وبعد بدون اینکه منتظر بماند تا حرف بزنم در چشم هایم نگاه کرد وگفت:
– خجالت نمیکشی دختر!
گنده شدی خیر سرت داری میری خونه ی شوهر!!
هنوزم وایمیسی فال گوش پشت در حرفهای دیگرونو گوش میدی؟!
خنده ام گرفت ، با لبخندی آمیخته با شرمندگی گفتم:
– به خدا نمی خواستم یواشکی حرفاتونو گوش کنم…
اما شد دیگه حالا هم اگه نمیخوای بگی عیبی نداره
میرم از مامانم میپرسم…
انگار که کمی دلشوره گرفته باشد با اصرارگفت:
– نه ننه تورو خدا دراین مورد اصلا از مامانت چیزی نپرس…اصلا حرفشم نزن!!
خدایی ناکرده باز ترس می افته تو جونش میشه همون بهجت مریض وجن زده ی بیست سال پیش!
کمی بیشتر ترسیدم وبا سماجت گفتم:
-چه خبر بوده اینجا بیست سال پیش؟
سینی را بر داشت وگذاشت روی زمین
بعد ایستاد و کمی کمرش را صاف کردو گفت:
– ببین ماهی…هر چی رو الان شنیدی همین جا خاک میکنی تو باغچه !
مبادا بابات یا بهجت بویی ببرن از من حرفی شنیدی!
به ارواح ننه ام اگه تا همین چند روز آینده راهی خونه ی بخت نبودی محال بود حتی یه کلمه برات بگم!…
نگاهی به چشمهای متعجبم انداخت و ادامه داد:
– آخه اصلا چه معنی داره حرفهای بیخود سالها قبل رو از تو خاک بکشیم بیرون و زیر و روش کنیم؟!
کلافه شدم وگفتم:
– خوب بالاخره میخوای تعریف کنی یا نه؟؟
کمی سکوت کرد و بعد لب به سخن باز کرد:
– موضوع مال بیست سال پیشه…
اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودی.
مامانت باردار بود؛یه دوره ی سخت حاملگی داشت
یه مرتبه زد به سرش…بچم خیالاتی شده بود نیمه شبها که میشد یه مرتبه شروع میکرد به جیغ و هوار!
میگفت یکی رو میبینه توی باغچه …اون یه مرده که مثل یه سایه اس!
که همینجوری سرگردون توی باغچه دور اون مجسمه ی زن تو باغچه میچرخه وناله میکنه!
آقام بیچاره داشت از غصه ی بهجت که روز به روز حالش بدتر میشد میمرد!!…
دکترى نمونده بود که نبرده باشدش ، میگفتن مربوط به هورمونهای دوره ی بارداریشه…
مشت مشت قرص بهش میدادن تا آرومش کنن
بچم حامله بود میترسیدم خدایی نکرده این قرصها روى بچه اثر بذار آخرش یه بچه ی عقب مونده وکج وکوله بیاد!
دیگه طاقت نیاوردم به آقا گفتم بهجتم مریض نیست که بخواد قرص ودوا بخوره!
گفت تو بهتر میدونی یا دکترا؟
گفتم به خدا من … چون اونی رو که بهجت میبینه رو من هم دیدم!
آقام ترسید…
دیگه باورش شده بود راستی راستی یه خبرایی هست
رفت و یه رمال آورد،رماله اول گفت تمام درختهای گردوی تو باغچه رو ببرند…
چه میدونم میگفت درخت گردو سنگینه هر جا هم که باشه از ما بهترون جمع میشن دورش!
آقام دستور داد تموم درختهای گردوی باغچه رو بریدند اما افاقه ای نکرد!
آخرش رماله گفت این کار جن وپری نیست این روحه…یه روح نا آروم وسر گردون!
یکی که احتمالا یه زمونی اینجا زندگی میکرده وهنوز توی این خونه دنبال یه چیزاییه!
پرسید کسی تو این خونه بد نمرده؟
یعنی طوری که ناکام از دنیا رفته باشه !
میدونستیم خودشه !
همایون خان خدابیامرز؛
اون خدابیامرز تنها کسی بود که تو این باغچه مرده بود اونم وقتى که هنوز خیلی جوون بود…
خودشو تو انباری حلق آویز کرده بود…
فریاد کوتاهی کشیدم،حالم به شدت بد شده بود از ترس داشتم میمردم!
بغض کردم وگفتم:
– ولی تو میگفتی همایون ناراحتی قلبی داشته!
هیچ وقت نگفتی اون خود کشی کرده…
اونم توی این خونه!!!
معصومانه نگاهم کرد وگفت:
– چه طور میتونستم بگم ننه؟
تو توی این خونه زندگی میکردی!
مگه میشد این حرفارو برات تعریف کرد؟!
راست میگفت…
دیگر سوالی نکردم و فقط گفتم:
– خوب بعدش ؟!
بعدش چی شد؟؟
هیچی!بابات تبرو برداشت افتاد به جون مجسمه، مجسمه به اون قشنگی رو خورد وخاکشیر کرد
بعد هم تموم خرده هاش رو و برداشت تو باغچه دفن کرد…
رماله هم هفت شبانه روز نشست بست وسط باغچه قرآن گرفت توى دستش آتیش روشن کرد نذاشت تواین هفت شب آتیش خاموش شه؛مشت مشت یه سری سوزوندنی واسفند میریخت وسط آتیش ، یهویی آتیش گر میگرفت،زبونه میکشید…
انقدر ورد خوند وقسم داد روح سرگردونو به قرآن…
که خدا یه بار دیگه نظر کرد بهمونو همه چی تموم شد…
تموم شد و رفت پی کارش
از سرتا پایم عرق می چکید زبانم از ترس ووحشت بند آمده بود !
به سرعت بلند شدم
دیگر نمی خواستم بشنوم!
با تعجب نگاهم کرد وگفت:
– کجا؟
-میرم حمام میخوام یه دوش بگیرم
به سرعت در حرکت بودم که از پشت سرم شنیدم که میگفت:
– آی دختر ببین ماهدیس یه وقت حتی یه کلمه از حرفهایی رو که شنیدی به مامانت نگی ها!
به سمتش برگشتم وگفتم:
– نه نمیگم خیالت راحت باشه
نگاه آخرم را تا وسط باغچه پر دادم وزیر لب گفتم:
_بیچاره همایون خان
ساعت نزدیک دو بعد از ظهربود
دیگر تقریبا حاضر ومنتظر بهادر بودم، شال شیری مرواریدى ام همان که شب اول خواستگاری به سر داشتم و بهادر عاشقش بود را سر کردم
مامان خسته ونفس نفس زنان در حالی که چندبسته کوچک وبزرگ را به زور میکشید به خانه برگشت.
از راه که رسید آمنه به سرعت به استقبالش رفت وبسته هارا از دستش گرفت.
عرق کرده ودیگر توانی نداشت!
آمنه گفت:
– الهی بمیرم ننه خسته شدی!
مگه آقا نبود؟چرا خودت تنها اینارو کشیدی؟!
گوشه ی مبل نشست،کمی حالش جا آمد
وگفت:
– یه کامیون بزرگ سر کوچه وایساده داره تیر آهن خالی میکنه
واسه همین ماشین نشد که داخل کوچه بیاد
منم از همونجا این خرت وپرتها رو ورداشتم و پیاده تا خونه اومدم
بعد نگاهی به من انداخت وگفت:
– تو هنوز نرفتی؟!
– نه بهادر تو راهه الانه دیگه میرسه
– ناهار چی؟ ناهارتو خوردی؟
– بیرون یه چیزی میخوریم
کمی بعد بهادر زنگ زد و گفت:
_ ماهی جون سر کوچه بستس نمیتونم داخل کوچه بیام
– آره میدونم…
تو همونجا صبر کن خودم دارم میام.
قطع کردم و برای بار آخر شالم را مقابل آینه مرتب کردم وبه راه افتادم.
هنوز چند قدم نرفته بودم که دوباره برگشتم
کوله پشتی ام را برداشته وآماده ى حرکت بودم که مامان گفت:
– مگه قرار نیست برگردی؟
– نمیدونم شاید یه وقت دیر ش…
از همون جا میرم آموزشگاه…
فقط تورو خدا واسم دعا کنید این امتحان کوفتی رو نیفتم!
آمنه دستهایش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:
– به امید خدا ایشالا که قبول میشی ننه
خندیدم وبه راه افتادم.
در آن ساعت از نیم روز تابستان با آن درجه حرارت گرما، کوچه خالی وخلوت بود
همانطور که تند تند در حرکت بودم ناگهان و دوباره به شدت با جسم سختی بر خورد کردم!
سرم را بالا گرفتم…
اندامی کشیده وسینه ای ستبر…
و بالاتر از آن یک جفت چشم درشت وسیاه مخملی…
یک مشت گیسوی مشکین وتابدار که از قسمت جلو بر روی پیشانی و از پشت تا انتهای گردن درامتداد بود…
ترسیدم!
به سرعت دستش را جلو آورد وگفت:
– خواهش میکنم فقط چند دقیقه!!…
نگذاشتم ادامه دهد…
سعی کردم به سرعت از اوفاصله بگیرم
گوشه ی شالم را که گرفت بیشتر ترسیدم ودوباره سعی کردم به سرعت از او فاصله بگیرم
از پشت سر شنیدم که میگفت:
– تورو خدا بایستید قصد بدی ندارم!
اینبار فریاد زد:
– ماهدیس تورو خدا نرو!…نرو!
ازاینکه دانستم نامم را میداند بیشتر خوف کردم!
ای کاش می ایستادم!
اگر مرتب در گوشم نخوانده بودند که هر جا یک مرد تنها میبینی فرار کن…
که با غریبه ها حرف نزن …
که از نامحرم دوری کن …
شاید می ایستادم !
اما همچنان میدویدم!…
پایم روی یک قلوه سنگ لغزید و تعادلم را از دست دادم؛
کوله ام از دستم رها شد وروی زمین افتاد
حتی جرات نکردم که بایستم وکوله را بردارم!
فقط با خودم میگفتم :
” بهادر اونجاست همین سر کوچه !
الان میبینمش و همه چیز تموم میشه”
سر کوچه رسیدم !
به آنجایی که هرگز بهادر را در آنجا ندیدم….
میدویدم و میدویدم …
مغزم به کل از کار افتاده بود و هیچ چیز در داخل آن جریان نداشت…
جز اندیشه ای که مرتب بیداد میکرد و میگفت:
“بهادر هست !
به زودی تو را خواهد دید !
خودش گفته که سر کوچه منتظر است ”
چند بار به سرعت اطراف را نگاه کردم
ندیدمش !
نبود!
فریاد زدم!
چند بار با صدای بلند صدایش کردم !
باز هم نبود!
بهادر من آنجا نبود!…
با وحشت به مردی که با گام های بلند به طرفم می آمد چشم دوختم …
هیچ فکری به مغزم خطور نمیکرد جز اینکه باید همچنان میگریختم …
در خلوت خیابان،ناگهان یک اتومبیل فرسوده قدیمی در برابرم ظاهر شد و وقتی نزدیکم شد از سرعتش کاست
نگاه کردم،راننده آن خانوم تقریبا سالخورده ومرتبی بود؛
خوشحال شدم از اینکه در برابرم زنی را میدیدم!…حس اعتماد در درونم میدوید؛
خودم را جلوی ماشین انداختم وبا وحشت ونگرانی کمک خواستم.
فوری به نشانه ی این که سوار شوم در را باز کرد ومن بدون اینکه فکر کنم چه میکنم سوار شدم
خودم را منقبص ومچاله روی صندلی زهوار در رفته کنار راننده جای دادم…
دستم روی قلبم بود…
آخرین نگاهم را به سمت کوچه انداختم
مردی را میدیدم که خرد ومستاصل جا میماند وچه بد شد که در مدت عمرم هرگز به من نیاموختند که در اعتماد کردن گاهی یک زن خطرناک تر از هزار مرد است!!….
با حسی شبیه به آرامش نفسی را که محبوس بود آزاد کردم؛خواستم از راننده تشکر کنم…
او میخندید!
خنده ای که در آن هزار راز سر به مهر بود!
یک مرتبه متوجه ی حضور شخص دیگری در داخل اتومبیل و پشت سرم شدم
اما به محض اینکه خواستم به سمت عقب برگردم،دو دست قطور وسنگین مردانه از پشت سر دور گردنم پیچید وبه تندی دستمالی را روی صورتم گذاشته وفشرد ..
در حالی که به شدت مقاومت وتقلا میکردم کم کم احساس کردم حسی شبیه یک رخوت شدید در تمام اندامهای بدنم جاری شد!…
از خود بیخود شدم ودیگر هیچ نفهمیدم….
نمیدانم چه مدت وچند ساعت طول کشید اما کم کم چونان کرم کوچک وناتوانی که به زحمت و به کندی در پیله اش می جنبد و به زحمت حرکت کرده و ناتوانانه سعی در دریدن پیله دارد،دست وپایم را به حرکت انداختم…
حس سنگینی وتهوع داشتم…
هر چقدر تلاش کردم تا چشمانم را بگشایم فقط از میان شیار باریک بین پلک های ورم کرده ام چند تصویر مات وتار و یک مشت صدای گنگ وپیچیده و مبهم بیشتر حاصل دسترنجم نشد!…
به سختی سعی میکردم تمام حواسم را به کار گیرم.
از میان افرادی که در آنجا حضور داشتند گویا هنوز هیچ کس متوجه نشده بود که اندکی به هوش آمده ام…
صداها وتصاویر کم کم در برابرم جان میگرفتند و پر رنگ تر میشدند…
به وضوح صدای یک زن را میشنیدم!
درست فهمیدم این صدای یک زن تقریبا سال خورده بود!
یک بار دیگر گوشه ی پلکم را به زور باز کردم،خودش بود!
همان زن راننده…
نگاه دردمندم را به مردی که مخاطبش بود و زن دیگری که مرتب سرش هوار میکشید انداختم.
مرد کوتاه و فربه و آبله رو با سری تاس وبی مو مرا به شدت میترساند …
شنیدم که پیرزن چند بار با خشم ونگرانی از او سوال میکرد:
– اژدر!!پس چرا به هوش نمیاد این حرومزاده؟!
نکنه بمیره!!
تو مطمئنی داروت مشکلی نداشته؟
در همین وقت نفر سوم نیز داخل شد…
من از ورای چشمان تار و بی فروغم بار دیگر دری را که باصدای جیر جیر رعشه برانداز باز شد را نظاره کردم …
قامت بلندی که کم کم در برابر دیدگانم پررنگ تر میشد …
صدایی که حس میکردم بارها آن صدا را شنیده ام…
به سرعت جلو آمد.
دیگر مطمئن شدم آن گیسوان بلند و تاب دار …
آن چشمان مخمور وسیاه …
آن عطر لعنتی و خاص…
فقط متعلق به خودش است…
چشمانم را بستم حس کردم که دستش را روی پیشانیم قرار داد
صدای پیرزن یک بار دیگر بلند شد که با اضطراب میپرسید :
– سرو !حالش چطوره؟
به هوش اومد؟
قطره اى اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و رسوایم کرد …
همانطور که هنوز دستش روی پیشانى ام بود متوجه هوشیارى ام شد
دستش را عقب کشید و دور شد و دوباره از اتاق خارج شد…
دیگر همه کاملا متوجه به هوش آمدنم شده بودند
درسرم هزاران سوال رژه میرفت…
” اینا کی هستن؟
با من چی کار دارن؟”
من فقط در فیلم ها این حوادث را دیده بودم !
من که به کسی بد نکردم یا دشمنی ندارم!
پس چرا حالا اینجا هستم؟!
پیرزن نزدیکم شد
چند لحظه درست روبرویم ایستاد و چنان با نفرت نگاهم کرد که بند از بند وجودم باز شد
سپس زیر لب گفت:
– بالاخره به هوش اومدی تخم سگ؟!
از لحنش به شدت ترسیدم!
نمیدانستم از من چه کینه ای در دل دارد ؟!
با حالتی که تلفیقی از ترس و التماس بود نالیدم :
– شما کی هستید ؟
به خدا من شماهارو نمی شناسم…
احتمالا اشتباهی شده !…
منو اشتباهی آوردین اینجا!!
به سمتم آمد و نیشگون محکمی از کتفم گرفت
دردم گرفت و به شدت خود را عقب کشیدم…
از اینکه میدید دردکشیدم لذت برد وخندید!
در همان حال گفت:
– حالا قسمت های خوبشه!
کجاشو دیدی توله سگ!!
بغض کرده ودر همان حال شروع به التماس کردم…
زار زار اشک ریختم به تمام مقدسات عالم قسمش دادم
_ دست از سرم بردارید!
به خدا من بی گناهم ولم کنید…بزارید برم!
من خانواده دارم!!
الان نگرانم میشن دنبالم میگردن…
حتما اشتباهی شده!
هر چقدر که بیشتر زجه میزدم ومیگریستم بیشتر لذت میبرد
گلویم خشک شده بود وچشمهایم میسوخت،
شقیقه هایم با سرعت سرسام آوری شروع به ضربه زدن کرده بودند!
ضربه هایی که هر کدام قدرت فرود یک پتک را داشت هم چنان بر سرم کوفته میشد…
کم کم حالم بد میشد
پیرزن روبرویم نشسته بود وهمچنان مغروق در اوج لذت بود !
خسته شدم و سرم را روی زانوانم گذاشتم
زانوانی که از شدت ضعف به شدت میلرزیدند …
سرم را بلند کردم نگاهی از ورای شیشه های تار وغبار گرفته ی پنجره به سمت آسمان انداختم
خورشید را که بی رنگ دیدم فهمیدم وقت پر کشیدن روز است …
دلم یک بار دیگر به درد آمد و با خود گفتم:
” یعنی الان اونا در چه حالی ان ؟
مامان بیچاره ام که از غصه میمیره!!
بابام چی ؟!
اون الان در چه حالیه؟
طفلک آمنه به خدا از غصه دق میکنه! ”
یک مرتبه یاد بهادر افتادم !
دلم داشت میترکید!…
چشمهای قشنگش مقابلم ظاهر شد…
دیگر تاب نیاوردم و با صدای بلند هق هق گریستم…
پیرزن عصبی شد و لیوان در دستش را سمتم پرتاب کرد؛
همانجا جلوی پایم لیوان زمین خورد و با صدای دهشتناکی به هزاران تکه تقسیم شد!…
ترسیدم و از ترس ساکت شدم
دوباره در باز شد و بارى دیگر او وارد اتاق شد …
با دیدن خرده شیشه ها کمی متعجب وعصبی رو به پیرزن کرد و گفت:
– بسه دیگه!
فکر نمی کنی داری زیاده روی میکنی؟!
سرم را بلند کردم
صورتم مملو از اشک بود…
نگاهم کرد…
انگار دلش به حالم میسوخت!
جلوتر آمد و لیوانی برداشت واز داخل پارچ آبی که روی میز بود،کمی آب روانه ی لیوان کرد
سپس کنارم آمد و لیوان را به طرفم گرفت
پیرزن در آن حال غرید وگفت:
– آخ سرو آخ!
معلومه که داری چیکار میکنی؟
توجهی به او نکرد لیوان را میان دستم گذاشت
گلویم خشک خشک بود.
تامل نکردم و تمام آب محتوی داخل لیوان را با ولع تا انتها نوشیدم
کمی ایستاد ونگاهم کرد و فقط نگاه کرد!…
کم کم چشمه های اشکم نیز خشک شد وبه سراب تبدیل شد
سرابی که آن را پر از آب میدیدم…
دلم میخواست به شدت می گریستم تا بدین واسطه اندکی از غم و دردِ جانکاهم را بکاهم
ولی جز سوزش مفرطی که چشمان خشکم را میسوزاند سهمی از آن همه اشک نصیبم نبود!…
آسمان رو به تاریکی می رفت…
مدتی بود که در همان حال و سکون بودم.
از سرو این کابوس هم هم دیگر خبری نبود…
مرد میانسال که اژدر نام داشت، نزدیکم شد و یک سینی را کنارم گذاشت
بوی تند ژامبون حالم را بدتر میکرد بی اختیار عُق زدم.
دوباره سرم را روی زانوانم قرار دادم و در دل دعا میکردم
“ای کاش یکنفر پیدا میشد ونجاتم میداد!”
انگار خدا صدایم را شنید ..
در باز شد و سرو دوباره وارد شد ..
همانجا جلوی در ایستاده بود
یک نگاه به من ویک نگاه به ساندویچی که همانطور دست نخورده باقی بود انداخت.
سپس یک قدم به طرفم برداشت
زانوانم را بیشتر جمع کرده و داخل شکم فرو بردم
به آرامی گفت:
– نترس!یه چیزی بخور
درون چشمهایش چیزی شبیه به اعتماد میدیدم!
چرا هیچ وقت در چشمهایش درست نگاه نکردم؟
چرا وقتی که گفت من سروم باور نکردم !
چرا وقتی التماس کرد و گفت نرو بمان باز اعتماد نکردم؟!
چرا آنقدر شرمنده بودم !
پس با شرمندگی گفتم:
– تو رو خدا ولم کنید بذارید برم!
به خدا من اینجا بمونم میمیرم
پیرزن سنگدل داخل شد و در آن لحظه حرفهایم را شنید
با زهر خندی کشنده گفت:
– نترس نمیمیری!
هر چی نباشه توله ی اون مرتیکه ی بیشرفی که مثل سگ هفت تا جون داره
وبعد یک بار دیگر فریاد کشید:
– اژدر بیا بردار ببر این سینی رو !
انگار این پدر سوخته سیره
اژدر دوان دوان آمد سینی را برداشت وبرد.
بعد با اشاره ی سرش به مرد جوان فهماند که بیرون رود…
همه رفتند و باز تنها شدم؛دیگر حتی قدرت تفکر نیز از من سلب شده بود!
در دل نالیدم …
چند بار بهادر را صدا کردم…
با خودگفتم
“مگر نه این که میگویند دل عاشق از معشوق خبر دارد؟؟
پس کو کجاست ؟!
بهادر !
تا الان هزار بار صدایش کردم !
پس چرا نمی آید!
چرا صدایم را نمی شنود؟
اصلا او کجا بود ؟!
خودش قبل از اینکه راه بیافتم زنگ زد وگفت :
“سر کوچه منتظرتم ”
پس چرا نبود ؟!’
کجا رفته بود ؟!
آه خدایا نکند بلایی به سرش آورده باشند!!!”
با این فکر چشمه های خشکیده ی دیدگانم دوباره به جوشش در آمد!
به تلخی می گریستم…
محتاج بودم و به تضرع نام خدا را فریاد زدم …
با درد از جایم برخاستم
چند قدم به طرف پنجره برداشتم…
دستهای مرتعشم را روی غبارِ شیشه کشیدم
در آن ساعت آسمان کاملا تاریک شده بود؛
سیاهی شب بیشتر از هر زمان آزارم میداد و عجزم را در دل ضلام و سیاهی خود چند برابر میکرد…
پیرزن باری دیگر وارد شد
مرا کنار پنجره دید و بار دیگر با صدای بلند اژدر را صدا زد و اژدر بلافاصله حاضر شد ؛
نگاهی به او انداخت و با اشاره ی سر در حالی که به سمت انتهای راهرو اشاره میکرد گفت:
-ببرش
اژدر با خشم به سمتم آمد و چنگ انداخت و یقه ام را در میان مشتش گرفت و کشید !
ترسیدم و از شدت ترس دم نزدم !
بعد مثل گوسفندی که بیرحمانه به قصد سلاخی به مسلخ میبرند مرا به طرف راهرو کشید بیصدا دنبالش روان بودم ،
در انتهای سالن یک در فرسوده وجود داشت که ظاهرا اتاق خواب بود…
در را با یک لگد باز کرد و بعد محکم مرا درون اتاق پرت کرد
تلو تلو خوران رفتم وبه تخت چوبی که وسط اتاق قرار داشت خوردم؛تعادلم را از دست داده وروی تخت پرتاب شدم…
اژدر مانند یک سگ وفادار ماموریتش را انجام داد و رفت
من ماندم با عجوزه ای که در آستان درایستاده و با چشمانی پر از نفرت و انزجار وجودم را چاک چاک میکرد !
خنده ی منفورى کرد و با حسی شبیه به انتقام گفت:
– دِ یا الله زود باش موش موذی !
لباساتو در بیار…
مثل دیوانه ها وسط تخت نشسته و آنچه که شنیده بودم را باور نداشتم !
چند بار پشت سر هم در دلم تکرار کردم:
چی گفت ؟!
نشنیدم !
نه شنیدم !
اما درست نبود !…
آره آره حتما اشتباه متوجه شدم!
شاید ترجیح میدادم تا ابد در همان حالت بهت زدگی و مثل احمقها در دنیای وحشت زده ام باقی می ماندم تا اینکه بخواهم باور کنم….
مشتش را محکم روی در کوبید وبیرحمانه حتی به دنیای احمقانه ام نیز رحم نکرد…
در برابر چشمان وحشت زده ام نعره کشید
– مگه کری نشنیدی چی گفتم؟!!
دِ یالله زود لخت شو!
دیگر باورم شد و تمام تنم یکباره شروع به لرزیدن کرد
خودم را از همانجا و از وسط تخت روی زمین پرت کردم،مثل یک کرم خاکی رقت انگیز روی زمین خزیدم.
نزدیکش شدم دست انداخته و پاهایش را عاجزانه دو دستی چسبیدم وشروع به التماس کردم
سعی کرد پاهایش را که در میان دستانم محصور بودند را آزاد کند
در همان حال نالیدم و التماس کردم …
با زانویش محکم روی صورتم کوبید،
دردم آمد…
فرصت پیدا کرد و نیم خیز شد
یقه ی پیراهنم را گرفت و به سمت بالا کشید.
صورتم از خاک و اشک انباشته بود…چقدر خوار شده بودم!
در چشم هایم زل زد و گفت:
– یا خودت لباستو در میاری یا میگم اژدر بیاد درشون بیاره
فریاد زدم
– نه نه…تو رو خدا رحم کنید!
آخه من چیکار کردم؟!!
تورو خدا می خواید باهام چیکار کنید؟
در میان هق هق گریه وفریادهای خفیفی که بیشتر شبیه ناله بود داشتم جان میدادم که فریاد زد
– اژدر!
از جا پریدم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم
عاجزانه گفتم:
– نه تو روخدا اون نیاد…
هر کاری رو که بگید انجام میدم فقط تورو خدا بهم بگو باهام میخوای چیکار بکنی؟
نگاه نفرت بارش را به من دوخت ودر حالی که دندانهایش را روی هم میفشرد گفت:
– میخوام لباسهاتو بفرستم براى بابات !
میخوام پر پر شدنشو ببینم!
میخوام اون لحظه رو که مثل سگ رو خاک افتاده و زوزه میکشه رو ببینم!
میخوام جون دادنشو ببینم!
چنگ انداخت و شال را از سرم کشید، مشتی از موهایم روی صورتم پخش شد و رقت انگیز تر به نظر آمدم…
سپس دستش را به سمت مانتویم برد وحشیانه آن را درید؛دکمه ای از جا کنده شد…
همانطور که دلم از جا کنده شده بود!…
محکم با دو دستم دستهایش را اسیر کردم و دردمندانه گفتم:
– تورو خدا دست نگه دار آخه مگه بابام چیکار کرده؟
چرا ازش انقدر نفرت داری؟!
اصلا من چه گناهی دارم…چرا با من این کارارو میکنید؟!
نفس نفس میزد…بر اثر خشم بود یا از کهولت سن نمیدانم !
ولی مانند یک ماده گربه ی وحشی دندان های عاریه اش را به رخم کشید و گفت:
– تو تاوانی دختر!
کفاره ای برای گناههای اون پدر نامردت!…
توخون بهایی برای خونی که به ناحق ریخته شد…
تو یه انتقامی برای اونی که زندگیشو تباه کردن.
دوباره سعی کرد بار دیگر به من حمله کند
نالیدم و گفتم:
-صبر کن تورو خدا دست نگه دار!
به خدا خودم در میارم فقط قبلش بهم بگو واقعا قصدتون چیه؟
کمی لحنش را ملایم کرده بود و شاید هم دروغ میگفت و قصد فریبم را داشت!
خودم را آماده ی شنیدن یک دروغ بزرگ میکردم…
نگاه موذیانه ای روانه صورتم کرد و گفت:
– باهات کاری ندارم؛
فقط لباسهاتو میخوام
فریب خوردم و تسلیم آن دروغ بزرگ شدم!
ساعت ها میگذشت و من همانطور لخت وبرهنه جسم دردمندم را وسط تختی که حتی ملحفه ای نداشت،تا جسم دردمندم را درون آن پناه دهم به صورت مچاله میفشردم
در این اتاق تقریبا خالی حتی یک ساعت هم وجود نداشت تا گذر زمان را بتوان دید!
اینجا فقط همه چیز را باید حس کرد…
حسی مبهم وبه شدت درد آور !
دیوارهای سیاه و از شدت نم ورم کرده ی اتاق،پرده ی ضخیم وتیره رنگ انباشته از چرک وغبار …
سنگفرش های ترک خورده ی کف …
حتی لامپ زرد رنگ وبی نوری که در مرکز سقف دود زده خودنمایی میکرد،
مدام به من دهن کجی میکردند !
معلوم بود که این خانه ی مندرس سالها خالی از سکنه و غیر قابل سکونت بوده است،
این را از دو چمدانی که در گوشه ای روی زمین رها شده بود دانستم.
مانند یک محکوم با اعمال شاقه در این انفرادی سوت وکور در عذاب بودم!
از فرط گرسنگی شکمم دائم در حال رجز خوانی بود…
حس میکردم شب از نیمه هم گذشته باشد؛
با همان حال مشمئز کننده ورقت آور برخاستم
کنار پنجره رفتم و پرده چندش آور را کمی کنار زدم
سیاهی شب چون دشنه ای در قلبم فرو رفت وآن را هزار تکه کرد!
بغض سنگین وکشنده ای راه گلویم را بسته بود.
بازگشتم و همانجا روی زمین نشستم؛
سرم را روی تخت گذاشتم وبا تجسم چشمهای مادرم دلم به درد آمد!…
وبعد از آن چشمان خونبار بهادرم را میدیدم…
با خود گفتم
” یعنی الان این همه ساعت براشون چه طور گذشته؟!”
بی اختیار باری دیگر گریستم…
در آن حال نالیدم
” آخ بابا، بابا تو چیکار کردی ؟
توکه بابای خوب من بودی!!
نه هرگز باور نمیکنم تو انقدر بد بوده باشی…
این یه اشتباه محضه یه اشتباه محض!
من مطمئنم که اونا اشتباه میکنن…
منو اشتباهی اوردن اینجا!…
بابای من هرگز اونی نیست که امروز رسوایی دخترش جزای گناه های غیر قابل بخشیدنش بشه”
بار دیگر هم این لحظات کشنده برایم تکرار شد!
درست آن زمانی که زجر آورتر از همین لحظه های تلخ وکشنده بود!…
سرم را روی لبه ی تخت گذاشته وبه تلخی میگریستم…
ولی آن،این تخت نبود!
آن اتاق هم اینجا نبود!…
آن روز تنها نبودم…
سهیلای مهربانم هم با من بود سرم بر روی تخت خودم بود و آن اتاق ، اتاق من بود!
ولی باور میکنید من آن روز آرزو کردم ای کاش هنوز و تا ابد در آن قبرستان دهشتناک باقی مانده بودم!…
سهیلای خوبم اشکهایم را که میدید بی تاب میشد
سرم را بغل میکرد
موهایم را نوازش میکرد
ودر همان حال که پا به پایم میگریست میگفت:
– تموم شد!
به خدا دیگه همه چی تموم شد!
ببین ماهی جونم تو الان دیگه پیش مایی!
توی خونه ی خودت!!
سرم را بلند کردم؛
در چشمهای مهربانش نگاه کردم
چشمهای خواهری را دیدم که هرگز نداشتم!
دستش را جلو آورد و اشکهایم را پاک کرد
و در همان حال که سرم را میبوسید
گفت:
– خدایا شکر…
خدایا شکرت که ماهی جونمو بهم برگردوندی!
نالیدم وگفتم:
– کاش هرگز بر نمی گشتم…
کاش تا ابد همون جا میموندم…
انقدر میموندم تا همونجا میمردم!
همان جایی که همه چییز شروع شد
وخیلی زود تمام شد!…
دستهایم را گرفت وگفت:
– خوبه تو رو خدا!
به خدا اگه اینجا بودی…اگه میدیدی چه جهنمی بود اینجا !
یه چیزی بین برزخ و قیامت بود!…
همه مردیم وزنده شدیم!
سهیلا تنها کسی بود که بعد از مدتها میخواستم ببینمش…
از روزی که برگشتم مثل دیوانه ها خود را درون اتاقم زندانی کردم.
از اینکه آنقدر به من توجه میشود…
از اینکه انقدر سوال می پرسند…
از اینکه آخر سوال هایشان به این ختم میشود که نا امیدانه میپرسند:
_ ماهی حالا اون اتفاق واقعا افتاده یا نه ؟!
باعث میشد از همه بدم بیاید !
اصلا از زندگی بیزار شوم!
از اینکه مرده ام ولی مجبورم مثل زنده ها زندگی کنم بیزارم!
من از این زندگی بیزارم !…
سهیلا تنها کسی بود که وقتی مرا دید تا امروز حتی یک بارهم نپرسید آیا واقعا آن اتفاق افتاد یا چه طور شد ؟!
معلوم بود که او بر خلاف دیگران هنوز هم میتوانست مثل قبل یک ماهی زخم خورده را دوست داشته باشد!
او هیچ وقت مثل سایرین این طور فکر نکرد حالا که ماهی سرخ و قشنگ داخل تنگ اسیر گربه شد…
گربه ای که چنگال تیزش را داخل تنگ فرو کرد و قسمتی از بدن ضعیف ماهی را درید
وباعث شد پولکهای قشنگش بریده وزخمی شود،
دیگر باید رهایش کرد!
و اگر هنوز آنقدر جوانمردی که ماهی را با دست خود نیندازی جلوی گربه…
پس باید به امید اینکه ماهی بدبخت بالاخره جانش درآید و بمیرد منتظر بمانی!…
نه !
سهیلا هنوز هم مثل همان روز اول، ماهی سرخ و زخم خورده اش را دوست دارد!
همانطور که سرم روی پایش بود و او خواهرانه با گیسویم بازی میکرد حس کرد که حق دارم که بدانم در نبودم چه اتفاقی افتاده
پس بدون درنگ گفت:
– ساعت پنج بعد از ظهر بود…
مثل همیشه داخل آموزشگاه بودم و منتظر تو که دیر کرده بودی!
هنوز چند دقیقه به شروع امتحان باقی مونده بود
گوشیمو برداشتم و شماره ات رو گرفتم…
اونقدر بوق زد و برنداشتی که تماس قطع شد
یه بار دیگه به خونتون زنگ زدم آمنه گوشی رو برداشت
سراغتو گرفتم…
گفت با بهادری وقراره بیای آموزشگاه!
برای اینکه نگرانش نکنم حرفی نزدم…
امتحان شروع شد؛
اصلا حواسم جای خودش نبود!
هر بار که نگاه میکردم وجای خالیتو میدیدم دلم میترکید!!
با چه حالی امتحانو دادم!
نمیدونستم باید از دستت نگران باشم یا عصبی!
امتحان که تموم شد گوشیمو روشن کردم
شماره ی بهادر و دیدم که چند بار تماس گرفته بود
به خیال اینکه تو با گوشیش زنگ زدی به سرعت شمارشو گرفتم
هنوز یه بوق بیشتر نخورده بود که مثل دیونه ها گوشی رو برداشت و با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسید:
– سهیلا خانوم شمایین؟!
شما از ماهی خبر دارین ؟!!
چشمام سیاهی رفت!
فهمیدم حتما اتفاقی افتاده…
با نگرانی گفتم:
– نه بهادر خان با اینکه امروز امتحان هم داشتیم اون نیومده !
ببینم تو رو خدا برا ماهی اتفاقی افتاده؟
انگار داشت گریه میکرد؛
فقط گفت:
– سهیلا ماهی نیست…
ماهی نیست !!
و قطع کرد…
خشکم زد!
حتی قدرت فکر کردن هم نداشتم!
گریه ام گرفته بود…ماشین نداشتم
سعید اومده بود دنبالم،خودمو توی ماشین انداختم و زدم زیر گریه!
بیچاره ترسیده بود…
گفتم:
– ماهی…ماهی نیست!
انگار گم شده!!
اونم ناراحت شد؛
ازش خواستم منو ببره خونتون…
به سرعت وارد خونتون شدم!
وای اگه بدونی ماهی!!
خونه نبود که…انگاری ظهر عاشورا بود! بهجت خانم بیچاره تا چشمش بهم افتاد
نمیدونی چه حالی شد…
خودشو انداخت توی بغلم!
مثل دیوونه ها سر تا پامو بو میکشید…
مدام میگفت سهیلا جونم تو بوی ماهدیسمو میدی!..
و یکباره از حال میرفت…
میگفتن این چندمین باره که مدام به هوش میاد و دوباره از هوش میره.
آمنه از بس که صورتشو با ناخنهاش خراشیده بود صد تا جوی خون تو صورتش روون بود!
طفلی بهادر خان وقتی دیدمش اونجوری وسط اتاقت نشسته بود…
لباسهاتو گرفته بود توی بغلش…
و میبویید ومیبوسید و عینهو یه بچه زار میزد…
به خدا که دلم ریش میشد!
طفلی مرتب خودشو سرزنش میکرد و
میگفت:
_اینا همه تقصیر من بود…
اگه بی خبر نمیذاشتم و نمیرفتم…
هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد!
راستش تنها کسی که پیداش نبود پرویز خان بود…
میگفتن جنون گرفتت!
رفته توی انباری ته باغچه بست زده نشسته !
هر کسی هم که سراغش میرفت هوار میکشید و ناسزا میگفت !
خلاصه همش عذاب بود وگریه!!
یکی چند ساعت قبلش با خونه تماس گرفته بوده…
آمنه میگفت یک مرد بود…
یک مردی که از صداش معلوم بوده میانساله!
وتهدید کرده که اگه به پلیس خبر بدین جنازه ی دختره رو می بینید!
گفته بوده منتظر باشید قبل از نیمه شب یک خبری توی راهه…
همه تو اون ساعت های لعنتی که هیچ خیال گذشتن هم نداشت منتظرِ رسیدن نیمه شب بودیم…