رمان آخرین سرو پارت 2

3.9
(14)

 

با تکان شدیدی مثل پر کاه
از جا کنده شدم و سرم محکم
به شیشه خورد و با صدای بلندی
آخ گفتم؛
در یک دست انداز بزرگ افتاده بودیم،
مامان ترسید و محکم فربد را به خودش
چسباند.
بهادر رنگ پریده و شرمگین گفت:

-ببخشید ماهدیس !
آخ شرمندم بهجت خانوم!

بیچاره مامان با خجالت گفت :

_نه بهادرخان چیزی نیست…

با نگرانى سرش را به سمت عقب
برگرداند و پرسید:

-تو طوریت نشد ؟خوبی؟

سرد خندیدم

_خوبم ! فقط یه دست انداز
کوچیک بود…

با صدای بلند خندید،
مامان هم زیر لب میخندید.
دوباره که به راه افتادیم
سنگینی پشت پلکم و سوزش شدید
ناشى از گریه های امروز بر مزار
عزیزم باعث شد در همان حالتِ
نشسته کمی کمرم را به سمت بالا
کشیده تا از درون آینه ی جلوی
اتومبیل خودم را نگاه کنم.
با اولین نگاه با خودم گفتم :

_واى خدایا چقدر زشت شدم!

بهادر با تعجب نگاهم میکرد.
خجالت کشیدم وفوری چشمانم
را بستم و تا رسیدن به مقصد دلم
دوباره خاطره بازى خواست!
خاطراتی که…

درست به یاد دارم وسط آشپزخانه
پشت میز کار همیشگى آمنه نشسته بودم
و بى حوصله دستم را زیر چانه ام
زده بودم.
از آمنه هم که مشغول پاک کردن
نخود بود با بی حوصلگی پرسیدم:

– این همه نخود برای چیه؟

نگاهی انداخت وگفت :
_میخوام اش دوغ بپزم
آقام هوس کرده

اخم کردم

– اَه این بابا هم اصلا ملاحظه
نمیکنه فقط به شکمش فکر میکنه!

آمنه خندید و گفت:
– اینجور نگو ننه انشاالله چهار ستون
بدنش سلامتباشه آقام!

آه که میکشم مثل همیشه
رد آهم را میگیرد

-چیه ننه ناراحتی؟!
نبینم ماهیم خدایی نکرده
غصه دار باشه ننه !
تازه همش یه روز گذشته
دیر نشده قول میدم تا فردا
حتما زنگ بزنن!
اینا شگرد خواستگاره..
میخوان همچین خودشونو
مشتاق نشون ن…

مامان که تازه وارد آشپزخانه شده بود
با عصبانیت حرف آمنه را قطع کرد :
_اِ بسه دیگه آمنه این حرفا چیه ؟
حالا مگه ما نشستیم دهنمون باز مونده
که زنگ بزنن میخوان بزنن،
میخوان نزنن!
مهم اینه که دختر من یه دونست!
کرور کرور خواستگار داره…

دیگر تاب نیاوردم،با دلخوری گفتم:

-بسه دیگه تورو خدا!
دیگه بس کنید!…مگه این مسئله
چقدر مهمه از صبح تا حالا همتون
یه طوریتون شده غمبرک زدید ؟؟
زنگ نزدن که نزدن به جهنم!!
اصلا یکیتون اومد نظر منو بپرسه
ببینه من راضیم؟!

آمنه با ناراحتی و غم گفت:

-نه نگو ماهی جون!
نگو که دلت رضا نیست نکنه
نپسندیدی این پسره رو ؟

دوست داشتم بگویم همین طور است!
اصلا نپسندیده ام !
اما نتوانستم…
اما دلم نیامد…
منی که از شب گذشته تا امروز
مردم و باز به شوق دیدن عکسهایش
زنده شدم!
منی که از تصور اینکه در نگاهش
کم باشم عذاب میکشیدم !
اما یک جایى از دلم قرص بود
همانجا که میگفت:
دلِ او هم….

بعد مثل دیوانه ها پریدم وبی اختیار
یک مشت نخود از داخل سینی برداشتم
روی میز پخش کردم
این عادت همیشگى من بود….
یک نوع استخاره !
یکی یکی شروع به شمردن کردم
با خودم شرط گذاشتم…اگه زوج بود میاد! اگه فرد بود ….
حتى دلم نمیخواست به نبودن
و نیامدنش فکر کنم…
فقط مثل دیوانه ها میشمردم …
دو چهار شش هشت …
شد سى وهشت ….
با خوشحالی بالا پریدم وخنده کنان
برای خودم کف میزدم!
مامان از فرط تعجب چشمانش
گشاد شده بود…
آمنه ملاقه به دست نگاهم میکرد…
اما من با آرامش و خیالى آسوده
به طرف اتاقم راه افتادم….
سهیلا دوباره زنگ زد…
برای هزارمین بار!
به محض برقرارى تماس
بدون سلام فقط میپرسید:
_ماهی خبری نشد؟!
روز بعد نیز فرا رسید اما هنوز هیچ
خبری از خانواده حاج اسماییل خان
امینی نبود !
کلافه شده بودم!
نه تنها من،
بلکه حال تمامی افراد خانواده
نیز مساعد نبود…
بابا گاهی عصبانی وگاهی بی حوصله
مدام راه میرفت…غر میزد و بهانه
جویی میکرد
یکسره به مامان یا آمنه ی
بیچاره ایراد میگرفت.

خدا را شکرآن روز کلاس داشتم
به بهانه ی کلاس کمی زودترحاضر
شدم و بیرون رفتم.
همراه سهیلا پیاده سمت آموزشگاه راه
افتادیم.
بغض تلخی راه گلویم رابسته بود،
دلخور بودم نه از بهادر که من
را نخواست…از خودم!
از دل سبک سرم که چه ساده
خود را باخت!
سر چهار راه دختر بچه ى
دوره گردی با چهره اى معصوم
و دوست داشتنی،گوشه ی مانتویم
را کشید وملتمسانه گفت:

-آهای!خوشگل خانوم
یه شاخه گل ازم بخر!!
توروخدا بخر دیگه!
تاب نیاوردم!…
دلم نیامد که بیشتر التماس کند…
سریع یک شاخه گل رز سرخ
که بیشتر از بقیه گل ها خودنمایی
میکرد رابیرون کشیدم
و درمقابل یک اسکناس
صاحبش شدم،کودکانه گفت :
_آخه اینهمه پول خورد ندارم
که باقیشو بدم!!
لپش را کشیدم و لبخند زدم
-نمیخوام باقیش مال خودت…
انگار تمام دنیا را صاحب شده بود!
آن قدر خوشحال شد که دستم را
گرفت و بوسید!
خواستم مانع شوم ولی سرعت عملش
از من بالا تر بود.
با لحن شیرین کودکانه اش دعایم
کرد:

-ایشالا هر چی از خدا میخوای خدا
بهت بده!…
ایشالا بشی خانوم خوشگله!
خندیدم و راه افتادم.
با خودم گفتم:
” دیشب استخاره کردم قرار بود بشه !
نمیدونم چرا؟
خوبه یه بار دیگه استخاره کنم!
ای خدا…خدایا اینبار دیگه راستی
راستی باشه!”

خندیدم و بعد شروع به کندن
گلبرگ های گل کردم با هر گلبرگ
میگفتم :
میشه ! نمیشه ! میشه ! نمیشه !
آنقدر کندم تا سرانجام به آخری رسیدم،
نمیشه !
قلبم به درد آمد…
خدایا چه قدر بچه بودم که میخواستم
همانجا بنشینم و زار بزنم!…
میخواستم آنقدر گریه کنم که اشکهایم
سیل بشود و با این سیل بنیان امینى ها
را خراب کنم!
میخواستم…

سهیلا به محکم پشتم زد…
به شدت تکانی خوردم و ناگهان به
خود آمدم

-آهای دختر کجایی؟!

به خودم آمدم و خودم را سرازیر
آغوشش کردم.
اگر این ته مانده غرور لعنتی اجازه میداد
های هاى گریه سر میدادم!…

-آخ سهیلا جون چه خوبه که تو هستی!
چه خوبه که خدا تو رو
برای من آفرید!

هیجان زده شد و مرا بوسید،
دستم را گرفت و ساعتى بیشتر
قدم زدیم.
زمانِ برگشت،مثل همیشه هوا
کاملا تاریک شده بود.
هنوز به کوچه نرسیده بودم که
یک مرتبه ماشین بابا را دیدم با دیدنم
جلو آمد و توقف کرد!
تعجب کردم !
“یعنی چی شده باز بابا زود اومده؟!”

شیشه را پایین داد و گفت :

-بابا برسونمت؟!
_خیر باشه بابا میای یا داری میری؟
-از خونه میام بابا اومدم
یه دوش گرفتم.
لباسهام رو عوض کردم…
با بچه های بازار میریم خونه حاج اسماییل..
دلم هوری ریخت !
یک مرتبه،صورتم داغ شد
قبل از اینکه سوالی بپرسم خودش
جوابم را داد:
-بنده ی خدا حاج ابراهیم،
برادر بزرگ حاج آقا به رحمت خدا
رفته داریم میریم براى سر سلامتی
خونه ی حاج اسماییل آقا
_خدا رحمتشون کنه!
-بیا بشین برسونمت
-نه بابا…شما دیرت میشه
یک ذره راهه نم نمَک میرم
با سرعت خداحافظی کرد و پایش
را روی پدال گاز فشرد و رفت
باد خنکی بر چهره ام تاخت و خنکاى
مطبوعی روحم را تازه میکرد
نمیدانستم چرا از شنیدن این خبراینقدر
آرامش گرفتم ؟!
چرا خبرفوت حاج ابراهیم خوشحالم
کرده بود ؟!
از کی انقدر بدجنس شده بودم؟!
نفس راحتی کشیدم
خیالم راحت شده بود
حالا دیگر باورم شده بود که علت
بی خبری فقط همین میتوانست باشد.
سر کوچه درختی که رسیدم
دلم هوس کرد یک بار دیگر
استخاره کنم…
زیر نور زردتیرِ چراغ برق ایستادم
ودستانم را به نشان نیایش به هم
چسباندم ومقابل صورتم گرفتم.
نگاهی به آسمان که سرخ شده بود
انداختم وگفتم:
_ خدایا!خب من میدونم که
این کارام خیلی دور از ادبه!
اما ازت خواهش میکنم جوابم رو بده!
یه بار شد یه بارم نشد !
این سومین باره قسم میخورم!
دیگه برای آخرین بار باشه !
ایندفعه یه جواب قانع کننده برای
دلم بیار!خواهش میکنم خدا جونم!!
عابری ازکنارم گذشت
وبا تعجب وترحم نگاهم کرد،
خیال کرد دیوانه ام !
همانطورکه میگذشت زیرلب گفت:
_خدایا شفابده طفلکی خیلی جوونه!
قدم داخل کوچه گذاردم.
کوچه ی عریض و نه چندان بلند…
انتهاى این کوچه یک پیچ داشت…
همان که به خانه ی ما ختم میشد ،
بابا میگفت
زمانی این محله در این‌
گوشه ی شهر پر بود از باغ و خانه…
باغهای بزرگ !
سرتاسر کوچه وخیابانش پر بود
از دار و درخت!
زمانى بهشتی بوداین محله براى
خودش…
ولی امروزه جز خانه ی ما و یک
تعداد انگشت شمار خانه،
تمام خانه باغها به برج هایی عظیم
تبدیل شدند.
راستش چند بار به سر بابا هم زده بود
خانه را بکوبد و به جایش یک برج بکارد!
ولی مامان هیچ وقت موافق نبود !
میگفت:
اینجا خونه ی بختمونه !
اینجا خدا ماهدیس رو بهمون داد !
به هر حال،حالا دیگراین کوچه
با آن سروهای سر به فلک کشیده
برای من حکم آخرین شانس را
داشت
تصمیم گرفتم اینبارسروها را بشمارم
با خودم وخدا باردیگرعهد بستم
که اگر زوج باشند فریاد بزنم:
“میشه”
اگر فردشد: نه
با صداى بلندگفتم:
الهی به امید تو!
قدم درون کوچه درختی یا همان کوچه ی سروها گذاشتم

نور چراغ هاى برقى که به طرف سروها
نشانه رفته بود منجر به ایجاد سایه هایی شده بود ،
این سایه هاى طویل از قسمت
انتهایی هر سرو شروع میشد و تا انتهای
کوچه ادامه پیدا میکرد.
سرم پایین بود…
شروع به شمردن سایه ى سروها کردم…
قدمهایم آرامتر شده بود…
با دقت و وسواس خاص میشمردم و
پیش میرفتم.
هرچه به انتهاى کوچه نزدیکتر میشدم ،
قلبم با شدت تمام در میان سینه ام
می تپید…
میشمردم …
میشمردم….
فقط دیوانه وار میشمردم….
آه خدایا!دیگر چیزی نمانده به آخر کوچه…
یعنی میشود تعدادشان زوج باشد؟!…
میشود؟!
یعنی می شود بهادر چشم عسلى
مرد من شود؟؟

سی و نه …
چهل …
چهل و دو…

آخرى بود؟!
نه چندتاى دیگر هم باقى مانده
چهل و سه
چهل و چهار
چهل و پنج
چهل و شش !!!
این هم سایه ى چهل و ششم!
می خواستم فریاد بزنم !
از فرط خوشحالی بالا بپرم…
تا نوک سرو بالا بروم…

اما ناگهان وجود سایه ای دیگر را حس
کردم !
آه نه خدایا !
یعنی این آخرین سایه است ؟!!
یک مرتبه آخرین سایه به حرکت در آمد….
سایه ای متحرک !
این دیگر چیست ؟!!
هیچ نفهمیدم…
فقط آنقدر ترسیدم که هر چند سایه که
شمرده بودم به یکباره از ذهن و
ضمیرم پرکشید !
در آنى به طرز وحشتناکی و به شدت
با صاحب آخرین سایه تصادف کردم !
آنقدر این سرو محکم و ستبر بود که در
برابرش مانند یک پشه ی مردنی کم
مانده بود نقش زمین شوم…

با یک حرکت سریع طرفین پیکرم را در
میان بازوان ستبرش احاطه کرد…
عطر تند ودل انگیزش در مشامم خانه کرد ،
آه عطرها…
لعنتی ترین ماندگار ها…
در همان حال مودبانه عذر خواهی کرد و پرسید:

– حالتون خوبه ؟ طوریتون نشد؟

چرا همه زخم شب در صداى این مرد
لانه کرده است؟!

با اشاره ی سر فهماندم حالم خوب است
و سعی کردم پیکر نحیفم را از میان
کوهی از استخوانهای درشت مردانه
رها کنم…
یک مرتبه به خود آمد وگره ی دستهایش
را از روی بازوانم گشود
ومجدد شروع به عذر خواهی کرد.
مودبانه جواب دادم:

– خواهش میکنم !
شما بی تقصیرید مقصر من بودم
انقدر محو شمردن سروها بودم که
شمارو ندیدم!

دست کشید روى موهای مشکی اش
که حتى در تاریکی شب چون
چشم های تیره اش میدرخشید…

– شمارش سروها؟!
شما سروها رو میشمردید؟

جوان وجذاب بود !
با این که یقه ی کتش را تا ابتدای
گردن بالا کشیده و بیش از نیمی
از چهره اش مشخص نبود
اما زیبایی خاص مردانه اش به وضوح
مشخص بود…
آهنگ صدایش…
پوشش خاصش …
عطر تند و بکرش…
همه در دست هم داده بودند تا
برازندگى اش را فریاد بزند…

به خودم آمدم و با حس شرمساری
بدون اینکه جواب سوالش را دهم
آرام گفتم:
_ببخشید…

سعى کردم از مقابلش راهی بگشایم
تا بروم…
وقتى که رفتم متوجه شدم هنوز همانجا ایستاده است!
از پشت سر صدایش را شنیدم
که با صدای نسبتا بلندی پرسید :
_حالا چندتا بودن ؟

برگشتم ،
برق چشمانش در چشمانم منعکس شد ..
با تعجب گفتم:

-چی؟
خندید و تکرار کرد:

– سروها رو میگم !چندتا بود؟

احساس کردم شوخى میکند
و تصمیم گرفتم جوابش را ندهم…
اما صاحب آن چشمان نافذ
جدی تر از این حرفها نشان میداد !
پس مودبانه جواب دادم:

_ چهل و شش تا!
البته با شما شد چهل و هفت !
ولى برای من همون
چهل و شش درسته!
شما که سرو نیستید!

دوباره خواستم راه بیافتم که گفت:

-از کجا انقدر مطمئنى که سرو نیستم ؟؟
شاید من هم سرو باشم!

دیگر ادامه ندادم،با خود گفتم :
این مرد راستی راستی خیال شوخی داره !

پس باسرعت راهم را ادامه دادم ،
همان طور که از او دور میشدم یک بار دیگر
از پشت با صدای بلندتری گفت:
-راستی سه تارو جا انداختی
یعنی درست نشمردی!
اون سروها چهل و نه تان!

جواب ندادم و بدون معطلی راه افتادم ،
باید با خودم صادق میبودم
این مرد جوان علاوه بر جذابیت تصویرى
دارای جذابیت صوتى خاصى بود!…
آنقدر که شاید در آن لحظه دوست داشتم
بیشتر حرف بزند…
بیشتر کلمات را در مشتش اسیر کند…
صدایش فوق العاده بود!

پرسیدم:
_ مگه شما هم سروها رو شمردید؟
ببینم بچه ی این محلی ؟

آه غلیظی کشید …
آهى که به واسطه ی آن آه
شانه هاى پهنش کمی به سمت بالا
متمایل شد و در همان حالت که دستانش را
تا عمق جیبهایش فرو میبرد گفت:

-خیلی قبل تر ها…اون زمانی که
شاید احتمالا شما حتی توى این دنیا
نبودید،منم ساکن این محله بودم
و بارها سروها رو شمردم…

یک مرتبه ساکت شد.
به آرامى بازگشت ودر مسیری خلاف
من به حرکتش ادامه داد.
همانجا ایستاده بودم و با خودم فکر کردم :
” شاید یارو دیونه بود!
حرفهای عجیبی میزد میگفت من سروم!!!
چه میدونم درخت ها چهل و شش تان!
اصلا بره به جهنم!
من مطمئنم درست شمردم !
مطمئنم جواب استخارم خیره”

آمنه آن شب هم مثل همیشه
آمده بود تا دوباره همه اخبار مخفی
خانواده را برایم شرح دهد.
یواشکی و با آب وتاب همانطور که
روی لبه تخت نشسته بود و
از پشت سر مشغول بافتن موهایم بود
پرسید:
-بابات دیشب رفته خونه حاج اسماییل
خبر داری که؟!

با اشاره سر بله گفتم.
بلافاصله ادامه داد :
اینم میدونی شاه دومادم اونجا بوده ؟
طورى برگشتم که موهایم یک مرتبه کشیده شد و دردم گرفت
_ آخ!!!

آمنه ننه با مهربانی فرق سرم را بوسید
-بمیرم ننه دردت اومد؟

_ نه!خوب بعدش چی ؟
خندیدو گفت:
-بعدش حاج آقا و خانومش کلی
پرویز خان رو تحویل گرفتن.
سلام رسوندن !
بهادرم اومده پیش بابات واسه خاطر
اینکه این اتفاق فوت عموش باعث شده این چند روزه نتونن تماس بگیرن
کلی عذرخواهی کرده!

دیگر مابقى حرفهایش برایم مهم نبود…
حتی یک کلمه دیگر از حرفهای آمنه
که رگباری ادامه میداد را نشنیدم…
از شدت خوشحالی تند تند نفس میکشیدم
برای من فقط آن بخش مهم بود
که شنیدم گفته بودند :
انشاالله در اسرع وقت خدمت میرسیم!

مامان در حالی که برای رفتن
به مراسم ختم حاضر میشد دوباره و دوباره
با تردید و دو دلی با آمنه مشورت میکرد،
گاهی میگفت:

– نکنه زشت باشه این رفتنم؟!
نکنه یه جور دیگه تعبیر کنن
پیش خودشون؟!

و گاهى میگفت:

– نه خوب!اگه نرم هم خیلی بد میشه
با خودشون میگن چه آدم های
بی شعوری هستن این خانواده!
وای اصلا کلافه شدم به خدا!…
چیکار کنم آمنه برم؟ نرم؟!

و من بى صدا فریاد میکشیدم:
_برو مامان تو رو خدا برو!

دلم میخواست برود و بعد وقتى برگشت
با آب و تاب برایم تعریف کند…
از امینى ها!…
از اقوامشان…
و مهمتر از همه از بهادر !…
بدانم چکار میکرده…
چه پوشیده بوده؟
چه گفته؟
ووووو….
انگار همه ی حرفهای دلم را شنید
و بالاخره مصمم شد و همراه بابا رفتند!

وقتى که برگشتند یک لحظه هم
خنده از لب هایش نمیرفت
آن قدر شاد و مسرور بود که نزدیک
ده بار گفت:

-خوب شد آمنه ننه به حرفت
گوش دادم رفتم!
به خدا نمیدونی که چقدر خوشحال شدن…
انگاری توقع داشتن از ما،
اگه نمیرفتیم خیلی بد میشد!
حاج خانوم چى کار میکرد برام !
هزار مرتبه سراغ ماهی رو گرفت ازم!
آخر هم موقع خداحافظی یواشی گفت
انشاالله یه خورده اوضاع روبه راه شه…
آب ها از آسیاب بیفته خدمت میرسیم

آمنه با تحسین نگاهم میکرد

– معلومه این عروس خوشگل
بد جوری تو‌گلوی دوماد گیر کرده!

یک هفته بعد از آن روز حاج خانوم
به مامان زنگ زده بود و خواسته اش
این بود که:

-تاچهل حاج ابراهیم خدا بیامرز در بیاد
و ما بخوابم خدمت برسیم
اگه اجازه میدید این دو تا جوون یه چند بار
همدیگه رو ببینن وحرفاشونو بزنن…

مامان هم فورا به بابا خبر داد….
ابتدا بابا قبول نمیکرد!
نظرش این بود:
_ حالا چه عجله ایه؟!
خوبیت نداره یکی از اهل بازار ببینه
یا بفهمه چی؟!
اون وقت میشیم نقل دهن این
جماعت حرف مفت زن و حرف وحدیث
در میاد !

اما مامان با ترفندهای خاص خودش
بابا را نرم کرد و رضایتش را جلب کرد‌.
ترتیب اولین قرار ملاقات گذاشته شد ،
من که تا آن روز و آن لحظه
در پوست خود نمیگنجیدم،
حالا دچار یک هیجان و نگرانى شدید
شده بودم!
مثل همیشه با سهیلا برای خرید رفتم،
نهایت ذوق و مهارت واستعدادمان را
خرج کردیم،
همانند دختر بچه ای ترسو مدام سوال
میکردم :

-آخه من نمیدونم چی باید بگم؟!
اگه نتونم حرف بزنم !
هول شم واونوقت سوتی بدم !
اگه ازم بخواد خواسته هامو بگم !
من حتی تا امروز اصلا خودم نمیدونم
ه چه خواسته ای داشتم و دارم!

بعد ملتمسانه به سهیلا آویزان میشدم

_ تو بگو سهیلا !
تورو خدا یه چیزایی یادم بده !
مثلا بگو چیکار کنم تا خوشش بیاد ؟
یه وقت یه کاری نکنم یا حرفی نزنم
دلشو بزنه اونوقت بزاره بره!

بعد در دلم ناله میکردم
” آخه من ازش خیلی خوشم اومده”

تقریبا شب شده بود
وقتی وارد کوچه شدم به محض اینکه
چشمم به سروها افتاد یک مرتبه یاد آن
مرد عجیب افتادم ،
یک لحظه عطر تندش در مشامم جاری شد !
با تعجب نگاهی به اطراف انداختم!
فکر کردم شاید همین حوالی باشد ،
هر لحظه که می گذشت شدت این عطر
بیشتر و بیشتر میشد…
ناگهان به خودم شک کردم!
به سرعت سرم را به سمت شانه وبازویم
خم کردم.
بینی ام را نزدیک شانه ام بردم
و نفسى عمیق کشیدم!
خودش بود !
این عطر آن مرد بود !
یادم آمد که چطور شانه و بازوانم را
محکم گرفته بود !
این عطر او بود !
عطر دستان او!
خوب ودوست داشتنی….
شبیه عطر چوب !
چطور شد که درکمتر از آنى آن شب
غیبش زد ورفت ؟!
اصلا که بود ؟!
اینجا چه میخواست ؟!
چرا باید سروها را شمرده باشد؟!
احساس میکردم باید یک بار دیگر بروم ودرختها را دقیق تر بشمارم!
ولی با خودم گفتم:
” بی خیال !
دیگه چه نیازی به این کاره؟
من که تقریبا همه ی حاجتم رو از خدا گرفتم!”

چند روز بعد از مراسم ختم با تماس
حاج خانم تاریخ اولین قرارمان
مشخص شد؛
اولین نقطه برای شروع یک پیوند
مقدس در میان امواج متلاطمى از شور
و هیجانات روحی !
بدون پارو قایق کوچک آرزوهایم را
دراین بیکرانه ی آبى رها کرده بودم
، نه از باد وحشت داشتم و نه از بیداد
طوفان …
مستانه پلک چشمانم را روی هم
میگذاشتم و آنچه را که پیش رو تجسم
میکردم فقط یک دریای آبى و آرام بود
که اشعه های طلایی خورشید در بسترش
گردِ طلا میافشاند و من غرق در نور و طلا
قدم به عرصه ی جدیدى از زندگی
میگذاشتم…

چند ساعت است که از نیمه شب گذشته
است ومن ساعت هاست که در انتظار
یک خواب عمیق دقایق را میشمارم…
قبل از خواب با سهیلا حرف زدم،
خیلى سفارش کرد که زود بخوابم تا فردا
چشمهایم ریز و پف آلود نشوند
اما مگر این همه فکر وخیال مجال خواب
میداد؟!

فردا صبح با صدای قربان صدقه هاى
آمنه ننه یک مرتبه از خواب پریدم.
فورا نگاه به ساعت اتاقم انداختم ،
هنوز خوابم می آمد…
سرم را زیر پتو بردم…

آمنه با سرعت و قدرت هرچه تمام تر پتو
را کشید:

-پاشو ننه!دیر وقته امروز هزار تا کار داری

اخم آلود گفتم:

-نه بابا هزارتا کار کدومه؟
من امروز فقط یه کار دارم!

خندید:

-دِ منم همونو میگم !
اون خودش اندازه ی هزار کاره!

حق با او بود!
باید حمام میکردم…
روسری ام را اتو میزدم….
صورتم را بخور می دادم…
و به قول آمنه هزار کار دیگر…

قبل از هرچیز سراغ آینه رفتم تا
خیالم از بابت چشم هایم راحت شود
که تاثیر بى خوابى دیشب ریز و پف آلود
نشده باشد.
اما نه! مثل همیشه بود
همانقدر بی رنگ و بى حالت!
چشم هایم درشت است اما به قول سهیلا
همیشه خسته به نظر میرسد…
دست کشیدم روى پوستم که هنوز خودم
نفهمیده ام سفید است یا گندمى!
یک رنگ بی رنگ کمرنگ….
مثل ابروهایم،مثل مژه ها و موهایم…
موهاى نرم و کمى تابدارم تنها عضو
عصیانگر وجود من است…

مشتاقانه مشغول حاضر شدن بودم و در
این راه مامان و آمنه خالصانه ایفای
نقش میکردند.
گاهی هم با هم بحث میکردند!
مامان از روسری که انتخاب کرده بودم
راضی نبود :

– روسریت کوتاهه مادر!نصف بیشتر سفیدی
گردنت پیداست !
اینا تقریبا مذهبین…
شاید خوششون نیاد عروسشون بد حجاب
باشه!

میخواستم روسرى را عوض کنم که آمنه
با چشم و ابرو از پشت سر مامان اشار ه
میکرد :
_ نه حرفشو گوش نده همین خوبه!

مامان که متوجه شد کمی بحثشان بالا
گرفت.
دیگر کلافه شده بودم.
نگاهم را به ساعت انداختم وبا صدای
بلند گفتم:

– آخ دیرم شد!

بحث تمام شد و در عوض صدای زنگ
تلفن بلند شد؛
مامان باعجله گوشی را برداشت ،
خودش بود!…
صدایش را میشنیدم؛
مامان تعارف زد که داخل بیاید اما او
مودبانه عذر خواهی کرد و گفت:
_ من پایین جلوی در منتظرم؛
اگه زحمتی نیست با اجازه ی شما
ماهدیس خانوم تشریف بیارن.

مامان به جای من آنقدر هول شده
بود که بی اختیار لکنت گرفته بود…
تلفن را که قطع کرد با عجله سمتم آمد

_ پسره دم در منتظره خوب نیست زیاد
منتظرش بذارى بدو بدو دختر!

واقعا دویدم!
از فاصله ی بنای عمارت تا رسیدن به
درب حیاط را تقریبا دویدم!
قبل از باز کردن در،کمی مکث کردم،
چند نفس عمیق کشیدم ،
احساس کردم حالم قدرى بهتر است
و بالاخره در را گشودم!

مهربان ومودب از اتومبیل پیاده شده و چه
دلنشین انتظار و هیجانش را به نمایش
گذاشت،
با اولین نگاه هر دو سرخ شدیم،

خون گرمی به سرعت زیر پوست گونه ام
دوید،
دستپاچه شده بودم…
به سختی سلام کردم
زبان او هم انگار بند آمده بود،
با خجالت در اتومبیل را گشود ودر کمال ادب
دعوتم کرد!
بلافاصله دعوتش را اجابت کردم ،
زمانى که نشستم و خودم را روی
صندلی بزرگ جابه جا کردم احساس کردم شبیه
خنگ ترین موجود دنیا هستم !
آه خدایا!!
همه حرکات و رفتارم…همه ى حرف ها
و حتى چهره ام،چقدر بد به نطر میرسید!
اندکی به سکوت گذشت و کمى بعد با
صدای نرم و مخملى اش سکوت را شکست.
یک لطافت خاص در صدایش وجود داشت
و در آخر بعضی از جمله هایش نشانه هاى
خفیف از ته لهجه ی قمی به طور
نا محسوس احساس میشد که برای
من خیلی دلچسب و دوست داشتنی بود!
لحظه اى که سرش را سمتم چرخاند یک
مرتبه نگاهمان در هم گره خورد !
آثار شرم در صورتمان هویدا شد،
آهسته پرسید:

-ناهار که نخوردی؟

قبل از اینکه منتظر جواب باشد ادامه داد:

-آخه حاج خانوم قرار ناهار رو گذاشته
بودن

با دستپاچگی‌جواب دادم:
-بله ! نه!

نمیدانم تا چه اندازه نحوه ی جواب دادنم
مضحک بود !
ولی این را میدانم که طرز سوال کردن
او خیلی جالب و جذاب بود!
با سوال دیگری مرا از دنیای خیال
بیرون کشید.
لبخند زد و پرسید:
_بالاخره بله یا نه؟!

با شرمندگی جواب دادم:
_ آخه…
آخه راضی به زحمت شما نیستم!

انگار جوابی را که میخواست را گرفت
شادمانه لبخندى زد،
و در حالی که سرش را تکان میداد
گفت:
-خیلی خوبه… پس حالا کمکم کن!

باتعجب نگاهش کردم
-کمک؟

خنده شیرینى روى صورتش نشست:

– اره خوب ، اخه من هنوز نمیدونم خانم آیندم چی دوست داره؟دوست نداره!
کجارو دوست داره…
کجاهارو دوست نداره!

او راحت و پشت سر هم حرف میزد
ولی من هنوز در بند آن جمله ی دوم گرفتار شده بودم!
صد بار در دلم تکرار کردم:
-گفت خانوم آیندم ؟!
آخ منو گفت؟!
به من گفت خانومم؟!

با ضرب آهنگ پرسش آخرش که
میپرسید:
_شما جای خاصی مد نظرتون نیست؟

به خودم آمدم وبلافاصله گفتم:
-نه خواهش میکنم!شما میزبان هستید
هر جایی رو که خودتون مناسب میدونید
منم همونو دوست دارم!

برق شادى در چشمانش نشست ،
از اینکه من هم میتوانستم تاثیر گذار
باشم خوشحال بودم…
این را از درخشش ناگهانی چشماش فهمیدم نگاه عمیقی به سمتم کرد

– من میزبان شما نیستم!
من غلام شمام!…

دوباره خوشم آمد…
خدا میداند که با هر حرف و هر اشاره اش چقدر بیشتر مجذوبش میشدم !
به وضوح مشخص بود از آن دسته از جوان های مدرن امروزی نیست که مرتب درگیر مد روز,
رفتارهای های کلاس،
آخرین مدل مو,
لباسهای مارک
و پرسه زدن در کافه تریا باشد.
مشخص بود وجود جنس مخالف در
زندگی اش امری عادی نمیتوانست
باشد!
این از نوع تیپش که کاملا ساده و بسیار تمیز بود مشخص بود.
یک پیراهن آبی مردانه به همراه یک جین سرمه ای رنگ کاملا ساده به
تن داشت.
نوع انتخابش در مورد رستوران هم
کاملا بیانگر این بود که او بیشتر به محتوا میپردازد نه به حاشیه!

بعد از صرف ناهار ساعتی را با یکدیگر قدم زدیم آب وهوا ومناظرحومه رستوران بسیار مطبوع ودوست داشتنی بود.
ساعتی هم به‌گفتگو نشستیم از همان گفت وگپ های اولین جلسه ی اغلب همه خواستگاری ها!

تعدادی سوال که فقط در گفتگوهای
اولیه اندازه ی کل زندگی،اساسی و دلچسبند!
ولی بعد از گذشت زمان فقط خنده دار به
نظر میرسند…

آنقدر غرق در دنیای تازه متولد شده خود بودیم که اگر حاج خانوم تماس نمیگرفت
ما هنوز در همان ساعت یازده صبح اسیر بودیم !
حاج خانوم‌در حالی که صدایش به وضوح آشکار بودکم کم پسرکش را از گذر زمان آگاه میکرد.
بهادر به سرعت نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-من معذرت میخوام شما رو زیادی خسته
کردم امروز!
-نه اصلا!
بلکه خیلی هم مصاحبت با شما برام جالب
وشیرین بود!

دوباره چشمانش درخشید !
در راه بازگشت کمتر حرف زدیم ،
بیشتر راه را صرف گوش سپردن به موسیقى
کردیم.
به لحظه ی وداع که نزدیکتر میشدیم هر دو غم به دل هایمان خانه کرد…
با معصومیت پرسید:

-امشب قبل از خواب با هم حرف بزنیم؟
وبعد با خجالت ادامه داد:
– البته اگه کار نداری وخسته نیستی!

این بهترین پیشنهاد زندگی ام بود!
از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم!
سریع جواب دادم:
_ نه اصلا خسته نیستم!
تازه خوشحالم میشم

انگار با این جمله درد فراغ کمی التیام گرفت!
مقابل خانه توقف کرد ودوباره با احترام پیاده شد تا به نشانه ی ادب در اتومبیل را برایم باز کند من هم در کمال ادب تشکر کردم…
حس عجیبی داشتم !
حس دل کندن بالاجبار !
یک جدایی سخت!

آخرین جمله ها را خوب به خاطر دارم:
_ پس بهت زنگ میزنم منتظر باش
_حتما!حتما منتظر میمونم…

به محض رسیدنم در گرداب سوالات
بی امان مامان و آمنه گیر افتادم وپر پر زدم !
در حالی که هنوز هم قسمت بزرگی از افکار واحساسم در ساعاتی پیش جا مانده بود ، کم می آوردم از اینکه بتوانم افکارم را متمرکز کنم…
مدام میپرسیدند و میپرسیدند!
حتی نوع غذایی را که خورده بودیم !
کم کم تا مرز خصوصی ترین حرفهای آن روز پیشروی کردند!
بابا که آمد خجالت زده بودم به بهانه ای
سریع داخل اتاقم خزیدم تا با او رو دررو نشوم!
باطری گوشی ام را چک کردم وبا اینکه
از نصف هم بالاتر بود؛
تصمیم گرفتم دوباره آن را به برق وصل کنم…
بعد همانطور نشستم و به صفحه ی
گوشی ام خیره ماندم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x