رمان آخرین سرو پارت 27

2.9
(7)

 

لحظه اى از او چشم بر نمی داشتم ، نمی توانستم چشم از روی لب هایش که تا آن ساعت هنوز بسته بود بردارم.
در قفل بودن زبانم،
در نا کارآمدی اعضا و جوارح تن افلیجم،
و در از هم گسیختگی افکار در به درم فقط یک علت بود که به نازکی تار مویی مرا به زندگی وصل می کرد!
آن هم این بود که تمام وجودم ،فریادی خاموش بود در ذره ذره از سلولهای تنم که همگی با هم فریاد می کشیدند:

– نه سرو ، تو رو خدا جواب نده!
تو رو به هر کی می پرستی قطعش کن !
قطع کن اون تماس لعنتی رو!!

افسوس که نشنید!
لب باز کرد و با آن چند کلمه ی کوتاه و مختصر رشته ای را که به نازکی تاری بود را از هم گسیخت.
همان جا روی زمین نشستم…تمام سرمایه ی وجودم نگاه های خسته و بی فروغی بود که نثار کف زمین می شد…
بغض کشنده ای می شد که در حالت بی صدایی مطلق خفه ام می کرد…
تماس به پایان رسیده بود اما صدایش هنوز در سرم می پیچید:

– الو بهادر کار مهمی دارم.
لطفا هر چه سریع تر بیا هتل ، منتظرتم.

چه زود از من گذشتی سرو !
چقدر راحت از من دورشدی!
سرو، بهادر. بهادر، سرو!

بهادر از عشقش می گذشت مرا به سرو تقدیم می کرد…
سرو نیز دوباره مرا به بهادر می سپرد!
در میانه ای می ماندم که در هر طرف از راهی که می رفتم مردی وجود داشت!…
مردانی که هردو عاشق بودند، هر دو آنقدر صاف و زلال بودند که من در زلالی عشق نابشان غرق شده و می مردم!
اما این حق من نبود!
این تصمیم ناعادلانه ای برای اجرای حکم عشق من بود!
سرو چه راحت کمر به صدور حبس ابد برای قلبم بسته بود…او از کجا آنقدر مطمئن بود که با بهادر به اندازه ی یک عمرخوشبخت خواهم بود ؟؟
چرا فکر نمی کرد با او بودن، حتی به اندازه ی چند نفس احساس خوشبختی کردن، به تمام آن سال های پر سعادت می ارزد؟!

در تصویری از کف زمین که تنها تصویر میان قاب چشمان تهی از امیدم بود نقش حضور پاهایش نیز شکل گرفت.دانستم در نزدیکترین حد فاصل در کنارم ایستاده ، سپس همان جا کنارم نشست.
حالا دیگر حتی شانه هایش را نیز می دیدم، اما چهره اش هنوز در دیده ام گم بود.
برای پیدا کردن صورت زیبایش فقط به اندازه ی یک بند انگشت حرکت نیاز بود…اگر فقط کمی سرم را بالا می بردم می توانستم ببینمش ؛ اما همان مقدار اندک را نیز از خود دریغ کردم.
درس جدید فراموش کردنش را زودتر از باز شدن کلاس درس فراغ مشق می کردم!
صبر کردم…آنقدر بغضم را فرو خوردم و اشکم را مهار کردم که دیگر کاملا تبدیل شدم به موجودی تازه متولد شده که عنان اختیار از دستش رفته و فقط چشم به راه آینده ای بودم که هر لحظه از راه می رسید ،منتظر شنیدن صدای پایی بودم که هر لحظه از راه می رسیدند.
به دستانم نگاه کردم ، دستانی که تا دقایقی بعد در میان دستان دیگری به ودیعت سپرده می شد.
بی طاقت تر از من شده بود چون بلافاصله به طرز عجیبی دست هایم را جایی میان زمین و آسمان و در میان دستانش قاپید.سعی کردم دستم را از میان دستانش بیرون بکشم اما انگار تمام نیرویش در قفل دستانش متمرکز شده بود!
دستانم را گرفت و به سمت لب هایش برد و دیوانه وار بوسید و در حالی که درست شبیه تصویر کودکی درون آلبوم خانوادگی اش شده بود گریست و با همان حال گریه می گفت :

– منو ببخش ماهی ، ببخش!
نمی خواستم این جوری بشه ، دوست نداشتم این طور تموم بشه…
منو ببخش!

گریستن برایم ساده شد.
دردی مهلک در درونم پیچید و بغضم را دراند و اشکم را سرازیر کرد.حال دیگر من هم شبیه همان ماهی کوچک سالیان پیش شده بودم که از شدت سوزش گازهای کشنده ی مورچه های توی باغچه درد می کشید و فریاد می کرد.
سرم را به سمتش خم کردم برای آخرین بار دنبال یک جای امن برای سر بیمارم گشتم ؛ به زودی راه سینه اش را پیدا کردم…
زار زدم ،
التماس کردم ،
گفتم:

– تو رو خدا سرو!…
بهش زنگ بزن ، بگو نیاد ، بگو برگرده!

حالا دیگر دستم را رها کرده و دو دستی سرم را که بر سینه داشت را در میان دستان لرزانش گرفته و می فشرد ، می فشرد و با حالتی شبیه یک نوازش لب هایش را بر روی گیسوانم می سائید.قطرات بی کران اشکش بر گیسوانم می نشست ، نم مختصری از آن بارش درد آور را احساس می کردم.
هر چقدر بیشتر التماس می کردم بیشتر می گریست.
صدای ممتد زنگ تلفن میان اتاق چونان صاعقه ای بود که بر فضای داخل وارد شد و هر ضرب آهنگ مشمئز کننده اش تیغه ای فولادی بود که بر جانمان اصابت کرد.
کمی آرام گرفت…در حالتی بین رفتن و نرفتن باقی مانده بود. آخرین ناله هایم را نیز دردمندانه ایثار کردم، آخرین التماس هایم برای اینکه پشیمان شود ، اینکه نرود ، پاسخ نده ..

اما یکباره قفل دست هایش از دور کمرم شکسته شد!بلند شد ودر حالی که اشک هایش را با آستینش پاک می کرد به سمت تلفن رفت . گوشی را برداشت، نگاهی به سمتم انداخت ،شبیه گربه کوچک فلج و درمانده ای شده بودم که صاحبش یک باره تصمیم به ترکش گرفته بود.
همان جا کف اتاق نیم خیز و مچاله کز کرده و با صورتی اشک آلود نگاهش کردم.زیر لب گفتم :

– نه سرو ، نکن این کارو!
یه ذره رحم داشته باش!

او حتی صدای گربه بدبخت و درمانده را هم نشنید. فقط خطاب به مخاطبش گفت:

– باشه ، ممنون ، بگید همون جا منتظر باشه ، میام پایین.

دانستم بهادر آمده.
دانستم اسماعیلی شده ام که دست در دست ابراهیم که نهایت عشق و ایثار را در باور خدا ، در وجود لایزال حق یافته بود آماده ی رفتن به مسلخ و قربانگاه می شدم!
این تقدیرم بود…فقط به خاطر سرو بود که تن به آن تقدیر می سپردم.
انگار دلش برایم سوخته بود که دستش را به سمتم دراز کرد…
می خواست کمکم کند بایستم .گفتم:

– فراموش کردی به شیطانی که دنبالته سنگ بزنی،دیگه به فکر گرفتن دستی نباش که مال تو نیست.
منهم دیگه به دست هات نیازی ندارم ، بذار راحت تر فراموش کنم بی مهری صاحب دستایی رو که هیچ وقت عشقمو باور نکرد…
که هیچ وقت دوستم نداشت…

دستم را روی زانوان ناتوان و لرزانم گذاشتم و به سختی برخاستم ؛آخرین ته مانده های اشک هایم را از چهره زدودم.
نگاهش کردم…یک لحظه دیدم شبیه مرده ای شده!
بی رنگ و بی حرکت در وسط اتاق ایستاده بود و بدون اینکه بداند در پیرامونش چه می گذرد فقط بهت زده نگاهم می کرد…
انگار که ساعت ها بود مرده بود و از او فقط یک جسم بی جان و بی تحرک ایستاده باقی مانده بود.
چند قدم به طرف در رفتم…با صدای گام هایم تکانی خورد ،انگار هنوز هم زنده بود و رفتنم را نظاره می کرد.
قبل از اینکه به در برسم چیز مهمی به یادم آمد…حرفی که آنقدر برایم مهم بود که اگر واقعیت آن را نمی دانستم تا آخر عمر در عذابی کشنده باقی می ماندم.
می خواستم آخرین معمای بین ما حل شود؛ آن وقت بروم.
از همان جا که ایستاده بودم گفتم:

– فقط یه چیز…یه چیزو قبل رفتن می خوام بدونم ، جواب سوال آخرمو مرد و مردونه بده بعد قول می دم همه چیز همون طوری که تو می خوای تموم شه.

حرفی نزد، اما نگاهش داشت می گفت بگو ، بپرس.

– تو رو خدا سرو ، فقط می خوام اینو بدونم…
تو این همه مدت اصلا دوستم داشتی ؟!

یک قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید .گفتم:

– به خدا اگه بگی نه هم دیگه ناراحت نمی شم!
فقط می خوام جواب دلمو بگیرم.

لب باز کرد وگفت:

– به خدا توی دنیا هیچ کسی رو هیچ وقت اندازه ی تو دوست نداشتم!
عشقمو باور کن ماهی!
دوست داشتنو باور کن!
دوستت داشتم ، دوستت داشتم ، هنوزم دوستت دارم!

دیوانه شدم…حالا که داشتم می رفتم… حالا که همه چیز چه با عشق و دوست داشتن و چه بدون عشق پایان می گرفت ،پس اجازه بده سرو آخرین جمله های عاشقانه ات که بدرقه ی راهم می کنی را نشنیده بگیرم!
بگذار تا این اعتراف تو مانع از رفتنم نشود!
تا پاهایم سست نشود!
تا در تصمیمی که توگرفتی و من به خاطر تو اجرا می کردم هرگز مردد نباشم!
بهادر اینجاست و منتظر است…
باید رفت سرو!
باید تمامش کرد!
اسماعیل تو حالا دیگر مشتاق تر از ابراهیمی شده است که در میانه ی راه قربانگاه به بهانه ی تیز کردن آلت قتاله اش ایستاده و صبر و تردید می کند.
در کمال شهامت سرم را بر بستر سرد مسلخ گذاشته ام.
زود باش سرو درنگ نکن بزن!
بزن گردن عشق را!…

دستم را به دستگیره ی در رساندم.تمام‌ وجودم در میان مشتم بود که دستگیره ی آهنی در را می چرخاند.
دستگیره چرخید و در به اندازه ی خارج شدن نفس کشنده ام باز شد.

قبل از اینکه در بیشتر باز شود از جایش کنده شد…
انقدر زود اتفاق افتاد که هیچ نفهمیدم!
فقط بزرگی دستی را دیدم که بر سینه ی در چوبی نقش بسته بود…
و پس از آن فشار محکم‌ و وحشیانه ی همان دست بود که آنقدر به در فشار وارد کرد که در با صدایی مهیب و رعب انگیز محکم‌بسته شده و همه چیز به سرعت به حالت اولیه ی خود باز گشت…
همه چیز در همان حالت قبل بود جز سرو!
سروی که به سرعت نزدیکم شد…
انقدر سریع و محکم عمل کرده بود که یک لحظه ترسیدم و با خودم گفتم خیال گرفتن جانم را دارد!
اشتباه نکرده بودم…
او داشت مرا می کشت!
به شدت یقه ی پیراهنم را گرفت محکم مرا برسینه ی در کوبید،
بعد یقه ام را ول کرد و با دستان لرزانش دور تا دور صورتم را قاب گرفت…
پیشانیش را روی پیشانیم آنقدر سخت فشرد که اگر قاب دستانش نمی شکست و آن دست ها به سوی گیسوانم روانه نمی شد از درد بین سر او و سطح سخت در می مردم!
دستانش دیوانه وار در میان موهایم روانه شد.
چشمانش مخمور و دلربا بود…
در عمرم او را تا آن حد نزدیک به خود احساس نکرده بودم!

در میان اسارت بین سنگینی بدن وفشار دستانش احساس دردی عمیق و لذتبخش ویرانم میکرد.
به شدت نفس نفس میزد…در حرکات بین تنگ وگشاد شدن پره های بینی و لب هایی که در جستجوی پیدا کردن راه لب هایم سر گردان بود انقدر قد خم کرد که ناخواسته بر روی دو پایم بلند شدم…
آنچه را که دنبالش بود پیدا کرد.
انقدر سرم را بالا بردم…
آنقدر بر روی انگشتان پایم فشار آوردم تا بهای لذتی که در هر بوسه اش بود را به قیمت از دست دادن جان تجربه کنم!…
دستش دورم حلقه شد؛ دیگر بر روی پایم‌احساس سنگینی نمی کردم.
خیلی راحت مرا از جا کنده و به سمت بالا کشید.
لب هایش…
بوسه هایش…
نفس هایش…
گرمی اشکی که بین صورتمان پخش می شد…
شنیدن صدایش که در کنار لاله گوشم هزار بار می گفت:

– نه ، نمی تونم‌!
به خدا نمی تونم ماهی!
تو مال منی ، فقط مال من!
هیچ وقت نمی تونم…محاله به دیگری ببخشمت.
دوستت دارم ماهی…خیلی دوستت دارم!

دستم را در میان انبوه گیسوان سیاهش که نهایت آمال و آرزویم بود افکندم.
لب هایم را از میان اسارت لب های داغش رها کردم تا فقط بگویم :

– عشقم!جانم!
منم دوستت دارم!

صدای سر انگشتان مردی که نگران بود از بیرون بر روی در بود!
دری که در پشت و ورای آن محل عشق بازیمان بود.
یک لحظه زمان متوقف شد!
انگار صاحب آن انگشتان مانده بر در را می شناختم…خودش بود…
بهادر !
با وحشت درون چشمان سروبد نگاه کردم.دستش را به آرامی روی دهانم گذارد و محکم تر از قبل مرا فشرد.
بدون این که بگوید ساکت بمان انگار صدایش را شنیدم که این را خواست پس ساکت بودم.
لحظه ای بعد بهادر دیگر نبود…
او رفته بود…
و فقط ما بودیم و حرکت لب هایی که از شدت عطشی که هرگز خیال فرو نشستن نداشت می رفتند تا به مرز پر پر شدن رسند….

وحشیانه تر از سرعت جاذبه ای که رخ داده بود دافعه ای بود که ناگهان با نیرویی عظیم جسمم را از میان چنگالش بیرون کشیده و به سمتی دیگر پرت کرد. با وحشتی مع الوصف به دنیای کنار پنجره پناه بردم ؛از شرم آنچه که رخ داده بود مانند دیوانگان خودم را در دنیای دیواری پشت پنجره مدفون کردم…
از زیر چشم نگاهی به او انداختم .همان جا پشت در سرش را به در چوبی پشتش تکیه داده بود. هنوز هم اثراتی از بیکران هرمی که تا دقایقی پیش از تمامی وجودش زبانه می کشید در او باقی بود.
چشمانش را بسته و به شدت نفس نفس می زد، در دلم غوغایی بود.
دستم را روی لب هایم گذاشتم…هنوز هم اثراتی از نَمی دلپذیر دورتا دور آن را احاطه کرده بود.
آه خدایا ، من چه کرده بودم ؟!
ما چه کردیم؟!
دوباره نگاهش کردم ،اینبار گوشه ی چشمش را کمی گشوده و از ورای آن چشمان نیمه باز بی شرمانه نگاهم می کرد. خجالت کشیدم و دوباره سرم را به سمتی دیگر چرخاندم از جایش بلند شد. نزدیکم میشد…بدون اینکه نگاهش کنم این نزدیکی را احساس کردم .آنقدر آمد تا درست در پشت سرم قرار گرفت، یک بار دیگر از پشت سر دستش را دورم حلقه کرد و سرش را از همان پشت تا نزدیک گوشم پیش آورد ؛گردبادی از نفس هایش در میان گوش و گونه ام می پیچید و من محو در گردش و پیچش آن گردباد کمی سرم را از او دزدیدم.
صدایش یک طور عجیب اغواگر و دلچسب شده بود…هیچ کس جز من و او درون آن اتاق نبود، چرا انقدر آهسته کنار گوشم نجوا می کرد؟!
آهستگی و سستی کلامش کمی مرا ترساند و وقتی که در عین همان حال اغواگرانه لب هایش با لاله ی آتشین گوش هایم به بازی در آمد گفت:

– دوستت دارم ، پیشم بمون ، نرو ، تنهام نذار!

بیشتر ترسیدم!…

فقط خدا می دانست در میان انبوهی از هزاران پرسش بی پاسخی که از او داشتم چرا هیچ کدام را به یاد نیاوردم !
چرا نمی توانستم بپرسم یا بدانم که یکباره چه شد!چه اتفاقی افتاد که سرو با آن همه غرور…آن همه سختی و صلابت …آن همه سردی تبدیل شده بود به یک پسر بچه ی احساساتی که مرتبا زیر گوشم تمنای عشق می کرد!
کمی از آن پسر بچه ی احساساتی و آرام می ترسیدم…خودم را از میان حلقه ی دستانی که بینشان محصور بودم بیرون کشیدم و به سرعت به سمت کیفم که گوشه ای افتاده بود رفتم ،کیفم را برداشتم و شالم را هم با دست پاچگی روی سرم انداختم.در تمام این مدت حتی جرات نمی کردم نگاهش کنم!
انگار هنوز هم گیج بودم ، در درک آنچه که به یکباره اتفاق افتاده بود مشکل داشتم.
خیلی زود دانست که قصد رفتن دارم،همان جا وسط اتاق ایستاد و یک طور عجیب و خاص نگاهم کرد و بعد هم در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:

– میری ؟ دیگه بر نمی گردی ؟
از من بدت اومد!می دونم منطقی رفتار نکردم ، منو ببخش!

حرفی نزدم و همین حرف نزدنم بیشتر پریشانش می کرد.
عاجزانه یکبار دیگر گفت:

– ماهی ، باور کن دست خودم نبودمن …من….
دوستت دارم!

دیگر بیشتر از آن طاقت نیاوردم. چگونه می توانستم سروی را که منتهای آرزوی من بود ، اویی را که انگار به دنیا آمده بودم تا فقط قلبم به شوق او ، به بودن او بتپد ، سروی را که دیوانه وار دوستش داشتم و تا مقام پرستش می پرستیدمش را آنگونه در میان دنیایی از ابهام آسیمه رها کنم؟!
یکبار دیگر به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش افکندم مدت ها بود که دلم گرفته و ابری بود ،قدرت هیچ اتفاقی ابر چشمانم را ندریده بود.
حتی وقتی بابا رفت هم نتوانسته بودم آنطور که شان یک دختر داغدار و دل سوخته بود گریه کنم!
اما در آغوش او آنچنان به قلیان در آمدم که حتی داغ یتیم بودنم هم بر تمامی دردهایم افزوده شد .
سرو را از ابتدا در آغوشم فشردم…از همان لحظه ی اولی که برای اولین بار زیر درخت سرو شانه هایم را محکم چسبید و من از سیاهی چشمانش ترسیده بودم…از همان وقت که پشت پرده می لرزیدم و او در مقابل چشمان وحشت زده ام دکمه های پیراهنش را باز کرده بود…از همان وقت که در میان دنیای وحشت زده ام سیبی سرخ به من داده بود…همان وقتی که یک باره گمش کردم…در تمام لحظه های بی سرو بودنم در غم و غربت نبودنش… جدایی از بهادر…در عذاب لحظه های بیماری اش…از رنجی که در لحظات طرد شدن از عشق او کشیده بودم تا کوچ پدر…
امروز چگونه می توانستم قلبی را که یکباره برایم تپیدن گرفته بود و دستانی را که حاضر به تسلیم کردنم به دیگری نشده بودند و شرمی را که از چشمانش پر کشیده و در آن ساعت از او موجودی حسود و بی پروا ساخته بود را تنها بگذارم ؟
سرو حق داشت از جدایی بترسد!
من نیز از آن جدایی نفرت داشتم!
می خواستم تا آخر دنیا در وسط آن اتاق سه در چهار آنقدر در آغوشش بال بال بزنم تا جانم در آید !
گریستم ، دیوانه وار گریستم…
آنقدر که او نیز با من می گریست.

ادای جمله ی دوستت دارم هنگامی که بغض داری ،وقتی که میگریی، هزاربار زیباتر و جاودانه تر است.
در میان هق هق بی انتهایم بارها گفتم:

– سرو ، دوستت دارم ، دوستت دارم!

با نوک انگشتانش اشک هایم را می گرفت.بعضی از آن ها را هم با لبش شکار می کرد. این وحشی افکار گسیخته ی نا آرام ،این دل سرکش را آنچنان در جادوی سحر انگیزش در واژه ی ابراز عشقش رام و اهلی کرد که لحظه ای بعد در میان آغوشش مثل یک دختر بچه ی سر به راه آرام گرفته و آنچه که به شدت مرا می ترساند وحشت از جدایی بود…
درد رفتن بود…
ترس از تنهایی بود…
*
فرزند ناآرامم دستش را زیر پیراهنم فرو برده بود ،بعد از آنکه کمی بعد ، از جستجوی کودکانه خسته شد از همان زیر پیراهن دستش به سمت گردن بندم خزید، در تماس دستش با گردنبندم گویا یکباره شی عجیب و تازه ای کشف کرده و توجهش را جلب کرد. با خنده ی شیرین کودکانه اش به سختی گردن بندم را کشید ،کمی دردم گرفت و گره ی انگشتان کوچکش را از میان گردنبندم باز کردم.
ناراحت شد و ناله کرد،قبل از اینکه بخواهد گریه کند زنجیر گردنبندم را در مقابل چشمانش بالا گرفته و ماهی کوچکی را که درون زنجیر تاب می خورد را چند بار جلوی چشمانش تکان دادم. چشمان یاقوتی سرخ رنگ ماهی می درخشید. از این کار لذت می برد و می خندید.
بهادر از پشت شیشه ی داروخانه لبخندی زد و کیسه ی حاوی دارو را بالا برده و نشان داد، یعنی که کارم تمام شده الان می آیم.
مامان که انگار تازه متوجه ی گردنبند جدیدم شده بود با تعجب پرسید:

– مبارک باشه ، ماهی تازه این گردنبند رو خریدی؟

– نه مامان هدیه ی سروه.

– ندیده بودمش تاحالا!
به چه مناسبتی؟

شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:

– والله خودمم نمی دونم ، برام یه جورایی عجیب بود وقتی اینو بهم داد.
زمان و مناسبت حاصی هم نبود!
راستش اصلا نمی دونم کی اینو خریده بود ؟
برای چی؟….

– حالا هر چی ، مبارکت باشه.

بعد نگاه دقیق تری انداخت در حالی که آهی می کشید گفت:

– خیلی قشنگه انگار چشاش یاقوت سرخه!
خدا بیامرزه باباتو، اون ماهی خیلی دوست داشت!
واسه خاطر همینم اسمتو گذاشت ماهی.
یبارم اون قدیما بهم گفت بهی، یه گردنبند برات گرفتم یه ماهیه که چشاش از یاقوت سرخه!

با تعجب پرسیدم:

– خوب چی شد ؟
الان کجاست؟

-چی کجاست؟

– همون‌ماهیه دیگه!
همون که بابام برات گرفته بود.

دوباره آهی کشید و اینبار وسط آه کشیدنش خندید و گفت:

– نه بابا خدا بیامرزدش…فکر کنم خالی بسته بود!
آخه اون زمون که این حرفارو می زد خیلی بچه بود، شاگرد مغازه ی بابام بود.
بیچاره پولش کجا بود؟

هر دو می خندیدیم که بهادر از راه رسید.هنوز کاملا روی صندلی جا به جا نشده بود که متوجه ی خنده ما شد و گفت:

– ان شاء الله همیشه به خنده ، خیره؟

مامان که لپش کمی سرخ شده بود برای باز نشدن بحث فوری حرف را عوض کرد و گفت:

– خوب الهی شکر ، مثل اینکه داروهای حاج خانومم گرفتید.

بهادر با لبخندی که بر لب داشت با حرکت سر تایید کرد و سپس بلافاصله به راه افتاد.
به سمت خانه می رفتیم و از همان جا بوی خانه ، بوی یار ، عشق، بوی نهال های سروی را که دور تادور باغچه کاشته بودیم و عطر مسیری که زندگی در آن هنوز و تا ابد جریان داشت به مشامم می رسید.
گردنبند قشنگم ‌را روی لبم گذاشتم و هزار مرتبه بوسیدمش.
بوی دست های مهربان سرو که در گرگ و میش سپیده ای رویایی با دستان خود بر گردنم آویخته بود یک لحظه از نظرم گم نمی شد.
دوستش داشتم… با تمام وجود هدیه اش را که برایم مقدس و فرازمینی بود را دوست داشتم!…

تکه کاغذی برداشتم و با آن قایقی ساختم ، قایقی به کوچکی کف دستانم و به بزرگی تمام آرزوهایم!
آنقدر بزرگ‌ که تمام آرزوهایم ، امیدم رویاهای شیرینم ، باورهای ژرف و خیال های تابناکم را درونش گذاشتم.
لب استخر نشستم ،آب تا لبالب آن بالا آمده و با وزش نسیم های مکرر اواخر پاییز به رقص در آمده و گاهی از لبه های سیمانی استخر به سمت بیرون جاری می شد .قایقم تکانی خورد و به قدر چند وجب درون آب پیش رفت؛ آنقدر خوشحال بودم که دیوانه وار شروع به فوت کردن کردم.قایقم مرتب به چپ و راست متمایل می شد و بعد از آن اندکی جلوتر می رفت.بیشتر به وجد آمدم ،این بار دستانم را نیز درون آب سرد فرو کردم و چند مشت آب به سمت قایق روانه کردم ،قایق با سرعتی بیشتر به سمت جلو رفت، آنقدر به وجد آمدم که از همان جا شروع به کف زدن کردم.دلم می خواست فریاد می زدم.

“می بینید؟
این قایق آرزوهای من است!.
می بینید که امشب در زیر نور مهتاب چه زیبا به گردش در آمده!
می بینید نا خدای قهرمان عشقم امشب چگونه دلم را برداشت، سوار بر قایق خیال نمود و به دست امواج سحر انگیز دریای بیکرانی پر از شور ، پر از امید و اشتیاق روانه کرد؟!!”

سایه ی مامان درون آب لغزید و تاب خورد، سرم را به سمتش بلند کردم؛ لبخند بی روحی بر لب داشت و با همان لبخند گفت:

– خدا رو شکر که یکی توی این خونه است که خوشحاله ، که هنوز شاده و لبخند رو لب هاشه.

از جا برخاستم. دستانم که بر اثر آب بازی حسابی یخ کرده بود را میان دستانش فرو کردم.
گرم‌ بود و پر از احساس!…
سرم را روی شانه اش گذاشتم و به سمت قایقم اشاره کردم و گفتم:

– می بینی مامان جون؟
اون قایق آرزوهای منه!
می بینی چقدر آروم و قشنگ در حرکته؟

سرم را بوسید وگفت:

– آره می بینم دخترم.
ان شاء الله همیشه انقدر خوشحال باشی.

– می شم مامان ، به خدا می شم!
برام دعا کن مامان…دعا کن قایقم به سلامت اونور آب برسه.

– خیلِ خوب دختر…
هوا امشب سوز داره خدایی نکرده سرما می خوری!
پاشو بیا تو.

– تو برو مامان جون منم میام…خیلی زود! نیگا کن فقط یه کم مونده قایقم به اون سمت استخر برسه من یکم اینجا می مونم هر وقت قایق به اونور رسید اونوقت میام.

برای دیوانه بازی هایم اصرار نکرد و داخل رفت .
دوباره برگشته بودم به دنیایی دیوانه بازی های عاشقانه ام…
همان جریان استخاره بازی…
برایم مهم بود. آنقدر مهم که بدانم قایقی که با چه حالی سرآسیمه از عشق ساخته بودم ،سرانجام به مقصد رسد.
یک قلوه سنگ درشت وسط آب استخر افتاد و حلقه های پی در پی آب قایقم را ترساند وکمی آن را لرزاند. با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم ،هیچ چیز ندیدم!با خود گفتم فقط یک اتفاق بود…دستم را روی لب هایم گذاشتم.هزارمین بار بود که این کار را می کردم و در هر بار تکرار خاطره ی چندین ساعت پیش برایم تداعی می شد!
یک لرزش خفیف و دردناک دلم را برای هزارمین بار لرزانده بود…
دلم می خواست چشمانم را می بستم…
باز یادم می آمد،گرمای آغوشش…
تنگی حصار دستانش…
لغزش نرم لب های….

یک قلوه سنگ درشت دوباره تالاپی تا قعر استخر فرو رفت!
حلقه های آب وحشیانه تر پدید آمدند و می رفتند که قایق آرزوهایم را در هم شکسته و واژگون کنند.
فریاد زدم.

– آهای دیوونه ، تو دیگه کی هستی!
نزدیک بود قایقم رو غرق کنی!

صدایی شنیدم.

-پیییسسسس پیییسسسس هیییی هییییی..

در تاریکی شب وحشت زده به سویی که صدا از آن قسمت برمی خاست چرخیدم.برق خیره کننده ی چشمان سیاهی که سیاهی شب در برابرش رنگ می باخت شکارم کرد.
بی اراده و مفتون به سمت چشم های افسونگرش روانه شدم. پشت میله های در ایستاده و وقیحانه به سوی خود جذبم می کرد!
در حالی که هم مسخ بودم و هم از ترس رسوایی وحشت زده، با صدایی آرام گفتم:

-هیییسسس!
سرو تو اینجا چیکار می کنی ؟!
دیوونه شدی ؟!
یکی می بینه!!

بی شرم خندید و گفت:

– آره آره دیوونه شدم!
دلم هوس یه ذره سر به هوایی کرده میگی چیکار کنم ؟

میله های قطور و سرد را در میان پنجه هایم فشردم و گفتم:

– آخه اینجوری؟ الان؟
زود باش برگرد!

دستانش را روی دست هایم که دور میله ها حلقه شده بود گذاشت و محکم در میان پنجه هایش فشرد ؛سرش را کمی جلو آورد، دلم هوری پایین ریخت!
چه قدر زود دلم برای گرمی آغوشش تنگ شده بود!
صورتم را روی نرده قرار دادم، او هم به سرعت از آن سوی میله ها صورتش را به من رساند…
عطر نفس هایمان یکی شد…
داشتم در آن حال پر پر می شدم وقتی در نزدیکترین حد در تیررس نگاهش بودم.
نالیدم و گفتم:

– تو روخدا برو سرو !
آمنه الان بیدار می شه ، اون خوابش سبکه ، گربه از سر دیوار بپره بیدار می شه!

کمی خودش را لوس کرد و گفت:

– خوب چیکار کنم دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت…
نمی شه؟!

خنده ام گرفت. گفتم:

– به خدا لوس شدن بهت نمیاد.
تو همیشه باید همون سرو بدِ غد لجباز ، یک دنده و بد اخلاق باشی.

اخم قشنگی کرد ، یاد قایقم افتادم .با دستم به سمت استخر اشاره کردم و گفتم:

– می بینی سرو؟اون قایق عشق ماست! همین امشب ساختمو انداختمش توی آب.
می بینی قایق عشقمون چقدر قشنگه؟

در زیر نور مهتاب و در دل سیاهی شب قایق سپید می درخشید و آرام پیش می رفت .نگاهش کردم، چشمانش شبیه پسر بچه ی مشتاقی بود که امیدوارانه قایق را بدرقه می کرد و هر چه قایق به آن سوی آب ها نزدیک تر می شد چشمانش زیباتر درخشیدن می گرفت.
قایق به لبه ی استخر رسید؛ انقدر خوشحال شدم که دستش را از همان پشت میله ها بوسیدم. نگاهش را از روی قایق برداشت واین بار عمیق تر به دریای بیکران چشمانم خیره شد.
درون چشمانم چه چیز را جستجو می کرد؟
نمی دانم! اما لحنش کمی غم دار شده بود…با شرم مخصوص به خودش گفت:

– می بینی ماهی؟
انگار خیلی دیر به فکر عاشقی کردن افتادم!
از پله ی هشت سالگی تا سی امین پله رو یه مرتبه صعود کردم. از اون بیست و دوتا پله که تو هر کدومشون باید یه درس از زندگی می گرفتم و پس می دادم هیچی یادم نیست.
امروز چرا یه مرتبه توى پله ی هیجدهم خودمو پیدا کردم!
چرا کارای احمقانه ای رو که فقط از یه پسر بچه ی هفده هیجده ساله که یه مرتبه عاشق شده و عشق کورش کرده بر می آد رو انجام دادم؟
یعنی…یعنی…. من دیوونه شدم ماهی؟

– انگار امروز دوتاییمون دیوونه شدیم سرو…
می بینی؟ منم تا این ساعت وسط حیاط کنار استخر نشستنم و منتظرم قایق عشقم اونور آب برسه!

با شوق بچه گانه ای وسط حرفم پرید وگفت:

– ببین ماهی ببین بالاخره رسید!…
قایق عشقمون به سلامت رسید!!

نگاه کردم .درست می گفت!
قایق آن سوتر رسیده بود.
آنقدر خوشحال بودیم که ندانستیم چگونه لب هایمان در جستجوی یکدیگر یک بار دیگر به سوی هم به حرکت در آمدند…
صدای مامان که بلند شد مثل موجود برق گرفته ای در تاریکترین نقطه ی کنار در سنگر گرفتم و وحشت زده گفتم:

– برو…برو سرو برو!
الان می بینه…

با شیطنت گفت:

– باشه ولی بهم قول بده فردا میای…
خیلی زود.

– باشه باشه میام…به خدا میام!
حالا برو.

لبش را روی دستم گذاشت و آخرین نیرویش را از طریق لب هایش و از راه دستانم تزریق وجود تب دارم کرد و به سرعت رفت و در تاریکی حاشیه ی سروها گم شد….

مامان‌ بلندتر صدایم کرد. جوابش را دادم و در حالی که آخرین نگاهم را از روی سروهای داخل کوچه برمی داشتم و برای آخرین بار قایقم را فاتحانه می نگریستم به سمت داخل عمارت پرواز کردم.

دستم را زیر سرم گذاشته و در حالی که عطر سرو هنوز بر بدنم جاری بود با خود فکر می کردم…
از اندیشه ای تلخ و دردآوری به شدت رنج می بردم…
یاد حرف های سرو می افتادم…
چقدر غریبانه اعتراف کرده بود به نهایت حماقت های بچه گانه اش!
چقدر رنج می کشید از اینکه هیچ وقت سیر و روند زندگی اش طبیعی نبوده است!
او چه بسیار حوادث تلخ و شیرینی را در گذر زمان های از دست رفته ی زندگی اش گم کرده بود.
کمی خجالت می کشید از عاشقی کردن،
از سر به هوا بودن …
باید دستش را می گرفتم و با هم بر می گشتیم به همان پلکان هشتم؛
از همان جا یک بار دیگر دست در دست هم حرکت می کردیم؛
بر سر هر پله که می رسیدیم یک درس از عشق را باهم تجربه می کردیم!
مثلا در چهاردهمین پله از او می خواستم برایم نامه بنویسد، یک نامه ی عاشقانه!
در پانزدهمین پله باید با پول تو جیبی هایش برایم گلسر می خرید.
در شانزدهمین پله یواشکی می آمد و از بالای دیوار سرک می کشید تا هر شب مرا ببیند.
در پله ی هفدهم باید با پسر همسایه که رقیب عشقی اش بود بر سر تصاحب کردنم می جنگید!
در هجده سالگی ته یک کوچه بن بست می پرید، دست هایم را می گرفت.
در نوزدهمین پله به عاشقی اش اعتراف می کرد.
روی پله ی بیستم باید یواشکی مرا می بوسید.
بالای پله ی بیست و یکم سر وگوشش جنبیدن می گرفت و من کم کم از او می ترسیدم…
وقتی روی بیست و دومین پله بودیم قرارهای یواشکی می گذاشتیم.
پله ی بیست وسومی را با هزار بار قهر و آشتی طی می کردیم
بیست و پنجمین پله جایی می شد که من حسود می شدم… که از نگاهش غیر از خودم به هر کس دیگر وحشت می کردم .
بیست وششمین پله از آن پله هایی بود که کمی درد جدایی و دوری داشت ،باید درد فراغ را هم با هم تجربه می کردیم.

” بیست وهفتمین پله همان جایی بود که وقتی روی آن ایستاده بودیم برایم یک خواستگار پر وپا قرص پیدا می شد و این موضوع دیوانه اش می کرد
روی بیست و هشتمین پله به او می گفتم خواستگارم را فقط به خاطر تو رد کردم ،چون جز تو به هیچ کس نمی توانم فکر کنم.
شاید روی پله ی بیست ونهمی بالاخره خسته می شدیم وگاهی مجبور بودیم روی همان پله بنشینیم و به هم بچسبیم؛وقتی دست هایش به سمتم می آمد می گفتم:

“اوهوک!
ببین من اهلش نیستم…اگه منو می خوای باید بیای خواستگاری!

روی پله ی سی ام بالاخره به هم می رسیدیم.
تا آخر عمر کنارش می ماندم…
به او قول می دادم که تا آخر عمر مثل یک زن نمونه کنارش بمانم؛
موهایم را در دامن او سفید می کردم…
برایش سه تا پسر کاکل زری و یک گیس گلابتون پشت سر هم می آوردم!…..

سهیلا…سهیلای قشنگم!
دیدی چطور یک مرتبه چشم های خورشید مهربان به روی قلب سرد و یخ زده ام تابید ؟
گل سرخ لبخندش جلوی چشمانم که از فرط یاس و نا امیدی بی نور می شد چقدر زیبا به بار نشست و شکفت؟
گفته بودی ناراحت نباش…غضه نخور…بالاخره روزی می رسد که او هم “دوستت دارم” را هجی کند!
گفت !
به خدا سهیلا آخرش گفت که دوستم دارد!
به عشق اعتراف کرد!…
بعد با همدیگر نشستیم گذر قایقی را که از عشق ساخته بودیم را در دل آب نظاره کردیم.
انگار خدا صدایم را شنیده!
انگار یکبار دیگر معجزه اتفاق افتاد و دری روبه نور، رو به روشنایی ،جلوی چشم های ناامیدم گشوده گشت…
آن نور به قلبم رسید…
حالا دیگر دلم گرمِ گرم است و سرم پر از شور…
نتوانستم تا صبح صبر کنم، چون به او قول دادم صبح زود کنارش باشم؛
به خاطر همین مجبور شدم الان که می دانم قطعا خوابی این پیام را بفرستم.
صبح هر وقت پیامم را خواندی بخند…
خواهش می کنم فقط بخند و خوشحال باش…
شریک باش در شادی دل خواهر کوچکترت…
بعد برایم دعا کن…
اندازه ی یک دنیا به محبت وحمایت ودعاهایت نیاز دارم!
کسی که خیلی دوستت دارد،
ماهی.

فورا پیام را برای سهیلا ارسال کردم. بعد نشستم و با خودم گفتم این سرو هم که پاک از دنیای متمدن و ماشینی امروز فاصله گرفته و گریزان است ؛ از هر چه مربوط به عصر جدید و تکنولوژی است …
حتی یک گوشی موبایل را هم از خودش دریغ کرده است!
اصلا فکر نمی کند بعد از این یک نفر در زندگی اش هست که مرتب نگرانش می شود و به حضورش به بودنش نیاز دارد!
الان از کجا بدانم اصلا رسیده است یا نه ؟
بچه شده به خدا…یک بچه ی سر به هوا!
مثل دیوانه های راه گم کرده از آن سمت راه افتاده آمده اینجا که چه بشود؟!
که چه بگوید؟!

– اِوا!
خوب دلِ دیوونه!!
اومده که بگه دل اونم توی تموم این دقیقه ها یه جورایی مثل تو حیرون و ناآرومه.
اومده که با دیدنت دلشو آروم کنه،همونطوری که تو با دیدنش یه مرتبه آتیشی رو که توی وجودت زبانه می کشید رو سرد وخاموش کردی.
اصلا چه خوب شد اومد!
کاش همیشه بیاد…
کاش تا آخر عمرم هر وقت چشمامو می بندم…هر وقت چشمامو باز کنم، فقط سرو رو ببینم!
وای خدایا تو رو خدا هر چی زودتر عمر این شب سیاه رو بگیر!
بذار تا صبح بشه برم پیشش کنار تختش بشینم؛ سر قشنگشو بغل کنم و موهای ژولیده ی اون شلخته ی دوست داشتنی رو هزار بار شونه بزنم…

نفهمیدم کی خوابم برده بود،
باز هم نفهمیدم به چه حالی از خواب بلند شدم!
تا چشم هایم را گشودم سپیدی صبح نیشگونی از روی گونه ام گرفت؛ انگار داشت می گفت:

” بلند شو دختر عجله کن! سروت را منتظر نگذار. ”

با عجله بلند شدم، حمام کرده و با شور مع الوصفیبرای رفتن آماده می شدم.
بهترین لباسم را پوشیدم، خوش رنگ ترین شالم را سر کردم ،خوشبوترین عطرم را از سر تا پایم پاشیدم ، رژ لب را که برداشتم یاد آن حرفش افتادم که گفته بود:

” در ضمن اون رژ مضحکت رو هم از روی لبت پاک کن چون خیلی زشت شدی!”

کمی خجالت کشیدم ،خنده ام گرفت.
بعد در حالی که هنوز اثرات خنده ی چند لحظه پیش روی لبم بود مامان را دیدم،کمی اخم هایش را در هم کشید و گفت:

– می بینم خیلی زود از عزا دراومدی!

دلم می خواست مثل بچه ها به گردنش آویزان می شدم و می گفتم:

“نه مامان تو رو خدا این جور نگو!
بگذار برای تنها چند ساعت هم که شده تمام غم ها و غصه هایم را که تنهایی به دوش کشیده بودم و تو هیج وقت از هیچ کدام آنها باخبر نبودی و نخواهی شد را فراموش کنم تا باور کنم روزگار غریب بالاخره یک گوشه ی چشمی به من هم انداخته.”

لبخندی میهمانم کرد…
آمنه فقط گوشه ی لبش را با دندان گزید و قبل از اینکه مثل همیشه بگوید:

– آی ماهی آی ماهی فقط خدا می دونه…..

فقط با اشاره ای از پشت سر مامان طوری که او هرگز متوجه نشود اشاره به سرخی روی لب هایم کرد، با پشت دست و یواشکی سرخی لب هایم را زدودم و قبل از اینکه بیشتر بایستم تا مجبور باشم هزار دروغ برای سوالات بیکرانشان که حالا چه خبره ؟ کجا میری؟ کی بر می گردی؟ سر هم کنم به سرعت از خانه بیرون زدم.

خوشگل مو مشکی چشم سیاهم هپلی و خواب آلود هنوز میان تخت نشسته بود، از ظاهر آشفته اش کمی شرم زده شد. دلم می خواست می گفتم:

“عزیزم خجالت نکش. به خدا که تو زیباترین هپلی دنیایی!”

بعد می پریدم وسط تختش، هزار بار می بوئیدم و می بوسیدمش!
از دیشب تا حالا انگار صد سال بود که ندیده بودمش و دلتنگش بودم!…
برای اینکه بیشتر خجالت نکشد ، روی صندلی نشستم ؛چشم هایم را بستم و گفتم:

– تا صد می شمارم.
سریع دوش می گیری لباس هاتو می پوشی و فورا خیلی مرتب بر می گردی.

هنوز چند شماره بیشتر نشمرده بودم که به سرعت از جایش بلند شد؛ ملحفه را به سرعت کنار زد، عور و برهنه تنها بایک لباس زیر کوتاه در مقابلم ایستاده بود!!

وحشت زده چشمانم را بسته، با دو دست گرفته و گفتم :

– گستاخ!!

با صدای بلند خندید و گفت:

– تقصیر خودت بود!
مگه نگفتی چشم هات بسته است؟!

بعد همانطور که چشم هایم واقعا بسته بود ، نزدیکم شده ، ‌نیم خیز شد و گونه ام را بوسید.
حتی جرات نکردم چشمانم را باز کنم!
با همان چشمان بسته کور مال کورمال دستم را روی صورتش گذاشتم و با لمس انگشتانم لب هایش را خیلی زود پیدا کردم…
یک بوسه ی کوچک تقدیم نوک انگشتانم کرد.
شروع کردم به شمردن؛یادش آمد که باید خیلی زود می رفت…
به سرعت داخل حمام شد ،با رفتنش چشمانم گشوده شد .تنهای تنها در میان اتاق او ایستاده بودم .کنار تختش رفتم ؛ملحفه ی تخت ، بالش زیر سرش، لباس خوابش همه را یک به یک مثل دیوانه ها می بوییدم و مدهوش می شدم!
بعد شروع به مرتب کردن تختش کردم…
نگاهی به چمدان های به هم ریخته اش و لباس های چروکیده که در اطراف پراکنده بودند، کفش های گلی و جورابش که داخل سبد اصلاحش بود انداختم؛
این بشر اصلا خیال اصلاح شدن نداشت !
با خودم فکر می کردم زندگی سرو نیاز به یک باز سازی و تغییر اساسی دارد؛ در دنیای بی کران خیالم گم بودم که ناگهان دیدم در حالی که از حمام در آمده و حالا دیگر لباس پوشیده و در حالی که هنوز موهایش خیس خیس بود و از سر هر رشته از تار گیسوانش قطرات آب می چکید وسط اتاق ایستاده . فورا حوله ی روی لبه ی صندلی را برداشتم و روی سرش انداختم ،با اصرار او را روی صندلی نشاندم و شروع به خشک کردن موهایش کردم ؛یک لحظه احساس کردم کمی رنگ پریده شده ،نگران شدم و پرسیدم:

– سرو حالت خوبه؟
گرسنه نیستی؟
چیزی خوردی؟

از اینکه ‌می دید نگرانش بودم انگار حس خوشایندی نداشت/ حوله را از دستم گرفت و یک گوشه پرت کرد، انگار اصلا دوست نداشت حالا نگران او باشم!
در حالی که لحنش کمی متمایل به ناراحتی بود گفت:

– من خوبم نگران من نباش.
تو چی؟
تو که هنوز صبحانه نخوردی؟

– نه.

خوشحال شد؛ فورا گوشی را برداشت و یک صبحانه ی دو نفره سفارش داد.

چرا سرو آنقدر لوسم می کرد؟
من که خودم لقمه گرفتن را خوب بلد بودم!
به زور خوردن را هم خوب آمنه یادم داده بود!
او مرتب لقمه می گرفت و دستم می داد و با اصرار می گفت بخور!
خودش بیشتر از آن که بخورد دستش را زیر چانه ی بزرگ استخوانیش می گذاشت و فقط تماشایم می کرد.
بعد از صبحانه هم گفت:

– خوب امروز دوست داری کجا ببرمت ؟
اصلا چیکار کنیم؟

گفتم :

– هیچ جا!
به خدا دوست دارم فقط تنها باشیم…
اندازه ی یه دنیا حرف واسه زدن هست”
تو رو خدا بیا امروز هیچ کجا نریم ،فقط بشینیم و من نگاهت کنم، تو هم برام حرف بزن.

قهقه ی زیبایی زد که از شدت موج ارتعاش آن بند بندم از یکدیگر می گسست…
از جایش بلند شد، به طرفم آمد ،دستم را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد ،بعد همراه خود تا نزدیک تخت رفتیم و کنار تخت نشستیم.
دستم را که هنوز در دستش بود را نزدیک لبش برد و یک بوسه به آن زد،
بعد درون چشم هایم را نگاه کرد، نگاهش آنقدر غلیظ بود که تاب نیاوردمو نگاهم را از او دزدیدم…
با مهربانی خاص خودش گفت:

– خوب پس دوست داری بشنوی ؟
خوب بگو ، هر چی رو که دوست داری بگو برات تعریف کنم.

خوشحال شدم، مثل بچه ای که به شوق آمده باشد گفتم:

– از محل زندگیت تعریف کن…
جایی که بیشتر از بیست سال زندگی کردی.

کمی سکوت کرد ،بعد از همان لب تخت خودش را تا میان تخت کشید و پاهایش را دراز کرد، بازویم را گرفت و در حالی که به بالش بزرگ پشت سرش تکیه می زد گفت:

– باشه ، بیا اینجا، راحت باش…
بیا تا واست تعریف کنم.

ناخواسته تسلیم خواسته اش شدم ؛
این اولین باری بود که روی تخت مردی می خوابیدم…
آن هم تخت یک نفره ای که برای جلو گیری از سقوط احتمالی بایستی خیلی تنگ به یکدیگر می چسبیدیم!
دستش را از یک طرف باز کرد ، به بالش و به دستش تکیه زدم؛ کمی دستش را دورم حلقه کرده و با کمی فشار بیشتر به خودش چسباند.دست دیگرش را زیر سرش گذاشته بود و در حالی که به یک نقطه از سقف خیره شده بود گفت:

-سنت پترزبورگ، شهر دلربایی با تاریخی غنی و جذاب درست شبیه جواهریه که وسط یه تاج باشکوه سلطنتی که اگه اسم اون تاجو روسیه بزاریم جلوه گری می کنه.
شهری که توش تزار روسیه بیشتر از دو قرن تا شروع انقلاب روسیه به روسیه حکومت کرد!
آثار با شکوهی از گذشته ی سنت پترزبورگ توى مرکز تاریخی اون شهر هنوز به چشم می خوره که اونقدر مهم و تاریخیه که جزو میراث جهانی یونسکو به شمار اومده!

ونجا تزار الکساندر دوم به قتل رسیده.
دیگه می تونم واست از باغ های تابستونی اونجا، باغ پیتر هوف، خلیج زیبای فنلاند کاخ رویایی کاترین بگم…

ساکت شد و از زیر چشم نگاهی به چشمانم که پر شده بود از جاذبه های سنت پترزبورگ انداخت.
خنده اش گرفته بود، با همان خنده ی شیرینش گف:

– بازم بگم؟

– وای چقدر قشنگ بود!!
سرو تو یه همچین جایی زندگی کردی؟!

یک بار دیگر بلند خندید وگفت :

– البته نه دقیقا وسط یکی از اون کاخ ها و عمارت ها و باغ های توریستی!
داخل یه خیابون نسبتا با قدمت، توی طبقه ی چهارم یه آپارتمان قدیمی…
بعدشم که برات گفته بودم، اون آپارتمان متعلق به عمه هما بود ،فروختش، یه دو سالی رو هم ترکیه بودیم.

– خوب تو اونجا چی کار می کردی، یعنی شغلی، چیزی؟

– تو یه آموزشگاه کوچیک زبان انگلیسی تدریس می کردم .بیشتر شاگردهام ایرانی هایی بودن که ساکن اونجا بودن.

دوباره ساکت شد و وقتی که دید سخت در فکرم گفت:

– به چی فکر می کنی دختر چشم درشتِ مو خرمایی خوشگل؟

کمی خودم را به او چسباندم و گفتم:

– به سنت پترزبورگ.
باید جای قشنگی باشه.نه؟

– آره خیلی قشنگه، می خوای ببرمت اونجا؟

مشتم را آهسته وسط سینه اش زدم وگفتم:

– خودت رو گول بزن!
آخه مگه می شه پسر مو مشکی چشم سیاهِ زشت!

لبش را روی سرم گذاشت و یک بوسه ی داغ درست وسط سر و روی موهام کاشت و در همان حال که گرمی نفس هایش روی گیسوانم پخش می شد آهسته گفت:

– می برمت ، می برمت.
بهت قول می دم یه روز باهم دوتایی میریم اون جا.
می دونی!خودمم خیلی وقته دلتنگ اونجام!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x