همه آماده ی رفتن می شدند ، مامان سیاه پوش و بی جان خودش را تا بالای پله ها کشیده و روبه رویم نشسته بود…
چشمان غمدارش را به صورتم دوخته و برای آخرین بار در حالی که می گریست مرتب اصرار می کرد همراهشان بروم.
نه مامان و نه آمنه و نه حتی سهیلا هیچ کدام نتوانستد راضی به رفتنم کنند؛ دیگر فرصتی باقی نبود، تنها سهیلا بود که در کنارم بود ،او هم برای آخرین بار گفت:
– به خدا ماهی پشیمون می شی ، کاری نکن که بعد از اون کار ، عمری تو حسرت و ندامت باقی بمونی!
– هرگز پشیمون نمی شم.
بهش گفته بودم، خودش هم اینو می دونست!
گفتم دیگه سراغت نمیام…حتی دیگه بابا صدات نمی کنم مگه اینکه سرو ببخشه…
مگه اینکه اون حقش رو حلال کنه و بگذره.
بعد از آن آهی کشیدم و گفتم:
– سهیلا بابام می خواسته اونو بکُشه باورت میشه ؟؟
بابای من بعد از اون همه ظلمی که به اون بیچاره کرد آخر سر هم قصد جونشو داشته!
سرو همه چی رو به خاطر داره!هنوز هم وقتی از وحشت نقشه ی مرگی که براش چیده بودن حرف میزنه من هزار بار ترس رو توی چشاش می بینم که از خود مرگ کشنده تره!
بلند شد آمد کنارم نشست ،دستم را گرفت و گفت:
– باشه بسه دیگه. اون خدا بیامرز حالا دیگه دستش از دنیا کوتاهه خوب نیست پشت سر اونی که رفته از این حرفا بزنی!
درست در لحظه ی آخر خاله مهناز آمد و از سهیلا در خواست کرد که به خاطر دور بودن مسیر محل دفن و سرماخوردگی مستانه اگر ممکن است مستانه نیز با ما در خانه بماند ،سهیلا با کمال میل قبول کرد و ساعتی بعد همه رفتند.
طبق وصیت بابا قرار بود محل دفنش همانطور که خودش قبلا هم به من گفته بود در زادگاهش و در کنار مزار مادرش باشد.
رفتند و یکباره خانه خالی شد از آن همه هیاهوی عذاب آوری که ساعت ها هوای غم دار باغچه همایون را پر کرده بود.
مستانه بعد از سهیلا تنها کسی بود که در تمامی آن ساعات جانکاه مجوز رفت و آمد و تردد به اتاقم را داشت.
گفته بودم که هیچ کس سراغم نیاید، فقط می خواستم تنها باشم؛ حتی یک بار سهیلا را هم از اتاق بیرون کرده بودم!…
خودم بودم و اتاق و پنجره ای که هر بار از ورای آن به بیرون نظر می انداختم سرو را می دیدم!…سهیلا که می آمد انگار سرو می رفت!
برای چندمین بار بود که گفته بودم:
– سهیلا به خدا سرو اون بیرونه، زیر درخت سرو ایستاده !
من اونو می بینم!!
سهیلا هر بار نگاهی می انداخت و با تاثر سرش را تکان می داد.
مستانه روی تخت بالا و پایین می پرید ،بعد که خسته شد از پشت دستانش را دور گردنم حلقه کرد ، دستانش را بوسیدم، باز دوباره نگاهم تا مرز پنجره پر کشید ،به آرامی کنار گوشش گفتم:
– مستانه، خاله… یه کاری برا خاله می کنی؟
سرش را به نشانه ی تایید بالا و پائین برد ؛گفتم:
– خاله برو بالای صندلی از پشت پنجره بیرون رو نیگا کن ببین زیر اون درخت آخریه کسی وایساده؟
مثل تیر شلیک شده از روی تخت پایین پرید و بلافاصله از صندلی بالا رفت. کمی به سمت پنجره خم شد ،چشمان ریزش را گشاد کرد و بعد گفت:
– آره ، خاله ماهی یه نفر اونجاست…
اونو می بینم!
– خوب کیه خاله؟
چه شکلیه ؟
مرده یا زن؟
– یه مرده خاله…یه مردبزرگ!
سهیلا داخل اتاق شد ، بچه را که بالای صندلی دید و جملات آخری را که شنیده بود باعث شد به شدت عصبانی شود.پرخاش کرد و در حالی که مستانه را از بالای صندلی روی زمین می گذاشت گفت:
– یا خدا ، رحم کن!
حالا دیگه دیوونه ها دو تا شدن؟!
بعد رو به من گفت:
– این بچه دست ما امانته.
ببین می تونی یه کاری بدی دستمون؟؟
از جا پریده و گفتم:
– بببن ، ببین سهیلا ، حتی مستانه هم اونو دیده!اون اونجاست!
سرو اومده!!
جلوتر از من خودش را بهپنجره رساند و نگاهی به بیرون و بعد به من انداخت.
پوفی کرد و قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید خودم در کنارش درختی را دیدم که انگار هیچ وقت کسی در آن حوالی وجود نداشت!…
با اخم رو به مستانه کرد و گفت:
– بچه تو هم برو بگیر آروم یه گوشه بشین تا یه کار دست ما ندادی…
در ضمن دروغگو دشمن خداست ، خدا بچه های دروغگو رو دوست نداره.
طفلی لب های کوچکش را برچید و با بغض کنارم نشست و خودش را در آغوشم جای داد؛ با همان بغض کوچک کنار گوشم گفت:
– خاله سهیلا بدجنسه دوستش ندارم…
به خدا خاله ماهی دروغ نگفتم که من اون آقاهه ی خیلی بزرگ رو دیدم!
بوسیدمش و گفتم:
– می دونم خاله ، من باورت می کنم.
مستانه آرام و بی دغدغه در آغوشم به خواب رفت ؛به آرامی روی تختم خوابیده بود ،کنارش دراز کشیدم و دست های کوچکش را در میان دستم گرفتم.
یاد زمانی افتادم که دست های کوچکم در میان بزرگی دست های بابا گم می شد…
چرا آن روزها فکر می کردم دست های بابا اندازه ی دست غول چراغ جادوست؟!
اشتباه هم نمی کردم چون او همیشه برایم همان غول چراغی بود که تنها کافی بود یک اشاره کنم تا دنیا را برایم ویران کند و دوباره از نو بسازد.
وقتی کنارش می خوابیدم و به من اجازه میداد موهایش را شانه کنم، آن طور که دوست داشتم سنجاق سرم را روی مو هایش می زدم و بعد ساعت ها می خندیدم او هم می خندید، چشمانش گم میشد در توده ی گوشتالوی صورتش …
یادم می آمد هر وقت موهایش را شانه می زدم ، ردی از بخیه از زیر موهاش بیرون میزد که بر اثر بخیه هیچ مویی در آن قسمت نمی روئید ؛یکبار پرسیدم:
_ این جا چی شده که مو نداره؟
خندید و گفت:
– یه بار که تو باغچه خوابم برده بود وقتی بیدار شدم دیدم مورچه ها اومدن موهای این قسمتو جوئیدن و خوردن!
دلم برایش تنگ شد…باور نمی کردم وقتی که دیگر نباشد ،زمانی که برود، آنقدر زود دلم برایش تنگ شود! انگار هنوز هم نمی خواستم رفتنش را ،هجرتش را باور کنم!
سهیلا که اشکش را پاک کرده و شال سیاه عزا را روی سرم انداخت ،دیگر باور کرده بودم عنوان غریبانه ی یتیمی را…
امروز دو روز تمام بودکه بابا رفته بود، اما خانه هنوزپر بود از جمعیتی که صدایشان مرتب در گوش هایم جا خوش کرده بود.جمعیتی که اگر حتی در میانشان نیز بودم اکثر آن ها را نمی شناختم
از کجا عروس دایی بابا، یا جاری عمه مامان را می شناختم؟!منکه در سراسر عمرم حتی یک بار هم ندیده بودمشان!
دو روز تمام خودم را در اتاقی که بیشتر شبیه یه یک سلول انفرادی بود حبس کرده بودم ، بدون اینکه بتوانم حتی لقمه ای غذا بخورم…
هر چیزی هم که سهیلا می آورد حالم را بدتر می کرد و دوباره باز می گرداند.قوای جسمانی ام به شدت رو به ضعف و انحلال می رفت، حتی گریه و التماس های مامان و آمنه هم نتوانسته بود گره ی کور راه گلویم را بگشاید…
رو به آمنه که ظرف دست نخورده ی غذا را باز می گرداند کردم و پرسیدم:
– آمنه، سهیلا بعضی از واقعیت ها رو ازم پنهون می کنه…تو رو ارواح بابام یه چیز می پرسم راستشو بگو!
بشقاب را روی میز گذاشت و با تعجب و با چشمانی که از فرط گریه ی زیاد سرخ و ورم کرده بود نگاهم کرد ،قبل از اینکه نظرش را در مورد ابراز حقایق بدانم پرسیدم:
– بهادر دیروز این جا بود؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
– همون روزی که بابات به رحمت خدا رفت بهادر خان و حاج اسماعیل برای عیادت یا شایدم طلب حلالیت بیمارستان بودن، اتفاقا من و مامانتم اونجا بودیم.
وقتی خبر فوت باباتو دادن به خدا که وجود بهادر اونجا مثل یه معجزه بود!…
مثل یه شیر پسر با غیرت هر کاری که باید انجام می شد رو انجام داد ،کمکمون کرد تا خودمونو جمع و جور کنیم ،بعدشم اون بود که ما رو تا خونه رسوند…
اون وقتی هم که وسط کوچه از حال رفتی و مستانه خبر آورد بازم اون بود که بدن بی جونتو برداشت و آورد داخل خونه، اون کسی هم که وقتی روی پله ها از هوش رفتی بهادر بود که ور داشت و بردت توی اتاق…
– الان کجاست ؟
هنوز هم اینجاست؟
– نه ننه جون دیروز بعد از مراسم خاکسپاری رفت .بهش گفتم پیش ما باشه، اما انگار طفلی یه جورایی معذبه ، شایدم به خاطر توعه، می ترسه نکنه ناراحت شی یه وقت…
دیگر چیزی نپرسیدم. وقتی دید سوالی ندارم بشقاب را برداشت و رفت.
غروب تلخ سومین روزی که بابا دیگر نبود هم به پایان میرسید…با همه ی دل تنگی و سنگینی اش بالاخره آن روز هم شب شد و تمام شد.سرم را روی لبه ی تختم گذاشتم ،هنوز هم اشکی برای بدرقه ی راه پدر نداشتم!چند بار محکم سرم را روی لبه ی تخت کوبیدم به امید اینکه شاید دردم بگیرد و اشک که کمترین چیزی است که باید از چشمان دختر در غم از دست دادن پدر ببارد، راهش را پیدا کند و باریدن بگیرد اما باز هم چشمانم خیرگی می کردند!
صدای داد و قال و بگو مگوهای سهیلا و مستانه از داخل پله ها به گوش می رسید،انگار باز دوباره دعوایشان شده بود.دیگر کم کم از دستشان کلافه می شدم…این دو موجود به طور عجیبی با یکدیگر سر لج و ناسازگاری داشتند!
در که باز شد ،بچه داخل دوید، در یک دستش سیب سرخی بود و با دست دیگرش اشک روی گونه اش را پاک می کرد.قبل از اینکه گلایه کند سهیلا رو به اوکرد و گفت:
– بفرما ، اینم خاله ماهی.
بعد نگاهم کرد وگفت:
– کُشته منو!
تا این سیبو از پله ها بکشه بالا ده دفعه از وسط راه سیب از دستش ول شد و تا پایین پله ها قل خورد ولی مگه این دختر سمج دست بردار بود؟!
هر چقدر که گفتم بده سیبو من برات بیارم تا بالا قبول نکرد!بالاخره هر جوری که بود سیبو آورده، همش میگه این سیب مال خاله ماهیه خودم باید بهش بدم.
دستم را به طرف سیبی که در دستش بود دراز کردم.جلو آمد و قبل از اینکه سیب را به من بدهد گفت:
– آخه قول داده بودم!به عمو قول دادم خودم این سیبو بدم به خاله ماهی .
بعد سیب را میان دستم گذاشت.با تعجب پرسیدم:
– کدوم عمو؟!
– همونکه پایینه ، همون عمو خوشگله.
سرم را تکان دادم ،نگاهی به سیب سرخ میان دستم انداختم و گفتم:
– آخ بهادر ، آخ بهادر!
چشمانمعصومش را به من دوخته وفورا گفت:
– اسمش بهادره؟
– آره بهادره.همون عمویی که پایینه ،همون که چند روز پیش وقتی رفتی خبر دادی من حالم بد شده اومد و منو آورد خونه.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
– نه خاله ماهی عمو بهادر یه عموی خوشگل دیگه است،اونومیشناسم!اون چشاش زرده و همش لپ هامو گاز می گیره اما این عموئه…..
نگذاشتم حرفش تمام شود، به سرعت پرسیدم:
– پس این دیگه کدوم عموئه؟!
در حالی که انگار قند در دلش آب می شد نیشش تا بنا گوشش باز شده و لپ هایش گل انداخته بود گفت :
– اینم یه عموی خوشگل دیگه است ،اما چشای اون سیاهه ،هیچ وقت هم لپامو گاز نمی گیره!…فقط با دستاش اینجوری لپامو ناز می کنه، نگاه کن خاله ، بذار نشونت بدم چه طوری نازم کرد…
دستانش را روی گونه های سردم گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنم…از خود بیخود شدم و بدون اراده سیب را تا نزدیک بینی بالا آوردم ،عطر دل انگیز سیب و دست های سرو با یک دیگر آمیخته بود.
خودش بود!…فقط سرو می دانست درست در زمانی که غم دارم و گرسنه ام یک سیب سرخ درمان تمام دردهایم خواهد شد…
او یک بار دیگر هم این کار را کرده بود…سیب هدیه دستان مهربانی بود که بوی بهشت می داد!
که عطر خدا بود!…
چشمانم به شدت می سوخت انگار هوای چشمانم یکباره میل بارش می کردند…
بلند شدم و سمت پایین دویدم.پله ها را چند تا یکی طی کردم و از میان سالن مملو از جمعیتی که با چشمانی از فرط تحیر گشاد شده نگاهم می کردند چون دیوانگان زنجیر گسیخته گذشتم …
در میانه ی حیاط بودم که بوته ی گل رز حجاب روی سرم را دزدید ،شال سیاهم اسیر خارهای باغچه شده بود. با پاهایی برهنه حتی شالم را نیز به خارهای بی رحم باغچه سپرده و فقط دویدم!
در میان کوچه تنها ایستاده بودم .با چشمانی منتظر و مشتاق بالا تا پایین کوچه را کاویدم ،جز از عطر تنش که هنوز در هوا چرخ می زد و معلق بود اثر دیگری از او ندیدم…
او رفته بود!
سرو نبود!
همان جا زیر چتر آخرین سرو نشستم و در دل نالیدم.
_کو؟کجایی سرو؟!
میدونم به تسلای دل غم دارم اومدی…
تواینجا بودی نه؟!
احساسم به من دروغ نگفته بود!
برگرد سرو…تو رو خدا برگرد!
تو این دقیقه های تلخ یتیمی و بی کسی بد جور محتاج اجابت دستای توام.
بیا و بذار درد یتیمی رو با تو تجربه کنم!
بهم یاد بده شب ها چه طور بخوابم که تا صبحش هزار بار از درد کشنده ی کابوسایی که مثل بختک رو سینه ام می افتن و خفه ام می کنن رها بشم!
بهم بگو وقتی دلت برای بابات تنگ می شد چه می کردی!
لا اقل بگو چه طور فراموش کنم!!
چطور فراموشت کنم؟!
سهیلا آمد و شال سیاهم را که از خارها پس گرفته بود را روی سرم پهن کرد.
پس از او مامان بود که با چشمان نگرانش تا میان کوچه آمده و باز برای تمام لحظه های زندگی ام دلواپس بود.
سهیلا به مامان اشاره کرد و فهماند که باز گردد، بیچاره بازگشت.من مانده بودم و غروب غمبار و سهیلای مهربانم…
نگاهی درون چشمان نگرانش انداختم و گفتم:
– سهیلا ، سرو از کجا می دونه بابام مرده؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– چه میدونم والله!
شاید اتفاقی بوده.
– نه سهیلا نمی تونه اتفاقی باشه!
این اصلا طبیعی نیست وقتی سرو میاد و برام سیب میاره یعنی اینکه توی اون لحظات حال منو خوب می دونه!
یعنی اینکه نگرانمه!
یعنی اینکه می دونه بابام رفته!
دوباره نگاهش کردم، چهره اش پر از ابهام بود؛ نگاه پر از پرسشم را که دید یک مرتبه گفت:
– نهماهی به خدا نه!
به جون تو باور کن ، کار من نبوده!
– نه سهیلا این کار تو نیست ، این فقط می تونه کار یه نفر باشه…
بهادر!
مطمئنم بهادر خبرش کرده.
با شکی که مایل به یقین بود گفت:
– نه بابا…نه!
فکر نکنم کار اون باشه، آخه چرا اون باید این کارو بکنه!
گفتم:
– واسه این که هنوز هم نگرانمه ،هنوزم مثل گذشته ها مهربونه و صادقه.
خودش رو نشونم نمی ده ،خیلی ساده به آمنه گفته نمیام تا با دیدنم ماهی آزرده نشه؛ اما دلش هنوز این جاست!
اون سرو رو با خبر کرده تا توی سخت ترین لحظه های زندگیم تنها نباشم.
– چی بگم!حتما تو بهتر می دونی.
– مطمئنم سهیلا!
وگرنه سرو از کجا انقدر قاطع از احساس بهادر به من خبر داره؟!
از کجا می دونه ذهن بهادر هنوز درگیر منه؟
چرا انقدر مطمئن بود از اینکه بهادر می تونه خوشبختم کنه؟
چرا بهم التماس کرد دوباره به بهادر برگردم؟
دستم را گرفت و از جایی که نشسته بودم بلندم کرد و در همان حال گفت:
– صبر داشته باش…فقط صبر !
توی سایه ی صبر به جواب همه ی سوالاتت می رسی.
از جایم برخاستم، اما هنوز درگیر رویای سرو بودم که با ورود اتومبیلی در کوچه به خود آمدم ؛آن اتوموبیل را خوب می شناختم، ماشین شایگان بود.
بلافاصله توقف کرد،شایگان به سرعت از آن خارج شده و به سمتم آمد، به محض اینکه در کنارم قرار گرفت با لحنی دوستانه و متاثر تسلیت گفت و پس از آن به سرعت گفت:
– ماهی خانم طبق خواسته ی مرحوم پدرتون و خود شما سند رو به صاحبش رسوندم. به هر ترتیبی که بود متقاعدش کردم که قبولش کنه ، با یک شرط اون رو پذیرفت، اینکه اون ملک باید بلافاصله وقف و صرف امور خیریه بشه.
گویا این از پیشنهادات خودتونم بوده…
بعد این که اون سند هنوز به نام شماست!یعنی برای انجام مراحل اداری و سازمانی وجود شخص شما لازم و ضروریه.
آقای افخم ضمن عرض تسلیت و طلب صبر برای شما و خانواده سلام رسوندن و گفتن در اولین فرصت مناسب منتظر اومدنتون هستن.
از اینکه شنیدم سرو بالاخره راضی به گرفتن آن سند حتی به قیمت بخشیدن آن شده بود کمی احساس سبکی کردم…
سیب سرخ هنوز هم در میان دستم بود .هزاران بار بوئیده بودمش و در هر لحظه از بوئیدنش جانی تازه در تنم ، خون گرمی در رگ هایم و هوای دل انگیزی در ریه هایم پاشیده می شد.
مستانه هم برای هزارمین بار روبه رویم نشسته و در هر لحظه سر کوچکش با حرکت آن سیب که رو به بالا و بعد از آن به سمت پایین آمده بود در حرکت بود. سرانجام بی تاب شد و گفت:
-اَه!خاله ماهی خسته شدم پس کی اون سیبو بخوریم؟!
کمی خنده روی لب های خشکم نمایان شد ،گفتم:
– خاله جون ، مگه اون پایین سیب نیست ؟اگه دلت سیب می خواد بگم ننه آمنه برات بیاره.
اخمی کرد و با همان لحن کودکانه ی مخصوص به خود و شیرینش گفت:
– نخیر!
من این سیبو می خوام…
اینو دوست دارم.
اصن فقط می خوام اینو بخورم!
دلم نیامد دلش را بشکنم. سیب را در میان دستش گذاشتم و گفتم:
– بیا خاله جون بخورش نوش جونت.
– نه با هم بخوریم…
هه گاز من…
هه گاز تو.
قبول کردم .دندان های ریزش را محکم درون سیب فرو کرد و یک گاز کوچک زد ،بعد سیب را جلوی دهانم آورد وگفت:
– حالا نوبت توئه.
گاز زدم .عطر خوش سیب در دهانم جاری شد. شیرینی آن کام تلخم را مزه بخشید .
سرو را در نزدیکترین حد فاصل خود احساس کردم…
مثل همان روز که روی لبه ی تخت نشسته بود و پشتش به من بود…همان روزی که سیب می خوردم و می گریستم و او گاهی باز می گشت و از زیر چشم دزدکی نگاهم می کرد.
**
هفت روز از کوچ پدر گذشته بود. بعد از آخرین مراسم احوال خانه کمابیش شبیه گذشته میشد.
خاله مهناز آخرین میهمانی بود که وقتی می رفت اشک هایش را پاک کرد و صورت یکایکمان را بوسید. برای آخرین بار در آغوش مامان شانه هایش لرزیده و وداع کرد. هنوز دست مستاته درون دستم بود ،بچه اصلا راضی به رفتن نبود!اما طولی نکشید که او هم رفت…
چه قدر احمقانه بود وقتی تصور می کردم اگر همه بروند کمی آرامش حالم را بهتر خواهد کرد!
همه رفتند… اما حال من از قبل هم خراب تر بود!
آن حجم از سکوت و سکون ،حس غربت در انبوه تنهایی دلم را هزاران برابر داغدارتر می کرد.
مامان هم حالش درست شبیه من بود، چون به محض اینکه تنها شد قاب عکس بابا را از روی لبه ی شومینه برداشت و در تنهایی دلش، در حالی که با کف دستش غبار روی شیشه را می زدود شروع به حرف زدن و درد دل کردن با عشق رفته اش کرد…
سهیلا آن چند روز خیلی خسته شده بود ؛از او خواسته بودم که برود و کمی استراحت کند.با این که دلش رضا نبود اما رفت و من در سکوت خونبار خانه باز راهم به سمت اتاق کوچکم که دیگر معلوم نبود بعد از آن پناهگاهی برای دل تنگی هایم ،برای غم ها و شادی هایم خواهم داشت یا نه روانه شدم…
اولین کاری که کردم این بود که به سرعت نیم خیز شدم و پارچه ی ضخیم روی تخت را بالا زدم؛ صندوق چوبی را از زیر تخت بیرون کشیدم و درست وسط اتاق گذاشتم.یک بار دیگر آن را گشودم ،چشمانم بر روی محتویات داخل صندوق خیره مانده بود. با خودم فکر کردم تمامی اینها متعلق به سروبد می باشد،همه ی آنها یادگارهای پدر وخانواده اش بودند…تنها میراث باقی مانده از خاندان افخم!
باید هر چه زودتر اینها را به صاحبش باز می گرداندم. درون صندوق انباشته از خاک بود، تک تک کتاب های درون صندوق را از داخلش بیرون کشیدم،وقتی که دیگر کاملا خالی بود برای آوردن چند دستمال تمیز از اتاق خارج شدم و از همان بالای پله ها با صدای بلند گفتم:
-آمنه اگه ممکنه یه چند تا دستمال تمیز و مرطوب برام میاری؟
صدایش را شنیدم که می گفت:
– به روی چشمم ننه الان میارم.
طولی نکشید که با چند دستمال وارد اتاقم شد، چشمش که به صندوق کتاب ها افتاد با تعجب پرسید:
– این دیگه از کجا در اومد؟!
– ننه این امانته. باید کمکم کنی که تمیزش کنیم. می خوام وقتی به دست صاحبش رسید تمیز باشه.
کمی بدجنس شده بود و در همان حال گفت:
– خوب خودش تمیزش کنه!
به توچه؟!
– نه ننه خودش نمی تونه.
میدونی یه جورایی شلخته است، شلخته!!
خنده اش گرفت ،چقدر خوب بود که پس از آن همه مدت خنده روی لب هایش می نشست!
گفتم:
– الهی قربون خنده هات برم ننه!
چه قدر دلم برای خندیدنت تنگ شده بود!
بغض کرد و گفت:
– خدا کنه یه روز خنده رو لبای بهجتمم بیاد.
بعد مثل اینکه با گفتن بهجت یاد چیز مهمی افتاده باشد از جایش بلند شد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
– اوا دیدی یادم رفت!مامانت دید دارم میام بالا یه چیزی می خواست بده بیارم برات…می گفت مال توئه، انقدر که گیجم یادم رفت…
برم ننه…برم تا یادم نرفته بیارمش.
از اتاق خارج شد. دستمال ها را برداشتم.دیدم که خشک بودند،مثل اینکه درست می گفت ،گیج شده بود و یادش رفته بود کمی نمدارشان کند.
خودم آنها را برداشتم و به سمت دستشویی بالا حرکت کردم.کمی دستمال ها را مرطوب کردم و وقتی پایین آمدم آمنه را دیدم که از اتاقم خارج می شد،آمده بود تا امانت مهمی را که بابا برایم به ودیعت باقی گذاشته بود را بیاورد ،همان را که شایگان گفته بود چون خانه تشریف نداشتید به مادرتان سپردم ، همانی را که که وقتی به اتاقم بازگشتم و صندوق را تمیز کردم و محتویاتش را یک بار دیگر درونش جای دادم دیده بودم…
یک پاکت بزرگ و قطور و زرد رنگ قدیمی که در آن به وسیله ی چسب محکمی بسته شده بود.
به خیال اینکه آن هم جزئی از متعلقات سرو می باشد در انتهای صندوق قرار دادمش و پس از آن یک یک کتاب ها را روی آن چیدم. در صندوق را محکم بستم و کم کم آماده می شدم برای فرا رسیدن روزی که شایگان قرار بود تماس گیرد و به اتفاق سرو برای اهدای باغچه ی همایون برویم…
چشم هایم را خواهم بست به روی دنیایی که بی رحمانه چشم از من گرفته بود، روزگاری که در سراسرش بی وجودی ، تنها داراییم شده بود؛
نگاهی که بوی وداع داشت و دهانی که در آن جز طعم گس غربت نبود ،دستانی که به سرعت سرد میشد و یخ میبست، پاهایی که دیگر خسته بود از بی سرانجامی هزاران راه رفته و نرفته و قلبی که تهی مانده از عشق…
این فرجام من خواهد بود!
من که در عین ناتوانی ، قلب زخم خورده ام را درون مشتم گرفتم و هر چه توان داشتم را در کوله باری از عشق و احساس خلاصه کردم و آن کوله بار را بر روی گُرده ام انداختم ؛ خودم را به آب و آتش زدم و روحم را از قفس تن آزاد کردم و مثل یک بادبادک به دست باد سپردم.
در گوش باد خواندم.
” روح خسته ام را تا نزدیک ترین حد به عشقم برسان…
بگذار تا هیچ وقت تنهایی را احساس نکند…
بگذار…اگر حتی هیچ وقت نداند، اگر هیچ وقت نخواهد هم مهم نیست!
مهم این است که من با او باشم قلب من ، روح من ، زندگی ام ، هست و نیستم فقط و فقط متعلق به سرو باشد!”
دلم نمی خواهد بگویم اشتباه کردم ؛نمی خواهم باور کنم به قلب بیچاره ام دروغ گفتم ،روحم را آزردم و خود را فریفتم .
هرگز نمی داند درد من بیشتر از آن است که تنها با یک سیب سرخ آرام گیرد، نمی داند دلم نوازش های دستانش را ، نگاه مهربان و شانه های استوارش را می طلبد …
من که دیگر حتی خیال آغوشش را نیز فراموش کرده و بر خودم این عشق درد آور یک طرفه را حرام کرده بودم!
مرگ پدر بدجور دلم را متوقع کرده بود.
چرا خیال می کردم اگر او نباشد، اگر او برود تمام اتفاقات تلخ گذشته محو می گردد و سرو می بخشد و باز می گردد؟!
امروز نُه روز بود که بابا رفته بود…
نُه روزی که در انتهای نهمین روز کم کم احساس کردم دلم برای صدای جیر جیر گشوده شدن درب پارکینگ ، زوزه ی اگزوز ماشینش ، سرفه های خشک وسط حیاط ، حتی برای غر زدن ها و بدخلقی هایش نیز تنگ شده!
پدر رفته بود، ولی باز هم از سرو خبری نبود!
همیشه تصور می کردم وجود بابا مثل یک سد آهنین بین من و او حائل بود؛ ولی امروز دیگر حتی از آن سد آهنین نیز خبری نبود…
چه چیز دیگری وجود داشت که مانع می شد از رابطه ی من و سرو؟!
چرا هر چه بیشتر به سویش می رفتم ،هر چه دست هایم را به سویش دراز می کردم بیشتر از من فاصله می گرفت؟!
یعنی اشتباه فکر می کردم؟
تمام لحظاتی را که دل خوش می کردم به اینکه او هم مرا دوست دارد…
که یک گوشه کنج قلبش جایی دارم…
بی جهت به دلم که گاهی بهانه جویی می کرد درس صبر و وعده ی یک اتفاق خوب را داده بودم؟!
شایگان امروز تماس گرفت ،قرار فردا را گذاشت.
صندوق را به هر زحمتی بود تا تراس بیرون آوردم .هر چه آمنه پرسید این ها را کجا می بری جوابی ندادم.
مامان هم که اصلا چیزی نپرسیده بود…آن روزها آنقدر غم داشت که جز درگیری با غم هایش به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد.نگاهش کردم ،روی صندلی چوبی بالای تراس نشسته بود ،دستش را زیر چانه زده و همین جور زل زده بود به باغچه .
وقتی سماجت آمنه را برای دانستن هویت آن صندوق دید، انگار که یک مرتبه از خواب بیدار شده بود و به رابطه ی صندوق با خانواده ی افخم پی برده بود، چون بدون این که در مورد صندوق سوالی کند پرسید:
– بالاخره نوه ی تیمسار اون سند رو قبول کرد؟
– آره قبول کرد…اما نه برای خودش.
قراره فردا به اتفاق شایگان برای اهدای این ملک بریم.
خیال داره وقفش کنه.
آهی کشید و گفت :
– مبارکش باشه.
فقط نمی دونم بعد از اون تکلیف ما چی می شه…
دیروز با شایگان صحبت کردم، قرار شد تو اولین فرصت ترتیب فروش حجره ی بازارو بده. حجره که به فروش برسه اول از همه باید به فکر یه خونه ی…..
آمنه وسط حرف هایش پرید و در حالی که کمی عصبانی بود رو به او کرد و گفت:
– به خدا بهجت اگه یه بار دیگه این حرفارو بزنی نزدیا!
به فاطمه ی زهرا زبونم مو در آورد بسکه هزار بار گفتم اون خونه ی لواسون ارث بابام نبوده که انقدر تعارف می کنی!!
یه تیکه زمین بود که از دایی قربون خدا بیامرزم که اجاقش کور بود و هیچ وارثی نداشت بهم رسید.
بعد از اونم خدا آقامو بیامرزه، روحش شاد باشه ،لطف کرد اونجارو آبادش کرد.
خدا بیامرز همش می گفت ننه یه عمری بدون چشم داشت برامون کار کردی ، زحمت کشیدی این هم باشه بابت دستمزد این همه سال…
زیر گریه زد و در حالی که با گوشه ی چادر گلدارش اشک روی گونه اش را پاک می کرد با همان حال گریه گفت:
– حالا دیگه عمرم مثل آفتاب لب بومه،امروز هستم فردا معلوم نیست باشم یا نه…
از همه ی دنیا هم که جز شما کسی رو ندارم…نکن تو رو خدا بهجت!
تو رو ارواح آقا با من غریبگی نکن!
پا می شیم می ریم لواسون همون جا زندگیمونو می کنیم،حجره رو هم لازمنیست بفروشی،به خودت فکر نمی کنی به ماهی فکر کن!
بذار برای این بچه یه نون دونی باقی باشه!
جلو رفتم، بغلش کردم صورتش را که از اشک خیس بود را بوسیدم و گفتم:
– الهی قربونت برم ننه!
ما هم جز تو کسی رو نداریم!
خدا کنه صد و بیست سال سایت بالا سرمون باشه.
به خدا که وجودت برای ما نعمته، مگه می شه از هم جدا شیم؟!
مگه میشه باهات نیایم؟!
مامان هم آمد و خیلی زود برای خودش در میان آغوشمان جایی باز کرد و بعد هر سه در آغوش یکدیگر هم خندیدیم و هم غریبانه گریستیم…
تصمیمم را گرفته بودم، می خواستم وقتی صندوق را به سرو سپردم و وقتی کار سند هم به انجام رسید ،برای آخرین بار دلیل اینکه چرا من را نمی خواست و از وابستگی می ترسید ، اینکه می دانستم دوستم داشت وهیچ وقت نگفت و پذیرای عشقم نشد را بدانم !
بعد بروم…
دیگر خسته شده بودم از اینکه زندگی ام شبیه فیلم های هندی شده بود!
باید می رفتم دور می شدم تا راحت تر فراموشش کنم.
یک بار دیگر کنارم بود…
شاید این آخرین بار بود…نمی دانم!
با کمی فاصله در صندلی پشت اتوموبیل شایگان در کنارش نشسته بودم و صندوق چوبى در صندلی عقب فاصله ی بین ما شده بود و شال سیاه روی سرم گواه دردی بود که می کشیدم.چند دقیقه پیش به محل قرارى که در آنجا انتظارمان را می کشید رسیدیم و نمی دانم چرا ترجیح داد عقب بنشیند!
وقتی که چشمم به او افتاد باز دوباره قلب سرکشم خیال طغیان داشت!با مشت بر سینه ام کوبیدم و برای اولین بار حتی به چشم هایش هم نگاه نکردم!
دستش را جلو آورد، به نشانه ی ادب دستی دادم. دستهایش مثل همیشه سرد بود…درست شبیه قلبش!
اما اینبار حتی به سردی دست هایش فکر هم نکرده بودم…
حتی زخم کهنه ی صدایش که تسلیت می گفت،باورم را به شک می انداخت…
شک می کردم بین دوست داشتن یا نداشتن آهنگ کلامش!
انگار برای زنده به گور کردن احساسم آمده بودم!حتی کلامی حرف نزدم…فقط گوش می کردم.آنقدر تحت تاثیر بودم که شایگان دستش را برای قطع موزیک پیش برد؛ از همان عقب دستم را روی شانه اش گذاشتم. حالتم بیشتر شبیه التماس بود؛گفتم:
-نه لطفا!
دوست دارم ، می خوام بشنوم!
سرو از گوشه ی چشمش نگاهم کرد، دیدم همان طور که دستم بر روی صندوق بود ، دست او هم در آن سوتر بر گوشه ی دیگرش بود.
“چشاتو بر نگردون از منی
که اون چشارو دیدم از تو
بگیر دارو ندارمو بگیر
هر چی که دارمو فقط نرو
نگام که می کنی حالم
با حال آسمون فرقی نداره
دلت وقتی که می گیره
میگم امشب بایدبارون بباره
نگو تو این شبا
نمی دونی من چیه دردم
منکه هیچجایی به جز
تو بغلت گریه نکردم
نفسم از نفست چرا
یه شب تو این هوا جدا نمی شه
می دونی هیچ کسی غیر از تو
برام به خدا ، خدا نمی شه
محاله تا ته دنیا کسی جوری
که من هر ثانیه مردم برای تو بمیره
محاله یه نفر پیدا شه این عشقو
بتونه یک نفس از لحظه های من بگیره”
آنقدر در خود غرق بودم که لغزش دستانش را ندیده بودم، سردی نوک انگشتانش را که با انگشت دستم تماس پیدا کرد،قبل از اینکه فرصت کند حال دلم را از نوک انگشتان دستم جویا شود به سرعت دستم را عقب کشیدم.
دست های بلندش را دیدم که روی صندوق تنها ماند…
دلم برای تنهایی دست هایش به درد آمد !
اتومبیل توقف کرد،قبل از اینکه پیاده شویم شایگان یک بار دیگر برگشت ،نگاهی به او انداخت و برای چندمین بار پرسید:
– از اینکاری که می کنید مطمئنید آقای افخم ؟
خوب فکرهاتونو کردید ؟
سند این ملک ارزش زیادی داره، می تونه زندگی شما رو به کل دگرگونکنه…
قبل از اینکه بخواید امضا کنید می خواید یه بار دیگه تجدید نظر کنید؟
حرفی نزد ؛ فقط لبخندی زد و دستش را به سمت دستگیره ی در پیش برد .آنقدر مصمم بود که انگار راستی راستی دنیا را سه طلاقه کرده!
ما هم بعد از او پیاده شدیم و به اتفاق هم قدم داخل ساختمان گذاشتیم. یک سری کارها که مربوط به ما بود انجام شد ،مابقی آن هم با وکالتی که به شایگان داده بودیم توسط او انجام می شد.
ساعتی بعد دوباره درون اتومبیل بودیم ،نفسی کشیدم و از میان پنجره ی نیمه باز ماشین نگاهی به آسمان گرفته انداختم ،انگار در گوشه ای از آسمان چشمان منتظر بابا را می دیدم!
آسمان برق کوچکی زد و قبل از آنکه ببارد چشمانم بودکه هوس باریدن کرد!
پنهانی گوشه ی پایم را نیشگون گرفتم و در دلم گفتم:
– نه احمق نه!
حالا نه!
الان وقتش نیست!!
شایگان گفت:
– خوب الحمدلله تقریبا تموم شد ، حالا اول کدومتونو برسونم؟
تعارف کرد و گفت:
– خودم میرم.شما لطف کنید ماهی رو برسونید.
گفتم:
– نه اگه ممکنه اول هتل بریم.این صندوق متعلق به آقاست. اول ایشونو برسونید بعد…..
قبل از آنکه حرفم تمام شود یا سرو فرصتی برای تعارف پیدا کند شایگان راه افتاده بود. این بار دیگر حتی از موسیقی هم خبری نبود، فقط سکوت بود و صدای خفیف چند آه که از میان لب هایمان بر می خاست.
متعجبانه نگاهی به صندوق انداخت، قبل از اینکه بپرسد گفتم:
– خیالت راحت باشه ، اینا متعلق به خودته.چند تیکه از وسایل و کتاب های همایون خان خدا بیامرزه که وظیفه دونستم دست وارث اصلیش برسونم.بعد از این هم همه چی بین ما تموم می شه.
از این که تو این مدت خیلی دردسر ساز بودم ،این که با کمال صبر تحمل کردی، با وجود این که خانواده ی من همیشه موجب رنجشت بودن و تو با قبول اون سند یه بار بزرگ رو از روی دوشم برداشتی هزار بار متشکرم!
حالا دیگر رسیده بودیم و باید می رفت.
ولی قبل از این که برود نگاهم کرد وگفت:
– نمی خوام این طوری خداحافظی کنیم.
می خوام حرف بزنیم…آخرین درخواست منه لطفا…..
چشمان شایگان که از درون آینه نگاهم می کرد با اشاره می گفت که برو !
حرفی نزدم ؛پیاده شدم.
صندوق را برداشت و به راه افتاد؛من نیز به دنبالش در حرکت بودم….
وسط اتاق ایستاده بودم ، هوای اتاق کمی سرد بود و پاهایم می لرزید…
با اشاره ی دستش فهماند که بنشینم ، بی صدا نشستم و به او که صندوق را در گوشه ای گذاشته وحالا مشعول باز کردن آن بود نگاه کردم ، کمی درب آن را گشود و از میان آن شیار باریک و تنگ ناگهان به سرعت دستش را کنار کشید و درب صندوق با صدای شدیدی بسته شد…
کمی رنگپریده بود…
بر روی لب هایش اثر خفیفی از یک لرزش مختصر پیدا شد.
نفهمیدم چه چیزی تا آن حد حالش را منقلب کرده بود!
در میان انبوه افکار از هم گسیخته ام کمی به خاطرم فشار آوردم و یادم آمد آخرین چیزی که درون صندوق گذاشته بودم شاهنامه ی فردوسی بود!…
همان که او را به شدت می آزرد و بی شک آخرین خاطره ی تلخ بین او و پدرش بود!
از همان جایی که نشسته بود نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
– کاش هیچ وقت نمی آوردیشون!
با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
– به هر حال وظیفه ایجاب می کرد این هارو به دستت برسونم.
حالا هم اگه نمی خوای می تونی خیلی راحت بندازیشون دور…
البته برای تو فکر نمی کنم این کار سختی باشه ؛چون تو خیلی راحت از متعلقاتت ، از هر چیزی که دوستشون داری و نداری می گذری!…
انگار متوجه ی لحن پر کنایه ام شد که فقط یک نگاه غلیظ انداخت و بدون اینکه ادامه ی حرفم را بگیرد پرسید:
– ماهی حالا تکلیف شما چی می شه؟
دیدی که گفتن تا چند وقت دیگه برای بازدید محل وقف اونجا میان، بعد از اونم به سرعت مشغول ساخت و ساز اون آسایشگاه م یشن.
می خوام بدونم چه تصمیمی داری ، یعنی یه جورایی نگرانم ، من …..
کمی عصبی وکلافه بودم.در حالی که لحنم آمیخته به خشم می شد حرفش را قطع کردم و گفتم:
– نباش ، لطفا نگران نباش!
مگه تو کی هستی؟!
چه نسبتی با من داری که به خودت اجازه میدی نگرانم باشی؟!
یه خورده حساب هایی بینمون بود تموم شد و رفت پی کارش…
می دونم بیشتر از این ها بدهکارم…
می دونم نبخشیدی و نخواهی بخشید و نگذشتی…
تا ابد هم که التماست کنم بی فایده است، اما حالا دیگه یه جور بی حسابیم.
نگاه کن!
خوب نگاه ک!
الان دیگه تقریبا حال و روزمون مشترکه…منم یتیمم!
یتیم و تو هفت آسمون حتی یه ستاره هم ندارم.
اما هنوز زنده ام!زنده ام و نفس می کشم.
شکر خدا هنوز اونقدر روپام که نیازی به نگرانی هیچ کس نداشته باشم.
آسمان با صدای غرشی مهیب آنچنان برفضای حاکم در بین ما تاخت که رشته ی کلام از دستم رفت.
دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و وحشت زده همان جا وسط اتاق نشستم …می ترسیدم!
از زمانی که یادم می آمد از صدای رعد به شدت وحشت زده می شدم.
این بار هم ترسیدم…بابا تنها کسی بود که می توانست از شدت ترسم در آن لحظات بکاهد ولی افسوس اوهم دیگر نبود !
نگرانم شد ؛آمد و دست هایم را که هنوز روی گوش هایم بود را گرفت ؛می خواست آرامم کند ولی بلافاصله از جایم برخاستم و به سمت دیگری از اتاق پناه بردم ، باران وحشیانه می بارید.
هنوز هم در آن نقطه نشسته وکمی به فکر فرو رفته بود که گفتم:
_من اینجام ، لطفا اگه حرفی باقی مونده ،اگه کار مهمی داری که به خاطرش خواستی که اینجا باشم خواهش می کنم زود حرفتو بزن.
هوا خرابه باید برم ، دیرم می شه ، نگرانم می شن…
خدارو شکر هنوز توی دنیا یکی هست که نگرانم بشه!
لبخند تلخی زد و در حالی که دستش را روی زانویش می گذاشت بلند شد و چند بار با حالتی شبیه ابهام دست هایش را در هوا تکان داد و گفت:
– خسته شدی…
از دستم خسته شدی ، می دونم توی این مدت زیاد اذیت شدی.
نتونستم اونی باشم که باید می بودم…
اما بهم حق بده ماهی!
نمی تونم نسبت به آینده ات بی تفاوت باشم.
فریاد کشیدم:
– به تو چه؟!
هان به توچه ؟
مگه تو چیکارمی؟ بابامی ؟ برادرمی ؟ دوستمی ، شوهرمی؟
می بینی؟!!
هیچ نسبتی بین ما نیست که بخوای به خاطر اون نگرانم بشی!
پس دیگه نگران نباش ، لطفا انقدر به فکر من نباش!
تهش از توی حرفات چی می خواد در بیاد؟
اینکه به بهادر برگردم؟
این که هنوز دوستم داره ، لیاقت عشقمو داره،خوشبختم می کنه؟
دیگه بهادر چه چیزایی بهت گفته ؟
هان؟!!
دیگه چیا تو گوشت خونده؟
به تندی به طرفم چند قدم برداشت نزدیکم شد و در حالی که بازویم را می گرفت ملتمسانه گفت:
– ماهی به خاطر خدا ساکت شو!
بازویم را از میان پنجه های لرزانش بیرون کشیدم.
در حالی که آن همه خشم تبدیل به بغضی مرگبار می شد نالیدم و گفتم:
– خیال کردی نمی دونم؟
فکر می کنی خبر ندارم از اینکه با بهادر ارتباط داری ، این که خدا می دونه دیگه چه چیزایی تو گوشت خونده ، چه قدر ننه من غریبم بازی در آورده که اینطور راحت وآسون تونسته احساستو به بازی بگیره!!
خوب برای تو هم که زیاد سخت نیست !…
خیلی راحت می تونی از حق خودت، از اون چیزی که مال توئه ،اونی که دوستش داری به خاطر یکی دیگه بگذری!
آنقدر عصبی بود که از درون چشمانش آتش زبانه می کشید. با همانچشمان خونبار آن چنان بر من تاخت که دیگر حتی از صدای رعدی که در آسمان می پیچید نمی ترسیدم!
آنقدر عاجز شدم که یک بار دیگر غرورم را به فراموشی سپردم و گریستم ، در همان حال شنیدم که می گفت:
– بی رحمی ماهی ، به خدا بی رحمی!
غیر منصفانه قضاوت نکن ، آره بهادر رو دیدم!
باهاش حرف زدم!
خودش سراغم اومد ، نمی دونم چه طور پیدام کرده بود ، اما دلیل اومدنش هیچ وقت باز گردوندن تو نبود…
هیچ وقت نخواست به زور و تهدید یا حتی خواهش والتماس تو رو پس بگیره.
بر عکس مثل یه مرد اومد و نشست رو به روم نگاه کرد تو چشمام…
نمی دونم چی دیده و یا چی می دونست…
فقط انقدر می دونم که مثل یه مرد بزرگ ، و غیرتمند بهم گفت:
– اگه اون جور که ماهی می گه فقط یه قلب داره و اونم متعلق به توئه پس خوشبختش کن، دوستش داشته باش و بهش یه زندگی آروم ببخش…
چیزی که حق اونه چیزی که لیاقتشه ، من که لایق عشق اون نبودم اما تو باید عشقتو بهش ببخشی.
بدون که توی این راه تنها نیستی…
از حالا به بعد اول برادر ماهی ام بعدشم رفیق تو ، برای خوشبختیتون هر کاری که از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم ، روی حرفام حساب کن.
بعد دستش رو سمتم دراز کرد و مردونه دستمو میون دستاش گرفت و فشار داد.بهش قول دادم خوشبختت می کنم.
از فرط تحیر چشمانم گشاد شده بود. دهانم باز مانده و دستم ناخودآگاه به سمت قلبم رفت.
با نا امیدی گفتم:
– شاید تا حالا اشتباه می کردم!
اشتباهی که قطعا بهادر بیچاره رو هم به اشتباه انداخته بود.
شاید بین ما هیچ وقت هیچ حس مشترکی وجود نداشت…اینا همش تصورات من ساده بود!
عمری بی جهت عاشقی کردم و تو توی دلت به عشقم می خندیدی و می گفتی گور بابای عشق، عشق کیلو چنده!
-می خوام خوشبخت باشی ، اما نه بامن !
که اگه ب امن بمونی ، اگه بخوای عمرتو پای من هدر بدی ، تا آخر عمرت جز سیه روزی چیزی عایدت نمی شه.
من خودم وسط جهنم آویزونم نمی تونم یکی دیگه رو هم توی این برزخ مطلق اسیر و تباه کنم!
زندگی با من یعنی زجر ابدی!
یعنی درد!
تباهی!
هر دقیقه اش اندازه ی یه عمره!
نمی خوام اونی که دوستش دارم یه عمر بشینه و شاهد یه مرگ تدریجی باشه.گاهی با خودم فکر می کنم اسم من اصلا توی لیست آدم هایی که توی این دنیا زندگی می کنن وجود نداره…من الانشم مُردم ماهی.
یه مرده ، یه جسم بیمار بدون روح چه طور می تونه به اونی که از کل دنیا براش عزیزتره زندگی بده؟
به خدا می خوام خوش بخت باشی اما اینو هم می دونم نگه داشتن تو واسه ی خودم ، تصاحب قلبت، ربودن عشقت فقط یه خیانته.
اما اگه بدونم خوشبختی ، این که تو امنیتی ، این که همیشه شاد باشی و خوشحال دوروبرت انقدر شلوغ باشه و زندگیت پر از هیجان شاید تنها دلیل برای مرگ در آرامشم باشه.
چون در اون صورت می دونم حتی اگه نباشم اگه مرده باشم….
به سمتش چرخیدم و دستم را روی لبش گذاشتم و دیوانه وار گفتم:
– نه ، مرگ نه!!
هیچ وقت از مرگ نگو!
اگه رفتنم باعث شه نگرانی هات تموم شه…
اگه زندگی من و بهادر بتونه این نوید رو بهم بده که تو خوبی ، همیشه خوبی ، اگه بهم قول بدی که هیچ وقت زودتر از من نمی ری قبول می کنم !
به خدا که به خاطر تو هر کاری می کنم!
دستش را بی مهابا دورم حلقه کرد.کمی تنگ در آغوشم کشید. کاری که هیچ وقت فراتر از آن را نمی دانست برایم کافی بود.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و به آهنگ موزون نوای قلبش گوش جان سپردم.
در تاب تاب آغوشش گم بودم و در نی نی چشمان خسته و نمناکش مدهوش…
تمام می شدم…
آخرین سهمم از عطری که دیوانه وار بر درونم جاری می ساختم را نیز استشمام کردم.
در میان هق هقی جانسوز گفتم:
– برای حس خوشبختی ، برای اعتبار زندگیم،برای اینکه باورم بشه که دیگه توی قلبم نیستی، اینکه بتونم فراموشت کنم یه تضمین می خوام.
محکم تر فشردم ،یعنی اینکه هر چه بخواهی همان خواهد شد.گفتم:
– با دست خودت دستمو توی دست بهادر بذار و اونوقت برامون آرزوی خوشبختی کن.
از میان آغوشش خودم را بیرون کشیدم…
آغوشی که هنوز سیر نبود از یک وداع تلخ!
گوشی تلفن اتاق را برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
– بگیر ، زنگ بزن بهش ، بگو هر چه سریع تر بیاد.
هنوز آنقدر گیج بود که نمی توانست معنی کارهایم را هضم کند.
گوشی را محکم وسط سینه اش کوبیدم ،با دستانی که می لرزید گوشی را گرفت و بی صدا فقط نگاهم کرد.
خودم به سرعت شروع به گرفتن شماره ی بهادر کردم.
صدای چند بوق متوالی و سپیدی چهره ای که از فرط بی رنگی گویا در حال احتضار بود به شدت به وحشتم می انداخت.
آنقدر وحشت کردم که در دل نالیدم خدایا کاش هیچ وقت بهادر آن تماس لعنتی را جواب ندهد!
کاش سرو پشیمان شود و قبل از برقرای تماس قطع کند!
اما هیچ یک اتفاقی رخ نداد…که در سکوت مرگبار آن دقایق که حتی تب تند باران نیز در آن لحظات فروکش کرده بود صدای آشنای بهادر را شنیدم!
صدایی که مثل همیشه ناب بود!
صدای مردی که به خدا هرگز روا نبود قربانی این سرنوشت پر آشوب باشد!
چند مرتبه پشت هم گفت:
– الو…
الو بفرمائید…
لطفا جواب بدید…
سرو ، سرو…
تو صدامو می شنوی ؟…