رمان آبرویم را پس بده پارت 4

4.5
(18)

بعد ها وقتی که سر به یه بالین گذاشتیم وزیر سقف یه اطاق نفس کشیدیم ..فهمیدم که حتی خیلی نامردتر از تمام نامردهای دنیاست ..

ولی حیف که دیر شده بود ..اونقدر دیر که هیچ راه برگشتی از این بیراهه ناپیدا نبود ..

من گم شدم تو این دنیای مرد نامردم ..ومُردم ..مردم وهیچ وقت سر برنداشتم از این بیراهه ..

( ….

!

؛

کمی ِ … !)»

****

ومن به چه حالی از آن کو چه گذشتم ..

با اون مانتوی کثیف ….با اون ظاهر دیوانه وار با اون پاهای بی رمق خودم رو به زور رسوندم به خونه …بگذریم از اینکه هرچی انرژی تو رگ های بدنم ذخیره بود تموم شد..

قدم هام حتی یاری نمیکرد که اون چند قدم رو تا خونه طی کنم ..دست به دیوار گرفتم وکشون کشون خودم رو رسوندم به در …ولی دیگه رمقی نمونده بود ..

کلید نداشتم ..همهءوسایلم توکارخونه جا مونده بود ..با اندک توانم در زدم ..صدایی نیومد ..فقط از ته دل دعا کردم صفیه خانم خونه باشه …

دوباره با کف دست به در کوبیدم هرچند که اونقدر ضعیف وکم توان بود که اگه صفیه خانم هم نمیشنید عجیب نبود ..

-کیه ؟اومدم ..

نفس اسوده ام رو بیرون دادم ..درکه باز شد ..صفیه خانم با همون چشمهای ریز وصورت پف کرده اش سرک کشید

-وا تویی دختر …؟این چه ریخت وقیافه ایه ..؟

انگار که به اخر دنیا رسیده بودم چون که زانو هام تاشدن وخم شدم از بی حالی …

-ای وای ..چی شدی ارکیده..؟

زیر بازوم رو گرفت وسعی کرد بلندم کنه ..درعجب بودم از این همه توانی که داشت ..شاید هم من به خاطر وزن کمم… بی بنیه شده بودم ..

-چت شده اخه …پاشو بیا تو ..این چه وضعیه …انگار که از خاک گور بلند شدی دختر ..

سعی کردم با تکیه به صفیه خانم قدم بردارم ..دو سه قدم بیشتر نرفته بودم که زنگ دوباره به صدا دراومد …

صفیه خانم غرغر کرد ..

-ای بابا این دیگه کیه …؟

من رو روی پلهء حیاط نشوند ورفت سراغ در …

-اِوا ..شومایی حاج خانم …بفرمائید تو …

صدای تعارف ساجده خانم دلم رو اروم کرد …چقدر تفاوت بین این مادر وپسر بود …

یکی مثل امیر حافظ ..عزرائیل مجسم ..یکی مثل مادرش ..ساجده خانم ..دریای مهر وعطوفت ونشونی از محبت خالق …

-وای… چی شده چلچلهءمن …؟

سرم رو که به دیوار تکیه دادم بوسید وعطر یاس وگلاب دوباره تو بینیم پیچید …با اندک صدایی جواب دادم ..

-چیزی نیست ..

-یعنی چی که چیزی نیست ..؟رنگ به روت نمونده …بلند شو ..بلند شو بریم بیمارستان ..اینبار خودم میام ببینم چته …؟چرا چند روزه به این حال افتادی ..؟

-نه خوبم فقط یکم استراحت کنم ..خوب میشم ..

-چی داری میگی ..تو به این حال وروز میگی خوب؟ …بلند شو ..حرف رو حرفم نزن …

-نمیتونم ساجده خانم ..لباسهام کثیفه ..

ساجده خانم ..به محض شنیدن این حرف از پله ها بالا رفت وبا یه مانتو وشال تمیز وچادر کهنهءدیگه ای که داشتم از پله ها پائین اومد …

بازحمت کمکم کرد تا لباسهام رو عوض کرد

بازحمت کمکم کرد تا لباسهام رو عوض کرد… زیر بغلم رو گرفت وبا کمک صفیه خانم تا سرکوچه برد ..

همین که به زانتیایی نقره ای حاج رسولی نزدیک شدیم ..حاج رسولی نگران وناراحت از ماشین پیاده شد ..

-یا خدا!! چی شده حاج خانم ..؟

-نمیدونم واله رفتم دم خونشون دیدم بی حال ولاجون نشسته تو حیاط ..

-سلام حاج رسولی ..شرمنده ..

چشمهاش پراز اشک شد …

-دشمنت شرمنده باباجان ..سوار شید بریم بیمارستان ..

برگشتم سمت ساجده خانم ..

-ساجده خانم ..گفتم که من خوبم ..به خدا نمیخوام مزاحمتون بشم ..

-بسه دختر چقدر چونه میزنی ..؟تو بد بودن حالت شکی نیست پس سوار شو بریم دکتر …

حاج رسولی هم تائید کرد

-راست میگه حاج خانم ..باید بریم بیمارستان حالت اصلا خوش نیست بابا جان ..

با کمک صفیه خانم نشستم رو صندلی عقب وحاج رسولی از بین اون کوچه های تنگ وباریک ماشین رو بیرون برد ..

سرم رو تکیه دادم به شونهءساجده خانم وباز هم بو کشیدم ..زیر لب زمزمه کردم ..

-ساجده خانم …؟

-جانم عزیزم ..؟

-شما بوی بهشت میدی ..

لبخند مهربونی روی لبش نشست ..

-مرسی عزیز دلم ..ولی همهءبنده های خدا این بو رو میدن …

-نه ساجده خانم همه نه …دلم میخواد تا عمر دارم همین جوری تو بغلتون بمونم تا بمیرم …

-خدا نکنه چلچلهءمن

-خسته شدم ساجده خانم …نفس بریدم …پس کی تموم میشه ..؟

-نگو عزیزک من …نگو عروسکم ..

-دلم تنگ مادرمه ..همین جوری بغلم کنه ..نازم کنه …

صدام خود به خود تحلیل میرفت وبدنم داغ تر از قبل میشد …

انگشتهای ساجده خانم من رو بیشتر به خودش فشرد ورو به حاجی کرد ..

-حاج اقا تندتربرو …نمیدونم اون امیر حافظ خیر ندیده چه بلای سر این بچه اورده که به این وضع افتاده …؟

صدام هرلحظه بیشتر از قبل بریده بریده میشد …

-نگید ساجده خانم ..تقصیر خودمه ..اگه این جوری ذلیل شدم ..حقیر شدم ..خودم کردم …یه روزی پدر داشتم …مادر وخونواده …حالا هیچ کدوم رو ندارم ..دوست دارم بمیرم ساجده خانم ..دوست دارم تموم شم ..

-نگو چلچلهءمن …نگو… خدا نیاره اون روز رو …همه چی درست میشه ..من بهت قول میدم ..

-دیگه نمیخوام ساجده خانم ..شما هم اگه دوستم دارید ..ولم کنید ..بذارید به درد خودم بمیرم …

-اقا توروخدا بجنب ..این دختر داره از دستمون میره…

صدای حاجی داشت ازم دور میشد ..دور دور ..

-چی کار کنم حاج خانم ؟..معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری راه رو بند اورده ..

چشمهام کم کم بسته میشد …ساجده خانم با کف دست ضربهءملایمی به صورتم زد ..

-ارکیده جان مادر گوش بده به من ..

چشمهام بسته وبسته تر شد ..غرق شدم تو رویای نوازش سرانگشتها ..اصلا نمیدونستم این سرانگشتها مال کیه ..فقط مهم حس ارامش وصف ناپذیری بود که به من هدیه میکرد …

 

«دسته گل رو تو دستم فشردم وخیره شدم به اپارتمان نقلی سپهر …یکسره از محضربه اینجا اومده بودیم …امروز روزی بود که بعد ازمدتها به خواستهءدلم رسیده بودم ..

درسته که تو راه رسیدن به این خواسته تحقیر شدم ..کتک خوردم …فحش شنیدم ..ولی همینکه حالا میتونستم دست تو دست سپهر قدم به این خونهءزیبا که تمام رویای ناچیز من دراین چند وقت شده بود بذارم کلی برام ارزش داشت ..

-بیا تو ارکید جان ..بیا خانمی ..به خونهءخودت خوش اومدی …

یه لبخند کوچیک زدم وبا همون کفش های سادهءسفیدم وارد اطاق شدم …تو این لحظه هیچی برام مهم نبود ..نه نبود خونواده ام ..ونه ازدواج ساده وعقد محضریمون ..

ونه حتی جنین مرده ای که مشروعیت هم نداشت مهم این بود که من بعد از کلی اصرار وتحقیر وسرزنش همسر سپهر شده بودم …

وحالا همین خونهءنقلی شصت متری با یه خواب کوچیک بهشت برین من بود …واقعا که بعضی وقتها ..سقف رویاهامون چقدر کوتاه …همین خونه وهمین مرد کنارم برای تمام عمرم بسه …

سپهر دستم رو گرفت ودر رو پشت سرم بست ..

-خوشت میاد ارکیده …

یه لبخند زدم …خوشم میومد ….؟این تمام رویای من بود ..

-میدونم کوچیکه ولی اول زندگیمونه ..ایشالله کم کم خونواده هامون کوتاه میان ومیتونم زندگی بهتری برات درست کنم ..

برگشتم به سمتش وبا همون مانتو شلوارروشن که تنها رخت عروسیم بود تو نگاهش خیره شدم ..

(شب اتیش بازی چشمهای تو یادم نمیره ..)

-همین زندگی هم برای من غنیمته ..همین که کنار تو باشم برام بسه …

سپهر لبخند دلبرانه ای زد که تنم از خوشیش لرزید ..سپهر بالاخره مرد من شده بود ..مردی که تمام چند ماه گذشته هرروز وهرلحظه از خدا خواسته بودم تا از بین تمام مردهای دنیا نصیب من بشه …سپهرروی دستهام رو بوسید وتو چشمهام خیره شد …

-فدای خانم قانع خودم که هر چی دارم وندارم برای تواِ…

ارکیده بهت قول میدم یه روزی بهترین وقشنگترین زندگی رو برات بسازم …

دستش رو فشردم ..

-میدونم سپهر ..تو فقط با من باش…برای من باش ..دیگه از خدا چیزی نمیخوام …

(بُگـــذار زمــانــه از حِـسـادت بتـرکَــد . . .

انــگشتــان ِ مَـــــن

چـه بـــِه انگــشتـــان ِ تــو می آینــد . . .)

چه رویایی قشنگی داشتم …چه اشتباه زیبایی کردم …سپهر برام موند ..برای من شد ..ولی من ..منِ احمق نفهمیدم که این بودن صد برابر بدتر از نبودنشه …رویای شیرین من وسپهر تنها دو ماه پا برجا بود ..دوماه ..

دقیقا خاطرم هست اون روز کذایی رو که مرگ این رویای شیرین بود ..

-ارکیده بالاخره چی شد ..

تازه از خونهء بابا فرزین اومده بودم وچشمهام از زور گریه باز نمیشد …چقدر زار زده بودم ..التماس کرده بودم که اشتباه گذشته ام رو ببخشن …ولی نبخشید ..قبول نکرد وبازهم بیرونم کرد ..

-قبول نکرد .هرچی به بابا فرزین التماس کردم هیچی به هیچی ..اونها هیچ وقت من رو نمیبخشن …

بغض تو گلوم نشست …حالا که دو ماه از ازدواجم گذشته بود جای خالی خونواده ام به شدت ازار دهنده شده بود …سخت وسنگین ..

-چــــی ..؟مگه میشه …؟تو دخترشونی ..؟

بابا فرزین پشت کرد بهم وگفت( دیگه دختری به اسم ارکیده نداره )وامید …

اشکم چکید …

-امید بیرونم کرد سپهر… باورت میشه؟ ..امید من رو… تک خواهرش رو به زور بیرون کرد …وبه هیچ کدوم از گریه ها والتماسهام اهمیت نداد ..

برگشتم به سمت سپهر وبا تموم وجودم گفتم …

-سپهر مامان بابای من دیگه من رو نمیبخشن ..از حالا به بعد تنها تکیه گاه من تویی ..تنها کسی که پشت وپناه منه تویی …

با همون چشمهای اشکی وسرخ ..با تمام امید وارزوهام تو نگاهش خیره شدم ..ولی خاموش شدن برق امیدی که تو چشمهاش بود نگاهم رو سرد کرد ..

تا جایی که از این سردی نگاه یخ زدم ومردم ..من به پشتوانهءاین مرد ازهمهءتعلقاتم ..ازهرچی داشتم ونداشتم ودارو ندارم گسسته بودم ..

ولی حالا میدیدم که سپهر نه تنها یک پشتوانهءمحکم نیست بلکه میخواست به پشتوانهءمن وپدر من به اون زندگی رویایی ای که دلش میخواست برسه …

سپهر ..با حیله ..با نیرنگ ..همه چیزم رو ازم گرفت تا به ارزوهاش برسه ..تو این بین ..این من بودم که هرچی رو داشتم ونداشتم از دست دادم ونابود شدم ..

من هیچ وقت نفهمیدم که بهای چی رو پس دادم ..بهای عشقی که فکر میکردم سپهر به من داده ..یا بهای ساده لوحیم رو …هرچی که بود من تنها بازندهءبی قید وشرط این بازی شدم …

(چه حریصانه مرا بو.سیدی

و چه وحشیانه رختم را دریدی

و من چه عاشقانه دست بر هو.س.هایت کشیدم

اما کاش میفهمیدی که زن

تا عاشق نباشد

نمی بو.سد…

نمی بوید…

و تسلیم نمی کند رویاهای عریانیش را)»

صدا وهیاهو میومد …پیچش وگردش …صدا تو سرم میپیچید ومثل رد شدن از هزاران دالان می گردید وعاصیم میکرد …

اونقدر خسته بودم که حتی نمیتونستم جلوی این ازدحام درذهنم رو بگیرم ..

-اقای دکتر حالش چطوره ..؟

-شما پدرش هستید ..؟

-بله من پدرشم ..دخترمه ..تاج سرمه ..

صدای درد مند حاج رسولی دلم رو خون کرد ..

-متاسفم پدرجان ولی دخترتون به شدت دچار سوءتغذیه شده ..از طرف دیگه کم خونی خیلی شدید داره ..چطور تا حالا متوجه حالت هاش نشدید ..؟

صدای بغض دار حاجی پلکهام رو لرزوند ..دلم هوای اغوش بابام رو کرد …

-نمیدونستیم …کوتاهی کردیم ..

-به هرحال مراقبش باشید …

-اقای دکتر چرا مدام بالا میاره ؟..تو این چند روز حالش خیلی خراب تر شده ..؟

صدای ساجده خانم بود …

-ازمایشها رو دیدم ..فکر میکنم همه اش عصبیه ..تو مواردی که اعصاب بیش از حد تحریک میشن همچین اتفاقاتی طبیعیه …این اواخر دخترتون دچار استرس یا ترس بیش از حد نشده ..؟

-چرا اقای دکتر ..

-پس همینه ..مراقبش باشید ..ویه فضای اروم براش محیا کنید ..اگه بیشتر از این دچار استرس بشه ممکنه زمینهءافسردگی هم پیدا کنه هرچند الان هم شک دارم که این خانم از نظر اعصاب وروان سلامت باشن ..

صدای نالان ساجده خانم تو هیاهوی ذهنم پیچید

-یا خدا …حاج اقا چه کنیم ..؟

-مادر من ارومتر …من این حرف رو نزدم که بترسید من گفتم تا بیشتر مراقبت کنید …شرایط ایشون لب مرزه ..اگه بیشتر از این استرس بهش وارد بشه ..ممکنه شرایطتش حاد تر از الان بشه ..

تمام حرفهای دکتر رو قبول داشتم …میدونستم که افسرده ام ..میدونستم که اسماً دارم از سپهر انتقام میگیرم ..بلکه دارم از خودم واشتباهی که مرتکب شدم انتقام میگیرم ..من داشتم تو شعله های این نفرت گداخته میشدم ..میسوختم وخاکستر میشدم ودم نمیزدم ..

ودرپس تمام اینها میدونستم که این من بودم که نباید به بیراهه میرفتم ..این من بودم که نباید وسوسه میشدم ودل به دل گمراه سپهر میدادم ..

من خواسته واز ته دل دست به خودکشی تدریجی زده بودم وداشتم ذره ذره اب میشدم ودم نمیزدم وتمام اینها برای خطایی بود که مرتکب شدم ..

(من نه از دهر بلکه از خود باختم

من نه از خود بلکه از دل ساختم

من که خود دانسته ام بد کرده ام

من که خود از خود به خود کم کرده ام

عاقبت خود را به دستان خودم

دیدی که من جانانه ویران کرده ام

نیک من دانم که این خود کرده را تدبیر نیست

لیک در پس این پرده ها من خود نهانش کرده ام .).

****

«پنج شنبه بود وطبق معمول بابا فرزین همکاراش رو دعوت کرده بود …هیچ وقت از این مهمونی ها واین دورهمی ها که پراز حرف کار وکاسبی وبه رخ کشیدن اموال ودارایی بود خوشم نمیومد ..

-ارکیده بالاخره اماده شدی یا نه ..؟

با بی حوصلگی نگاهی به جک لوسی که پیمان برام فرستاده بود انداختم وهمزمان به مامان گفتم ..

-اخه مامان شیرین من بیام برای چی ..؟من حوصله ام سر میره ..

-ای وای ارکیده ..؟هزار بار بهت گفتم نمیشه نباشی .پس مثل بچهءخوب حرف گوش کن اماده شو ..

لب ولوچه ام رو اویزون کردم ..

-من حوصله ام نمیاد ..

-کوفت وحوصله ام نمیاد ..اقای صولتی وزن وبچه اش بعد از عمری دارن میان ..نمیشه که هم تو… هم امید نباشید ..

با نرمشی که همیشه شگرد کارش بود به سمتم برگشت ونازمو خرید ..

-پاشو مادر ..پاشو عزیز دلم ..یه ده دقیقه بشین بعد پاشو …باشه ..؟

با بی میلی قبول کردم

– باشه ولی من بیشتر از ده دقیقه نمیشینم گفته باشم …

-باشه قربون شکل ماهت تو بیا ..بعد اگه نخواستی وایسی کسی بهت کاری نداره ..

مجبوری یه بلیز دامن کار شده بیرون اوردم وپوشیدم ..پشت میز توالت نشستم ویه ارایش زیبا هم روی صورتم کردم …تا به خودم بجنبم ..صدای همهمهءهیاهو سالن رو برداشته بود..اروم در رو بازکردم وبیرون رفتم ..

همکارهای بابا به همراه خونواده هاشون رسیده بودن وسالن خونه پر شده بود از ادمهایی که من حتی اسم بعضی هاشون رو هم نمیدونستم ..

سلام نیمه بلندی دادم که تقریبا نصفی شنیدن وبه سمتم برگشتن ..چشمهای بابا فرزین از غرور درخشید …

-بیا دخترم ..بیا کنار من ..

اروم ونرم به سمت بابا رفتم ..ودر بین راه با کسایی که میشناختم احوالپرسی کردم …

سنگینی نگاهی باعث شد تا سر برگردونم ودرجستجوی نگاه سر بچرخونم ..اما صدای بابا مهلتی بهم نداد ..

-بیا ارکیده جان میخوام با اقای صولتی وخونواده اش اشنات کنم ..

با لبخند شیرینی که از همون اول رو لبهام سنجاق شده بود به سمت خونواده ای که حالا میدونستم خونوادهءاقای صولتی هستن رفتیم ..

تو همین حین سر بلند کردم ..همون سنگینی نگاه ..پس این نگاه متعلق به پسر صولتیه ..؟

-چطوری صولتی جان ..؟

مرد مسنی که پشت به ما داشت برگشت ..

-سلام فرزین جان …الحمدالله …

بابا دستش رو دور کمرم گذاشت ..

-این هم از عزیز کردهءخونهء ما ..ارکیدهءمن ..

لبخند بازی زدم وبا تک به تکشون دست دادم ..نوبت که به مرد جوان رسید دستم رو تو دستش گرفت وبا چشمهای براقش تو نگاهم خیره شد ..

حس میکردم دارم ذوب میشم از این همه خیرگی ..داشتم گداخته میشدم زیر هرم نگاهش ..

-حالتون چطوره ؟..من سپهر صولتی هستم ..

-خوشبختم ..

دستم رو به ارومی رها کرد ولی گرمای دستهاش مثل ریشه های درخت رو دستم پخش شد وبالا رفت …تمام وجودم گرگرفت از این گرما ..

-سپهر جان مثل اینکه تو هم تو کار نساجی هستی …؟

سپهر با شکسته نفسی …سری خم کرد ..

-چوب کاری نفرمائید اقای نجفی …ما خرده پاها کجا وشما قدیمی های این کار کجا ..؟

-نگو پسرجان ..بالاخره ادم از یه جایی باید شروع کنه ..واقعا خوشحالم که جوان رعنایی مثل تو به این کار علاقه منده ..

-لطف دارید ..بنده نوازی میفرمائید جناب نجفی ..

اقای صولتی پدر سپهر هم ادامه داد …

-اتفاقا تو خونه ذکر وخیرته فرزین جان ..سپهر همیشه میگه خیلی دوست داره چم وخم کار رو از اقای نجفی یاد بگیرم …

-به به این عالیه ..این همه علاقه وپشتکار مطمئنا باعث پیشرفتت میشه پسرجان ..به هرحال هرجا احتیاج به کمک داشتی من هستم ..

-ممنون جناب نجفی …چشم ایشالله به وقتش مزاحمتون میشم ..

-خب فرزین جان بیا بریم که میخوام راجع به یه سری جنس باهات صحبت کنم …

مادر سپهر با لبخند به سمتم برگشت ..

-خب عزیزم از خودت بگو چند سالته ..؟

-بیست وسه سال

-ماشالله افرین ..درس خوندی ..؟

-فیزیک مهندسی …

-ارکیده ..؟اِ اینجایی …؟

-اره مامان داشتم با فرنگیس خانم حرف میزدم ..

-خوبی فرنگیس جون؟ ..

فرنگیس خانم چتری هاش رو با ناز کنارزد ولبخند دیگه ای تحویل مامان شیرین داد ..

-مرسی عزیزم .خوبم… ماشالله چه دختر خوشگلی داری ..

-چشمهات قشنگ میبینن ..

بازهم سنگینی نگاه وبازهم اب شدن بند بند وجودم ..

-فرنگیس جان اومدی .؟

-سلام شیماجان خوبی خانم ..؟

چشمم به جمع سه نفرهءفرنگیس خانم وشیما خانم ومامان شیرین بود که صدای مردونهءسپهر باعث شد دلم بریزه

-ببخشید ارکیده خانم میتونم وقتتون رو بگیرم ..

به سمت سپهر برگشتم وازته دل گفتم ..

-البته ..

-پس بفرمائید این طرف که راحت تر صحبت کنیم ..

نا خواسته از مامان وفرنگیس خانم که حالا هرسه مشغول صحبت کردن راجع به عمل بینی شیما جون بودن فاصله گرفتیم ..

یه صندلی تعارفم کرد وخودش هم کنارم نشست ..خیره شده بودم تو نگاه سنگین وحجیمش ..چه جادویی داشت این چشم ها ..

-همون طور که متوجه شدید اسمم سپهر …ودر زمینه کاری پدرتون کار میکنم ..

-خوشبختم ..منم ارکیده ام ..

جنتلمنانه ..لبخندی زد ..

-چه اسم زیبایی …

-ممنون لطف دارید …

یه نفس عمیق کشیدم وبوی عطر خوشش رو تو سینه ام پرکردم ..هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتیم جز نظر بازی بینمون ..

سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم ولی جادوی چشمهاش به قدری قوی بود که رهایی ازش امکان پذیر نبود ..

-ارکیده ..؟

لب گزیدم ..دستهای یخ کرده ام رو تو هم فشردم …حس میکردم دو گلولهءاتیش رو گونه هام سنگینی میکنه ..

-بله .؟

-من قبلا هم تو مهمونی اقای شهرابی دیده بودمت حس میکنم خیلی وقته میشناسمت وحالا با دیدنت میبینم که این حس د وطرفه است ..میشه ازت بخوام با هم بیشتر اشنا بشیم .؟

ته دلم لرزید …یعنی اون هم حسی مثل من داشت ..؟یه نگاه به چشمهاش کردم ..سست شدم ..مگه میشد که نخوام؟ ..

پیمان وبقیهء دوست هام برن به درک ..من امروز ه.وس نگاه سحر انگیز این مرد رو داشتم ..

-باشه ارکیده ..؟

پلک زدم وبه ارومی گفتم ..

-باشه ..

وهمین شد شروع اشنایی که به اینجا ختم شد ..به این جهنم یک سره ..

به این قعر تاریکی ..به این دلی که دیگه هیچی چیزی از اون عشق درش باقی نمونده

نوازش دستهای زبر وکارکردهء حاج خانم ارومم کرد ..همهمهءدرذهنم رو از بین برد واروم چشمهام رو بازکرد ..

-سلام دخترم …

زمزمه کردم ..

-سلام ..

-حالت بهتره ..؟

یه قطره اشک از چشمم چکید ..جوابم واضح بود …نه …حالم بهتر نبود که هیچ ..هرلحظه وهرثانیه خراب تر میشد ..هرچند که خوشی باردار نبودنم ..بین این همه بدی وسیاهی گم شده بود

صدای زمزمه مانند ساجده خانم که همزمان با نوازش موهای روی شقیقه ام بود حواسم رو از تنهایی هام پرت کرد …

(چه دعایی کنمت بهتر از این

که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد

عشق محتاج نگاهت باشد

عقل لبریز زبانت باشد

و دلت وصل خدایت باشد)

با همون چشم های اشکی نالیدم ..

-ساجده خانم …حامله نیستم …؟

اشک تو چشم ساجده خانم نشست ..

-نه نیستی عزیزم ..

چشم بستم ونفس کشیدم …

-خدایا شکرت

ساجده خانم هم با همون نگاه غمگین زمزمه کرد ..

-اره عزیزم …شکر …

اون روز بعد از مرخصی با یه کیسه ودارو به خونه برگشتم درحالی که کابوس روزهایی که زیر پای امید وبابا فرزین له میشدم دوباره به سمتم هجوم اورده بود …

دلمرده بودم …دیگه دلی برام نمونده بود …ارکیده تو دست کابوس هاش درحال از هم پاشیدن بود ..

****

«روز سومی بود که سرکار میرفتم وتو کارخونهءحاج رسولی شروع به کار کرده بودم ..حیاط سه در سه رو رد کردم واز پله ها با لا رفتم ولی با دیدن کفش های واکس خوردهءسپهر یخ کردم ..

سپهر اومده بود اون هم بعد از تقریبا سه هفته …یک هفته بعد از اون شبی که میخواستم احمقانه خودم رو بکشم ..برگشته بود ..

اون هم حالا که همه اش سه روزه به مرحمت لطف حاج احمد رسولی سرکار رفته بودم ..

ناخوداگاه فشارم افت کرد ودستهام سرد شد ..با قدم های سست ..پله ها رو بالا رفتم

دستم رو که رو دستگیره ءدر گذاشتم مکث کردم ..نفس گرفتم ..عمیق واروم ..شاید که تپش قلبم کم بشه وتو یه لحظه در رو بازکردم ..

سپهر رو که دیدم قبض روح شدم ..مثل یه شیر نر وسط اطاق میچرخید که با باز کردن در ایستاد وتو یه لحظه به سمتم هجوم اورد ..

-بیا اینجا ببینم اشغال ..حالا دیگه کارت به جایی رسیده که واسهءخودت وکیل ووصی میتراشی ..؟

بازوم رو چنگ زد وپرتم کرد تو اطاق ودر وپشت سرم بست …

-حالا دیگه بدون اجازهءمن میری سرکار با کله گنده ها میگردی اره ..؟به چه حقی با اون رسولی بی شرف هم کاسه شدی هان ..؟

اونقدر عصبانی بود که دوباره با مشت ولگد به جونم افتاد ..

-فکر ..کردی ..چون …بهت اجازهءکار دادم …هرغلطی ..میتونی بکنی ..؟

مثل اینکه یادت رفته که تا من نخوام تو حتی حق نداری پات رو از تو خونه ات بیرون بذاری ..؟

زیر رگبار مشت ولگدش فقط درد میکشیدم واز ته دل زار میزدم …اگه حرفش حقیقت بود پس این حق وحقوق به چه دردم میخورد .؟

-میکشمت ارکیده ..همین فردا میرم از دست تو واین حاجی قلابی شکایت میکنم …

نفسم برای چند لحظه بند اومد ..حق نداشت ..حق نداشت از اون مرد مومن شکایت کنه ..

-نه نه ..تورخدا باشه .دیگه نمیرم ..اصلا غلط کردم نه بودم ..پول نداشتم چی کار باید میکردم .؟

یه نفس گرفت از زور عصبانیت بالای سرم چرخید ..

-میمردی ..میفهمی تن لش ؟..میمردی ومن رو خلاص میکردی …قبرت رو با دستهات کندی ارکیده ..فردا میرم شکایت میکنم قلم جفت پاهات رو خورد میکنم ..

حالا دیگه کارت به جایی رسیده که میام سر کار خانم ..میرم دنبال زنم ..حاج اقا وپسرش برام گردن کلفتی میکنن ..ومیوفتن به جونم ..

وای بر من ..وای..سپهر اومده بود سرکار ..یعنی با حاجی وامیرحافظ حرفش شده بود …اخه از کجا ادرس رو فهمیده بود ؟…خدایا ..آبروم رفت …

با وجود دردی که تو تموم وجودم میپیچید رو زانو بلند شدم وجلو رفتم ..

-به خدا دیگه نمیرم ..غلط کردم سپهر ..حاج رسولی مرد آبروداریه ..آبروش رونبر ..

چشمکهای سپهر جرقه زد ..

-اگه ازش شکایت نکنم حاضری درمقابلش برام چیکار کنی ..؟طلاق میگیری …؟

لب بستم …این کار مجال بود ..تو این بی پولی کجا رو داشتم برم ..

سپهر جوشید ..

-پس نمیگیری هان؟ ..خیل خب خودت خواستی ..حالا که این طوره ..اول از همه از اون حاجی قلابی شکایت میکنم ..

آبرو حیثیتش رو میبرم ارکیده …چنان بی آبروش میکنم که تف هم تو صورتش نندازن …ارکیده …

روزانو به سمتم خم شد وبا سنگدلی گفت ..

-بی آبروش میکنم …

با گفتن این حرف زود از اطاق بیرون رفت ومن با همون تن وبدن کبود سعی کردم دنبالش برم ..

ولی زودتر از اون چیزی که بتونم سپهر رفته بود ومن رو با عذاب وجدان شدیدم تنها گذاشته بود ..

با لبهای خشک شده بالای پله ها نشستم ..

خدایا چه کنم ؟…به کی پناه ببرم ..؟نکنه واقعا آبروی حاج رسولی رو ببره ..نکنه وای …نه نه ..خدا چه کنم ..؟

غلط کردم… اشتباه کردم …تو رو به عزتت قسم نذار آبروی آدمی مثل حاج رسولی بره …

اونها بزرگواری کردن لطف کردن ..اونوقت ..؟؟

اشکام مثل ابر بهاری میچکید ..چه کنم خدایا چه کنم .؟

در پائین باز شد وتا به خودم بجنبم صفیه خانم با همون صورت گردش از در اومد بیرون ..

-باز چیه ارکیده ..؟چرا اینقدر شوهرت رو خون به جیگر میکنی ..؟

همون جوری که اشک میریختم ..خواستم بلند شم که با لحنی که نمیدونستم طعنه توش خوابیده یا مهربونی گفت ..

-یکم با دلش راه بیا ..خوشت میاد صبح تا شب تنهات بذاره ووقتی هم که میاد خورد وخمیرت کنه …

دوسه تا پلهءپائین اومده رو برگشتم بالا وتو همون اطاق کوچیک دور خودم چرخیدم ..

(چه کنم خدایا چه کنم ..؟)

نشستم رو زمین …برای اولین بار بود که از ته دل نا امید بودم ..زا نو زدم رو زمین …

همون جور که اشکهام میریخت .دستهای بی حس شده از مشت ولگدم رو رو هم گذاشتم وبرای اولین بار بعد از یک سال با تموم وجودم خیره شدم به سقط کبره بستهءاطاقم ..

-خدا …خداجون ..تو که گفتی گناه کنی ابروتون رو نمیبُرم ..خطا کنی میبخشمتون …امروز ارکیده اومده به پابوسیت ..

نه برای خودش ..بلکه برای یکی از بنده های خوبت ..خدای اسمون وزمین ازت تمنا دارم ..نذار آبروی حاج رسولی بره ..نذار شرمنده اشون بشم ..نذار لکهءننگم دامنشون رو بگیره ..

خدایا خودت به دادم برس ..یا مقلب القلوب والابصار ..نجات بده حاج رسولی رو از شر سپهر ملعون ..

میترسم سپهر بد کنه باهاش ..غلط کردم ..دیگه نمیرم دنبال حق وحقوق خودم ..میمونم وزیر دست وپای سپهر جون میدم ولی جیک نمیزنم ..فقط جلوی سپهر رو بگیر ..

اون قدر درد تو دلم بود که حدی براش قائل نبودم ..تو تمام این مدتی که کتک های سپهر رو تاب اوردم …از درسم بریدم ..بی آبرویی های سپهر رو دیدم وتهمتهاش رو شنیدم ..تا به امروز اینقدر مستاصل نبودم ..

حتی چند شب پیش هم مثل امروز نبود ..داشتم از زور عذاب وجدان خفه میشدم ..

نمیتونستم ..نمیتونستم دست رو دست بذارم …میگن مهربونی …میگم رفیق بنده هاتی ..میگن از ته دل صدات کنم صدامو میشنوی ..بشنو نالهءدل ارکیده ات رو …نذار سپهر آبروی اون مرد خوب رو ببره ..

تروبه بزرگیت قسم میدم اون مرد درحقم خوبی کرده ..سروسامونم داده ..به دلم نور امید وایمان داده ..نذار ..خدا نذار ..

از ته دل زار زدم وسرم رو مثل سجده روی زمین گذاشتم ..

ببخش ارکیده ات رو ببخش ونذار آبروی بندهءخوبت بره ..قول میدم ..از ته دل قول میدم که آدم شم ..درست شم..طاقت بیارم ومردونه پای جنگم با سپهر بایستم ..

فقط قبول کن ..ترووبه عظمتت قسم ..تو رو به اسمون وزمینت قسم …حاجی رو نجات بده ..عمر ارکیده رو بگیر ولی نذار سپهر آبروش رو ببره ..نذار …خدایا نذار ..

زار زدم وگریه کردم ..قسم خوردم وقسم دادم ودراخر خواب چشمهای خسته وبدن تب دارم رو ربود ..نفهمیدم کی خوابم برد وتو فراموشی گم شدم ..

(روی پردهءکعبه این ایه حک شده است …

نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ

ومن…هنوز وتا همیشه ..به همین یک ایه دلخوشم ..

بندگانم را اگاه کن که من بخشندهءمهربانم ..)

****

چشم بازکردم …همه جا سیاه وتاریک بود ..تاریک وغلیظ ..نمیدونستم کجام ..همه چی رو انگار فراموش کرده بودم ولی تو یه لحظه …

حاجی ..؟سپهر ..شکایت …؟خدایا سپهر ..

نفهمیدم چه جوری سرپا شدم ودر رو بازکردم وبا همون مانتو مقنعه چروکی که از ظهر درنیاروده بودم ..از پله ها سرازیر شدم

..

-صفیه خانم ..صفیه خانم .؟؟

کوبیدم به در ..

-صفیه خانم هستی ..؟

-چیه …؟صبر کن اومدم پاشنهءدر رو کندی ..

درکه بازشد هجوم بردم به اطاق کوچیکش ..

-باید تلفن کنم ..توروخدا صفیه خانم …وقت ندارم برم سرکوچه ..جون هرکسی دوستش داری بزار زنگ بزنم ..پای آبروی یه ادم در میون

صفیه خانم نمیدونم چی تو صورتم دید که یه چشم غره رفت وگفت

-باشه ولی دفعهءاخرت باشه ها ..

از ذوق چشمهام برق زد ورفتم سراغ تلفن قدیمیش ..

گوشی رو برداشتم ولی شماره ؟..خدایا شماره اش چی بود؟ ..

خیره شده بودم به شماره ها ..

-چیه ..؟چرا زنگ نمیزنی. ..؟

دوباره گوشی رو گذاشتم وهمون جور که به سمت در میرفتم جواب صفیه خانم رو هم دادم .

-شماره اشون رو یادم رفتم برم بیارم ..

نمیدونم با چه سرعتی پله ها رو بالا دوئیدم وکیفم رو یک سره خالی کردم ..مطمئن بودم یه شماره تلفن از ساجده خانم داشتم ..

با کف دست وسائل تو کیفم رو پخش کردم ورق کاغذ کوچیک چشمهام رو ستاره بارون کرد ..

کاعذ کوچیک رو چنگ زدم واز پله ها سرازیر شدم که به خاطر سرعت زیادم سه تا پلهءاخر رو لیز خوردم وکمرم به لبهءپله خورد ..

درد تو کمرم پیچید مخصوصا که قبل از رفتم سپهر بدجوری کتکم زده بود ..

-چی کار میکنی دختر ارومتر ..؟

همون جور که کمرم رو گرفته بودم با اشکی که تو چشمهام جمع شده بود نالیدم ..

-نمیتونم صفیه خانم حرف آبروی یه نفره ..

ارومتر از قبل رفتم سراغ تلفن وبا دستهای لرزون شماره گرفتم …تو این لحظه تنها هدفم هشدار به حاج رسولی بود ..اینکه نذارم سپهر آبروی همچین مرد شریفی رو با کولی بازی وشکایت بیجاش ببره …

یه بوق ..دو تا بوق ..لبهءناخون شستم رو به دهن گرفتم وگوش به زنگ الو گفتن پشت خط ..

-الو بفرمائید ..

گرفت ..خداروشکر که هستن ..

-الو فاطمه جان سلام منم ارکیده …

-ســـــــــلام… چطوری خوبی ..؟

همون جور که عجله داشتم تند تند گفتم ..

-اره خوبم فقط با حاج رسولی کار داشتم .هستن ..؟

-اره گوشی دستت ..حاج بابا …حاج بابا ارکیده است ..

نمیدونم چقدر طول کشید ..یه عمر یا چند ثانیه ..هرچی که بود دیر میگذشت ..کشدار وکُند ..

-سلام ارکیده خانم ..خوبی بابا ..؟

اروم شدم ..مگه میشد با این اسوهءمهربونی صحبت کنم واروم نشم .؟

تکیه زدم به دیوار وسرخوردم پائین ..

-الو باباجان ..؟

بغض تو گلوم نشست ..

-سلام حاج رسولی

-سلام دخترم فکر کردم قطع شد …خوبی بابا جان ..؟

سرم رو تکیه دادم به دیوار پشت سرم وبغضم ناخواسته سرباز کرد …

صفیه خانم با ناراحتی بهم نگاه میکرد ..چشمهام رو بستم وگفتم ..

-نه حاج رسولی ..چرا بهم نگفید که سپهر اومده کارخونه ..؟

سکوت اون طرف خط مطمئنم کرد که سپهر بلوف نزده ..رفته …

-چه فرقی داشت بابا جان .؟

-فرقش اینه که میخواد ازتون شکایت کنه ..میخواد من رو بیشتر از این شرمنده اتون کنه …

-نگران نباش دخترم ..اتفاقی نمیوفته ..

-حاج رسولی… سپهر نامرده ..من میدونم یک ساله که دارم باهاش سر میکنم وهربلایی که خواسته سرم اورده …قسم خورده بی آبروتون کنه ..بار خفتم رو بیشتر میکنه حاج رسولی ..

-گریه نکن دختر همه چیز رو بسپر دست خدا ..اونی که اون بالاست همه چیز رو درست میکنه ونمیذاره ابرویی ریخته بشه ..

-اگه اینکارو کرد چی حاج رسولی..؟اون وقت چه جوری تو روتون نگاه کنم ..جواب ساجده خانم وفاطمه رو چی بدم .؟

اونقدر غصهءدلم زیاد بود که به هق هق افتادم ..

-تو نمیخواد کاری کنی دخترم ..شمارهءسپهر رو بده خودم باهاش حرف میزنم ..

-بد دهنی میکنه حاج رسولی ..

-گفتم که تو غصه نخور ..سپهر با من …خوبه ..؟

چه حرفی داشتم بزنم ..جز اینکه بازهم بگم ..

-باشه حاج رسولی ..هرچی شما بگید ..فقط توروخدا مراقب باشید ..بترسید از این نامرد ..

-هرچی خدا صلاح بدونه ..حالا شماره اش رو بده …

شمارهءموبایلش رو گفتم وحاجی با زهم دلداریم داد وقطع کرد ..

با تنی خسته از جا بلند شدم ..صفیه خانم نه حرفی زد ..نه حرکتی …پله ها رو سنگین تر از قبل بالا رفتم ..

حالا دیگه فقط باید صبر میکردم تا سپهر بیاد وبرام خبر بیاره …که چه کرده ..مطمئن بودم که سپهر میاد ..سوزوندن دل من کلی براش لذت داشت ..تازگی ها تفریح وسرگرمیش دق دادن ارکیده بود ..

تا صبح توی اطاق کوچیکم راه رفتم ودعا کردم …به خودم وخدای بالاسرم قول دادم ونذر کردم برای نجات حاج رسولی از دست سپهر اهریمن ..

اونقدر تو اون لحظه به وجود خدای بالای سرم ایمان اورده بودم که ناخواسته استین هام رو بالا زدم …

وضو گرفتم وتو تاریکی شب وخفقان خونه ام قامت بستم ..

با تیکه مهری که از روز اول تو ات واشغالهای خونه مونده بود وبا چادری که مامان شیرین سر سفرهءعقد لطف کرد ورو سرم انداخت …

التماس کردم وزار زدم ..که خدایا بعد از یک سال مردی مثل حاج رسولی رو سر راهم گذاشتی تا بفهمم هنوز به فکرمی ..

ولی حالا ازت میخوام همه چیز برگرده به سرجاش ..قول میدم از گرسنگی بمیرم ولی لب به گله باز نکنم ..فقط همین یه بار با دلم راه بیا …

آبروی بنده های خوبت رو نبر ..نفهمیدم کی روی زمین خوابم برود ولی با باز شدن در ونوری که توی چشمهام زد بیدارشدم ..صبح شده بود وخورشید وسط اسمون ..

صدای پوزخند سپهر باعث شد از رو زمین بلند شم وخیره بشم به دهنش تا لب باز کنه …تا حرف بزنه ..تا خدابهم ثابت کنه که هنوز براش مهمم …

اصلا من نه ..حاج رسولی براش مهمه …آبروی بنده اش براش مهمه ..

-پاشو یه چایی بریز گلوم خشک شده .

مثل فشنگ از جا پریدم ..حاضر بودم تا قلهءقاف برم وهرچی میخواد براش بیارم ..فقط بفهمم چی بین سپهر وحاج رسولی گذشته ..

مثل فرفره دور خودم میچرخیدم ..چایی دم کردم ولیوان رو تو سینی گذاشتم وعاقبت با دست وپای لرزون ..جلوی سپهر خم شدم وسینی رو با قندون داخلش جلوش گذاشتم ..ازش فاصله گرفتم وتکیه دادم به دیوار وزانوهام رو تو بغلم گرفتم ..

چشم دوختم به لبهاش که حالا با خونسردی جرعه جرعه چایی مینوشید..

تمام چایی رو که زیر نگاه ریز بینش به من خورد …سکوت رو شکست …

-این حاجی دم کلفت رو از کجا گیر اوردی ..؟

گیج شدم انتظار هرحرفی رو داشتم جز این …

-باهاش تصادف کردم …

سپهر با سرانگشت فکش رو خاروند …

-چه تصادف میمون ومبارکی …پس شانست زده نه …؟

نمیفهمیدم چی میگه ..شانسم زده ..؟این چه ربطی به اون شکایتی که سپهر میخواست از من وحاج رسولی بکنه داشت ..؟

-باهاش حرف زدم ..خرش خوب میره ..با هم توافق کردیم که از فردا بری سرکار …

توافق کردن ..؟سپهر وحاج رسولی به تفاهم رسیدن …؟سرچی ..؟سپهر در ازای اینکه بهم حق کار کردن بده …حق این رو که برای شکمم کار کنم چی از حاجی خواسته بود ..؟

ازش چی میخواست که علارغم تمام لجاجت هاش حاضر شده بود برم سرکار …؟

-ازش چی خواستی سپهر که حاضر شدی برم سرکار ؟…اون هم تویی که میخواستی ازم من واون بندهءخدا شکایت کنی ..؟

نیشخندی زد

-این چیزهاش به تو مربوط نیست فقط بدون به نفع امه که فعلا بری تو اون کارخونه جون بکنی …فکر کنم خیلی خوشحالی نه …؟از اول هم دلت میخواست بری سرکار …

-سپهر جواب من رو بده ..چی ازش خواستی ..؟چه کلاهی سرش گذاشتی .؟

لبخند سپهر باعث شد دست وپام ضعف بره …

-گفتم که اونش به تو مربوط نیست ..یه معاملهءپا یا پای کردیم …اون یه کاری برای من کرد من هم اجازهءکار بهت دادم …

عصبانی شدم وخون تو رگهام جوشید ..حاضر نبودم به خاطر شکم خودم حاج رسولی مجبور به کاری بشه مطمئن بودم اونقدر به دل سپهر راه اومده که سپهر از خیر شکایت گذشته ..

-نمیخواد ..دیگه نمیخوام برم سرکار …بهش میگم که همه چی رو بهم بزنه ..

سپهر غرید ..

-تو غلط میکنی ..استین سرخود شدی ؟…حرفهای ما مردونه بوده وبه ناقص العقلی مثل تو ربطی نداره …

-سپهر ..

-بسه دیگه ارکیده ..از فردا میری سرکار وخرج خودت رو درمیاری ..چون من دیگه یه پاپاسی هم کف دستت نمیذارم ..

-نمیتونی اینکاروکنی ..تو وظیفته که بهم نفقه بدی …

-چرا خیلی خوب میتونم ..تو هم تا دلت میخواد میتونی پله های دادگاه رو گز کنی واخر سر هم به جایی نرسی ..یادت که نرفته اون بار هم میخواستی ازم دیه بگیری که تیرت به سنگ خورد …

-خودت میدونی که اون بار نخواستم پیگیر ماجرا بشم …وگرنه صد دفعه با کمربند زدی وکبودم کردی ..

-اره خب… راست میگی همون بهتر که دیگه دنبال جریان نرفتی وگرنه من میدونستم وتو …

-چه جوری اینقدر نامرد شدی ..؟

-نامرد بودم عزیزم ..تو دیر شناختی ..

-جواب خدا روچی میدی ..؟

-تو به اونش کاری نداشته باش …از فردا به فکر کارکردن تو اون کارخونه باش ..موفق باشی عزیزم ..

از جا بلند شد ومیون دلشوره وناراحتی من از اطاق زد بیرون ..

نمیدونستم این معامله ای که سپهر تا این حد ازش راضی بود چی بوده ..هرچی که بود دلشوره ام رو بیشتر میکرد ودلم رو غصه دار تر ..

هرطوری که شده باید با حاج رسولی حرف میزدم ..همون لحظه پاشدم ومانتو تن کردم ورفتم سرکوچه …

با دست لرزون کارت تلفن رو زدم وشمارهءکارخونه رو گرفتم بعد از کلی جواب پس دادن اخر سر تونستم صدای حاج رسولی رو بشنوم ..

-سلام بابا جان ..حالت چطوره …بهتری .؟

بدون اینکه حواسم باشه که بهش سلام نکردم با بغض گفتم ..

-حاج رسولی ..چی به سپهر دادید که قانع شد ..؟

سکوت اون ور خط دل اشوبه ام رو بیشتر کرد ..

-چرا اینقدر بی تابی دخترم ؟…اون چیزی که میخواست بهش دادم تا ازادت بذاره ..حالا هم میتونی به درست برسی …از این به بعد سپهر نمیتونه اذیتت کنه ..

-حاج رسولی …

-دخترم دیگه نگران چیزی نباش همه چی حل شده .از فردا با خیال راحت بیا سرکار ..

-ولی به چه قیمتی حاج رسولی ؟…میدونم خواستهءسپهر اونقدر بزرگ بوده که حاضر به همچین کاری شده …

-بسه بابا جان …قضیهءمعاملهءمن وسپهر رو ول کن ..فعلا به این فکر کن که دوباره میتونی درست رو بخونی وسرکار بیایی ..فردا منتظرتم دخترم …

امروز هم حاج خانم میاد دیدنت ..دل نگرونت بود ..

-چه جوری جبران کنم حاج رسولی؟ …چه جوری …؟

-همینکه دلت خوش باشه وخدا راضی برام بسه …تو هم مثل فاطمهءمن ..برو دخترم ..حالا دیگه میتونی کم کم روی پای خودت وایسی ..خدا فراموشت نکرده بابا جان ..

دل گرم شدم واشک به چشمم نشست ..

-خانم زودتر میخوایم تلفن کنیم ..

-برو باباجان فردا منتظرتم ..

عصر که حاج خانم به دیدنم اومد حتی شرم داشتم تو روش نگاه کنم ..ولی ساجده خانم اونقدر مهربون بود …که حتی به روم نیاورد که حاج رسولی چه بهای سنگینی برای کار کردن وازادی نسبی ارکیده پرداخت کرده ..

-ساجده خانم .؟

-جانم ارکیده جان ..؟

با تردید پرسیدم ..

-حاج رسولی …چه معامله ای با سپهر کرده …؟

چشمهای مهربونش رو بهم دوخت ..

-معامله ..؟چه معامله ای دخترم …؟

-سپهر از حاج رسولی چی خواسته که حاضر شده برگردم سرکار …؟

-نمیدونم ارکیده جان …این ها حرف مردونه است بیا راجع به خودمون حرف بزنیم .. ..

-ساجده خانم ..شما میدونید نه …؟

مطمئن بودم که حاج رسولی همه چیز رو براش تعریف کرده ولی اونقدر خانم بود که حتی نمیخواست حرفی بزنه ..

سکوتش مطمئنم کرد …نمیخواست دروغ بگه ..

سرم رو گذاشتم روی زانوش

-باشه نگید ..نمیخوام مجبورتون کنم …ولی بدونید که تا عمر دارم مدیون شما وحاج رسولی هستم ..

-این جوری نگو دخترم …ماها وسیله ایم …این خداست که بهت نظر داره …

موهای روی پیشونیم رو کنار زد که گفتم ..

-ساجده خانم ..

-جانم چلچلهءمن …

-میخوام یه چادر بدوزم …

دستش روی سرم ثابت موند ویه لبخند شیرین روی لبهاش نشست …

-باشه عزیزم خودم برات میدوزمش ..اتفاقا یه قواره چادری اعلا دارم که از مکه خریدم

سر از روی زانوش برداشتم …

-نه ساجده خانم میخوام خودم با اولین حقوقم بخرم ..

-حالا تو صبر کن من این بار برات بدوزم چادر بعدی رو خودت با حقوقت بخر ..

-ولی ساجده خانم ..

-ولی بی ولی پرستوی من ..بذار ثواب دوختن اولین چادرت رو من ببرم ..

-اخه نمیتونم این محبتتون رو جبران کنم ..

-کی خواست تو جبران کنی ..؟ولی اگه میخوای جبران کنی بهم بگو چی شد که میخوای چادر سر کنی ..؟

دوباره سرم رو روی پاهاش گذاشتم …

-نذر کردم ..دیروز که سپهر اومد وگفت میخواد از حاج رسولی شکایت کنه دست به دامن خدا شدم که آبروی حاج رسولی رو به خاطر بندهءناخلفی مثل من نبره ..

نذر کردم که اگه این مصیبت از سر حاج رسولی بگذره …برگردم به سمتش …آدم بشم ..

قطره اشکی روی پیشونیم افتاد …دریای محبت ساجده خانم به غلیان افتاده بود …

-از خدا ممنونم که دختر دل پاکی مثل تو نصیبم کرده ..قلبت پاکه عزیزم …برگشتنت به اغوش خدا مبارک …

***

چادری که ساجده خانم برام اورد بوی خدا میداد ..بوی خاندان حاج رسولی …سرکردم واشک ریختم ..

همینکه بعد ازیک سال الغوث الغوث ..وطلب بخشش… خدا حاج رسولی وساجده خانم رو سرراهم گذاشته بودم برام کفایت میکرد ..حالا دیگه میدونستم فراموشم نکرده ..بخشیدتم ..

ساجده خانم یه هدیهءدیگه هم برام داشت ..یه سجاده وچادر نماز زیبا که بوی گلاب ویاس میداد …بوسه زدم به دستهای زبر ساجده خانم

و خدا رو از ته دل به خاطر این محبتش شکر کردم ..وجود ساجده خانم وحاج رسولی اونقدر برام عزیزبود که حالا به حرمت همون مهربونی هاشون دوباره به اغوش خدا برگشته بودم ..

روز اولی که بعد از یک هفته با چادر به سر کار رفتم وامیرحافظ من رو دید هیچ وقت فراموش نمیکنم ..

اون نگاه پراز نفرت ..اون نگاهی که بهم ثابت میکرد امیرحافظ بیشتر از قبل باهام سرناسازگاری میذاره

ومن اصلا نمیدونستم که چه هیزم تری بهش فروختم که تا این حد ازم نفرت داره …»

ساعت پنج بود ومثل هرروز هفتاد تا بورد من اماده …همه عالی ..همه بی نقص …

-بازهم که ده تا بورد بیشتر اماده کردی ..؟

لبخند شیرینی به نرگس زدم …

-بالاخره یه روزی منم میشم مونتاژ کار ثابت ..حالا ببین کی گفتم ..؟

نرگس چشم وابرویی اومد وبا ناز گفت ..

-خدا کنه ما که بخیل نیستیم ..

-تو عسلی مامان کوچولوی من …راستی حال جوجه ات چطوره …؟

نرگس سرخ شد ولب ورچید ..

-هیس ارکیده زشته یه نفر میشنوه …

اخم تصنعی کردم ..

-واچه حرفها میزنی؟ ..طرف میفهمه مامان یا بابا میشه کل کارخونه رو شیرینی میده ..بعد تو میگی زشته ..؟پاشو پاشو جمع کن برو خونه تا لهت نکردم ..

-دلت میاد؟ من الان دونفرم …

یه لبخند تلخ رو لبم نشست ..من هم یه روزی جای نرگس بودم ..دو نفر حساب میشدم …

ولی حیف …حیف که نامشروع بود و تو اون لحظه ای که ثابت شد وجود داره …پدری نداشت که مراقبش باشه …

تا اطرافیانم اونقدر طوفانی نشن که بهش رحم نکنن ..به کوچولوی در بطنم ..حتی اجازهءنفس کشیدن هم ندادن ..

هرچند که از مرگش هنوز عزادارم …هرچند که هنوز گاهی وقتها حرکت مار ماهی مانندش رو حس میکنم وزیر شکمم نبض میگیره ..ولی خداروشکر میکنم که بردتش ..

اگه بود ..اگه نفس میکشید وهست میشد… اونوقت بود که توهمچین شرایطی علاوه برخودم اون هم زجر میکشید ..یه وقتهایی حکمت خدااینه ..

بردن ..بریدن ..دل کنده ..

(حرف تازه ای برای گفتن ندارم

در فکرهایم

زنی زندگی می کند

که برای روزهای مرده اش کفن می دوزد

و فکر می کنم

چقدر شبیه شده ام

به زن چروک توی آیینه

و چقدر سقف این اتاق کوتاه است!)

-شما وکوچولوت تاج سری …بریم که زیاد سرپا وایسادن برات خوب نیست ..

-خانم نجفی …

نفسم به شماره افتاد ..صدای خونسرد وطعنه امیر حافظ مثل صدای ناقوس کلیسا تو گوشم پیچید ..تازگی ها حاضرم خفه بشه وحرف نزنه …

یا کر بشم ونشنوم که چه جوری طعنه میزنه ..میجزونه …میشکنه …

غرورم رو …قلبم رو ..شخصیتم رو ..

نرگس با نگرانی نگاهم کرد خوب میدونست که امیرحافظ تازگی ها فقط دنبال شر میگرده ..برگشتم به سمتش ..

-بله اقای رسولی …؟

-این لیست قطعات رو امضا کنید …

لیست رو به سمتم گرفت ..بدون اینکه لیست رو ازش بگیرم محکم وقاطع پرسیدم ..

-چرا باید امضا کنم …؟

دور و ورمون بچه های اطاق مونتاژِ وایساده بودن ..وبه حرفهای من وامیر حافظ گوش میدادم …این که میون ده پونزده تا مونتاژ کار فقط من باید لیست قطعاتم رو امضا میکردم یه توهین آشکار بود …

ومن دیگه نمیتونستم به حرمت حاج رسولی دندون رو جیگر بذارم ..

-لیست قطعاتیه که تو این مدت گرفتید .اخر هرهفته باید امضا بشه

-ولی من همون موقع که قطعات رو گرفتم امضا کردم ..

امیرحافظ با عصبانیت نفسش رو فوت کرد رو صورتم ..

-فرقی نمیکنه این لیست باید امضا بشه ..

مردد نگاهم به دستش بود… نباید اینکار وباهام میکرد ..نباید تا این حد وجه ام رو جلوی بقیهءمونتاژکارها خراب میکرد ..ولی با یه نگاه تو چشمهای خشمگینش خوب میفهمیدم که راه چاره ای ندارم …

اگه جلوش وایمیستادم کار به حاج رسولی میرسید ودوست نداشتم دوباره شرمندگی رو به خاطر کارهای پسرش تو چشمهاش ببینم ..

دستم رو بلند کردم تا لیست رو بگیرم ولی لیست ..جلوی چشمهای من… مثل پرکاه رو هوا رها شد ..

لبخند موزیانه ای روی لبهای امیرحافظ نشست که وجودم رو به اتیش کشوند ..

-آخ ببخشید دستم خسته شد ..

خم شدم برش دارم که امیرحافظ گوشهءکفشش رو روی لیست گذاشت ..همون جوری که جلوی پای امیرحافظ خم شده بودم تا بخواد بهم رحم کنه ونوک کفشش رو از رو لیست برداره

از خودم ووجودم حالم بهم خرود …ببین به کجا رسیدی ارکیده ..؟

-چی شده ..؟چرا همه وایسادین ..؟

صدای حاجی بود که باعث شد امیرحافظ پاش رو به ارومی ازرو لیست برداره …دستم هنوز رو برگه بود که صدای عصبانی حاج رسولی برای اولین بار من رو ترسوند ..

-باز اینجا چه خبره ..؟

برگه رو برداشتم وقد راست کردم ..دلم بدجوری شکسته بود ..بار خفتی که روی دوشم سنگینی میکرد پشتم رو خم کرده بود ..

-چیزی نیست حاج رسولی ….لیست رو به خانم نجفی دادم که از دستشون افتاد ..

سرم پائین بود ونگاهم به لیست در دستم ..این جنگ ناعادلانه بود ..واقعا ناعادلانه ..

-بیاید تو دفترم ..هردوتون ..

همون جور با برگهءتو دستم وبغض تو گلوم سربه زیر واروم پشت سر امیرحافظ از میون بچه ها گذشتم وبه سمت اطاق مدیر کل رفتم ..

نگاه نگران نرگس رو جا گذاشتم ورفتم ..

از روی حاجی شرمنده بودم ولی خدا خودش میدونست که من اینبار بی تقصیر بودم ..

درکه پشت سرم بسته شد حاج رسولی کنارم ایستاد وبرگه ءتو دستم رو که به خاطر فشار واسترس گوشهءاون مچاله شده بود از دستم گرفت ..

-جریان این برگه چیه ..؟

امیرحافظ با بی خیال روی صندلی اداری اطاق نشست ..

از اون صندلی خاطرهءخوبی نداشتم دقیقا همون صندلی ای بود که تو اون روز شومی که امیرحافظ محکوم به دزدیم کرده بود روش نشسته بودم ..ومثل یه مجرم بازخواست میشدم ..

-لیست قطعاتیه که ارکیده خانم گرفتن ..

با بی مهری نگاهش کردم ..ولی امیر حافظ خیلی راحت تو صورتم نیشخند زد ..حاج رسولی ما بین من وامیر حافظ وایساد ..

-اولا ارکیده …نه و… خانم نجفی ..صدا کردن اسم کوچیک اون هم تو محیط کارخونه اصلا کار درستی نیست ..دوما هیچ احتیاجی برای امضا نیست …

-حاج بابا ..!!

-بس کن امیر حافظ ..من هیچی به تو نمیگم تو داری هرروز بدتر از روز قبل به این دختر بیچاره سخت میگیری …

نمیخواستم بین پدر وپسر دوری بیفته ..مخصوصا بین حاجی وامیرحافظ ..که میدونستم چقدر بهم علاقه دارن ..بی اراده گفتم

-حاج رسولی مهم نیست ..

-چرا خانم نجفی …همین جا باید این مشکل حل بشه ومن میدونم که هیچ کس به اندازهءامیرحافظ مقصر نیست ..

-یعنی چی حاج بابا ..؟اصلا چه اشکالی داره که من از این خانم بابت تمام قطعاتی که استفاده میکنه رسید بگیرم ..؟

-امیرجان پسرم ..چرا درک نمیکنی ..؟درسته که اینجا یه کارخونهءمونتاژ قطعات… ولی خودت میدونی که همهءکسایی که تو این کارخونه کار میکنن ادمهای نجیبین

-بله درست مثل سرکار خانم نجفی ..

قلبم تیر کشید ..این طعنه رو نمیتونستم تاب بیارم ولی چاره ای نداشتم …اگه حاج رسولی میخواست تااخر عمر سکوت میکردم ..

صدای داد حاج رسولی باعث شد یه قدم عقب برم

-بس کن امیرحافظ ..دیگه شورش رو دراوردی ..اصلا تو از کجا میدونی این دختر دستش کجه؟ ..چرا به همین راحتی به مردم تهمت میزنی ؟..

یه عمر سر سفرهءمن بزرگ شدی… خودم تو دهنت لقمه گذاشتم وگفتم خدا نیاره اون روز رو که خونواده ام به کسی تهمت نا به جا بزنن ..حالا داری تو روش بهش تهمت میزنی …

امیرحافظ قیام کرد ..

-اره یادم دادید خوب هم یاد گرفتم … ولی چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است …سماواتی خودش با جفت چشمهاش دیده که این خانم دزد اومده تو اطاق شما ..

چک هم که رو میز بوده …معلومه که برداشته اصلا جز این خانم کسی تو اطاق نیومده ..

حاج رسولی با سرانگشت گوشهء چشمش رو مالید

-گیرم که سماواتی دیده باشه ..باز دلیل نمیشه که بگی کار این دختر بوده ..چرا ندیده رو دیده میکنی پسرجان ؟..بعد هم هرکی اون چک رو دزیده دیگه به دردش نمیخوره ..دیگه این همه دعوا ومرافعه نداره

-داره حاج بابا… داره .. مهم این نیست که دیگه چک به دردش نمیخوره مهم نفس کاره .. مهم نیت شه .. این خانم دزده ..

اصلا من از این زن بدم میاد ..متنفرم ..از ادا اصول هاش ..از ظاهر فریبکارش ..از چادرش که درست فردای اون ابروریزی ای که شوهرش تو کارخونه راه انداخت..

حاج بابا چرا چشمهاتو وانمی کنی …این زن اومده تلکتون کنه ..اومده داروندارتون رو به یغما ببره …

-بسه امیرحافظ بسه ..

تمام مدت سکوت کردم ولی دیگه نتونستم ..نتونستم ونالیدم ..

-تروخدا دعوا نکنید ..تقصیر من بود حاج رسولی .. به خاطر من با هم دعوا نکنید..

امیرحافظ بُرنّده به سمتم برگشت وبا تحقیر گفت ..

-به خاطر تو ..؟تو اصلا ارزش نداری که بخوام راجع بهت حرف بزنم ..مشکل اینجاست که پدر سادهءمن همه چیزش رو به پای توی هر.زه داده ورفته ..

صدای سیلی محکم حاج رسولی توی اطاق پیچید ..بی اختیار یه قدم به سمتشون برداشتم وبا بهت زمزمه کردم ..

-حاج رسولی ..

دستهای مشت شدهءحاج رسولی وصورت مبهوت امیرحافظ دلم رو خون کرد ..(دیدی ارکیده ..؟دیدی بالاخره شرت دامن این خونواده رو هم گرفت ..؟)

حاج رسولی درحالی که دستهای مشت شده اش میلرزید زمزمه کرد ..

-من همچین پسری تربیت نکردم ..پسری که بی جهت به دیگرون همچین انگی بچسبونه ..

امیرحافظ به سمتم برگشت وبا نفرت تو صورتم خیره شد ..

-حاج بابا اشتباه کردی ..اشتباه کردی که به خاطر این دختر که خودت هم میدونی کیه وچی کارست تو صورت تک پسرت سیلی زدی …

حاج بابا با قاطعیت میگم که این زن یه آشغاله ..لنگهء مینا وریحانه …کسی که قبل از ازدواجش به پسر مردم پا میده وتا حدی پیش میره که بچهءنامشروعش دستش و رو میکنه لیاقت این طرفداری رو نداره …

بد کردی حاج بابا ..حقش نبود که من رو به این زن خراب بفروشی ..

تو یه لحظه از کنارم گذشت ومن وحاج رسولی رو تنها گذاشت ..

امیرحافظ بعد از گفتن تمام حقیقتی که سعی کرده بودم تو تمام این مدت پنهانش کنم رفته بود وحاج رسولی رو با شونه های خمیده ومشت های درهم جا گذاشت ..

اونقدر وضعیتم بهم ریخته بود که حتی اشک هم نمیتونست ارومم کنه ..حاجی با سنگینی خودش رو روی صندلی انداخت ..

با درد تو دلم نالیدم

( دیدی شرمنده شدم ..دیدی رابطهءپدر وپسر رو خراب کردم …؟)

بیشتر از این صبر نکردم تا خردشدن بیش از حد حاجی رو ببینم ..خودم خراب کرده بودم خودم هم باید درستش میکردم ..تو این وسط ارکیدهءپیشونی سوخته چیزی برای از دست دادن نداشت ..

دروبازکردم وبا تمام سرعتی که داشتم به سمت پارکینگ کارخونه راه افتادم باید امیرحافظ رو برمیگردوندم ..باید همه چیز رو از نو میساختم ..من مدیون حاجی بودم واین تنها کاری بود که در برابر محبت های حاجی میتونستم انجام بدم ..

از دور امیرحافظ رو که به سرعت به سمت پله های کارخونه میرفت دیدم ..

نفسی برام نمونده بود ولی باید بهش میرسیدم ..باید همه چی رو تموم میکردم ..

پله ها رو با سرعت پائین رفتم صدای انعکاس کفش هام تو خلوتی ساختون کارخونه میپیچید ..

اطاق مونتاژ رو هم رد کردم وچند قدم مونده به امیرحافظ صداش کردم ..

-امیرحافظ …

وایساد ..شاید برای چند لحظه ولی دوباره به راه افتاد ..همون ایستادن اندک هم باعث شد تا بهش برسم ..وجلوش قدعلم کنم ..

تا بهش رسیدم غرید ..

-چیه ..؟حرف دیگه ای هم مونده که بارم نکرده باشه ..؟نکنه دیدن این سیلی کَمِت بوده ومیخوای برگردم تا یه بار دیگه هم سیلی بخورم تا روح وروان جنابعالی اروم بشه ..؟

همون جور که نفس نفس میزدم دستم رو به معنی صبر کن جلوی سینه اش گرفتم ..

-صبر کن ….تو اشتباه ..میکنی ..برگرد ….نباید از ..دست حاج ..رسولی ..عصبانی بشی ..

-انتظار داری باور کنم نیتت خیره؟ ..تویِ کثافت… کاری کردی پدری که سی ساله جز محبت کاری نکرده …دست روم بلند کنه ..توی هرزه ..با اون قدم نحست رابطهء من وخونواده ام رو به گند کشوندی ..دیگه چی میخوای …؟

قلبم اتیش گرفت …اشک تا پشت پلکهام میومد ومیرفت ..چه جوری میتونست به این راحتی بهم بگه هرزه …؟

هرچند که بودم …منی که قبل از ازدواج تن به یه رابطهءنامشروع داده بودم غیر از این اسم دیگه ای نداشتم ..

-خواهش میکنم …تو نباید با حاج رسولی دعوا کنی ..تقصیر از منه …مقصر اصلی منم …اصلا…اصلا میرم ..قول میدم برم ودیگه من رو نبینی ..ولی با حاج رسولی اینکار ونکن ..

با تنفر وفک منقبض شده جوشید

-فکر میکنی با رفتنت چیزی حل میشه ..؟اون قدر تو زندگیمون نفوذ کردی ومثل یه زالوخونمون رو مکیدی که دیگه نمیتونیم از شرت خلاص شیم ..

-چرا …میرم …قول میدم …که برم ..

-چه فرقی برام داره که بری …دوباره حاجی میاد سراغت وبا منت برت میگردونه …

-اگه این دفعه هم حاجی بیاد دیگه نمیام …قول دادم امیرحافظ …

چشمهای امیرحافظ درخشید ..

-واگه برگشتی چی …؟

-قول بهت میدم نه فردا ونه پس فردا …دیگه من رو نبینی ..

امیرحافظ ارومتر از لحظهءاول شده بود ..ولی من دل مرده تر از قبل ..حالا دیگه حتی نمیتونستم حمایت حاج رسولی رو هم داشته باشم ..

همون جور که بغض تو گلوم نشسته بود ازکنارش گذشتم وگفتم …

– با اینکه تو تمام این مدت بی جهت من رو له کردی واز نابود کردنم لذت بردی ..

با اینکه سه ساله اصلاح شده ام وتو بازهم بهم انگ میچسبونی ..با اینکه میدونم اون شوهر نامردم صد برابر حرفهای بدتراز این راجع به من زده ..

ولی بازهم ازت میخوام حلالم کنی …من رو به خاطر صدماتی که ناخواسته به زندگیت وارد کردم ببخش …ببخش که من هم تو رو به خاطر تموم ازار هات بخشیدم ..

سنگین بودم وسنگین تر شدم ..خدایا به خاطر رضای بنده ات از زندگیم گذشتم ..حالا دیگه فقط من موندم وتو ..تویی که تو این دو سال حاج رسولی رو مثل یه فرشتهءنجات سرراهم گذاشتی ..ونجاتم دادی ..حالا دیگه حاج رسولی رو هم ندارم ..

سنگین وخسته از پله ها بالا رفتم ..حالا باید با حاج رسولی حرف میزدم ..

یه تقه به در زدم وبه ارومی وارد شدم ..حاج رسولی همچنان بی جون وبی حال روی صندلی نشسته بود ..دستش روی قلبش بود ونگاهش به موزائیک های لکه دار کف اطاق ..

دلم از اون همه غم تو صورتش گرفت …واقعا حق حاج رسولی نبود که این جوری پسرش رو از دست بده

-حاج رسولی …؟

-دیدی دخترم؟ ..دیدی دست پرورده ام رو که کلی بهش افتخار میکردم ..؟

سربلند کرد ..وبا بار غمی که روی دوشش بود نالید ..

-خدایا!! کجا رو کج رفتم که پسرم به اینجا رسید ؟..

اشک پشت پلک چشمهام جمع شده بود ولی بازهم سکوت کردم ..الان وقت گریه کردن نبود ..تمام این دلتنگی وبغض ها بمونه برای شب وخلوت خونه ام ..

-تقصیر از من بود حاج رسولی ..اشتباه از من بود ..

-نه نبود …تقصیر تربیت من ومادرشه …شاید هم تقصیر ریحانه …

-شرمنده اتونم حاج رسولی ..قول میدم برم ودیگه من رو نبینید ..

-چی میگی بابا جان ..اینها تقصیر تو نیست …

-چرا حاج رسولی قدم نحس من بود که زندگیتون رو خراب کرد ..حاج رسولی برای اخرین بار ازتون یه خواهشی دارم ..

-بگو دخترم ..

-قول میدید هرچی خواستم گوش بدید ..؟

-چی میخوای بابا جان ..؟

-قول بدید حاج رسولی

-اگه در توانم باشه رو چشمم

-هست ..فقط کافیه قول بدید که اگه من از اینجا رفتم دیگه دنبالم نیاید ..

-چی میگی ..؟مگه میتونم …

-حاج رسولی از همون شبی که خدا شما رو سرراهم قرار داد به خداوندیش ایمان اوردم ..فهمیدم که فراموشم نکرده ..

شاید تو همهءاین روزها ازش گلایه کردم… غر زدم… ولی میدونم که بخشیده اتم وهوام رو داره ..حالا هم مطمئنم اگه ازتون جدا بشم بازهم بهم کمک میکنه ..

با التماس بیشتری گفتم

-حاج رسولی ازتون خواهش میکنم نذارید رابطتون به خاطر من خراب بشه ..

حاج رسولی اهی کشید …

-اگه رهات کنم اون هم به خاطر تربیت غلط پسرم …اون دنیا جواب خدا رو چی بدم ..؟

– شما حتی بیشتر از پدر ومادرم به گردنم حق دارید ..مطمئن باشید این منم که نمیدونم با چه زبونی جواب محبت هاتون رو بدم ..

-ولی …

از ته دل خواهش کردم

-ازتون خواهش کردم حاج بابا ..اگه واقعا مثل فاطممتون دوستم دارید بذارید به حال خودم باشم ..به امیرحافظ غضب نکنید ..بار عذابم رو بیشتر نکنید ..

-من نمیتونم ..مسئولیت به گردن منه ..

-نه …مسئول من خداست خودش هم ازم حمایت میکنه …حاج رسولی ..فقط حلالم کنید ..

-نگو بابا جان ..این تویی که باید من وامیرحافظ رو حلال کنی …خواستم تکیه گاهت باشم ولی مثل اینکه استخون لای زخمت شدم …

متاسفانه امیرحافظ ذهنیت بدی پیدا کرده ..وگرنه اون همچین ادمی نبود …همچین ادمی که تو روی کسی راجع بهش بد بگه ودل کسی رو بشکنه …

به حرفت گوش میدم ..چون به خدای بالای سرم اطمینان دارم واز طرف دیگه میدونم وجود امیرحافظ به جای خیر… شرِ ..برو بابا جان ..خدا پشت وپناهت ..

حتی برای یه لحظهءدیگه هم واینستادم …طاقت خداحافظی رو نداشتم …

قدم هام بی اراده به سمت دراطاق راه افتاد …دیگه وقت رفتن بود ..وقت دل کندن ..تا ببینم خدا چه تقدیری رو برام نوشته ..به ارومی به سمت اطاق مونتاژ رفتم واز همون درگاهی نگاهی به محیط ساکتش انداختم ..

حتی دل خداحافظی رو هم نداشتم ..چشم برگردوندم به سمت رختکن سوت وکور کارخونه ..داشتم قدم به قدم ..دل میبریدم ..

(پرم از بغض!

بغض هایی که نمی شکنند…

بغض هایی که همانند جلادی گردنم را گرفته اند

و می خواهد مرا خفه کنند!

پرم از بغض هایی بی رحم…)

دست وروم رو برای بار اخر شستم ولباسهام رو عوض کردم …تمام وسائلم رو تو یه پلاستیک جا دادم وکلید رو روی در کمد باقی گذاشتم ..

بدون اینکه نگاه اخر رو به اطراف بندازم از رختکن بیرون اومدم ..واز پله ها سرازیر شدم …دستم رو رولبهءنرده کشیدم ونفس گرفتم ..

خدایا این بار به اعتبار تو دل بریدم ..میدونم که اگه بخوای به اشاره ای زندگیم رو درست میکنی ..پس پناهم باش تو این بی پناهی ..

اقا یاور رو که دیدم دلم گرفت …

-سلام خانم نجفی بیاید حاج رسولی گفتن برسونمتون به خونه ..

دلم اتیش گرفت ..حاج رسولی حتی تو این لحظه های اخر هم به فکرم بود ..

درماشین رو باز کردم اما موقع سوار شدن چشمم تو نگاه امیرحافظ قفل شد ..نمیدونم تو نگاهش چی بود ..ولی مطمئنا اون خوشحالی ای که فکر میکردم با رفتن من به وجودش تزریق میشه نبود ..

انگار اون هم فهمیده بود که لحظهءوداع رسیده وحالا دیگه ارکیده هیچ خطری براش نداره ..

نگاهم رو ازش گرفتم وسوار شدم ..ودل دادم به این تقدیر نوشته شده ..به این پیشونی نوشتی که میگفت اینجا دیگه جای ارکیده نیست ..

وقتشه که بره ودست از سر زندگی اروم وبی دغدغهءحاج رسولی برداره ..اون هم به جبران تمام محبت هاشون ..

حالا وقت اون رسیده بود که حداقل گوشه ای از محبت هاشون رو جبران کنم ..تا حدقل پیش خودم وخدای خودم شرمنده اشون نباشم ..

اشکام رو دوباره پس زدم ..

چقدر دل بریدن سخت بود ..خدایا با وجود همهءاین نامهربونیهای امیرحافظ وتحقیرهایی که شدم بازهم شکرت ..

ماشین اقا یاور که سرکوچه وایساد چشم بازکردم ..

-خانم نجفی رسیدیم ..

-مرسی زحمت کشیدید ..

-خواهش میکنم ..

دست رو دستگیرهءماشین گذاشتم وگفتم

-بدی خوبی دیدید حلالمون کنید اقایاور ..

-این حرفها چیه خانم نجفی سرتون سلامت ..من از چشمهام بدی دیدم از شما ندیدیم …

-لطف دارید به دخترتون سلام برسونید ..با اجازه ..

با دلی سنگین از ماشین پیاده شدم قدم هام یاری نمیکرد به اون دخمه پا بذارم ..ولی چاره ای نبود ..اون قفس سوخته تنها پناه ارکیده بود ..

کلید انداختم وسنگین وخسته از پله ها بالا رفتم ..با اینکه خودم خواسته بودم ..با اینکه توکل کرده بودم به خدا وبریده بودم… ولی دل تنگ بودم ..افسرده بودم ..

در اطاق رو بازکردم وهمونجا گوشهءدخمه ام پناه گرفتم ..از صبح ریخته بودم تو این دل وامونده ام وحالا وقت عقده گشایی رسیده بود ..

اشکام دونه به دونه سرازیر شد برگشتم به سمت طاقچهءکوچیک گوشهءاطاق وکتاب دعام رو برداشتم ..

شروع کردم به خوندن جوشن کبیر ..شاید که با زمزمهءاسامی خدا دلم اروم بگیره وبازهم قد راست کنم برای نگه داشتن باقی زندگیم ..

(منزهى تو اى که نیست معبودى جز تو فریاد فریاد بِرَهان ما را از آتش.. اى پروردگار)

دعا که تموم شد ..کمی اروم شده بودم ..هرچند که دلم برای حاج رسولی وساجده خانم وفاطمه به قد دنیا تنگ شده بود ..ولی دیگه همه چی رو سپردم دست خودش واروم گرفتم ..

اشکی نمونده بود بریزم ..دردی هم نبود ..تو خلاءبودم ..خنثی وبدون درد ..

-ارکیده ..ارکیده بیا مهمون داری ..

چشم بازکردم ..مهمون؟ ..کیه این مهمون ناخونده ..؟

یعنی حاج خانمه ..؟نه… فکر نکنم ..ساجده خانم که مهمون نیست ..بعد هم حاجی قول داد که دیگه سراغم نیاد ..

چادر نمازم رو کشیدم رو سرم وقدم تو پله ها گذاشتم ..دو تا پله رو پائین رفتم وپاگرد رو پیچیدم که با دیدن یوسف گم گشته ام اشک تو چشمهام نشست ..نفسم بند اومد ..زمزمه کردم

(آمدی جانم به قربانت ….)

اشکم چکید رو گونه ام …

(ولی حالا چرا ..؟؟؟؟)

سر بلند کردم به سمت سقف خونه ام ..همون جایی که مطمئن بودم معبودم نشسته وداره نگاهم میکنه ..

ممنونم خدا . ای مُنْتَهَى الرَّجَایَا(ای منتهی امیدها ) ..الحق که برازندهءاین صفاتی ..

صدای زمزمهءمهمون ناخونده وخونده ام باعث شد تا دوباره بهش خیره بشم .. ..

-ارکیده ..

دست وپام ضعف رفت …اروم نشستم رو پله وزمزمه کردم ..

-جان ارکیده …اومدی امیدجان ..ولی چرا اینقدردیر …؟

اشک هام جلوی دیدم رو گرفته بود

-اره دیر اومدم ولی اومدم ..

-طاقتم از دستم رفت ..ارکیده پژمرد ..حالا اومدی ..؟

-اومدم عزیزم..برگ گلم ..اومدم ..

دستهاش رو به سمتم دراز کرد که با ته مونده نایی که برام مونده بود از پله ها سرازیر شدم وپناه بردم به اغوشی که سه سال تموم ازش محروم بودم ..چقدر دل تنگ این اغوش اشنا بودم ..خدایا ممنونم که خدائیت روبازهم بهم ثابت کردی …

(صدای

خنده خدا را می شنوی …!؟

دعاهایت را شنیده

..

و به آنچه محال می پنداری

می خندد …)

فصل دوم (عطر ریحان بوی خوش بهار نارنج)

“امیرحافظ ”

«سه سال قبل »

درپارکینگ رو که باز کردم یه نفر با صدای ملایم وارومی صدام کرد ..

-سلام امیر آقا …

برگشتم به سمت صدا ..ریحانه دختر همسایه بود که به تازگی ساکن خونهءنقلی وکوچیک بغل خونمون شده بودن ..

به محض دیدنش سرم رو پائین انداختم ..یکی دوباری برای گرفتن وسائل دم خونه اومده بود ومامان مثل همیشه با خوش رویی به استقبالش رفته بود ..

اینبار هم دست خالی نیومده بود ویه کاسه اش رشته که بوش هوش از سر ادم میبرد تو دستهاش بود ..

نگاهم رو به پائین چادر گلدار وسفیدش دوختم وگفتم ..

-سلام از ماست …بفرمائید

-براتون آش نذری اوردم ..

صدای ظریف دختر بیش از حد نرم ولطیف بود ..زیرلب استغفراللهی گفتم وبا دست به سمت خونه اشاره کردم ..

-لطف کردید ..خدا قبول کنه ..بفرمائید حاج خانم هستن درخدمتتون ..

به سمت در رفتم وتک زنگی زدم ..دراصلی حیاط رو هم با کلید باز کردم که صدای مامان تو گوشی پیچید ..

-چی شده امیرحافظ …؟

-دختر خانم همسایه بغلی اومدن …زحمت کشیدن اش نذری اوردن ..

-خوش اومدن بفرماتو دخترم ..

محترمانه با دست اشاره کردم ..

-بفرمائید ..زحمت کشیدید ..

-خواهش میکنم چه زحمتی ..نوش جونتون ..

همون طور که مصرانه سعی میکردم نگاه رو به جز نوک کفش هام یا احیانا فضای اطرافم به جایی ندوزم ادامه دادم .

-اگه اجازه بدید بنده مرخص میشم ..

-خواهش میکنم به سلامت ..

با خداحافظ کوتاهی با عجله به سمت ماشین رفتم وبالاخره زانتیای بابا رو از پارکینگ دراوردم ..

همون جور که دنده میدادم نگاهی تو ائینه ءماشین به ظاهر موجهم انداختم ..بین دوستهام من تنها کسی بودم که شدیدا به پدرم وخدایی که میپرستید اعتقاد داشتم وهمیشه به عقایدم میبالیدم

با وجود تمام سنگهای جلوی راهم یا حتی دوستهایی که تو زندگیم میومدن ومیرفتن بازهم از راه حاج بابا وخدای بالاسرم منحرف نمیشدم ..

من ایمان به خوبی خودم …وخونواده ام داشتم ..دستی روی ریش وسبیل مرتب شده ام کشیدم

با اینکه این روزها به افراد شبیه به من توهین میکردن وکلمه هایی مثل امل ..ادم فروش ..جاسوس وعصر حجری وهزار تا کنایهءناشایست دیگه میگفتن ..

ولی هیچ کدوم اینها برام مهم نبود ..

من امیرحافظ بودم پسر احمد رسولی …کسی که من اولین نفری بودم که پشت سرش به نماز میایستادم ..ورو به قبله اش خدا رو ستایش میکردم ..

شاید ساده بودم …شاید با وجود داشتن اون کارخونهءمونتاژ قطعات الکترونیکی سرمایهءخوبی داشتیم

.ولی خدا میدونست که حاج بابا برای ریال به ریال پولش زحمت کشیده بود ..وباز هم با همین پول زحمت کشیده دست خیلی ها رو گرفته بود ..

پدر من یه مرد به تمام معنا بود ومن از ته دل ارزو داشتم که یه روزی همون طوری که حاج بابا مومن ومعتقده …من هم باشم ..

نگاهم تو ائینهءماشین افتاد ولبخندی روی لبهام نشست ..من با وجود این ظاهر معمولی واین زندگی ای که داشتم راضی وخوشحال وشکر گذار خدا بودم …

ولی نمیدونستم که همین خدای مهربون ..همین خدایی که همه چیزش رو حساب وکتابه ….

خیلی راحت با چند تا امتحان کوچولو به خوبی میفهمه که بنده اش چند مرده حلاجه وحرفهاش راسته یا دروغ ..

تازگی ها ساعت هفت صبح که میشه تو میون خواب وبیداری …. قلبم بی اراده شروع میکنه به تپیدن ..پلک هام بی هوا باز میشن وچشمهام به سمت خورشید تو قاب پنجره میچرخه ..

نمیفهمم چه جوری تو عرض بیست دقیقه ..اماده میشم وصبحونه خورده ونخورده از پله های حیاط سرازیر میشم …

ولی همینکه قدم میذارم رو موزائیک های تق ولق حیاط …قلبم وایسمیته..بوی عطر بهار نارنج تو بینیم میپیچه وقدم هام کند میشن …

سنگینی نگاهی که مطمئنم از پنجرهءکوچیک طبقهء سوم خونهءهمسایه است نفس کشیدن رو برام سخت میکنه …

نقل امروز ودیروز نیست یک ماه که هرروز باقدم گذاشتن به حیاط از پشت شیشهءطبقهءسوم …لمس میکنم بودنش رو …نگاه خیره اش رو …

ولی من تو تمام این یک ماه حتی سر بلند نکردم… رو برنگردوندم ..مثل همیشه بی حرف ..بدون لحظه ای مکث در پارکینگ رو به ارومی باز کردم وزانتیای حاج بابا رو دم خونه پارک میکنم تا حاج بابا بعد از یه ربع سر برسه …

وفقط خود خدا میدونه که من هرروز بیشتر از دیروز دچار میشم ..دچار این سنگینی نگاه ..

(دچار یعنی عاشــــق….

و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچار آبی بیکران باشد..)

حالا دیگه حس میکنم تو تمام بیست وچهار ساعت شبانه روز… فقط همین یه ربع بیست دقیقه است که میتونم نفس بکشم …زندگی کنم ..

کاش میشد این جوری نباشه …کاش میشد وقتی از سر کار برمیگردم خونه ویه وقتهایی ریحانه دختر بزرگهءهمسایه رو تو کوچه میبینم بتونم به راحتی ازش چشم بگیرم …

کاش این چشمها اینقدر التماس ولابه برای دیدنش نمیکردن ..ای کاش …ای کاش…؟؟؟؟

*****

بستهءمیوه ها رو برداشتم واز پله های خونهءقدیمی مون بالا رفتم ..حاج خانم امروز سفرهءحضرت ابوالفضل داشت ومیخواست همسایه ها وافراد بی بضاعت رو سر سفره بنشونه ..

در رو با نوک پا بازکردم واز همون دم در صدا زدم ..

-حاج خانم …ساجده خانم ..یا الله …بیا که شازده پسرت اومده ..

همینکه وارد سالن خونه که دور تا دور پراز پشتی های کرم رنگ همراه با رویه های گلدوزی شده …شدم ..با دیدن دختری که چادر سفید فوق العاده اشنایی به سرداشت سرم رو پائین انداختم ..وبلافاصله باشرمندگی عقب نشینی کردم ..

صدای مادر باعث شد سر بلند کنم به سمتش ..هرچند که خیلی سعی داشتم تا نگاهم به دختر چادر به سر که از بوی عطر خوشش به راحتی میتونستم تشخیص بدم ریحانه است نیفته ..

-سلام امیرحافظ بیا تو مادر ..ریحانه جون دختر همسایهءبغلیه ..

بدون اینکه سر بلند کنم به ارومی وبا متانت سلام کردم ..

-سلام امیر اقا ..بفرمائید تو ..ببخشید توروخدا ساجده خانم ..انگار بدموقع مزاحم شدم .با اجازه اتون رفع زحمت میکنم ..

عزیز با همون خوش رویی ذاتیش گفت ..

-نه مادر چه مزاحمتی ..از قول من از مادرت تشکر کن وحتما بهش بگو برای عصری منتظرشم ..

-ایشالله چشم …اگه عمری باقی بود مزاحمتون میشیم ..

-چشمت بی بلا دخترم ..

من که هنوز بین ایسادن ورفتن مردد بودم به ناچار با همون سر به زیری تعارف کردم ..

-تشریف داشته باشید من مزاحمتون نمیشم ..

صدای شیرینش دلم رو برد ..

-نه امیراقا …دیگه باید رفع زحمت کنم ببخشید …راستی ساجده خانم اگه کاری دارید بیام کمکتون …

-نه عزیز دلم بچه ها هستن ..

-به هرحال من هم مثل دخترتون ..

-زنده باشی ..سلام به مادر برسون ..

-چشم ..

ریحانه از کنارم گذشت رایحهءخوش عطر وبوی ملایم چادرش توی بینیم پیچید …..ناخواسته چشم بستم وهوای اطرافم رو بلعیدم ..تا جایی که تمام منافذ بینیم پراز عطر خوش بدنش شد ..

ولی با فکر به اینکه کار من گناه ِ …زود استغفار گفتم وبه سمت اشپزخونه رفتم ..هرچند که عطر خوش ریحانه دختر محجوب همسایه به قدری توی هوا پخش شده بود که رهایی از استشمام این عطر امکان پذیر نبود ..

به سرعت میوه ها رو تو اشپزخانه رها کردم وبه سمت اطاقم رفتم ..حس میکردم حتی با ایستادن تو محیط پذیرایی واستشمام عمدی وغیر عمدی این رایحه …از خودم وخدای خودم ومهمتر از همه سیرهءحاج بابا دور میشم ..

با همون لباسها روی تخت خوابیدم وچشمهام رو بستم …خدا میدونست که تازگی ها مقابلهءدل وعقلم سخت شده وهربار این عقله که جلوی خواهشهای دل کم میاره وعقب نشینی میکنه ..

این روزهاریحانه که با چادر سفید گل دار سر راهم سبز میشه بدجوری دلم رو به بازی گرفته ..چشم باز کردم وخیره شدم به سقف اطاقم ..

خدایا چه کنم ..این دختر بدجوری تو وجودم ریشه دونده ..

بی اراده بلند شدم وبه سمت سرویس بهداشتی رفتم ..دستم رو زیر اب خنک شیر گرفتم ونیت کردم ووضو گرفتم ..نیت کردم برای ارامش دل خودم ..برای اون چیزی که خدا صلاح میدونه جلوی پام بگذاره ..

با همون دستهای خیس سجادهءکوچیک وپراز معنویتم رو کف اطاقم پهن کردم وقامت بستم ..

(دل من تـنها بـود ،

دل من هرزه نـبـود …

دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی …

دل من ساکن دیوار و دری ،

که تو هر روز از آن می گـذری .

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی …؟!!)

قامت بستم ونیت کردم تا خدا دلم رو اروم کنه …به راه راست هدایتم کنه ..دوست نداشتم حتی برای یک باره هم که شده از راه حاج بابا عقب بیفتم ..

-الله اکبر

رکعت دوم بودم که ضربه ای به درخورد

-مالک یوم‏الدّین.. إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ..

-امیرحافظ مادر ..خوابیدی ..؟

دستهام رو بلند کردم واز ته دل اروزهام رو به زبون اوردم واخر سر دعا کردم که خدا من رو از شراتش جهنم در امان نگه داره ..

در به ارومی باز شد ..همون طور که به ارومی کلمات عربی رو ادا میکردم مادر به کنارم اومد وروی تخت نشست ..تشهد خوندم وسه مرتبه الله اکبر گفتم ..

(ان الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین امنوا صلو علیه و سلمو تسلیما )

-قبول باشه مادر ..

-قبول حق ..

-چی شده امیرجان این وقت روز نماز میخونی …؟

با لبخندگفتم

-مگه باید اتفاقی بیفته که ادم یاد خداش ومحبت هاش بیفته ..

مادر نگاه عمیقی به چشهام کرد

-من مادرم ..راز نگاه بچه هام رو خوب میفهمم ..چیه که اینقدر درگیرت کرده ..؟

سکوت کردم وتسبیحم رو برداشتم …

-امیرحافظ…. به من که مادرتم اطمینان نداری …؟

(الله اکبری گفتم ودونهءتسبیح افتاد )

-نه مادر من این چه حرفیه؟ …فقط یه مدته که کسل وخسته ام یه چند وقتی به حال خودم باشم حالم خوب میشه …

-خدا کنه اینی که تو میگی باشه ..

(الله اکبر ..یه دونهءتسبیح دیگه …)

-همینه مادر من نگران نباش ..

مامان نفسی تازه کرد

-من برای حرف دیگه ای سراغت اومده بودم .ولی مثل اینکه فعلا حوصله اش رو نداری ..

-این چه حرفیه مادر من ..شما تاج سر منی ..

با دست ازادم دستش رو گرفتم وپشت دستش رو علارغم مخالفتش بوسه زدم ..

-پیر بشی مادر …عزیز منی ..فقط امیرحافظ ..

-جانم ساجده خانم ..؟

-به نظرت این دختر همسایه هست …

با اینکه میدونستم منظورش کیه ولی بازهم پرسیدم ..

-کدوم دختر همسایه ..؟

-ریحانه رو میگم ..

-اهان همین خانمی که تو سالن بود وبا اومدن من رفت ..؟

-اره مادر اونجوی که فهمیدم این دختر از تو خوشش میاد ..دختر خوبی هم هست مهجبه …اروم ..مهربون ..فکر میکنم عروس خوبی برای ما بشه ..

چشم بستم ..با وجود تمام خودداریم قلبم پر شد از عشق …عزیز راز دلم رو خونده بود وچون میدونست که من ادمی نیستم که بخوام حرفی بزنم .خودش پاپیش گذاشته بود ..

هرکاری کردم نشد که نشد تا اون لبخند رو از رو لبم جمع کنم …صدای شیرین عزیز تو گوشم پیچید …

-مبارکه پسرم ایشاالله بختت بلند باشه ..فردا صبح با مادرش حرف میزنم وقت میگیرم ازشون بریم برای خواستگاری …اگه قسمت هم باشید بله رو هم میدن …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x