رمان آخرین سرو پارت 15

5
(4)

 

میدانستم رویارویی با اوچقدربرایم دردناک خواهد بود …
میدانستم که هرگز تحمل آن را نخواهم داشت که بتوانم در چشمهایش نگاه کنم وبگویم که
“دیگر هرگز و تا ابد دوستت نخواهم داشت!…”

حس دردناک وکشنده ای بود،
میخواستم فریبش دهم و به سادگی از او بگذر!
در دل هیچ حسی از تنفر نسبت به او نداشتم که به واسطه ی آن حس خودم را توجیه کنم و از فشار سنگین عذاب وجدانم بکاهم…
من از صداقت او بود که زخم خوردم!
صداقت او بود که غرورم را نابود کرد!…
این صداقت درست شبیه یک تکه نبات بود که وقتی دل درد داری برایت حکم شفاست…
ولی اگر ناگاه بلعیده شود و در گلویت بپرد آنهمه حلاوت…آنهمه خاصیت…تبدیل به زهر هلاهلی میشود که خیلی زود نفست را میگیرد و در دم خفه ات می سازد …

صداقت تو…
راستیِ کلام تو بهادر…
من را کشت !
بعد از وحشت روزگار گفتی؛
از ترسی که اگر با من میماندی باید تمام داشته هایت را فراموش کنی…
بد قیاس کردی!…
آنجایی که از ترس طرد شدن ،
از وحشت از دست دادن آنچه که متعلق به تو بود و باید در ازای داشتن من رهایشان میکردی،
حتی تردید کردی گفتی اگر هیچ باشم…
اگر هیچ نداشته باشم…
تو را نخواهم داشت!
تو از کجا میدانستی در مقام احترام عشقی که نسبت به تو داشتم چگونه بر خودم ،
بر نفس سرکش
و بر هوایی که دلم را به بازی گرفته بود تازیدم؟!
همه ی آنها را با تن رنجور و دردمندم در خود میکشتم و فدای تو می کردم…
آخ بهادر!
هرگز ندانستی که برای خوشبختی من تنها یک پنجره و یک سقف و یک سفره ی کوچک که فقط داخلش چند قرص نان بود کافی بود!
چشمانت تا ابد پنجره ام میشد و هر لحظه که درون آنها را مینگریستم تمام دنیا را میدیدم که از آن من است و با دستهایت وقتی که بالای سرم سایبان میساختی میشد سقف خانه ام!
برای خوشبخت بودن به چیزی بیشتر از آن نیاز بود؟!!

گفتم اگر من را باز هم مثل گذشته ها بخواهد…
اگر هنوز هم دوستم داشته باشد…
آنقدر در وجود زنانه ام عشق و غیرت وجود خواهد داشت تا بتوانم من هم مثل همه مثل تمام آدمهایی که در عین ناجوانمردی دنیای سروبُد را نابود کرده اند؛آنقدر بد شوم که همان یک تکه زمین کویری کنج دلم را که به او بخشیدم و در آن جایش داده بودم را نیز از او دریغ کنم!
میکندم و می انداختمش بیرون …

روبه رویش ایستادم ،
سینه به سینه و صورت به صورت …
انقدر نزدیک که نفس هایمان با یکدیگر می آمیخت
صدای ضربان قلبش را میشنیدم اما جسارت اینکه بتوانم در چشمانش نگاه کنم را نداشتم!
یک نگاه کوتاه و گذرا بر او افکندم
چقدر از دیروز تا حالا زرد و پژمرده شده بود!
چشمانش فرو نشسته و لبهایش کاملا خشک وترک خورده بود
دلم به درد آمد!
کمی از اوفاصله گرفتم ،
نگاهم تا وسط آسمان پر کشید و رفت تا آنجایی که خورشید به شدت میتابید و اشعه های سوزانش مانند خاری تا ته چشمانم فرو رفت …
چشمانم میسوخت ولی نه به اندازه ی دلم!…
اولین غروب عاشقانه ام به یادم می آمد
همان روزی که غرق در لذتی آمیخته با ترس و گناه ،نگاه هایمان و احساسات شور انگیزمان با هم یکی شد ،
آن زمانی را به یاد می آوردم که در مرتفع ترین نقطه وزیبا ترین قسمت شهر مثل بچه ها گریه کردم و گفتم:

“میترسم بری همه چی تموم بشه ،
همه بگن خوب حتما قسمت نبوده!
میترسم بهت عادت کنم…
نمیخوام انقدر بهت وابسته شم که اگه یه روز…..”

باز یادم آمد که چطور با دستش جلوی آنچه را که میخواست از دهانم خارج شود را گرفت
در طی راه هزار بار همه ی حرف هایی را که باید به او میگفتم تکرار کرده بودم
ولی در این نقطه کور که رسیدم…
وقتی چشمم به او افتاد…
انگار که تمام آن حرفها از سرم پر کشیدند ورفتند!…
من ماندم با یک مغز تهی…
مغزی که در تمام آن فقط یک جمله بود

“بهادر منو ببخش!”

حرکت دستانش را روی بازویم احساس کردم بازویم را گرفت و من را به سمت خود چرخاند ، دست دیگرش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را که به سمت پایین بود را به سمت بالا بلند کرد وگفت:

_بهم بگو که دیگه دوستم نداری…
هزار بار بگو…
با صدای بلند،طوری که همه ی دنیا بشنون!
اصلا داد بزن فریاد کن!
اما ماهی قسمت میدم…
تورو خدا فقط نگو که کس دیگه ای رو میخوای!
نگو که یکی دیگه رو دوست داری!

با یک حرکت بازویم را از میان چنگالش بیرون کشیدم
یک قدم از او فاصله گرفتم و گفتم:

_حالا این چه ربطی به این موضوع میتونه داشته باشه؟!

_میتونه ماهی میتونه!
به خدا اگه بگی دوستم نداری بازم سعیم رو میکنم…
اشتباه کردم میدونم!
برای اینکه یه بار دیگه اعتمادتو به دست بیارم همه کار میکنم
خواهش میکنم ماهی بهم یه فرصت دیگه بده…
بذار تا خودمو بهت ثابت کنم…
بذار تا دوباره خودمو توى قلبت پیدا کنم…
به خدا بدون تو میمیرم!
اما اگه بگی یکی دیگه رو میخوای….

نتوانست بیش از آن ادامه دهد
حتی تصور وبیانش نیز به شدت برایش جانکاه بود
روی زمین نشسته بود و زار میزد…
چون هنوز دوستش داشتم چون هنوز برایم قابل احترام بود نمی توانستم به او دروغ بگویم!
از طرفی چگونه میتوانستم بگویم

“آری بهادر کس دیگری را دوست دارم!
مردی را میخواهم که بیشتر از اینکه شبیه یک مرد باشد شبیه یک رویاست!…
یک خیال دست نیافتنی!…
مردی که از من به شدت دور است و هیچ حسی به من ندارد!
در عوض یک دل زخمی پر از کینه وانتقام از من دارد!
چگونه میگفتم همان مقدار که من شیدای اویم او از من متنفر است…
از این خیال واهی هیچ چیز نمیدانم حتی نمیدانم حالا کجاست ؟!”

خنده دار بود اگر میگفتم که امروز قبل از اینکه با تو باشم با اوبودم!
همان درختی که در آغوشش کشیدم و بوییدمش و لبم را کنار لاله ی گرم گوشش گذاشتم وعاشقانه با او نجوا کردم!…
که خدا میدانست اگر آمنه نیامده بود لب هایش را نیز بوسیده بودم!
عشق من بیشتر از اینکه شبیه یک عشق باشد شبیه به یک شبح سرگردان است که یکباره می آید و یکباره میرود…
یک روز هست ودگر روز نیست …
آه بهادر میبینی چقدر بیچاره شده ام من !
میبینی به چه روزی افتادم!…
اما من امروز با خودم فکر میکنم اگر با این حس با تو بمانم خیانت کار ترینم!…
پس وفاداری ام را با رفتن ثابت میکنم…

یکبار دیگر سرش را بلند کرد ونگاهم کرد ،
صورتش از شدت اشکهایش کاملا خیس بود
از سکوتم بیشتر میهراسید و عذاب میکشید
نتوانستم…
هرگز نمیتوانستم در حضور او از مرد دیگری بگویم!
اما گویی خودش کم کم به عمق فاجعه آگاه میشد…
خورشید در آخرین روزهای تابستان کم کم غروب میکرد
ته مانده ای از طعم یک غروب غربت زده ی غم انگیز پاییزی در ضمیرم تداعی میشد
بی شک پاییز امسال بدون حضور او برایم دردناک خواهد بود!
با حالی شبیه به اینکه خنجری در دست داشتم و تا انتها آن را روانه ی قلبم میساختم دست انداختم وحلقه ی میان انگشتم را بیرون کشیدم…
تیزی سر خنجر تا عمق قلبم فرو مینشست و دردش را با تمام وجود احساس میکردم!
حلقه را از انگشتم در آوردم و در مقابل چشمان بی فروغش در میان دست بی جانش قرار دادم
در میان دنیایی از بهت وناباوری به کف دستانش خیره مانده بود
سپس تمام نیرویش را درون چشمانش متمرکز کرد وآنچنان نگاهم کرد که آرزو کردم ای کاش میمردم و این صحنه را نمیدیدم!!
دهانم بوی خون می داد…
لبخند تلخی روی لب هایش نشسته بود و در همان حالت حلقه را از مرتفع ترین نقطه ی شهر به سوی پایین ترین نقطه از همان شهر روانه کرد …
حلقه به سرعت تا مرز دست نیافتنی ترین ها سقوط کرد
سپس دست چپش را بالا آورد حلقه ای را که درداخل انگشتش میدرخشید تا مرز لبهای خشک وکویری اش نزدیک برد و بوسه ای بر آن زد و گفت:

_ دیروز این حلقه رو بوسیدی و عاشقانه دستم کردی
امروز من اونو میبوسم وعاشقانه قسم میخورم که هیچ وقت حتی تا آخر دنیا هم از انگشتم درش نیارم!

قطره اشکی از گوشه ی چشمانش بر دامن خاک چکید وآن قطره ی کوچک آخرین نقطه بود از پایان داستانی که به سر رسید…
و من همان کلاغی بودم که هنوز به خانه نرسیده بود!…

آخرین درخواستش از من را آنقدر درمانده به زبان راند که نتوانستم اجابتش نکنم

_ ماهى بذار برسونمت
قول میدم هیچ حرفى نزنم!

به قولش عمل کرد!
اما امان از آن موسیقی دلخراشی که از سیستم صوتی اتومبیلش پخش میشد!
امان از اشک هایش که بی صدا و آرام با پشت دستش پاک میکرد!…

“این قرارمون نبود که عشق رو تو دلم بیاری
جا بزنی واسه قلبم جای خالیتو بذاری
عشق تو یک ماه زیباست عشق تو عزیز جونه
قربون دلت برم که با دلم نامهربونه
آخه چرا احساس منو تو به بازی گرفتی
ندیدی که من عاشقم و
هر چی بود بینمون نابود شد
این دلم واست آسون مُرد
چه سخته سر کنم با این اتاق و این شبها
بگو بهم نیای گلم آخه برم کجا؟
این حق من نبود ولم کنی تو بی هوا
آخه چرا احساس منو تو به بازی گرفتی
ندیدی که من عاشقم و
هر چی بود بینمون نابود شد
این دلم واست آسون مُرد”

آن شب شبیه مرده ای شده بودم که یکباره چشم باز کرده و جسد بی جان خود را در زیر خروارها خاک سرد و نمدار گور مدفون شده و تنها میبیند
به هر جا که چشم می اندازد جز تاریکی و سرمای برزخی هیچ نمی یابد
فشار قبر وسنگینی سنگ لحد آنچنان طومارش را در هم پیچیده که دیگر هیچ مجالی برای باز گشت نیست
دلش از آنهمه انزوا آنهمه اضطراب سخت به درد میاید و با خود میگوید ای کاش میشد که یک بار دیگر زمان به عقب بازمیگشت!

ای کاش میشد که دوباره بازمیگشتم وبسیاری از نارساییهای طبیعت را اصلاح میکردم!
از آنهمه ای کاش ها به جز چند آه نیم سوخته چیز دیگری باقی نبود!…

برای هزارمین بار نگاهم تا مرز گوشی موبایلم پیش رفت…
آن جایی که دیگر هیچ اثر وهیچ ردپایی از عشق باقی نمانده بود!
یادم آمد که خودم از اوخواستم…
خواهش کردم که دیگر با هم تماسی نداشته باشیم…
گفتم بگذار تا فراموشمان شود همه ی آن شب هایی که عاشقانه به صبح میرساندیم!
حس میکردم خیلی زود صدایش را از یاد میبرم…
حتی چهره اش هم برایم کم رنگ میشد و از خاطرم می پرد!
بسیار اندوهگین و نگران بودم …
نمیدانستم چرا دوست نداشتم فراموشش کنم!
نمیخواستم فراموشش کنم!
یک لحظه با خودم گفتم یعنی این شب لعنتی برای او چگونه میگذرد؟!
آیا من هم از خاطر او پاک میشدم؟!
دلم میخواست که عمر آن شب سیاه لعنتی هر چه زودتر به سر آید…
دعا میکردم هر چه زودتر صبح فرا برسد…
سپیده ی شور انگیزی که در خلوت صبحگاهی دلچسبش آمنه به در زند و بگوید:

– ماهی، توهنوز خوابی؟
بیدار شو تنبل آقا خیلی وقته اومده وسط باغچه توی آلاچیق منتظرته!
دِ پاشو دختر خوبیت نداره آدم مردشو انقده چشم انتظار نگه داره…

سه روز از آخرین دیدارم با بهادر گذشته بود …
سه روز شومی که در عین بی خبری وجانکاهی طی میشد…
و من در سومین روز درگذشت عشق ناکامی که خیلی زود قبل از اینکه به ثمر بنشیند از این دنیا پر کشیده ورفته بود، رخت سیاه عزا بر تن کرده بودم،
برایش سوگواری کردم ،
برمزار عشقی که زیر خروارها خاک مدفون شده بود مراسم تدفین به پا ساختم،
نشستم و برای تسلای دلم یاسین والرحمن خواندم،
مشتی از آن خاک سرد رابرداشتم و بر سر پاشیدم…شنیده بودم خاک سرد است!
گفتم باشد که سردی این خاک وجودم را که همچنان و هر روز میسوزد را سرد کند.
سه روز بودکه ندیده بودمش ،
حتی صدایش را هم خیلی زود گم کرده بودم…
امروز وقتی کیفم را گشودم ،دسته کلیدش را که به من سپرده بود را درون آن یافتم
یادم آمد کلیدهای خانه مان بود که چندی پیش آنها را به من سپرده وتاکید کرده بود

_ اینها دست تو بمونه ماهی
این روزها حواس درست وحسابی ندارم ،
میترسم گمشون کنم

دلم به سختی به درد آمد
آخر دیگر کجا اورا میدیدم تا امانتش را به او پس دهم ؟!
آخر مگر اصلا خانه ای مانده بود که احتیاج به کلید داشته باشد؟!
خودم آن روز وقتی که برای آخرین بار بازگشتم و برای آخرین بار پناهگاه عشقم را نگاه کردم ، دیدم که از آن جان پناه جز ویرانه ای متروک دگر هیچ باقی نبود!..

اهل خانه انگار کم کم بو می بردند و یک جور سنگین نگاهم می کردند
آمنه آن روزها مرتب سراغ آقایش را می گرفت!
یک شب هم مامان گفت:

_ امشب شام لوبیا پلو پختم ، بچم بهادر خیلی لوبیا پلو دوست داره.
ماهی تورو خدا پاشو یه زنگ بزن بهش بگو پاشه برا شام بیاد پیش ما!

رنگ باخته ومستاصل به سرعت برخاستم و به بهانه ی اینکه میخواهم به او زنگ بزنم روانه ی اتاقم شدم
غریبانه همان جا روی زمین نشستم و اشکم سرازیر شد
مامان از پایین پله ها بلند صدا میزد:

_ آهای ماهدیس پس کجا موندی؟
زنگ زدی؟

فوری اشکهایم را پاک کردم وگفتم:

_نه‌مامان جون بهادر شامشو خورده…
تشکر کرد گفت نمیتونه بیاد

سپس گفتم:

– شما گرسنه نمونید شامتونو بخورید

-پس توهم زود بیا تا غذا سرد نشده…

سر میز نشستم ، آمنه یک بشقاب پر برایم کشید و با به به وچه چه مقابلم گذاشت.
انگار کسی دور گلویم دست انداخته بو و با دو دست خفه ام میکرد!
دهانم قفل شده واز داخل آن بوی زهم خون تازه بیرون میزد ،
ناخواسته دستم را روی دهانم گذاشتم و عوق زدم
چشم هایم را به روی ظرف غذا بستم
نتوانستم حتی یک قاشق از آن را بخورم و از آن روز تا حالا دیگر هیچ زمان دیگر هم نتوانستم لوبیا پلویی که اوخیلی دوست میداشت را بخورم!…

سهیلا زنگ زد
به بهانه ی صحبت با او به سرعت میز را ترک کردم…
ناجی من همیشه در دشوارترین شرایط ضامن آرامشم بود!
داخل اتاقم شدم قبل از هر حرفی بغضم ترکید
آنقدر غم داشتم که اگر آنها را با کل افراد روی کره ی زمین تقسیم میکردم باز هم برای غرق کردنم کافی بود!
مرتب دلداری ام میداد…
خودش را وقف من کرده بود…
میدانستم حال و روز خرابم او را به شدت میترساند واندوهگین میکند!
با نرمی دعوت به آرامشم کرد و وقتی کمی آرام گرفتم گفت:

_ماهی از طرف یکی یه خبر مهم برات دارم

مثل دیوانه ها پرسیدم:

_ کی؟

سعی میکرد با آب وتاب دادن به موضوع کمی هیجان زده وخوشحالم کند
صدایش را کمی لوس کرد و گفت:

– یکی که خیلی منتظرش بودی…
خیلی برات مهمه!

، تمام تنم یخ کرد!
ناباورانه گفتم:

_ سرو بد!
-نه بابا سرو بد کجا بود…
یکی دیگه!

آه کشیدم وگفتم:

_بهادر؟!

_نه ، اونم نیست!

– اونم نیست ؟
پس دیگه کی میتونه باشه؟

لحنش کمی خشن شد وگفت :

_ احمق جون یعنی از کل آدمهای این دنیا فقط همین دو نفرن که برات مهمن؟!!

_تو روخدا اذیت نکن سهیلا!
به خدا حوصله ندارم زود بگو جریان چیه ؟

خندید وگفت:

_مظفر…
ماهی مظفر زنگ زده بود!

چند بار با ناباوری تکرار کردم

– مظفر ، مظفر ، یعنی واقعا خودش بود ؟
بالاخره بعد از این همه انتظار زنگ زد ؟
خوب چی گفت ؟
از سرو بد… در مورد اون چی گفت؟
میشناسدش؟!
میدونه الان کجاست ؟!

– اوووووو چه خبرته دختر نَمیری یه وقت!
والله من در مورد هیچ کدوم از این هایی که میپرسی سوالی نکردم…
فقط شماره اش رو قرار شد بدم به تو تا باهاش صحبت کنی
الانه شماره رو میفرستم خودت تو یه فرصت مناسب بهش زنگ بزن ویادت هم نره منو هم تو جریان بذاری!

کل اخبار را داد و بعد قطع کرد .
پس از آن پیامکی از طرفش ارسال شد که شماره ی تلفن مظفر بود
نفسی کشیدم ، کمی جان گرفته بودم…
دلم میخواست که هر چه زودتر با او تماس میگرفتم
نگاهی به ساعت انداختم؛دیر وقت بود!
با خودم گفتم :

_فردا ، فردا حتما بهش زنگ میزنم!……

چند بار به طور متوالی دوباره تماس گرفتم، ولی هر بار یا قطع میکرد و یا اصلا جواب نمیداد!
به شدت کلافه شده بودم و با عصبانیت گوشی را روى تختم پرت کردم
بعد دوباره طاقت نیاوردم و آن را برداشتم و شماره ی سهیلا را گرفتم
سر کلاس بود ولی به هر شکلی که بود گوشی را برداشت؛صدایش خفیف بود
دانستم از زیر مقنعه حرف میزند…
همانطور بی صدا مانده بود و من که به شدت عصبی بودم با حرص و بغض آلود گفتم:

_ سهیلا به خدا این یارو مظفر رسما تعطیله!
دیوونم کرده!…
اصلا حرف حساب حالیش نمیشه!
میترسم آخر سر از کوره در برم یه چیزی بارش کنم اونم بیوفته روی دنده ی لج دیگه اصلا حرف نزنه!

سهیلا با همان صدای گرفته و مقطع به آهستگی گفت:

_ماهی سر کلاسم نمیتونم حرف بزنم…
تو بی خیال شو اصلا دیگه باهاش تماس نگیر!
من خودم درستش میکنم

بعد بلافاصله قطع کرد
کمی که آرام شدم احساس دل ضعفه شدیدی کردم
خانه در سکوتی محض فرو رفته بود ؛
وارد آشپز خانه شدم ؛چقدر جای مامان وآمنه خالی بود!
با بی حوصلگی یک تکه نان برداشتم و یخچال را باز کردم
گرسنه بودم ولی هیچ شوقی برای خوردن نداشتم!
با بی میلی یک تکه پنیر برداشتم وروی نان مالیدم
یک تکه از لقمه ای را که در دست داشتم خوردم…خشک بود و به سختی از گلویم پایین میرفت!
به سمت تراس راه افتادم و از همان بالا نگاهم تا ته باغچه پر کشید…
تا آنجایی که نهایتش به انباری ختم میشد!
حس کنجکاوی در درونم یک بار دیگر به غلیان افتاد!
احساس میکردم که در آن انباری متروک یک دنیا راز سر به مهر وجود دارد…
رازهایی که شاید بتوان به واسطه ی آنها خیلی از سوالات بیشمارم راجواب داد؛
باقیمانده ی لقمه ی در دستم را ریز ریز و به گنجشک های گرسنه ی باغچه تقدیم کردم .
بعد به سرعت از پله های سمت راست تراس که به باغچه راه داشت به سمت باغچه و سپس به طرف انباری راه افتادم؛
دقیقه ای بعد مقابل در بزرگ و قدیمی آن بودم،
مثل همیشه توسط قفل بزرگش به شدت محافظت میشد ،دستم را پیش بردم و چند بار با تمام قدرتی که داشتم آن را تکان دادم…
محکم تر از آنی بود که بخواهد با نیروی دستی ناتوان گشوده شود!
خسته شدم ایستادم و دست بر کمر کمی به این سو و آن سو نگاه کردم
تبر زنگ زده ی قدیمی در گوشه ای از باغچه بر روی توده ای از هیزم ها به چشم میخورد؛
به سرعت به سمت تبر رفتم ؛آن را برداشته و کمی در میان دستانم چرخاندم
سپس با اطمینان به سمت در انباری حرکت کردم
مقابل قفل ایستاده و با تمام قدرت چند ضربه ی محکم به آن وارد کردم
پس از چند ضربه ی کاری سر انجام زبانه ی قفل از جای خود در رفت و در مقابل دید گان امیدوارم بیکباره گشوده شد!

تبر را گوشه ای پرت کردم و قفل را از جایش خارج و با نوک انگشتان لرزانم فشار مختصری به در وارد کردم، صدای جیر جیر لولاهای خشک در، در فضای خلوت باغچه میپیچید و باعث ایجاد ترسی مفرط در وجودم میگردید…
برای لحظه ای احساس پشیمانی کردم
ترس بود یا ندامت نمیدانستم!
از میان شیار باریک میان درب انبارى ،
در انبوه سیاهی و ظلمت مطلق آنجا فقط تیغه ای باریک از نور خورشید وارد شده بود
از ورای آن تیغه ی تیز و زرد رنگ که فقط قسمت مختصری از آن مکان تاریک را روشن میکرد فقط آنقدر جرات کردم که از همانجا ودر پشت در نیمه باز نگاهم را روانه ی آنجا سازم ، اولین چیزی که اول از همه وقبل از هر چیزی به چشمم خورد طناب ضخیم وکهنه ای بود که به صورت قطع شده هنوز هم بر روی سقف انباری به جا مانده بود!!
به سرعت یاد همایون خان افتادم…
بی شک آن طناب آلت قتاله ای بود که از دیر باز باقی مانده بود!….
تنم لرزید…
از فرط وحشتی که بر من احاطه شد محکم در را بستم و برای لحظه ای پشیمان شدم!
خودم را لعنت کردم که چگونه به خود اجازه داده بودم وارد حریم خصوصی همایون شوم!!
قفل شکسته را برداشته و با همان حال سر جای اولش قرار دادم و چند قدم از انباری فاصله گرفتم
یادم آمد که سهیلا گفته بود همان شبی که مرا دزدیده بودند تمام آن شب را پدرم به انباری پناه برده و ساعت ها با مردی به نام همایون حرف میزده!
میدانستم به زودی دوباره باز خواهم گشت…
امید داشتم که درانبوه سیاهی وقعر وحشت آن جا بی شک رد پایی وجود دارد
ردی که شاید من را به سرو برساند!
صدای باز شدن در پارکینگ میگفت که بابا آمده
به سرعت از انباری فاصله گرفتم
هنوز در میان باغچه بودم که بابا داخل شد…
کمی متعجبانه نگاهم کرد و بعد گفت:

_حاضری دخترم؟

_ بله بابا آ ماده ام

_پس عجله کن بابا تا دیر نشده

با گفتن چشم به سمت داخل عمارت دویدم تا هر چه زودتر آماده ی رفتن شوم…

کنار بابا نشسته بودم و او در سکوتی مبهم فقط میراند
هنوز هم جرات نداشتم که بپرسم کجا میرویم؟
چه میخواهی بکنی؟
درست مثل همیشه که حرف او مطلق بود و به هیچ کس اجازه ی مداخله در امورش را نمیداد…
هر چه را که او میخواست و او صلاح میدانست همان میشد!
مثل روزی که بدون مشورت پای خواستگار را به خانه باز کرده بود حتی نپرسیده بود دخترم تو آماده ای؟
قلب خام و بی تجربه ی تو آنقدر تحمل دارد که بتواند مهر دیگری را در خود جای دهد ؟
جسم ناتوان تو آنقدر به بلوغ رسیده که بتوانی عنوان همسری را یدک بکشی؟
آنقدر عاشق هستی که بتوانی همسفر باشی ؟
خودش بریده و دوخته بود و حاصل آن دوخت و دوزها فقط چند متر کرباس سفیدی شد که مثل کفن بر تن کرده بودم…

بعد از ساعتی توقف کرد وگفت :

_ پیاده شو رسیدیم

پیاده شدم ومثل یک روح بی اراده طبق میل او دنبالش روان شدم
وارد ساختمانی شد
چند طبقه را به وسیله ی آسانسور طی کردیم و بعد آسانسور در طبقه ی پنجم متوقف شد…
در که گشوده شد روبه روی آن دفتری را دیدم که بر روی تابلوی سفید کنار در نوشته شده بود
“دفتر ثبت اسناد رسمی”

واردشدیم ،تمام مقدمات از قبل آماده شده بود!
تمامی مدارک و اسناد به طور مرتب و دقیقی روی میزی قرار داشت
همه چیز مهیا بود برای امضایی که باید در سندی که قباله ی باغچه ی همایون بود ، میکردم!

نگاهی به چشمانش انداختم…
انگار درد داشت!
کمی تردید داشتم…
خودش قلم را به دستم داد و مجبور به امضا کردنم کرد
امضا کردم
سر دفتر دار لبخندی زد وگفت :

_ مبارکه انشاالله خیرشو ببینید
فقط شیرینی بچه ها یادتون نره!

بابا ، با دست ودلبازی شیرینی کارکنان را هم داد
همه ی کارها دقیق وبه سرعت انجام گرفت و من رسما مالک باغچه ی همایون شدم!

دوباره سوار ماشین شدیم
در جهت خلاف مسیر خانه میراند
باز هم حق سوال نداشتم!
اضطرابم را که دید گفت:

=میخوام ببرمت یه جای خلوت باید باهات حرف بزنم

سرم را پایین انداخته و با بازی کردن با بند کیفم خودم را مشغول کردم…
دقایقی بعد دوباره توقف کرد ، نگاه کردم
جلوی یک بوستان قدیمی و دنج قرار داشتیم
از ، ماشین پیاده شدیم و بر روی نزدیک ترین نیمکت سیمانی پارک در کنار هم نشستیم
دستش را روی شانه ام قرار داد
کمی بیشتر مرا به سمت خود کشید…تا آنجا که در نزدیک ترین حد فاصل او بدنم با پیکر گرمش مماس میشد
یاد بچگی هایم می افتادم
قبلاها آنقدر خجالتی نبودم!…
شرم مانع از آن میشد که تا نهایت وجود از گرمای تنش بهره ببرم
با دستش که هنوز روی شانه ام بود تنگ تر مرا در آغوش کشید
اندکی سکوت کرد وسپس سکوت را شکست وگفت:

_ توهنوز هم اونو میبینی؟

رنگم پرید…
خیلی خوب میدانستم که منظورش از او که بود!
با این حال خود را به ندانستن زدم وگفتم:

_ منظورتو نمیفهمم بابا…
منظورتون کیه؟

برگشت و در چشم هایم نگاه کرد
یک طور که انگار داشت میگفت :

” خودتی ، بابا!”

با این حال به رویم نیاورد وگفت:

_ منظورم سروبده !
تو اونو میبینی؟

آب دهانم را به سختی قورت دادم وگفتم:

– به خدا نه بابا…
به جوون مامان بهجتم دیگه ندیدمش!

-_یعنی دیگه حتی تصمیمم نداری ببینیش؟

_نه نمیدونم …
شاید!

قاطع ومحکم گفت :

_ پیداش کن ماهی!

خشکم زده بود!!
یک لحظه با خودم گفتم :

“نه نه این حرف هرگز نمیتونه درست باشه!
شاید اشتباه شنیدم!
شاید هم بد متوجه شدم!”

سکوتم را که دید انگار فهمیده بود به چه چیزی فکر میکنم
برای اطمینان از آنچه که شنیده و فکرم را درگیر میکرد دوباره گفت:

_ درست شنیدی ماهی !
گفتم سرو بد رو پیدا کن!
این سند که الان دست توست یه امانته…
اونو بهش برسون!
بگو پرویز گفت این کم ترین حق توئه و حلالم کن سرو …
فقط حلالم کن !

بعد دستهایش را روی صورتش گذاشت وهای های گریست…
گریه اش به شدت حالم را دگرگون میکرد
تحمل دیدن اشکش را نداشتم!
مثل همان شبی شده بود که در تنهایی میگریست و من دیوانه شدم!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم…
دست هایش را که به وسیله ی آنها صورتش را پوشانده بود را در دستم گرفتم وبه سوی خود کشاندم
با بغضی تلخ گفتم:

_ نکن بابا تورو خدا گریه نکن!!

نگاهم کرد و گفت:

_ این گریه ی تلخ تنها کاریه که تو این بیست سال تونستم انجام بدم بابا!
وقتی دیدیش بهش بگو منم راحت زندگی نکردم!
منم بیست سال با درد و عذاب زندگی کردم
به سرو بگو…
بگو سرو منم کمتر از تو زجر نکشیدم!
به خدا تقاصشو پس دادم…
بیست سال نتونستم حتی یک شب سر راحت روی زمین بذارم
دنیای من توی این همه سال فقط یه کابوس بود!
هر شب تا چشم هامو روی هم میذاشتم همایون میومد سراغم…
دستاشو میذاشت اینجا روی خرخره ام و میخواست خفم کنه!
میخواست تا دردی رو که اون کشید من هم بکشم!
دستای اون بیست ساله که طناب دار من شده
از ترسم نمیخوابم…تا صبح بیدار میشینم ومشت مشت قرص میخورم
خدا خدا میکنم که صبح بشه و از خونه بزنم بیرون
خیال میکردم زنده ام و دارم زندگی میکنم…
اما سال ها بود که مرده بودم!
یه جنازه ی متعفن و سرگردون …
خیال میکردم پول وقدرت دارم اما هیچ وقت تو زندگیم چیزی رو نداشتم که خوشحالم کنه
انگار منم مرده بودم…
درست مثل بابات…
مثل همایون!

یک لحظه از اوترسیدم !
به شدت هراسیده و با وحشتی توام دستهایش را رها کردم و دردآلوده گفتم:

_ تو چیکار کردی بابا؟
تورو خدا بهم بگو چیکار کردی؟!!

 

دیگر حرفی نزد؛رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود…
دستش روی قلبش بو ود با دهانی باز وچشمانی که از فرط تاثری آمیخته با وحشت به چشمانم که خیلی زود باریدن گرفته بود نگاهی کرد
به سختی سرش را کمی بالا گرفت و با چشمان بیمارش آن چنان نگاهم کرد که دلم به درد آمد…

از ظلمی که کرده بود میترسید و یا از تقاص ظلمی که بر او وارد میشد؟!
نمیدانم !
کم کم باور میکردم که بی شک او قاتل همایون بوده!
از طرفی حرف های سرو هم از یادم نمیرفت
همان زمان که قسمش داده و نالیده بودم؛
او خودش گفت که پدرم هرگز قاتل نیست!…

عابری که از کنارمان میگذشت با مشاهده ی حال پدرم کنارش آمد و دستش را روی شانه اش قرار داد وگفت:

_داداش خوبی؟
احتیاج به کمک نداری؟

به خودم آمدم و از آن مرد تشکر کردم
مرد که رفت و دوباره تنها شدیم
دیگر حتی نمی خواستم یک کلمه از حرف هایش را بشنوم
احساس می کردم هر چه که به واقعیت نزدیک تر شوم از او دورتر خواهم شد!
از حس گناهکار بودنش، از اینکه میدیدم برای بخشوده شدن آنقدر عجز و التماس میکند عذاب می کشیدم
اندکی در سکوت گذشت
همانطور که به نقطه ای خیره بود دوباره لب به سخن گشود و در همان حال که آه میکشید گفت:

_احساس میکنم دیگه رفتنی ام

داغ داغ شدم…
دلم شکست و مثل بچه ها زیر گریه زدم
در همان حال گفتم:

_ نگو بابا تورو خدا نگو!
آخه این چه حرفیه؟!!
…من طاقت شنیدنشو ندارم

سرم را گرفت و روی سینه اش گذاشت و در همان حال که های های میگریستم گفت:

_دیشب همایون یه بار دیگه اومد به خوابم…
بر عکس شب های دیگه که چشماش پر از خون و نفرت و آتیش قهر و انتقام بو,دیشب داشت میخندید…
راستش از خنده اش بیشتر ترسیدم!
بهم میگفت پرویز آماده باش اومدم ببرمت

سرم را از روی سینه اش بلند کردم در چشم های درمانده اش نگاه کردم
هیچ وقت او را تا این حد وحشت زده ندیده بودم!
سعی کردم دلداری اش دهم

_ بابا این فقط یه کابوس بوده…
دلیلی نداره که شما انقدر بترسید!

دستش را روی قلبش گذاشت و چند ضربه ی مختصر روی آن زد و گفت:

_ این لامذهب این روزا امونمو بریده!
مدام داره ریپ میزنه…فکر کنم گریپاژ کرده…
دیگه وقتشه!
باید کند وانداختش دور!

بعد به تلخی شروع به خندیدن کرد…
میخواست حواسم را پرت کند ، قصد داشت تا بخنداندم!
نمیدانست خنده مدتهاست که از لبهای ماهی پر زده و رفته است …

دستش را روی نیمکت گذاشت و با فشار زیادی که بر آن وارد میساخت به سختی از جای برخواست
در همان حال نگاهم کرد…
یعنی که دیگر بلند شو وقت رفتن رسیده است!
اما در همان حال انگار یک مرتبه چیزی به یادش آمد…موضوعی که خیلی مهم بود!
دوباره سر جایش نشست و گفت:

– آها تا یادم نرفته…
وصیت نامه ام رو نوشتم دادم دست وکیله
ولی قبل از اون میخوام خودم بهت بگم
وقتی مردم منو اینجا دفن نکنید!
جنازه ام تحمل نداره تو گورستونی که همایون اونجا خوابیده دفن بشه…
منو ببرید ولایت خودم مازندران، بغل دست قبر ننه ام دفنم کنید.

ن… انتظارش را نداشتم !
نمیخواستم بابا به این راحتی حرف از رفتن بزند!
دلم میخواست بلند میشدم وفریاد میزدم!

_نه بابا نه تو رو خدا دیگه حرف از رفتن نزن!
دل ماهی این روزا اونقدر غم داره، اونقدر زخم داره که دیگه تو نمک نپاش روی زخمهای دل صد چاکش!

دوباره سکوت را شکست و با شرمساری در حالی که همچنان سر به زیر داشت گفت:

-بابا ازت میخوام نه حرف های امروز منو…
نه گذشته ی منو…
هیچ وقت مامانت ندونه!
میخوام تا همیشه توقلبش همون پرویز قدیمی باشم
میخوام هیچ وقت ندونه که به خاطر عشق اون بود که مجبور شدم……

ادامه نداد…
شرم داشت از بیان آنچه که در گذشته اش اتفاق افتاده بود!…

بعد به سختی بلند شد و به طرف اتوموبیلش به راه افتاد
حالش اصلا خوب نبود
من پشت فرمان نشستم و او در کنارم به آرامی تکیه زده وچشمانش را بسته و مطلقا دیگر حرفی نزد.
در طول مسیر هر از چند گاهی باز میگشتم ونگاهش میکردم
هرگز در طول عمرم آنقدر او را خسته و درمانده ندیده بودم!
با خود گفتم:

“آه خدای من چه بر سر این مرد آمده ؟
چه بر سر خدای روی زمینم آمد؟
پدرم تو چه کرده ای ؟
چه کار کرده ای که حتی جرات ابراز آن را هم نداری؟”

دیگر تقریبا غروب شده بود که به خانه رسیدیم
مامان وآمنه جلوتر از ما رسیده بودند
آمنه قوری شاه عباسی را وسط سینی لبه طلایی گذاشته بود و دور تا دور قوری را پر کرده بود با استکانهای کمر باریک
بوی عطر چای تازه دم سرتاسر تراس را پر کرده بود!
یک قندان شکر پنیر تازه را روی میز وسط تراس گذاشت ودر همان حال با خنده گفت:

_ وای چه خوب شد که اومدین!
بیایید چای تازه دم حاضره

بابا با بی حوصلگی گفت:

– ممنون آمنه من میل ندارم
خودتون بخورید نوش جانتون

و بعد به طرف داخل عمارت راهی شد
مامان با دلواپسی از پشت سرش پرسید:

_حالا کجا داری میری؟

در حالی که همچنان میرفت بدون اینکه باز گردد و پشت سرش را نگاه کند گفت:

– خسته ام…
خیلی خسته میرم بخوابم

و رفت و ما ماندیم و یک قوری چای تازه دم…
چیزی که همیشه بیشتر از هر چیز دوستش داشت!
مامان نگران بود؛آمنه به سرعت استکان ها را لبالب پر میکرد وت صویر مرد سبیل در رفته ی روی استکان چشمانم را به خود خیره میساخت

خسته تر از همیشه توی اتاق رژه میرفتم
با مشتی از حوادث تلخ و رعب انگیزی که آن روز بر من بیچاره گذشته بود با خود می اندیشیدم وضع عمومی بابا اصلا خوشایند نیست!
اوبه شدت بیمار بود…
ولی تا سر حد جان میکوشید کسی از دردش مطلع نباشد!
فکری هم برای درمانش نمیکرد…
انگار دیگر انگیزه ای برای زنده بودن نداشت!
در سرم هزاران هزار سوال بی جواب وجود داشت
سوالاتی که میدانستم هرگز از جانب پدر به هیچ کدام از آنها دست پیدا نخواهم کرد…
برای او آنقدر بیان آنها دردناک بود که اگر میمرد هم دیگر مطلقا حرف دیگری از او در نمی آمد!
به او حق میدادم…
ارتکاب جرم و گناه یک درد، و اعتراف به آنها درد دیگری بود!
دلم نمی آمد که دیگر از او در مورد گذشته ها و در مورد زندگی سروبد بپرسم
از اویی که قلبش به شدت بیمار بود…

صدای زنگ گوشى ام مرا از دنیای پر ابهامی که در خیالم بود بیرون کشید
نگاه کردم ؛ سهیلا بود.
به سرعت جواب دادم و قبل از اینکه حتی فرصت سلام را بدهد با صدایی بلند و عصبانی شروع به داد و هوار کرد

_به خدا ماهی خفت می کنم!…
با دست های خودم خفت میکنم اگه فقط یک بار دیگه موقعی که سر کلاسم زنگ بزنی و دری وری بگی!!
بیشعور کم مونده بود استاد از کلاس اخراجم کنه…
شدم مایه ی خنده ومضحکه ی کل کلاس!

کمی خیالم از بابت علت عصبانیتش راحت شد و خنده ام گرفت
دلم برایش میسوخت
با شرمندگی گفتم:

_وای شرمنده ام سهیلا!
به خدا مجبور بودم نمیخواستم…..

_شرمنده نباش آدم باش!

خودش هم خنده اش گرفته بود
دوباره مهربان شد وگفت:

_ از دست تو!
دختر به خدا آخرش از دست تو یه روز بی خبر میذارم ومیرم…

_ الهی قربونت بشم سهیلا جون!
تورو خدا ببخش منو…
نکنه یه وقت راستی راستی منو بذاری وبری؟
نکنه ماهیتو ول کنی بری!!

خندید وگفت:

_نترس بابا هر کجای این دنیا هم برم آخرشم بیخ ریش خودمی

_ به خدا دلم برات یه ذره شده!
تو هم که این روزا سرت خیلی شلوغه میدونم به خدا اگه تو رونداشتم…..

– باشه بسه دیگه!
تا اشکمو در نیاوردی بذار بگم…
خواستم بهت خبر بدم با این یارو ، مظفر حرف زدم
مُردم تا راضیش کنم یه قراری باهاش بذارم
آخر سر گفتم فکر کن مسافرم دستمزد یه روز کامل ساعت کاریت رو میدم فقط بیا یه دو کلام با این خواهر دیوونه ی من حرف بزن!

_ خوب چی شد ؟
راضی شد؟

_آره بابا برا فردا قرار گذاشتم باهاش
فردا ساعت ده صبح ،
میایی دیگه؟
کاری نداری که؟

_ آره آره حتما میام!
فقط آدرسو برام بفرست…
در ضمن خیلی ازت ممنونم!
به خدا تو یه فرشته ای دختر یه فرشته

اول خندید ولی طولی نکشید که با صدایی که کمی غم دار ودلواپس بود پرسید:

– راستی ماهی از بهادر چه خبر ؟
ازش خبر داری ؟
کسی که هنوز هیچی نفهمیده؟

آهی کشیدم وگفتم:

– نه سهیلا جون خیلی پریشونم
دلم مرتب شور میزنه…هنوز اصلا هیچ خبری ازش ندارم
میترسم مریض باشه ، یا نکنه خدایی نکرده بلایی سرخودش آورده باشه!!
میترسم سهیلا خیلی میترسم…
دعا کن…تو رو خدا دعا کن!
برای من نه، برای اون از خدا بخواه که نذاره روزگار اونم مثل روزگار من انقدر تیره و سیاه باشه….

ضربه ی آهسته ای بر در اتاق نواخته شد
به سرعت با سهیلا خداحافظی کردم و بعد از قطع تماس به طرف در رفتم
قبل از اینکه در را باز کنم خودش در را باز کرد…مامان بود
سرش را داخل اتاق کرد و از همانرجا که ایستاده بود پرسید:

– داشتی حرف میزدی ؟
مزاحم شدم انگار
بهادر بود؟

نمیدانم چه طور شد که بدون اینکه فکری کنم یا تصمیمی بگیرم بدون قصد و اراده گفتم:

_آره خودش بود خیلی هم سلام رسوند

_سلامت باشه انشالله
سلام ماروهم میرسوندی ، میگفتی خیلی دلمون براش تنگ شده
یه سری بزنه به ما

سرم را پایین انداختم وبه آهستگی گفتم:

_چشم مامان جون فردا اگه دیدمش حتما بهش میگم .

بعد قطره ی اشک کوچکی را که سر زده میهمان چشمم شده بود را پنهانی , طوری که مامان متوجه نشود پاک کردم و در دل گفتم

“خودمم دلم خیلی تنگه براش!”

مامان انگار که یک مرتبه یادش افتاده بود که برای چه کاری آمده درحالی که آهنگ صدایش را کمی آهسته تر میکرد گفت:

_ ماهی تو امروز با بابات جایی رفته بودی ؟
بیرون کاری داشتید ؟
نکنه خبراییه که من بیخبرم؟!

یادم آمد که به بابا قول داده بودم که او هیچ وقت نباید بداند!
به رسم راز داری گفتم:

– نه همینجوری بابا یه کم زود اومد خونه دید تنهام حوصلم سر رفته ، خوب شما هم که نبودید…
هوس کردیم همینجوری پدر ، دختری یه گشتی تو شهر بزنیم یه خورده هم درد دل کردیم
فقط همین!

اخمهایش در هم کشید وگفت:

_ مطمئنی دیگه!
فقط همین؟!

– نه راستش بابا یه چیزایی هم بهم گفت!
حرف هایی زد که خیلی مهم بود…

با تعجب پرسید:

_خوب چی میگفت؟

_گفت که خیلی مامانتو دوست دارم!…
گفت به مامانت بگو هنوزم مثل همون روز اول عاشق ودیونتم!
گفت که بخاطر عشقی که این همه سال هنوز هم براش تازگی داره خیلی براش قابل احترامی

خندید و بغلم کرد
در همان حال گفت :

_ای دیوونه…
پدر ودختر هر دو دیوونه!!

همانطور که در بغلش بودم سرم را روی شانه ی تکیده اش گذاشتم
کمی از عطر سحر انگیز تنش را بوئیدم و بر شانه های ظریف وباریکش بوسه زدم
اشکم روی پیراهنش چکید…
در همان حال گفتم:

_ مامان خیال میکنم بابام زیاد حالش خوب نیست…
تو رو خدا مواظبش باش!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x