث شد به سمت دکتر پرواز کنیم …

-چی شد خانم دکتر …؟

-الحمدالله حالشون بهتره ..شما دخترشون هستید ..

نگاهی به امیرحافظ انداختم ..واز ته دل گفتم ..

-بله ..

-پدرتون یه سکته ی فوق العاده خطرناک رو رد کردن ..فعلا علائمشون ثابت شده ومشکل نگران کننده ای ندارن .ولی دو سه روزباید تحت نظر باشن تا بعد منتقل بشن به بخش …

-میشه ببینیمشون ..؟

-ازپشت شیشه میتونید ولی الان نه ..

دکتر که رفت ..دستهام رو به سمت اسمون بلند کردم وزمزمه کردم

-خدایا شکرت …

دستهام رو روی چشمهای اشکیم گذاشتم وبازهم گفتم ..

-بزرگیت رو شکر ..

دستهام رو که پائین اوردم نگاه خیس امیرحافظ تو نگاهم نشست ..

-ممنون به خاطر دعاهات …

لبخند شیرینی زدم ..

-دیدین خدا صداتون رو شنید ..

با صدای سایش کفش دوباره به سمت عقب برگشتم ..ساجده خانم وفاطمه بودن که با صورتهای خیس بهمون نزدیک شدن ..

امیرحافظ با دیدن مادرش به استقبالش رفت ودراغوشش گرفت ..منم به سمت فاطمه رفتم صدای نگران ساجده خانم دلم رو خون کرد ..

-چی شده امیرحافظ ..؟چه بلایی سر بابات اومده ..؟

-چیزی نیست عزیز هرچی بوده تموم شده…

-مگه چی شده ..؟

-اینقدر بی تابی نکن عزیز ..حال خودت هم خوب نیست ..بیا بشین ..تا برات بگم ..

فاطمه دستم رو چنگ زد ..

-ارکیده حاج بابام ..

-بهتره ..خدا رحم کرد ..حالش خوب میشه ..

ادامه ی حرفم رو زمزمه وار گفتم ..

-یه سکته ی خطرناک رو رد کرد ..

-وای وای ..

-ارومتر فاطمه جان ..ساجده خانم نشنوه ..

-حالا کجاست ..؟

-سی سی یو ..

-مگه نمیگی رد کرده پس چرا اونجا ..؟

-باید وضعیتشون بهتر بشه ..بعد بیارن تو بخش ..نگران نباش عزیزم ..خدا بزرگه …

***

گریه های مردونه ی امیرحافظ واشک شوق ساجده خانم وفاطمه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ..تو این خونواده محبت وعشق موج میزد ..محبتی که تو هرقطره اشک وهر ذکر ساجده خانم برای طلب سلامتی حاج احمد اقا خوابیده بود ..

وقتی که از پشت شیشه ی بخش سی سی یو ..برای اولین بار حاج رسولی رو دیدم قلبم فشرده شد ..حاج رسولی نصف شده بود با این قلب مریض ..

ساجده خانم وفاطمه رو اروم کردم یکم که خیالم راحت شد تازه یاد سرووضعم افتادم ..اونقدر ذهنم درگیر بود که با همون روپوش کار اومده بودم بیمارستان ..

زنگ زدم به مامان وازش خواستم یه چادر برام بیاره …مامان شیرین همینکه جریان رو فهمید راه افتاد ..میگفت این مرد حق بزرگی به گردنمون داره باید تو سختی ها به خونواده اش کمک کنیم ..

باورم نمیشد که محبت حاج بابا …حتی مامان شیرین بی حس و حال من رو که کمترین قدمی برای کسی برنمیداشت به چه تکاپویی انداخته بود ..

مامان شیرین یک سره به راه افتاده بود تا غمخوار دل دردمند خونواده ی حاج رسولی باشه ..

با دیدن مامان شیرین وامید به سمتشون رفتم ..مامان پلاستیک چادر رو به دستم داد وبدون حرف اضافه ای به سمت ساجده خانم وفاطمه که از گریه ی زیاد نایی برای حرف زدن نداشتن رفت ..

امید برادرانه امیرحافظ رو بغل کرد واونوقت بود که امیرحافظ بغض های مونده تو گلوش رو رها کرد ویه دل سیر گریه کرد ..

یک ساعت بعد بود که تازه معنی محبت های حاج رسولی رو به عینه دیدم ..اینکه وقتی دست کسی رو میگیری …وقتی یکی مثل من رو با محبت هات مدیون خودت میکنی ..اونوقته که معجزه ی محبت در دلها رو میبینی …

یک ساعت بعد بخش سی سی یو ..پراز کارکنان ودوستان حاج رسولی بود ..جوری که تو ساعت ملاقات نیمی از کارکنها تو حیاط منتظر موندن تا بتونن حتی برای یه لحظه حاج رسولی رو ببین ..

چشمهای باز حاج رسولی رو که دیدم دلم اروم شد ..با سنگینی نگاهی سربلند کردم ..چشمهای سرخ امیرحافظ بود ..

لبخند ارومی زدم هردو به یه چیز فکر میکردیم ..خدا به دل مهربون خونواده وتک تک این ادمها نظر کرده بود وحاج رسولی رو بهمون برگردوند ..

سرم رو به شیشه تکیه دادم وخیره شدم به لبخند ملایم حاج رسولی که بی منت به کارکنهایی که از پشت شیشه براش دست تکون میدادن هبه میکرد ..با تموم شدن ساعت ملاقات بود که همه ی کارکنها یه سره به کارخونه برگشتن ..

خیالم که راحت شد من هم همراه بقیه به سمت کارخونه راه افتادم …نگاه مشتاقم رو برای بار اخر به حاج بابا دوختم وزیر لب زمزمه کردم ..

-خدایا چند بار دیگه بگم شکر؟ ..میدونی که شکر گفتن هام هیچ وقت تمومی نداره …خدایا شکر ..

عصر جمعه بود وخونه پراز هیاهو …پراز صدا وشلوغی ..چادرم رو یه بار دیگه رو سرم صاف کردم ونگاهی تو ائینه به خودم انداختم ..باید خودم رو اماده ی بدترین کنایه ها وزخم زبون ها میکردم ..

اماده ی نبرد با اعضای فامیل وزبون بازهای تلخ سخن ..یه نفس عمیق کشیدم از ته دل …اونقدر عمیق که ریه هام فضا کم اورد ..

من سخت تر از اینها رو هم پشت سرگذاشتم مطمئنا شنیدن چهار تا کنایه وکلفت زیاد هم سخت نیست ..ولی اعتراف میکنم که سخت بود …هنوز هم شنیدن نتیجه ی اشتباهاتم برام نفس گیر بود ..

سربلند کردم وخیره شدم به سقف اطاقم ..خدایا هستی..؟بیا پائین …بیا نزدیک ..نزدیک نزدیک ..من الان به دستهای گرمت نیاز دارم ..

منم اون ارکیده ی تکیده ونازک که اگه تو نباشی نفس کم میاره ..اگه تو نباشی حرفها تو دلش تلمبار میشه …عقده میشه ..طوفان میشه ودیگه چیزی از ارکیده باقی نمیذاره ..

باش خدایا …پیشم باش… بیا کنارم .. جز تو کسی دردهام رو نمیدونه ..سختی هام رو ندیده ..بیا خدا بیا با هم بریم تو دل این کنایه ها ..

نکنه تنهام بذاری خدا ؟بدجوری تو این لحظات محتاج یه لبخندتم که دلم قرص بشه ولبهام مهرسکوت بخوره میون اون همه کنایه ..

یه نفس دیگه ..اینبار دیگه نفس هام سنگین نیست ..خدا بود وخدا …همین مرا بس ….

برای اولین بار بعد از طلاقم دستگیره ی در رو پائین اوردم ودروبازکردم ..بریم خدا ..بریم برای یه جنگ دیگه …

(خدا ان حس زیبایی است که در تاریکی شب ها

زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را

همانند نسیم دشت میگوید

: کنارت هستم ای تنها)

***

-ارکیده جان دیگه باردار نشدی ..؟

نگاه خسته م رو به گلهای روی میز دوختم …دورم شلوغ بود ..زنها ودخترهای فامیل جمع شده بودن تا این ارکیده ی شکسته رو بعد از سه سال ببینن …

برام مهم نبود ..هیچ کدوم از سوالهاشون ..هیچ کدوم از کنایه هاشون ..خدا پیشم بود ودلم قرص ..باکی نداشتم از تمام این زخم زبون ها ..

صدای سارا تو گوشم پیچید ..

-حق داری …اون جوری که تو بچه ات رو سقط کردی اگه عیب ناک هم میشدی تعجبی نداشت ..حالا راستش رو بگو ..خودت نمیتونی باردار بشی یا نخواستی ..؟

عکس العمل من یه اه فرو خفته است .ویه زخم دیگه رو جگرم ..جواب سوال سارا رو نداده ..مونا ازگوشه ی دیگه ی جمع میپرسه ..

-حالا چرا با چادر گل گلی اومدی؟ ..ما ها که خودمونی هستیم ..

یه لبخند نیم بند رو لبم نشوندم .

-من این جوری راحت ترم مونا جان ..

-چی شده از وقتی زن سپهر شدی چادر چاقچوری شدی ..؟

-خودم این جور خواستم ..

بینیش رو با ناز جمع میکنه .انگار که داره به یه موجود عقب مونده نگاه میکنه ..

-وای تو که این مدلی نبودی ..

-خب اشتباه میکردم عزیزم ..

با ناز دستش رو حرکت میکنه ..جوری که انگار داره خودش رو باد میزنه

-وای من اینقدر بدم میاد از چادر ..اون هم تو این گرمای سالن ..چه جوری تحملش میکنی ..؟

-تحملش نمیکنم عزیزم ..بهش عشق میورزم ..

بیتا به جای مونا حرف رو ادامه میده ..

وا ارکیده کم کم داریم به عقلت شک میکنیم ها .مثل این حاج خانم های جلسه ای حرف میزنی …

وبا مسخره گی ادام رو دراورد ..

( بهش عشق میورزم ..)

-مگه حاج خانم ها چه جوری حرفی میزنن …؟

-همین عشق به خدا وشروورها ..

اخم هام تو هم رفت …خدا ناراحت نشو باشه ؟..جاهلن ..عشقت رو ندیدن ..مثل من نبودن که تو اون شب سیاه به دامن خودت پناه بیارن …مثل من نبودن که لمس کنن چه قدرقشنگ میتونی تقدیر ادم رو از این رو به اون رو کنی …تو ببخش ..

-بیتاجان عزیز دلم ..اگه از نظر تو شرووره از نظر خیلی ها نیست ..باید به اختلاف عقاید همدیگه احترام بذاریم …

-نه بابا مثل اینکه مخت عیب کرده ..هرچند با اون افتضاحی که تو باراوردی بعید هم نیست ..

ملایم ومتین واروم لبخند مهربونی میزنم ..جز این کاری نمیتونم بکنم …خودم رو برای بدترین حرفها اماده کردم …من مقاومتراز همه ی انسان های روی زمینم ..

-عزیزم ..من اشتباه کردم درست ..افتضاح بار اوردم اون هم درست ..ولی الان سعی دارم که جبرانش کنم ..شما هم سعی کن از اشتباه من عبرت بگیری وخودت رو درگیر روابط پوچ قبل از ازدواج نکنی …

زود گارد میگیره وبا حرص میگه ..

-داری بهم تیکه میندازی ارکیده ..؟

-نه حرف دلم رو زدم ..چون این زندگی رو چشیدم ..چون سختی هاش رو دیدم ..پشیمونم بیتا جان ..خیلی پشیمون …سه سال از زندگی وعمرم حروم شد ..با مردی پیمان بستم که حتی یه درصد هم برام ارزش قائل نبود ..

روزهایی رو گذروندم که فکر کردن بهش برای شما ها مثل کابوسه ..گلایه هم از خدا ندارم ..خودم کردم ..تاوانش رو هم با پوست وخونم دادم ..ولی شماها نکنید ..همین …

-چه مثل خانم جلسه ای ها رفتی بالای منبر ..

یه نفس عمیق دیگه ..این افکار ..این عقیده های ریشه گرفته تو وجودشون درست نمیشه ..نه خدا …؟پس سکوت بهترین جوابه ..

یه لبخند زدم وبی حرف از جا بلند شدم وازجمعشون بیرون اومدم …

چندقدم بیشتر برنداشتم که پدرام سرراهم سبز شد …

-به به دختر عمه ی فراری ما …احوال سرکار خانم …؟

نگاهش رو دوست ندارم خدا ..این نگاه ها رو خوب میشناسم . …اینکه وقتی میفهمن یه زن مطلقه است ..جدا شده است ..اونوقته که نگاهشون رنگ سیاهی میگیره …رنگی که هنوز بعد از این همه وقت نفهمیدم چه رنگیه ..

-خوبم اقا پدرام ممنون ..

-اوه اوه چه لفظ قلم ..باز گشتت به دروان مجردی مبارک ..خوش میگذره ..؟

-به لطف شما ..

-چه خبر ..

-سلامتی ببخشید من باید برم ..

برای خلاصی از دست پدرام ونگاه های کنجکاو بقیه به اشپزخونه میرم ..تواون جمع راحت وازاد مثل یه وصله ی ناجور تو چشمم

وارد اشپزخونه که میشم صدای پچ پچ ها قطع میشه ونفس من راحت تر از سینه بیرون میاد ..ولی با سرچرخوندن برق چشمهای مامان شیرین دلم رو لرزوند ..دست ازادم رو دور شونه اش حلقه کردم ..

-ببخشید مامان ولی باور کن دیگه بدون چادر نمیتونم …

-عیب نداره عزیزم ..اونقدر عاقل شدی که راهت رو خودت انتخاب کنی ..هرچند که بارویه ی زندگی خونواده های ما هم خونی نداره ..

دلم میگیره ..مامان شیرین هم درک نمیکنه ..خدا ..هیچ کس جز تو وخونواده ی حاج رسولی درکم نمیکنن ..هیچ کس …

-میخوای برم تو اطاقم مامان .؟

-نه برو بشین از این حرفها هم ناراحت نشو ..یه مدت که بگذره ..ابها از اسیاب میوفته وحرف تو یادشون میره ..

ومن امید دارم به اون روزی که اردها بیخته والک ها اویخته بشه ..تا شاید یکم از این داغ جگر سوز کنایه ها اسوده بشم ..

(کز دیو و دَد ملــولم و

انســـــــــــــــانــم آرزوست…!)

***

ساعت از یک نصفه شب گذشته بود که خونه تو سکوت شبانگاهی غرق شد راهی اطاقم شدم ..ودررو پشت سرم بستم ..

سرم رو تکیه میدم به درو از همونجا نگاهی به پنجره ی باز اطاق وقرص کامل ماه میندازم .

میگذرم از حرفها ..کنایه ها ….شاید هم تهمت ها..میگذرم از واژه های امل ومتحجر وعقب مونده ..

میگذرم ازدرد پوزخند هایی که با شنیدن نماز خوندن من رو لبها نشست .میگذرم از پیشنهاد های شرم الود ومضحک خاله خان باجی های مجلس برای ازدواج مجددم …

میگذرم خدا ..میگذرم واز کسی کینه به دل نمیگیرم ..وقتی میدونی سرمنشا تمام این حرفها ..تمام اون سختی ها ..تمام این سه سال پوچ شده تو زندگیت خودت هستی واراده ی خودت اونوقته که نمیتونی خرده بگیری ..

اونوقته که با سرکج کرده حرفها رو میشنوی وبرای بار هزارم با خودت میگی که اشتباه از من بود ..

اولین قدم کج مال من بود ..ولی خدا ..باور کن با این که میدونم خودم باعث همه ی این اتفاقات شدم ولی بازهم برام سخته ..خیلی سخته خدا ..

ارکیده ات داره ذره ذره کم میاره ..داره از تو میپاشه ..درسته که دیگه سایه ی بی سایه گی سپهر رو سرش نیست ..درسته که دیگه تجاوز ولگد تو فالش نیست …

ولی ..ولی این زندگی هم سختی های خودش رو داره ..انگار که هیچ وقت قرار نیست مشقت هاش تموم بشه ..

خدایا ..کفره ..اگه ازت بخوام تمومش کنی؟ ..اره میدونم کفره ..میدونم …ولی چه کنم ؟..

یه وقتهایی درد ادم رو ناشکر میکنه ..کافر میکنه ..امشب هم از اون شبهاست ..که دارم کافر میشم ..خدا شونه هات رو به من قرض بده …امشب ..اینجا وتو این لحظه .. دلم یه اغوش گرم خدایی میخواد …

(اینجا همه هر لحظه می پرسند:

_ “حالت چطور است؟ ”

اما کسی یکبار از من نپرسید:

_ ” بالت…؟؟)

بالاخره بعد از تقریبا یه ماه روز امتحان رسید ..نمایش محصولات درنمایشگاه تجهیزاب الکترونیکی ..حالا که بعد از اون همه بدو بدو به اینجا رسیده بودیم موقع برداشت حاصل نتیجه ی اون همه زحمت بود ..

حاج بابا هنوز دوران نقاحتش رو میگذروند ونمیتونست درکنارمون باشه ولی امیرحافظ واقای سیاحی وخانم نعمتی ودراخر طاها تمام کارها رو انجام دادن …ومن به خاطر شرایط دستم مجبور شدم فقط یه گوشه بایستم تا توی دست وبالشون نباشم ..

چادرم ورو سرم مرتب کردم ونگاهی به غرفه امون انداختم ..با دیدن دستگاه کنترل سه فازی که امیرحافظ کنار بقیه ی محصولات گذاشت بی اراده لبخندی روی لبم نشست که همون لحظه امیرحافظ سر بلند کرد وبا دیدن لبخندم چشمهاش درخشید ..

همینکه اون امیر حافظ …حالا دیگه اونقدر عوض شده بود که برای نظراتم ارزش قائل بشه برام کافی بود …

-بفرمائید خانم نجفی ..

به سمت طاها چرخیدم که یه لیوان یه بار مصرف چایی رو به سمتم گرفته بود ..

-ممنون چرازحمت کشیدید ..؟

-زحمتی نبود ..

بی اراده سرچرخوندم که نگاهم با نگاه خیره وموشکافانه ی امیرحافظ گره خورد ..به اجبار سرم رو با خوردن چایم گرم کردم …

کم کم با گشایش نمایشگاه سرمون شلوغ شد وهرکدوم مشغول توضیح یا جواب دادن به افراد بازدید کننده شدیم …

***

امیرحافظ”

-بله ..البته این دستگاه …کنترل تک فاز ..یکی از بهترین محصولات شرکت ماست که فروش بالایی هم داره …

مرد نگاه دیگه ای به بروشور دردستش انداخت ویه کارت از روی کارتهای روی میز برداشت …

سرم که خلوت شد نگاهم روبه بقیه دوختم ..وبی اراده به حرکات ارکیده خیره شدم ..داشت با طمانینه ولبخند زیبایی راجع به سنسورها توضیح میداد …

چنان قشنگ وروون توضیح میداد که محو ملاحت وگیرایی صورتش شدم ..نمیدونم چقدر گذشته بود که یه لحظه به خودم اومدم ..

-داری چی غلطی میکنی امیرحافظ …؟دختر مردم رو دید میزنی ..؟

اخم هام تو هم رفت …واقعا کارم زشت بود …نمیدونم چرا این کارو میکردم من که ادم چشم چرونی نبودم ..

سعی کردم نگاهم رو بگیرم ولی ..بی اراده ..بدون اونکه حتی دلم بخواد هراز چند گاهی یه بار ..به صورتش ولحن بیانش دقت میکردم

دروغ چرا ..گناه شیرینی بود …اینکه بایستم واز دور نظاره گر ارامش معنوی وجودش بشم …

دستم بی اراده مشت شد ..به نهیب وجدانم سعی کردم گوش بدم وخودم روبا مرتب کردن وسائل روی میز مشغول کردم تا نکنه یه وقت کنترل نگاهم از دستم دربره ودوباره به اون فرشته ی اروم نگاه کنم ..

ارکیده”

نگاهم رو به افراد اندک تو سالن دوختم ..وحواسم به هیچ جا نبود ..امروز برخلاف روزهای اول نمایشگاه خلوت واروم بود وتعداد کمی برای دیدن محصولات اومده بودن ..

با بی حوصلگی نگاهم رو به تک وتوک افرادی که دررفت وامد بودن دوختم وتو گذشته ها سیر میکردم ..یاد سپهر وازارهاش بدجوری هوای دلم رو مثل اسمون امروز ابری کرده بود

از اون روزهایی بود که دلم میخواست به جانماز ساجده خانم پناه ببرم ویه دل سیر با خدای خودم دردو دل کنم ..تا شاید یکم از باری که روی دوشم به شدت سنگینی میکرد سبک بشه ..

قلبم تیر میکشید وصحنه هایی که سپهر مثل ملک عذاب به جونم میوفتاد وهرروز بیشتر از قبل روح وروانم رو داغون میکرد جلوی چشمهام جولان میداد ..

امروز بدجوری خسته بودم …خسته از زندگی ..خسته از این تکرار مکررات ..امروز دلم یه دل سیر گریه میخواست …

-خانم نجفی بفرمائید ..نسکافه گرفتم ..

ظرف یه بار مصرف طرح دار رو از دست امیرحافظ گرفتم وبا کسالت خیره شدم به بخارهای روی لیوان …

حالم خوش نبود ..امروز بد جوری افتضاح بودم ..خراب وویرون ..کاش اصلا نمیومدم …با این تن خسته وذهن بسته …هیچ کاری از دستم برنمیومد ..

-حالتون خوب نیست …؟

-نه ..

پاسخم بی اراده بود ..ولی حقیقت …حالم خوش نبود ..کابوس زندگی با سپهر تو این روزهای بارونی بدجوری ازارم میداد ..

-اگه کسالت دارید میتونید برید من هستم ..

با ناراحتی نفس سنگینم رو بیرون دادم …

-نه مشکلی نیست ..

صدای کشیده شدن صندلی هم باعث نشد سرم رو بلند کنم …امیرحافظ صندلیش رو با فاصله ی معقولی کنارم گذاشت وگفت ..

-مشکلی پیش اومده ..؟

با همون حس بد تو وجودم تنها گفتم ..

-نه …

-پس چی شده ..؟

نمیدونم چه جوری …اصلا چرا ..به خاطر چی …زبونم تلخ شد

-مگه فرقی به حال شما داره ..؟

آنا لبم رو به دندون گرفتم …اخه به این بیچاره چه ربطی داشت که دلت گرفته …این بنده ی خدا از وقتی که برگشتی سرکار هوات رو داره پس چرا عقده ی دلت رو سر این خالی میکنی ..؟

سر بلند کردم وبا شرمساری به صورت درهم امیرحافظ نگاه کردم ..

-ببخشید اقای رسولی من امروز حال وهوای مناسبی ندارم …

صدای گرفته اش اعصابم رو بهم ریخت ..

-عیب نداره ..

ولی ابروهای تو هم امیرحافظ میگفت که خیلی از دستم دلخور شده ..بغض تو گلوم بیشتر شد …حق نداشتم ناراحتیم رو سر امیرحافظ خالی کنم …

حق نداشتم وقتی که سعی داشت کارهاش رو جبران کنه کنایه بزنم …اگه من هم اینکار ومیکردم چه فرقی بین من واون امیرحافظ گذشته بود ..؟

نمیدونم چرا ولی بی اراده به حرف اومدم…شاید برای اینکه جبران کنایه ام روکنم ..شاید هم برای اینکه به کسی نیاز داشتم تا فقط به حرفهام گوش بده …

امروز بعد از چندوقت که خودم رو به فراموشی زدم ..یاد سه سال زندگی مشترکم داره بدجوری ازارم میده ..

چشمهام از درد اون روزها خیس شد …لیوان نسکافه ی سرد شده ام رو روی میز گذاشتم …که صدای امیرحافظ رو شنیدم ..

-متاسفم ..

اه ناخواسته ای کشیدم ..سردرد ودلم باز شده بود ..دیگه برام مهم نبود که امیرحافظ همون مرد طعنه زن گذشته است ..یا اصلا یه مرد غریبه ..من فقط دنبال یه هم راز میگشتم …یه کسی که فقط گوش بده …واون شخص تو این لحظه امیرحافظ بود ..

-شما تقریبا از همه ی زندگی من با خبر هستید …سپهر مردی بود که من همه چیزیم رو به خاطرش دادم ..ولی اون …چی برام به یادگار گذاشت ..؟ یه دست گچ گرفته ویه عالم حسرت واین روح وروان داغون ..

قطره ی اشک بی اجازه از گوشه ی چشمم سرخورد با سرانگشت رد اشک رو پاک کردم وبی اراده به سمت امیرحافظ چرخیدم ..

-من زن بدی نبودم اقای رسولی ..خدا خودش میدونه که همه ی هست ونیستم رو به پاش ریختم ..خونواده ام طردم کردن ..با فقر وتنگ دستی ساختم ..درحالی که میدونستم شوهرم از لحاظ مالی بی نیازه ..

با یاد اوری عطرهای مختلف روی پیرهنش ..چونه ام لرزید ..

-بهم خیانت میکرد ومن بازهم صبر میکردم ..

نگاه امیرحافظ هم مثل من ابری شد ..

-یعنی من بد بودم ..؟

امیرحافظ تنها زمزمه کرد …

-نه نبودید ..

-پس چرا این جوری باهام تا کرد ..؟چرا به من مثل یه انگل نگاه کرد؟ ..من چیزی از اون زنهایی که باهاش بودن کم نداشتم ..پس چرا ..؟

بغض تو گلوم نذاشت حرفم رو ادامه بدم ..واقعا با چه رویی داشتم این حرفها رو به امیرحافظ میزدم ..؟

سرم رو بالا بردم تا اشکهای جمع شده تو چشمم سرازیر نشه …

-اصلا نمیدونم چرا این حرفها رو برای شما گفتم ..ببخشید اقای رسولی من ..اصلا نباید حرف میزدم ..

سر برگردوندم که صدای خسته ی امیرحافظ باعث شد دوباره به سمتش بچرخم ..

-منم یه روزی مثل شما بودم ..یه روزی فکر میکردم نیمه ی گمشده ام رو پیدا کردم ..اسمش ریحانه بود ..یه دختر چادری معمولی که تو همسایگیمون زندگی میکرد …

با تعجب منتظر ادامه ی حرفهاش بودم ..اینکه امیرحافظ داشت از خودش وزندگیش میگفت بیش از حد برام عجیب بود …

-به حریم زندگیمون احترام نذاشت ..وبا زنی دوست شد که کم کم باعث تغیراتش شد ..اون روزهای جهنمی همه راهی رو رفتم ..تا زندگیم رو حفظ کنم ..تا به زنی که فکر میکردم بهم علاقه منده …نشون بدم که تا چه حد به خودش وزندگی مشترکمون اهمیت میدم ..

ولی مشکل اینجا بود که خواسته های اون با خواسته های من فرق داشت ..به نظر اون زندگی یعنی لذت بردن از لحظه ها ..اون هم درکنار دوستهاش ..اون هم به هرقیمتی ..

دیگه من براش مهمترین نبودم ..زندگی دونفرمون رو نمیخواست ..تا جایی پیش رفت که یه روز تو پارتی گرفتنش واز کلانتری زنگ زدن ..

تو چشمهام خیره شد انگار دیگه تو این عالم نبود ..مثل من رفته بود به گذشته های سخت …

هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم اون امیرحافظ مغرور ..طعنه زن ..همچین ادمی باشه …کسی که تو زندگیش شکست خورده ..حالا تازه داشتم رفتارش رو درک میکردم …اون همه نفرت رو هضم میکردم ..

-میدونید چی به سرم اومد ..؟میدونید چه بلایی به سر اعتماد واعتبارم اورد ..؟من حتی مهریه اش رو هم تمام وکمال دادم تا شاید دل به دلم بده ..تا شاید دوستهای ناخلفش رو رها کنه ولی اون دیگه من رو نمیخواست ..ازش جداشدم ..

نفسش به قدری سنگین بود که صداش رو ضعیف میشنیدم ..

-شدم اون مردی که شما دو سال پیش دیدید ..یه ادم کینه ای …لجام گسیخته وزخم خورده ..فکر میکردم باقی زنها هم مثل ریحانه ان ..حتی ..حتی شما …

بد خنجری خورده بودم ..زخمم التیام نیافته…. شما وارد زندگیمون شدید ..میدونید حالا که اروم ترشدم ..حالا که دوسال ونیم از اون روزها میگذره …حالا که سعی کردم گذشته رو فراموش کنم ..

میبینم نهایت بی انصافی رو درحقتون کردم ..ولی باور کنید ..که نمیخواستم

 

نفرت از مکرهای زنانه کورم کرده بود ..ریحانه باهام بد تاکرد ..منه ساده رو خراب کرد ..هیچ وقت نفهمیدم تو زندگی چی میخواد …پول…اسم ورسم ..تفریح …؟

زندگیمون رو به چی فروخت خانم نجفی ..؟ به هیچ ..به سه دونگ خونه ی پدری که مهریه اش بود ؟..به چی فروخت ..؟

امیرحافظ که سکوت کرد ..نفس حبس شده درسینه ام ازاد شد ..صورتم از گریه خیس بود ..از درد مشترکی که بین من وامیرحافظ بود …

نگاه براق از اشک امیرحافظ دلم رو سوزوند ..چه دردهای ناگفته ای داشت این مرد …چه درد مشترکی داشتیم ما…هردو به خاطر همسفران بی معرفتمون زندگیمون رو باخته بودیم …حس هایی تو دلمون جمع شده بود که هیچ جوری پاک نمیشد ..

با دیدن جعبه ی دستمام کاغذی پلک زدم ..چند تا دستمال بیرون کشیدم که امیرحافظ به حرف اومد ..

-دو سال ونیم پیش که از ریحانه جدا شدم ..همه ی مشکلاتم رو بچه گاه انداختم گردن خدا …گفتم اگه این زن قسمتم نبود چرا سر راهم قرارش دادی؟ ..

چرا کاری کردی که بهش دل ببندم که اون جوری دل ازدست بدم وحالا تبدیل بشم به این ادم بی منطق وسنگی …که همه رو با دید نفرت میبینه؟ ..از خدا بریدم خانم نجفی ..

شدم این موجود منفور ومنفعلی که شما دیدید ..پراز عقده ..پراز نفرت ولجام گسیخته ..ولی بعدها فهمیدم راه رو اشتباه رفتم ..حالا برگشتم سمت خودش ..میدونم که شما هم مثل من ..از این درد بی درمون پناه بردید به خدا …

بهتره دیگه فکر گذشته ها رو نکنید ..یه سری اشتباهها رو باید انجام بدیم ..تا یه سری تجربه به دست بیاریم …

-ولی به چه بهایی اقای رسولی …؟ به بهای ویرون شدن زندگیمون ..؟

-اره ..حتی به بهای ویرون شدن زندگیمون …این انتخاب خودمون بوده غیر از اینه …؟

-نه نیست ولی یه وقتهایی که دلم میسوزه با خودم میگم که چرا انتخابم تا این حد کورکورانه وبچه گانه بوده ..؟

-شاید به خاطر اینکه نمیدونستیم ذات واقعی شریک زندگیمون چیه …؟شاید همون جور که من عاشق یه چادر ویه اسم شدم ..شما هم دل به یه سری مسائل پوچ بستید …

حرفش حقیقت بود …

-خانم نجفی فراموش کردن گذشته ها امکان ناپذیره ..ولی تو همین روزمرگی ها گم میشه واز ذهن وفکرمون دور میشه ..سعی کنید بهش فکر نکنید …همون جوری که من هرروز وهرلحظه سعی میکنم اون گذشته ی تلخ رو از ذهنم دور کنم …

-ولی وقتی مثل من کلی حرف پشت سرتون باشه دیگه نمیتونید به این راحتی گذشته ها رو از ذهنتون دور کنید …

-من شما روهمیشه قوی دیدم ..چه اون وقتی که ازارتون میدادم ..چه حالا که همه ی شرایطتون عوض شده …مطمئنم این بار هم میتونید از پس این حرفها بربیاید …

دیگه حرفی نمونده بود ..حق با امیرحافظ بود ..باید گذشته رو رها میکردم ولی امروز نه ..فردا …ازفردا سعی میکنم بشم همون ارکیده ی مقاوم این چند ماه ..

ولی امروز میخوام ضعیف باشم ..میخوام زار بزنم ..میخوام دردهایی که سپهر با شرارت به وجودم تزریق کرد رو بیرون بریزم …امروز دیگه نمیتونم …

-اقای رسولی میتونم برم خونه ..؟

اون هم مثل من بود ..درد ودل های مسخره ام ..امیرحافظ رو هم به دره ی عمیق گذشته ها پرت کرده بود ..

-برید خانم نجفی من هستم ..خیالتون راحت …

از جا بلند شدم وچادرم رومرتب کردم ..کیفم رو برداشتم ودوباره گفتم ..

-متاسفم اقای رسولی حرفهای من باعث شد تا شما هم یاد گذشتتون بیفتید …

-عیب نداره …یه وقتهایی دوره کردن گذشته باعث میشه دیگه اون حماقتها رو مرتکب نشیم …برید خانم نجفی ..امروز رو خوب استراحت کنید که من فردا جورتون رو نمیکشم …

یه لبخند تلخ زدم واز غرفه بیرون اومدم …یه جورهایی از امیرحافظ ممنون بودم .. امیرحافظ تنها کسی بود که فقط گوش داد …نه بهم کنایه زد …نه دلسوزی ..گوش داد ..این بهترین کاری بود که میتونست برام انجام بده ..

 

“امیرحافظ ”

از اون روز ابری ودل گیر ..حال وهوام عوض شده ..تمام فکر وذکرم شده ارکیده نجفی …

ارکیده ای که با اون بار روی دوشش …با اون سه سال سختی ومحنتی که کشیده ….حالا اونقدر اب دیده ومعصوم به نظر میاد که یه وقتهایی شک میکنم درگذشته چنان اشتباهی رو مرتکب شده ..

یه وقتهایی فکر میکنم ارکیده یکی از ملائک خداست که توجسم ارکیده نجفی حلول کرده ..

هرکس دیگه ای بود به خاطر تک تک تهمت ها ..کنایه ها ..وازار هایی که دراون دوسال کشید ازم انتقام میگرفت ..بی محلی میکرد ..شاید هم بی حرمتی ..

ولی ارکیده نه تنها اینکارو نمیکرد بلکه با احترام واطمینانی که بهم میداد …باعث میشد هرروز بیشتر از روز قبل شیفته ی منش ورفتارش بشم ..

ارکیده معمولی بود ..خیلی معمولی تر وعادی تر از اون که حتی چهره اش تو ذهنت ثبت بشه …

ولی وقتی رفتارش رو میدیدی ..منشش رو ..وقار وارامشش رو …اونوقت بود که تو ذهنت یه حریم جدا برای خودش باز میکرد ..واین برای من سخت بود ..

سخت بود اعتراف کنم که همون دختری که دو سال تموم ازش متنفر بودم حالا برام نقش قدیسه ها رو پیدا کرده..که حالا فکر کردن بهش دغدغه ی روز وشبم شده .

.اینکه با وجود تمام ممانعت های فکری من ..بازهم هرلحظه وهرثانیه بهش فکر میکنم ..

حالا دیگه برام دشواره که چشم ازش بگیرم …میدونم کارم درست نیست ولی بی اراده کارهاش رو زیر نظر میگیرم ..به سرانگشتهای باریکیش خیره میشدم وبازهم به خودم غر میزنم …

-چشم بگیر امیرحافظ ..دوست داری کسی به ناموست چپ نگاه کنه …

-خب من که چپ نگاه نمیکنم …

-پس این نگاهی که تو داری مشکلی نداره هان ..؟پس اگه یه نفر به فاطمه این جوری نگاه کنی مشکلی نداری نه ..؟

سگرمه هام تو هم میره ومیجوشم ..

-اون یه نفر غلط میکنه …

-دیدی ؟خرخودتی شازده ..دل بکن …نگاش نکن ..داری گناه میکنی امیرحافظ ….بار عذابت به حد کافی زیاد هست ..زیادترش نکن ..

احساس میکنم این روزها بدجوری هوایی شدم ..هوایی هوایِ نفس هایِ ارکیده نجفی ..کسی که حالا شک ندارم که یکی ازبندگان معتبر خداست ..

کسی که اگه بدی دیده ..بدی نمیکنه ..اگه حرف شنیده .چنان این حرفها رو تو دلش تلمبار میکنه که حتی به ذهنت هم خطور نمیکنه چقدر صبور وساکته ..

ارکیده نجفی …کاش یه روزی میفهمیدم تو کی هستی ..؟

“ارکیده ”

بالاخره گچ دستم بازشد …بالاخره دست چپم از اون همه سنگینی ازاد شد ولی زنجیرهای غمی که به دور قلبم بسته شده بود باز نمیشد …

حس بدی داشتم …احساس میکردم دچار افسردگی شدم …حال وهوام خوب نبود …تلخ بودم …زهر شدم …

پوست چروکیده ی دستم رو دست کشیدم وزیر دوش حموم رفتم …دستم خوب شده بود …ولی قلبم چی …؟این روح زخم خورده چی …این سالهای پوچ شده چی ..؟

از اون روز ابری و درددل هایی که با امیرحافظ کردم دل گیرتر از گذشته شدم ..

نمایشگاه به روزهای اخرش نزدیک میشه ومن بی روح تر از قبل مثل یه ربات کار میکنم وسعی میکنم بغض ودل تنگی هام رو خاک کنم وبه زندگیم ادامه بدم ..

ولی نمیشه …هرکاری میکنم نمیشه و نمیتونم این دردی رو که توسینه ام موندگار شده فراموش کنم ..

این روزها هربچه ای که میبینم یه تیکه از جگرم کنده میشه …هرنوزادی رو دراغوش مادرش میبینم ..یه زخم کاری تراز نیش وکنایه ها قلبم رو مجروح میکنم ..این روزها بی اندازه درفراق بچه ی از دست داده ام میسوزم ..

با اینکه عمربچه ام به دنیا نبود ..با اینکه حتی حرکتهاش رو هم حس نکردم ..ولی بازهم بود ..وجود داشت وذره ای از وجودم بود که به خاطر حماقت هام …به خاطر اعتماد نا به جام از دستش دادم ..

خدایا دل گیرم ..بیش از اون که فکرشو کنی پشیمونم ..پژمرده ام ..این روزها نه بوی تربت ونه زبری دستهای ساجده خانم ونه حتی اغوش گرم مامان شیرین هم نمیتونن ارومم کنن ..

دارم پرپر میزنم تو این درد بی درمان ..دارم له میشم زیر بار این حس ناجوانمردانه ی مادرانه ..که تو این روزها بدجوری تو وجودم سر به طغیان گذاشته ..

خدایا چه کنم ..؟ دلم تنگه اون لخته ی خونِ روح نداشته است ..بوی بارون میاد ودلم باز هم میترکه از این درد ..

خدایا مرهمی نداری برای این زخم تو سینه ..؟ بدجوری تو این لحظه های دل تنگی …به دستهای مهربونت ..به خدایی ووحدانیت احتیاج دارم ..

***

-ارکیده ..؟ چته ..؟چند روزه که تو خودتی ..

امید بود که طبق معمول با همون نگرانی های خاص برادرانه اش سوال پیچم میکرد ..

-دلم گرفته داداش ..

-میخوای یه چندروزی مرخصی بگیری بریم مسافرت ..؟

همون جور که سرم رو به شیشه ی ماشین چسبونده بودم گفتم ..

-نه باید برم سرکار ..کارهای نمایشگاه وکارخونه لنگ میمونه …

-پس خودت چی ..؟حال واحوالت خوب نیست ..

-اره خوب نیستم داداش …

-خب بگو چته ..؟

بی هوا ..بدون اونکه حتی فکر کنم ..حرف دلم رو زدم …

-بچه ام رو میخوام ..

چنان سکوتی جو ماشین رو گرفت که به سمت امید چرخیدم ..رگهای روی پیشونیش برجسته شده بود ودستهاش فرمون رو مشت کرده بود …

-ببخشید داداش ..نباید میگفتم ..

دوباره سرم رو تکیه دادم به شیشه ..یه قطره اشک از گونه ام سرازیر شد ..خدایا میبینی ..؟ دارم دق میکنم از این درد …پس کو ارامش خدائیت …؟

-ولی اون بچه که ..؟

زیر لب گفتم ..

-حرومزاده بود؟ ..مایه ی ابروریزی ..؟بچه ام بود داداش …پاره ی تنم …پدرش هرکی بود مهم نبود ..مهم این بود که من مادرش بودم ..مهم حس من به اون بچه است که تو این روزها بدجوری داره داغونم میکنه …

سکوت جواب تمام درد ودل هام بود …حرفی نداشت ..حرف حسابم جوابی نداشت ..حرف دلم …هیچ پاسخی نداشت ..

“امیرحافظ ”

حال ارکیده خوب نیست ..چند روزه که خوب نیست ..چند روزه که حس میکنم شونه هاش خمیده تر شده ..لبخندهاش پژمرده تر ..

دل نگرونشم …یه حسی بهم میگه که ارکیده ناراحته ..زجر میکشه ..غصه داره …

دلم میخواد بهش بگم… چته ..حرف بزن ..لب باز کن ..من حرف نگاهت رو نمیفهمم …معنی سکوتت رو نمیخونم ..ولی چاره ای ندارم ..

من واون غریبه ایم ..نامحرمیم ..هرچند که تو این روزها …بی جهت حس میکنم هردومون مال یه سیاره ایم ….مال یه دنیای خاص ..ولی به هرحال از دو جنس متفاوتیم …

باید سکوت کنم ..باید درجواب حواس پرتی هاش حرفی نزدم ..تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که کارهاش رو بیشتر به دوش بگیرم ..

تا ارکیده راحت تر تو دنیای خودش غرق بشه ..تا راحت تربه دردی که هر روز بیشتر از دیروز داره تحلیلش میبره فکر کنه ..

این روزها فکرهای مختلف تو سرم چرخ میخوره ..ومهمترینشون ..طاها حسامیه ..وقتهایی که طاها دور وورش میگرده .اذیت میشم ..حرص میخورم .جوش میارم ..

خوشم نمیاد از این نزدیکی هاش ..از اون لبخند روی لبش ..که با دیدن ارکیده بازتر میشه ..از برق نگاهش میترسم ..

من هم مردم ..میدونم که پشت این چشمهای براق چی میگذره …میدونم که کی وچه جوری یه مرد این همه واله میشه ..

ولی اینها مهم نیست ..مهم درد ارکیده است که این روزها بدجوری مظلوم وگوشه گیرش کرده ..

خدایا یه کاری کن اروم بشه ..این جوری با این حالی که هرروزغمگین تر از قبل میشه دلم اتیش میگیره ..من به همون ارکیده ی سابق قانعم ..این ارکیده رو خودت درمان کن …

“ارکیده ”

بی اختیار به شکم نرگس خیره شده بودم ..به بچه ای که درحال رشد بود فکر میکردم …

دستم روی شکمم مشت شده بود …حواس زنانه ومادرانه ام بدجوری داشت خردم میکرد ..اگه بچه ام عمرش به دنیا بود ..الان سه ساله بود ..

حالا دیگه میتونست بدواِ…اسمم رو بگه ..دستش رو تو دستهام بذاره وغش غش برام بخنده ..میتونست من رو از محبت مادرانه سیراب کنه …

میتونست ..؟؟چونه ام لرزید ..خدایا ارکیده ات حسرت زده است ..داره این گوشه ی دنیا غمباد میگیره ..چه جوری با این درد کنار بیاد …؟

-ارکیده ..؟ارکیده کجایی پس تو ..؟

اشکم بی اراده چکید …چشم گرفتم از شکمش …که هرلحظه بهم میگفت هنوز هم داری میکشی …

هنوز هم به خاطر اون حماقتت باید تاوان بدی ..ومهمترین تاوان هم اون بچه ی سقط شده است ..این حسرت در دله …

-چته ارکیده ..؟چرا گریه میکنی ..؟

دستش رو دور شونه ام حلقه کرد ..بوی محبت مادری میداد این اغوش گرم ..خدایا منم میتونستم باشم …میتونستم عشق بدم به فرزندم ..به بچه ای که ممکن بود با بودنش خیلی چیزها تغیر کنه ..

بغض تو گلوم بیشتر شد ..اشکها هجوم اوردن به دریچه ی چشمهام …خدایا این چه حسیه ..که دست از دلم نمیکشه ..پس کی این داغ کهنه میشه ..؟

-الهی بگردم چته اخه …؟

اشکم رو با کف دست پاک کردم ..

-هیچی ..هیچی نیست ..

-اگه هیچی نیست پس چرا مثل ابر بهار گریه میکنی …؟

صدای مژگان باعث شد نرگس سر بلند کنه ..

-نرگس .کجا موندی ..؟ بیا وقت استراحت تموم شد ..

-اومدم ..

برگشت به سمتم ..

-ارکیده جان نمیخوای حرف بزنی ..؟

-حرفی ندارم نرگسی فقط دلم گرفته ..یکم که گریه کنم حالم رو به راه میشه ..

-اخه بدبختی اینه که روبه راه نمیشی الان نزدیک به دو هفته است که ناراحتی ..میخوای پیشت بمونم ..؟

-نه فقط اگه تونستی هوای مبتدی ها رو داشته باش تا من بیام …

نرگس که با چشمهای نگران رفت دیگه نتونستم بغضم رو مخفی کن …درد تلمبار شده تو دلم زیاد بود ..حسرت ها فراوون ….ولی این یکی جگرسوز ..

خدا بگم چیکارت کنه سپهر ..؟؟؟نفرینت کنم ..؟یا مثل ساجده خانم دعا ..؟ببین چه بلایی به سرقلب وروحم اوردی ..؟ببین من رو ….دارم از دست میرم از این غم …

(من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟)

“امیرحافظ ”

از اطاقم بیرون اومدم وبی اراده مثل این چند وقت به سمت اطاق مونتاژ رفتم ..کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که فرار از ارکیده امکان ناپذیره ..

تا وقتی اون بود وجذبه ی اروم وجودش …من مثل یه ادم مسخ ومدهوش بی اراده به دنبالش جاری میشدم ..

تو استانه ی دراطاق سرک کشیدم ولی صندلی ارکیده خالی بود ..چشم چرخوندم بازهم نبود ..دلم به شور افتاد ..پس جز اینجا کجاست ..؟

اقای سیاحی با دیدنم جلو اومد ..

-چیزی میخوای امیرحافظ ..؟

-خانم نجفی رو ندیدید ..؟

-نه بعد از وقت استراحت ندیدمش …

-باشه ..

از سالن فاصله گرفتم …پس کجا بود ..؟ یعنی هنوز هم تو رختکن خانم هاست ..؟

قدم هام بی اراده به سمت رختکن خانم ها چرخید ..گوشهام رو تیز کردم ولی صدایی نبود ..

بدون اینکه بخوام بازهم جلوتر رفتم ….انگار نیروی ارکیده من رو به خودش جذب میکرد …

دستم رو گذاشتم رو دستگیره ی در که با صدای ضعیفی عقب کشیدم ..

سرم رو جلوتر بردم ..صدای هق هق خفیفی میومد ..وبدبختانه من این هق هق های اروم رو خوب میشناختم ..ارکیده بود ..

ولی چرا .؟چرا داشت گریه میکرد ..؟کسی اذیتش کرده بود ..؟ طاها حرفی زده بود ..؟نکنه دستش درد میکنه ..؟

ذهنم پراز سوال بود ..وهیچ جوابی براشون نداشتم ..بی اراده انگشتم رو بالا بردم ویه تقه به در زدم …

-خانم نجفی اونجائید ..؟

بلافاصله صدای خش دار ارکیده بهم ثابت کرد که اشتباه نکردم .. ارکیده است که داره هق هق گریه میکنه ..ارکیده است که معلوم نیست برای کدوم دردش گریه میکنه ..؟

-بله اقای رسولی ..؟

-چند لحظه تشریف میارید ..؟

همونجا پشت در منتظر شدم تا بیاد همینکه بیرون اومد با دیدن چشمهای سرخش اخمهام تو هم رفت ..نه… مثل اینکه این جوری نمیشه ..

هرچی من دست رو دست میزارم تا یکم اروم بشه ..انگار که هرروز بدتر از دیروزش میشه ..باید میفهمیدم دردش چیه که چند روزه مثل مرغ سرکنده داره بال بال میزنه ..

-بفرمائید تو اطاقم ..

وزودتر از ارکیده راه افتادم ..

-اقای رسولی مشکلی پیش اومده …؟

-نه ..

همون جور که با قدمهای بلند میرفتم ارکیده هم پشت سرم با شتاب میومد ..

-تو نمایشگاه اتفاقی افتاده ..؟

-نه …

با قدمهای تند ازش فاصله گرفتم ودم دراطاقم وایسادم تا بهم برسه ..

دروبازکردم که ارکیده با همون صورت وچشمهای سرخ با نگرانی وارد اطاق شد

در رو پشت سرم بستم وبا دست به صندلی اشاره کردم ..ارکیده دوباره با نگرانی پرسید ..

-نمیخواید بگید چی شده اقای رسولی ..؟

ارکیده که نشست جلوش ایستادم ودست به سینه شدم …

-این شمائید که باید بگید چی شده ..؟

ارکیده سربه زیر انداخت

-من متوجه ی منظورتون نمیشم ..

دستهام رو پشت صندلی که دقیقا روبه روی ارکیده بود گذاشتم وکمی به سمتش خم شدم ..

-خانم نجفی چه اتفاقی افتاده که دوهفته است نه حواستون به کاره نه به نمایشگاه ؟؟..چرا مدام فکرتون یه جای دیگه است ..؟

انگشتهای دستهای ارکیده شروع به لرزش کرد …دلم براش سوخت ..

-ببخشید اقای رسولی من این چند وقته حواسم سرجاش نیست ..سعی میکنم دیگه تکرار نشه ..

نفسم رو با حرص فوت کردم… نشستم رو صندلی وبه نرمی گفتم ..

-خانم نجفی خدا خودش میدونه که این حرفها رو به خاطر کار کارخونه یا نمایشگاه نمیزنم ..بلکه به خاطر خودتونه ..نمیدونم چه مشکلی براتون پیش اومده که تا این حد اذیتتون میکنه …

با یاد اوری ظلم هایی که سپهر درحق ارکیده کرده بود پرسیدم ..

-نکنه موضوع مربوط به همسر سابقتون باشه ..؟

ارکیده از میز وسط دستمال کاغذی برداشت واشکهایی که حالا بی امان میبارید رو پاک کرد ..

-نه نیست ..

-کسی حرفی بهتون زده؟ ..شاید با مونتاژ کارها مشکل دارید ..؟

دوباره به هق هق افتاد ..خاک بر سرت امیرحافظ ..اینکه بدتر شد …

-نه ..

حرفم رو مز مزه کردم ..نگران بودم شاید به خاطر کارهای قبلی من ناراحته ..

-شاید من ..کاری کردم ..یا حرفی زدم ..؟

هق زد ..

-نه ..

-خب اخه پس چی شده ..؟

بازهم تنها اشکهاش رو پاک کرد ولی اونقدر بغض تو گلوش زیاد بود که به ثانیه نکشید که صورتش دوباره خیس شد ..قلبم فشرده شد

-خانم نجفی حرف بزنید با گریه که چیزی حل نمیشه ..

اروم نمیشد …اونقدر غصه دار بود که حجم غصه هاش رو… من هم میتونستم درک میکردم ..بی اراده با درد گفتم

-به خاطر حرفهای منه نه؟ …به خاطر حرفهایی که قبلا زدم؟ ..حالا بچه ها دارن ازارتون میدن ..

-نه نیست ..

-چرا تقصیر از منه ..من باعث شدم تا تو کارخونه بهتون احترام نذارن ..من باعث شدم این همه حرف پشت سرتون باشه ..

-نه نه نیست ..

-پس چیه که این جوری دارید گریه میکنید .

بازهم سکوت ….

-حرف بزنید خانم نجفی… شما که من رو نصفه جون کردید

– دل تنگ بچه امم ..

یه لحظه کپ کردم… ارکیده که بچه نداشت ..یعنی اون جوری که شنیده بودم یه بچه داشت که همون چند سال پیش سقط کرده بود ..پس از چی حرف میزد ..؟.

-راستش من گیج شدم شما که بچه ای نداشتید .؟

یه دفعه ای ارکیده از جا پرید ومثل کسی که تازه فهمیده چی گفته با لکنت گفت .

-ب..بخشید ..راستش اقای رسولی من ..من اصلا نباید میگفتم ..

خواست به سمت در بره که جلوش ایستادم ..

-صبر کنید… کجا میرید با این حالتون ..؟

حال ارکیده بدترشده بود وحالا رنگ وروش به زردی میزد ..لبهاش کبود شده بود وهمین قلبم رو بدتر از قبل فشرده میکرد

-من اصلا ….نفهمیدم چی گفتم …ببخشید ..نباید شما رو درگیر مسائل خودم کنم ..

سعی کردم ارومش کنم ..این جور که پیش میرفت بعید نبود از حال بره ..

-صبر کنید خانم نجفی ..اگه نمیخواید حرفی بزنید عیبی نداره ..فقط یکم بنشینید اروم شید بعد برید …

با چنان نگاه مصممی جلوش ایستادم که ارکیده بالاجبار دوباره با بی حالی روی صندلی نشست واینبار با خیال راحت شروع به گریه کرد ..

هیچ کاری از دستم برنمیوند ..من اصلا نمیفهمیدم که ارکیده راجع به چی حرف میزنه ..

شاید تو این سه سال بچه دار شده ..سپهر ازش گرفتتش ..ولی تا اونجایی که من یادمه ..هیچ بچه ای وجود نداشت ..

هق هق های ارکیده دلم رو ریش میکرد .از این همه بی مصرف بودن خودم حالم بهم میخورد ..حتی زبونم نمیچرخید که دلداریش بدم ..که بهش بگم صبورباشه ..که اینقدر بی تابی نکنه ..

دستهام مشت شد وبرای اینکه واکنش غیر طیبیعی نشون ندم ازش فاصله گرفتم وجلوی پنجره قدی کارخونه وایسادم ..تا شاید یکم از تلاطم ارکیده کم بشه ..

نمیدونم چقدر گذشت ولی با کمتر شدن صدای گریه هاش… یه لیوان اب براش ریختم ودوباره رو به روش نشستم ..

-خانم نجفی بسه دیگه ..حالتون بد میشه ها ..

بازهم جوابم هق هق بود ..

-کاری از دست من برمیاد ..؟

-نه …کاری ازدست هیچ کس برنمیاد ..

-پس این همه گریه چه دردی رو دوا میکنه ..؟

-دلم رو که سبک میکنه ..

-والا این جوری که من میبینم شما هرروز حالتون بدتر میشه که بهتر نمیشه ..اگه این گریه ها دوای درد شما بود ..حداقل باید تا الان حالتون بهتر میشد ..

-پس چی کار کنم ؟گریه هم نکنم که دق میکنم ..

قلبم گرفت ..زیر لب زمزمه کردم (خدا نکنه )..اگه بلایی سر ارکیده میومد …؟؟حتی بهش فکر هم نمیکردم …

-ببینید خانمی نجفی اگه بعد از چند وقت تا حدی بهم اطمینان دارید لااقل مشکلتون روباهام درمیون بذارید تا شاید یه راه حلی پیدا کردیم .

-هیچ راه حلی نیست من باید بسوزم وبسازم ..

دیگه کم کم داشتم عصبانی میشدم ..چرا اینقدر نا امیدبود ؟…ارکیده ای که من تو این دوسال شناخته بودم خم به ابرو نمیاورد ..

-خانم نجفی یه سوال میکنم… ازتون خواهش میکنم حقیقت رو بگید ..ازکدوم بچه حرف میزنید ..؟

برای اولین بار ارکیده رودربایستی رو کنار گذاشت وحرف زد ..

-بچه ای که چند سال پیش از دست دادم ..

نفسم حبس شد ..درست حدس زده بودم ..منظورش همون بچه ای بود که به خاطر کتک های برادر وپدرش از دست داده بود ..زمزمه کردم ..

-چطوری بعد از چند سال به یادش افتادید …؟

-از همون اول هم به یادش بودم ..ولی به خودم دلداری میدادم که حقش نبود به دنیا بیاد ..که اگه بدنیا میومد شاید هزار تا بلای دیگه سرش میومد …

اینکه اگه میبود وفرزند ادمی مثل سپهر بود هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم …ولی الان ..

نمیدونم ..به خدا نمیدونم ..فقط میدونم دلم براش تنگ شده ..بدبختی اینجاست که میدونم جاش تو این دنیا نبود ..ولی شما بگید …چه جوری به دلم بقبولونم که خدا یه حکمتی داشته ..؟

سکوت کرده بودم ..میخواستم ارکیده تا جایی که میتونه درد ودل کنه تا شاید دردش سبکتر بشه …زار زد

-این گناهِ که دلم برای اون بچه تنگ شده ..؟اینکه دلم میخواست علارقم همه ی اون بدی ها بازهم بود ومن حالا مادر یه بچه ی سه ساله بودم …؟

هربچه ای رو که میبینم ..هرمادری رو که میبینم دلم اتیش میگیره ..ولی هیچ کس درکم نمیکنه …همه میگن خداروشکر کن که نموند …

ولی من نمیتونم اقای رسولی ..نمیتونم ساکت باشم …دارم غمباد میگیرم وهیچ کس دردم رو نمیفهمه ..

همه فکر میکنن بایدخوشحال باشم که از دست سپهر نجات پیدا کردم ولی من نمیتونم …به خدا نمیتونم شاکر باشم که حالا مادر نیستم ..که بچه ای ندارم تا تو بغلم بگیرمش ..که اینقدر تنهام …که اینقدر حسرت زده ام …

صدای های های گریه اش بلند شد …

-به خدا دیگه نمیتونم ….

(این روزها زیادی ساکت شده ام …

حرفهایم نمی دانم چرا به جای گلو ،

از چشمهایم بیرون می آیند !!)

“امیرحافظ”

ارکیده که بعد از کلی گریه وغصه رفت… حالم دگرگون شده بود ..درسته که بچه نداشتم ..درسته که حتی زندگی مشترک درستی هم نداشتم ..ولی تا حدی احساسات مادرانه ی ارکیده رو درک میکردم ..

بهش حق میدادم ..وقتی که مهر طلاق تو شناسنامه ات میخوره …وقتی میفهمی که یه زندگی مشترک به پایانش رسیده ..احساس پوچی میکنی ..

هرچی که داشته باشی ونداشته باشی مهم نیست ..مهم اینه که تو مهمترین مرحله ی زندگیت باختی واین یعنی شکست ..

یعنی چند پله سقوط ..یعنی بفهمی که بعد از کلی مشکل وسختی کاخ رویاهات فروریخته وتو همچنان اندر خم یک کوچه ای …

حس های سرکوب شده درارکیده روخوب درک میکردم ..من هم مثل ارکیده یک شکست خورده بودم ..طعم تلخ جدایی رو هنوز مزمزه میکردم ومیدونستم هیچوقت از این حس بد و مزخرف راحت نمیشم ..

دلم میخواست یه جوری درد ارکیده رو کمتر کنم ..یه جوری بار روی دوش رو سبک کنم ..ارکیده بیش از اون که به چشم میومد افسرده بود ..با یاد اوری جایی که بعضی وقتها حاج بابا بهش سر میزد چشمهام برق زد …

شاید… شاید میتونستم کمکش کنم ..شاید ..؟اره ..شاید بتونم ..

به سراغ دفترچه تلفنم رفتم وشماره گرفتم ..باید تمام سعیم روبرای اروم کردن ارکیده به کار میبردم ..این کمترین کاری بود که به جبران بدی هام میتونستم انجام بدم ..

“ارکیده ”

پنج دقیقه مونده به پایان ساعت کاری امیرحافظ پیغام داد که به دفترش برم …استرس گرفتم ..یعنی چی کارم داره ؟..

با اون حرفها وگریه های بی وقفه ام ..از امیرحافظ خجالت میکشیدم ..دستهام یخ کرده بود و …روی مواجه شدن با امیرحافظ رو نداشتم …

نه حالا که تمام حس های مادرانه ام رو که حتی برای مامان شیرین هم عقده گشایی نکرده بودم طبق طبق عرضه اش کرده بودم …

حالا که اون تب وتاب اولیه ام فروکش کرده بود تازه فهمیده بودم که چه حرفهایی گفتم وهرلحظه بیشتر از قبل شرمنده میشدم …اینکه چرا وبه خاطر چی با امیرحافظ دردودل کرده بودم هنوز برای خودم هم مبهم بود ..

اخر سر بعد ازکلی کلنجار رفتن با دل ودستم ..همراه بقیه از سالن خارج شدم وبه سمت اطاق امیرحافظ رفتم …خداکنه حرفی به روم نیاره

از همونجا میدیدم که داره با خانم نعمتی صحبت میکنه …چند قدم مونده بهشون ایستادم تا حرفهاشون تموم بشه ..

-خانم نعمتی حواستون به بسته بندی ها باشه ..دیروز چک کردم یکی دوتا دستگاه اشتباهی بسته بندی شده بود ..

-باشه اقای رسولی ..از این به بعد خودم کارها رو چک میکنم ..

-پس من دیگه سفارش نکنم ..دوست ندارم هیچ کدوم از محصولات اشتباهی بسته بندی بشه ودوباره به کارخونه برگردونن …

-چشم خیالتون راحت چک میکنم ..

خانم نعمتی که رفت ..با استرس پرسیدم ..

-با من کاری داشتید اقای رسولی ..؟

امیرحافظ بدون اینکه نگاهی هم به سمتم بندازه ..سر به زیرگفت ..

-بله فقط لطف کنید یه چند لحظه تو اطاق منتظر باشید تا من برگردم ..

بالاجبار وارد اطاق شدم…شیشه ی قدی اطاق امیرحافظ باعث شد بی اراده به سمت پنجره برم …از جایی که وایساده بودم به خوبی میتونستم کارکنها رو ببینم که دسته دسته به سمت خونه هاشون میرفتن ..

چه چشم انداز قشنگی داشت این اطاق ..جوری که تا چند لحظه من رو از حال وهوام بیرون اورد

با خلوت شدن کارخونه بازهم به یاد امیرحافظ افتادم …نمیدونستم چیکارم داره .. …یعنی راجع به کارخونه است ؟..شاید هم مونتاژکارها؟ .

.وای نه …من که تمام سعیم روکردم … نکنه بچه ها خرابکاری کردن؟ .شاید تو این چند روزه که حالم خوب نیست مونتاژها رو اشتباه زدن ..؟

حیاط کارخونه خالی از هرانسانی شده بود که با تک سرفه ای به سمت دربازِ اطاق برگشتم …امیرحافظ دم در وایساده بود ..دوباره اضطراب باعث شد دستهام رو تو هم گره بزنم .. ..

-ببخشید خانم نجفی طول کشید امروز میخواستم یکی دوساعت وقتتون رو بگیرم ..

-میشه بپرسم برای چی ..؟من باید برم …خونواده ام نگرانم میشن …

-جایی هست که میخوام نشونتون بدم …

-اقای رسولی جواب من رونمیدید؟ اتفاقی افتاده ؟..من کارم رو خوب انجام ندادم …؟

-نه چه اتفاقی؟ ..فقط اگه شما یکی دوساعت همراه من بیاید ممنون میشم .

-اخه به من هم بگید موضوع از چه قراره ..

-خودتون باید ببینید ..درضمن من با حاج بابا هماهنگ کردم که به خونواده اتون خبر بدن ..تا شما وسائلتون رو جمع کنید من هم اومدم …

هرچی پرسیدم امیرحافظ لام تا کام حرف نزد …به اجبار مجبور شدم از اطاق بیرون بیام …مثل اینکه جریان هیچ ربطی به خرابکاری من نداشت ..پس قضیه از چه قراره ؟ …من رو میخواد کجا ببره؟ …

یه لحظه یه حس بد تو دلم موج زد ..درسته که امیرحافظ سابق…. من رو خیلی اذیت میکرد ولی نگرانی الانم بی دلیل بود ..امیرحافظ هیچ وقت پاش رو از گلیمش درازتر نمیکرد ..

****

بعد از گذشت چند ماه از اون روزهای بد وتلخ …یه بار دیگه سوار ماشین امیرحافظ بودم که به محض استارت زدن ..نوای خوش نی واهنگ اروم وملایم علی رضا افتخاری تو ماشین پیچید …

(آه ای صبا . . .

چون تو مدهوشم من

خود فراموشم من

خانه بر دوشم من

خانه بر دوش)

نمیدونم چرا دوباره همون حس خوب وملایم قبلی تو دلم نشست ..استرسی که با همراه شدن با امیرحافظ رفت ودلم دوباره از جوش وجلا افتاد ..

حالا بعد از چند ماه … من فقیر نبودم وامیرحافظ غنی …حالا دیگه ارکیده ی بدبخت ورو سیاه گذشته نبودم ..امیرحافظ هم امیرحافظ گذشته نبود وهنوز برای من مجهول بود دلیل اون همه تغیر …دلیل این احترام بی شُبهه ..دلیل این همه مدارا ..

(من در پیش کو به کو افتادم

دل به عشقش دادم

حلقه در گوشم من

حلقه در گوش)

این همه نزدیکی که اصلا نمیدونم چرا وچه جوری از بین حس های منفی گذشته سر دراورده وباعث میشه امروز …بدون هیچ خجالتی از دردهای مادرانه ام براش صحبت کنم …

ازدردی که میدونم امیرحافظ هیچ وقت اون ها رو درک نمیکنه… ولی بازهم گوش میده ..سکوت میکنه …واجازه میده این کوه اتشفشان درونم رو خالی کنم …

حالا دیگه حس نجس بودن ندارم ..میدونم که خدا خیلی وقته ارکیده رو بخشیده ..میدونم که حالا میتونم امید داشته باشم به قبول کردن توبه هام ..

حالا دیگه صدای خنده ی خدا رو خوب میشنوم ..نوایی که بهم ثابت میکنه خدارحمان تر از تمام مردم زمینیه که هیچ وقت حرفها رو فراموش نمیکنن… اشتباهات رو …

(گر در کویش برسی برسان

این پیام مرا

بی چراغ رویت

من ندارم دیگر

تاب این شبهای سرد و خاموش

هرگز هرگز باور نکنم

عهد و پیمان ما شد فراموش)

علیرضا افتخاری میخوند ومن فکر میکردم به این حجم ارامش… به اینکه چرا با درد دل های صبحم دلم اینقدر صاف شده …چرا باید مردی مثل امیرحافظ …با اون نیش زبونش …حالا بشه مایه ی ارامش این دل قحطی زده از محبت های مادری …

تعجبم از این بود که ارکیده ی پرپر هیچ جا اروم نشد …نه سرسجاده ی ساجده خانم ..نه پیش سفره ی حاج رسولی ..نه حتی میون دستهای مهربون مامان شیرین ..

حالا امروز ..تو این لحظه ..تنها کسی که ازبین تمام بی رحم های دنیا قرعه به نامش افتاده بود ..دلم رو سبک کرده بود …یا ابولعجب داشت ..

نداشت ..؟

با کم شدن سرعت ماشین سربلند کردم وبا دیدن سر در ساختمون قلبم وایساد …چرا اینجا امیرحافظ ..؟چرا از بین این همه جا اینجا …؟چرا امیرحافظ؟

“امیرحافظ”

نگاهم به ارکیده خیره بود که داشت نوزاد شیش ماهه ای رو تو بغلش اروم میکرد ..جایی که میخواستم ارکیده رو برای اروم شدن دل وغم سنگینش ببرم شیرخوارگاه بود …

جایی که کلی بچه یتیم وبی سرپرست بدون عاطفه ومحبت مادری وپدری به امون خدا رها شده بودن ..هیچ وقت لحظه ای که چشمهای ارکیده با دیدن بچه ها پراز اشک شد از یاد نمیبرم ..

محبت دستهاش رو ….که کلی عشق به این نوزاد های بی کس تزریق میکرد ..هیچ جای دیگه ای ندیده بودم …ارکیده سرشار از عاطفه ی مادری بود وحالا با نوازش ها وبوسه ها ش این محبت رو ذره ذره فدای این بچه ها میکرد ..

ارکیده بچه رو به ارومی تاب میداد تا به خواب بره ..ومن بدون هیچ فکر یا حتی قدرت جا به جایی …خیره شده بودم به این سمبل مهرومحبت ..

به این فرشته ای که حالا ایمان اورده بودم بدجوری تو بین ادمهای سیاه اطرافم ..طیب وطاهر شده ..صیغل خورده وبراق ..درست مثل یه یاقوت …شفاف ودرخشنده ..

اشکی که روی گونه هاش چکید دلم رو به درد اورد ..با خودم فکر میکردم که اوردن ارکیده به اینجا ارومش میکنه ولی حالا میدیدم که داغش رو تازه کرده ..

دلم میسوخت …دلم برای این نعمت ها ورحمت های خدادادی و..ارکیده نجفی میسوخت ..

من درمقابل اینها واقعا خوشبخت بودم …خوشبخت تر از ارکیده ..خوشبخت تر از این بچه های معصوم که نه پدری تو زندگی داشتن تا تکیه گاهشون باشه ونه مادری مثل ارکیده که با عشق دست نوازش روی سرشون بکشه ..

اه عمیقی کشیدم ..ودل از عشق خالصانه ی ارکیده کَندم ..

خدایا شکرت ..حالا که حساب میکنم میبینم اونقدربهم لطف داشتی که تا حالا سایه ی شیرین حاج بابا وعزیز رو سرم باشه …

ممنونم ازت خدا به خاطر ارکیده ای که تو رو بی ریا وتزویر به من شناسوند …بی واسطه… فقط وفقط با محبت وانسانیت ..خدایا شکرت ..بابت این رحمت لایزالت ..

***

“ارکیده”

نگاهم رو امیرحافظ که سرانگشت کوچیک نوزادی رو در دست گرفته بود چرخید …

امیرحافظ رسولی ..نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ..تا حالا زخم های زیادی ازت خوردم ولی این کارت چه مرهم خوبی برای دردهام بود ..

کاش میشد ازت تشکر کنم ..کاش میتونستم بگم با وجود همه ی بدی هات ….میتونم قسم بخورم که تو هم یه چشمه از محبت های ناب حاج بابا رو تو قلبت به امانت داری وبه خاطر همون روزنه های کوچیک عطوفت ازت ممنونم ..

به سرانگشتهای مردانه اش خیره شدم ..دلم سوخت …برای خودم .. برای بچه ها … حتی برای امیرحافظ ..

برای امیرحافظی که میدونستم بدجوری زخم خورده است ..شاید اون اوایل حتی شاید تا چند ماه قبل دلچرکین حرفهاش بودم ولی حالا ..حالا که میدونستم اون هم مثل من قربانی محبت دلش شده .

دیگه به چشم اون مرد سنگدل وقسی القلب گذشته بهش نگاه نمیکردم ..

سرانگشتهای کوچک نوزاد ..بی بهانه به انگشت امیرحافظ گره خورده بود ..بیچاره امیرحافظ …

وقتی به نفرتی که درپس هرکلمه اش بود فکر میکنم ..میبینم امیرحافظ هم سختی کشیده است ..وبه خاطر همین ناخواسته باهاش همدردی میکردم ..

اینکه هردو باخته بودیم وحالا اونقدر ویرون وداغون بودیم که هیچ مرهمی نمیتونست درد دلهامون رو کم کنه …

نمیدونم چه سرّی تو رفتن به اون شیرخوارگاه واون روز بود که دلم رو نرم کرد ..امیرحافظ دانسته وندانسته چنان لطفی درحقم کرد که هیچ جوری نمیتونستم جبرانش کنم ..

لمس نوزادانی بی نوازش ِدستهای مادرانه.. .دراغوش کشیدن بچه هایی بی مهر پدری …. یه دنیا ارامش ریخته شده در دلم ..همه وهمه به خاطر محبت امیرحافظ بود ..

نمیدونی این دراغوش کشیدن ها ..چه جوری ابی روی اتیش گداخته ی جگرم شد ..اینکه تمام حس سوخته ی مادرانه ام روبه بچه هایی عرضه کردم که مادرو پدری نداشتن …

که دست نوازشی روی سرشون نبود …که حتی سینه ای نبود که با همون چثه ی کوچیکشون بهش تکیه بدن وسر به اغوششون فرو ببرن ..

دلم با دیدنشون کباب شد ..من اینجا با بغلی از حس مادری پرپر میزدم واین بچه ها با کلی دل تنگی بزرگ میشدن ..بی درک حس وحال مادر وپدر داشتن ..

لمسشون کردم… به اغوش کشیدم وتمام محبت های تلمبار شده ی مادری ام رو عرضه اشون کردم ..تا اول از همه خودم اروم بشم تا این داغ تو سینه ام بالاخره سرد بشه …وبعد از اون هم دلهای کوچیکشون لبالب از محبت ناب مادری بشه …

امیرحافظ ..اگرچه لبهام بسته است …اگه چه هنوز دلچرکین زانو زدن جلوی قدمهاتم …ولی از ته دل ازت ممنونم ..

“امیرحافظ”

این روزها دارم کم کم باور میکنم که عشق هست …که خدا هست …که زندگی پراز نور ورنگ …

این روزها اسمون زندگیم ابی تر از همیشه است …حتی ابی تر از وقتی که ریحانه پا به زندگیم گذاشت …این روزها چشمم بی جهت دنبال چادر و سرانگشتهای ارکیده میدوئه …

این روزها نه میتونم ونه دلش رو دارم که چشم بگیرم ..که دیگه هیچ حجابی بین من واحساسم نمونده ..اینکه ارکیده شده سوای از همه ی ادمها ..اینکه وقتی کنارشم… از ترس گناه بیشتر حتی جرات سر بلند کردن ندارم …

اینکه میترسم با هرنگاهم اتشی تو دلم روشن کنم ..این روزها تسبیح ارکیده یه لحظه هم از بند بند انگشتهام رها نمیشه …با اینکه هر لمس دونه های تربت دلم رو گرم میکنه ولی نمیتونم حتی یک ثانیه هم ازش جدا بشم …

این روزها یه جورهایی حال وهوام بهاریه… یه وقتهایی تو برزخم ..یه وقتهایی تو بهشت …وقتهایی که بوی خوش ارکیده رو میبلعم واز معنی زیبای زندگی مست میشم …

ولحظه هایی که این مستی از سرم میپره وتازه میفهمم که کارم گناه ..که کارم اشتباه ..که بلعیدن بوی عطر تن ارکیده اشتباه محضه …

ولی فقط خود خداست که میدونه امیرحافظ دیگه هیچ اراده ای درمقابل ارکیده نجفی نداره …هیچ مقاومتی ..سد اون امیرحافظ مغرور با ملایمت دستهای پرمحبت ارکیده شکسته ودیگه نمیشه جلوی این حجم احساسات رو گرفت …

باید اعتراف کنم که تو این روزها بدجوری دچار سردرگمی شدم ..خدایا پناهم باش ..دارم تو حس محبت های ناب ارکیده غرق میشم ..خودت به دادم برس …

رفت …جلوی چشمهای گشاد شده از تعجبم سوار ماشین طاها شد ورفت …رفت ..واقعا ارکیده بود ..؟آره خودش بود ..

-نه بابا مگه میشه ارکیده سوار ماشین طاها بشه ..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x