رمان آخرین سرو پارت 5

3.5
(4)

 

بعد از اتمام کلاس سهیلا من را تا خانه رساند، تمام طول مسیر فقط حرف زدیم وخندیدیم ، نمیدانستم باید از او ناراحت وعصبی میبودم یا مسرور وخشنود ؟!
اما از اینکه توانسته بود به همین سادگی فریبم دهد،
ازخودم دلخور بودم !
با حرص گونه اش را محکم کشیدم و دلم خنک شد و دوباره باهم خندیدیم ، با سماجت اصرار داشت همه ی اتفاقات آن یکی دوساعت را برایش تعریف کنم،
مو به مو تعریف میکردم ، از همان لحظه ی اول تا آخرش که چطور، جلوی در موسسه از ماشینش پیاده شدم در حالى که همه مسیر دستم را گرفته بود و در لحظه ی واپسین چگونه بر دستم بوسه ای از عشق نشانده بود…

بعد دستم را تا جلوی صورت سهیلا پیش بردم و انگشترم را نشانش دادم !
جیغ کوتاهی کشید و با خوشحالی دستم را گرفت جلوی چشمانش برد بعد با تحسین گفت:

– وووووو ببین چه کرده این پسر ما، وای ماهی این خیلی قشنگه، معلومه خیلی خوش سلیقه است۰

– پس چی آقامون معلومه خوش سلیقه است که منو انتخاب کرده دیگه

– ای نامردا پس بگو جلو جلو خودتون انگشتر انداختید و رسما نامزدین دیگه

آهى کشیدم وگفتم:

– نه بابا ، این که فقط هدیه تولدم بود ، حالا کو تا نامزدی به خدا سهیلا میترسم بمیرم اخرش اون روز رو نبینم ، دارم بال بال میزنم !
این چند روز باقیمونده ی لعنتی هم که اسلومیشن وار در حرکته

خنده اش گرفته بود

– نگران نباش عزیزم درست میشه انشاالله در ضمننننننن

همین طور که کلمه را کشدار میکرد دستش را به سمت داشبورد جلو آورد و آن را گشود و یک جعبه که در زیباترین نوع ممکن کادو پیچ شده بود را در آورد وگفت
– عزیزم تولدت مبارک

با شرمندگی هدیه اش را گرفتم و غرق بوسه اش کردم ، در مقابل مهربانى اش هزاران جمله ی تشکر آمیز هم کفاف نمیداد.

آمنه مثل همیشه جلوى در به استقبالم آمد، کمکم کرد و کیفم را گرفت ؛ عطر دل انگیز کیک لیمو مشامم را پر کرد، نفس عمیقی کشیدم

– به به کیک لیمو مخصوص سر اشپز آمنه ننه، دستت درد نکنه ، چه عجب…

نگذاشت جمله را تمام کنم یک مرتبه در حالی که یک دستش را به کمرش زده و با دست دیگر محکم بشکن میزد و به زحمت بالا میپرید ومیچرخید، با شادی میخواند

– تولد ماهی جونه ماشالله ، چشم نخوره ایشالله

قهقهه میزدم و هر کار میکردم آرام نمیگرفت ، تا اینکه خسته شد و خودش را در آغوشم رها کرد!
محکم فشردمش و او تند وتند صورتم را میبوسید

_ ننه تولدت مبارک ایشالله صدوبیست سال عمرکنی

کمکش کردم تا بنشیند، نفسش به شماره افتاده بود. یک لحظه دلم برایش به درد آمد احساس کردم خیلی پیر شده است…
دستانش را در دستم گرفتم و در چشمهای دردمندش خیره شدم ، پنبه سفید موهایش که همیشه فرق وسط داشت چه قدر ضعیف و کم پشت شده بود،

خیلى خوشحال بود مثل بچه ها …
با شوق کودکانه ای گفت
– ننه برا تولدت کیک پختم از اون کیکهایی که خیلی دوست داری

– خیلی زحمت میکشی ننه جون ، لازم نبود ، خودتو خسته نکن

ساکت بود وفقط نگاهم میکرد، یک مرتبه متوجه شدم انگار جز ما دو نفر ، کسى در خانه نیست با تعجب پرسیدم‌
– مامانم کجاست؟
– هیچی بابا، میرزعلی از لواسون زنگ زد گفت لوله کشی داخل ساختمون مشکل دار شده نم زده تا سینه ی دیوار واز زیر نشتی داده ، اقا سریع باید میرفت مامانتم با خودش برد احتمالا تا فردا پس فردام نیان

حسابى دل تنگ شدم ،
با دلخوری گفتم
– حالا حتما باید امشب میرفتن؟ اونم شب تولد من؟!

سرم را محکم در بغلش گرفت و وسط سینه اش چسباند، مثل همیشه که خوب بلد بود قانعم کند ، گفت

– ننه ات که نمرده! خودم واست جشن میگیرم ببین تازه کیکم پختم
– دستت درد نکنه ننه ، به خدا اگه تو نبودییییی…

یک مرتبه چشمش به انگشتر در دستم خورد!
کمی با دقت نگاه کرد ، رنگ از رخسارم پر کشید!
عجب حماقتی کرده بودم !
یادم رفته بود انگشتر را پنهان کنم،
نفسم بند آمد. دیگر حتی فرصتی نداشتم که بخواهم یک دروغ حساب شده و اساسى بسازم !
اصلا نیازی به سوال کردن نداشت چون مطمئن مطمئن بود!
اخمهایش را در هم کشید وگفت
– ماهی توکه باز دوباره….

اجازه ندادم بیشتر بگوید، به سرعت آب دهانم را قورت دادم خودم را میان باتلاقی از سوالهای کشنده انداختم:

-نه نه به خدا نه ننه ، من نرفتم

– ساکت شو ور پریده ! پس بیخود نیست امروز اون همه چوسان فسان کردی؟ اونهمه سرخاب سفید اب دور از چش بابای بدبختت مالیدی تو روت، راندمون داشتی؟
– نه آمنه تو رو خدا بذار توضیح بدم !
من به تو قول دادم جون مامان بهیم رو قسم خوردم دیگه اونو نبینم، من زیر قولم نمیزنم

انگشتم را کشید و بالا آورد و گفت :

_هان پس این چیه ؟ از کجا اومد ؟ نکنه خودش بال داشته پر کشیده اومده تو دستت؟

بدو وقفه همه ماجرا را تعریف کردم، خوشحال بودم که تمام حرفهایم را بدون تردید پذیرفت و باور کرد،
در حالی که انگشتر را در دستش گرفته بود و با

دقت زیر وبمش را بررسی میکرد ، زیر لب میگفت:

– عجب پدر سوخته ایه این پسره ی ولد چموش، تو روخدا اون سهیلاى مار موز رو بگو

بعد به سرعت انگشتر را کف دستم گذاشت و محتاطانه گفت
– پس ببر تا کس دیگه ای ندیده قایمش کن خدا میدونه اگه بابات بفهمه دریای خون به پا میکنه

پوز خندی زده و گفتم:

– بابا دیگه چرا؟ اونکه خودش اهل خون وخون بازی بوده

به سرعت معنی کنایه ام را گرفت اما حرفی نزد ، فقط در حد یک چشم غره ی کوچک نگاهم کرد،
یک بار دیگر آویزانش شدم و مصرانه سوال کردم٣

– راستی ننه ، اون روز تو امام زاده حکایت این عسق رسوا نصفه موند! دیگه فرصت نشد بقیه اش رو تعریف کنی ! امشب که تنهاییم ادامه ی اون داستانو برام تعریف میکنی؟

خندید وگفت
– رو چشمم ننه تو اول پاشو لباسهاتو در بیار یه مشت آب بزن تو صورتت بعد بیا دونفری شاممونو میخوریم بعد میشینیم کیک وچایی میخوریم و من برات تا خود صبح چهچه میزنم

خوشحال شدم فورا به طرف اتاقم رفتم وقبل از هر کار برای آخرین بار نگاهى دیگر به انگشتر انداختم ، روی لب گذاشته وهزاران بوسه ی عاشقانه بر تک نگینش زدم ، آنگاه با وسواس در امن ترین مکان پنهانش کردم،

آخر شب پتو آوردم و هر دو همانجا وسط سالن زیر پتو رفتیم ،یاد دوران کودکی ام افتادم که دوتایی زیرپتو میخزیدیم وهمدیگر را قلقلک میدادیم ، شروع به قلقلک دادنش کردم ، انقدر خندید که اشکش جارى شد ، در همان حال دستانش را زیر سرش گذاشت و به یک نقطه از سقف زل زد،
لبخندش کم رنگ وکم رنگ تر میشد و دیرئ نپایید که از آنهمه خنده دیگر اثری نبود، آهى کشید، نمیدانستم که مرغ خیالش در کدام اسمان سیر میکند ؟
نگاهی به چشمانش انداختم ، یک قطره کوچک اشک در منتها الیه چشمش لنگر انداخته بود وهیچ خیال فرود امدن نداشت ، گوشه ی استینش را گرفتم وکشیدم ؟ نیم نگاهی به سمتم انداخت، پرسیدم:

– امنه ، بالاخره ماجرای اون شب چیشد؟

– کدوم شبو میگی ننه؟
– همون شبی که بابامو تا حد مرگ زدن، اون شبی که پدر بزرگم بهش گفت پاشو برو فردا بیا بهجت رو خواستگاری کن ! بالاخره چیشد؟اصلا بابام فرداکه شد اومد؟

لبخندکمرنگی زد وگفت:

-اومد، اومد ، خدا میدونه که به چه حالی اومد، اون شب لعنتی رو هیچ وقت یادم نمیره ، طفلی پسره رو مثل لاشه پرتش کردن بیرون عمارت ، بچم بهجت تا صبح هزار بار مرد و زنده شد ، انقدر اشک ریخت که دیگه چشمه های چشماش به کل خشکید مثل یه مجسمه نشسته بود نه لب به آب زد ونه به غذا، فقط یه بند زوزه میکشید وناله میکرد دائم میگفت:

– من میدونم بابام قصد جونشو کرده میخواد بکشوندش اینجا بی صدا دخلش رو بیاره خدا کنه که هرگز نیاد

فردا که شد اومد ، مثل یه مرد، تموم تنش داغون بود نه میتونست درست راه بره ونه حتی درست حرف بزنه اومد دوزانو نشست وسط سالن عمارت با تموم قدرت سرشو بالا گرفت زل زد تو چشای صولت خان و بهی رو ازش خواستگاری کرد ، آقام
یه پوز خندی زد وگفت
– میدونی بدست اوردن دختر من بهایی داره ؟ دختر بدون مهر نمیفرستم خونه ی بخت؟

بیچاره پرویز یه قدری صداشو صاف کردو گفت

– میدم بهاش رو ! هر چقدر که باشه حتی اگه جونمم بخواید،میدم

آقا قهقه ای زد وگفت:

– پدر سوخته ، جون تو به چه درد من میخوره؟ من در ازای این وصلت فقط یه چیز و میخوام

بعد دستش رو سمت روبرو گرفت ، انگشت اشاره اش رو مستقیم طرف باغچه ی همایون نشانه گرفت وگفت
– حالا پاشو برو هر وقت سند باغچه همایون رو اوردی بهجت حلالت
همهی دهنها از تعجب باز مونده بود! این علنا تیر خلاص بود ! پرویز که از مال دنیا جز زیبایی وجمال خدادادیش هیچی نداشت !
تازه یه ننه علیل هم تو دیارش ، مازندران داشت که وبالش بود!

یه نگاه به سمت باغچه همایون انداخت بعد یه نیگا به بهجت که یه گوشه وایساده بود..
نگاه سوم رو به سمت اقا انداخت ، به سختی ودرد دست رو زانوهاش گذاشته بود به زحمت از جاش بلند شد

-گفت میارم اقا میارم

صدای خنده ی تمام اهل عمارت مثل توپ ترکید سرش رومثل یه مرد بالا گرفت و راهش رو کشید و از اونجا رفت این پلنگ مازندران

به خودم که آمدم،متوجه شدم قسمتى از
بالش زیر سرم از شدت بارش اشکهایم
کاملا خیس شده است.
بی اختیار وبدون اراده براى عشق پدر و
مادرم که حالا دست روزگار گرد سپید به
موهایشان پاشیده بود و جبر عمر ترک بر
پوستشان انداخته بود،گریسته بودم!
آن قدر که تمام راه تنفس بینی ام کاملا
مسدود شده بود،
آمنه چرخی زد و سمتم برگشت،به پهلو روبه
رویم قرار گرفت،چشمانم راکه بارانی دید
دستانش را پیش آورد و گرم در آغوشم
کشید ،خودم را مچاله کردم تا راحت تر در
آغوشش جاى بگیرم…
بدترین قسمت بزرگ شدن ما آدم ها
همین جا بود!
همین جا که ما بزرگ میشدیم و بزرگترهایمان
خمیده و کوچک…
و آغوششان را کم کم میباختیم به گذر عمر…
در همان حال دردمندانه نالیدم :

– خیلی دلم براى بابام سوخت!
هیچ وقت نمی دونستم تو راه عشق انقدر
عذاب کشیده!
اما اینو خوب میفهمیدم که بابا در عین اینهمه
موفقیت، اینهمه مال وثروت,همیشه از یه
موضوعی رنج میبره ودائما عذاب میکشه!…
آخه پدرپزرگ بی رحم من چطور تونسته
بود این کارو با اونا بکنه ؟
اگه یه اسلحه بر میداشت ویه راست شلیک
میکرد تو سرشون والله بیچاره ها کمتر عذاب
میکشیدن، آخه برای یه جوون تو اون
سن وموقعیت وبا دستهای خالی این
دیگه چه شرطی بود؟

آه کوتاهی کشید وبدون اینکه جواب دهد ،
فقط با حسرت سرش را تکان داد و من
دوباره ادامه دادم:

– حالا چی بود موضوع این باغچه ی
همایون؟
چرا براى صولت خان انقدر مهم بوده که
یه راست دستشو گذاشته بود روش؟

شانه هایش را کمی بالا انداخت وگفت :
_ چه میدونم والله!
شاید به خاطر اینکه تو زمون خودش از کل
باغچه های محله بزرگتر و اسم و
رسم دار تربود،
برات تعریف کرده بودم که اون قدیما این
شهر و این محله که به این شکل و
شمایل نبود،
اغلب خونه های این محله باغ وکوچه باغ
بود واین باغچه همایون متعلق به یه
تیمسار باز نشسته ی ارتش بود…
تیمسار هوشنگ افخم!
تیمسار اغلب نصف سال رو این طرف تو
زادگاهش ونصفش رو خارجه زندگی میکرد
یه زن فرنگی گرفته بود.
زنش جز یکی دو بار بیشتر ایران نیومد ،
دو تا بچه هم به دنیا آورد…
دختر بزرگترش هما!
و بعد از چندین سال با یه اختلاف زیاد
بالاخره یه پسرم براى تیمسار آورد اسمشو
گذاشتن همایون!
میگفتن تیمسار نقشه ی عمارت رو از فرنگستون آورده بود…
با همه ى عمارتهای محله توفیر داشت!
بعد هم به عشق یه دونه پسرش داد
بالای سر درش نوشتن باغچه ی
همایون.
تیمسار قلبش بیمار بود می گفتن موروثیه .
پدروپدر بزرگش هم با همین درد خیلی زود
جوون مرگ شده بودن !
بخاطر همین قبل از اینکه بمیره کل
داراییشو برداشت زد به نام پسرش !
دخترشم فرستاد اونور پیش مادرش…
آخه زنش گویا جدا شده بود!
تیمسار که مرد اون خونه موند واسه پسرش

به تلخی پوز خندی زدم وگفتم:
– اونوقت صولت خان نامرد اون عمارت رو
از بابام میخواست؟
– ای بابا سنگ انداخت جلوی پاش دیگه!
گفت خلاصه کم میاره یه جا به غرورش بر
میخوره عاقبت هم غرور زخمیشو بر میداره
گورشو گم میکنه ومیره

دوباره آهی کشید وگفت:
– خدا خودش ازسر تقصیراتش بگذره خدا
رحمتش کنه اون دستش از دنیا کوتاهه.
پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست!
اما هر وقت یادم می افته جیگرم آتیش
میگیره نه تنها پرویز رو داغون کرد که به جیگر
گوشه ی خودشم رحم نکرد!…
الهی بمیرم براش،بچم بهجت چی کشید
توی اون روزگار!
سنی نداشت این طفلک…به خدا در عرض
هفت،هشت ماه یه دسته از موهای جلوی
سرش یهویی سفید شد!
– خوب بابام چی ؟
اون چیشد؟
چیکار کرد؟
اومد دوباره؟

– راستش دیگه کم کم همه از اومدنش
نا امید شده بودن.
حتی خود مادرتم داشت کم کم باورش میشد
که اون رفته ودیگه هرگز بر نمیگرده !
از همون شبی که رفته بود هیچ کسی دیگه
ندیده بودش میگفتن بر گشته مازندرون
پیش ننه ش …
همه باور داشتن رفته وبی خیال شده،
الا من !!!

با تعجب وسط حرفش پریدم و پرسیدم:
– مگه‌تو چیزی میدونستی؟؟
از کجا خبر داشتی؟

– آخه یه شب دیدمش توی تاریکی!
اول فکر کردم اشتباه میکنم ،
ولی وقتی یه گوشه پشت یه درخت قایم
شدم وبا دقت نیگا کردم دیگه مطمئن مطمئن
شدم خودشه!
از ترسم به هیچکس حرفی نزدم…
نه به آقام ونه حتی به بهی!
گفتم اگه آقا بفهمه هر طوری که باشه
پیگیر میشه پسره رو گیر میندازه و دخلش رو
میاره!
اگه به بهجت هم میگفتم بچه باز الکی امیدوار
میشد…پس ناچار به سکوت شدم

– بابام اون وقت نصف شبى اونجا چیکار
میکرده؟
چه هدفی داشته از اومدن به اون محل؟

با حالتی شبیه به ابهام گفت:
– والله چی بگم
خودمم از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم!
نمیدونم اون تک و تنها…اونم نصفه شبی
چی کار داشته تو باغچه همایون

محکم پرسیدم:
– باغچه همایون ؟
اونجا چیکار داشته؟
– چه بدونم ننه!
فقط دیدم دزدکی طوری که دیده نشه از
باغچه در اومد و یک راست دووید تو همین
کوچه درختی بعد یهویی مثل جن بسم الله
شنیده گم شد لای این سروها

بعد بدون اینکه.مجال دهد سوال دیگری
بپرسم ادامه داد:
– والله بعد از اون ماجرا حتی تا همین یه چند
سال پیش چند بار ازش پرسیدم ماجرای
اون شب رو…ولی اصلا قبول نمیکنه که
اون مرد خودش بوده!
میزنه به حاشا میگه هوا تاریک بوده اشتباهی
دیدی!…اما من هنوزم باور دارم!
به ارواح خاک ننم اون مرد خودش بود!
خود خودش!

_ ولش کن حالا اون رو آمنه!
خوابم گرفته قبل اینکه خوابم ببره فقط
میخواستم بدونم بالاخره بابا کی و چه طور
اومد ؟

همانطور که نگاهم میکردگفت:
– خوابت گرفت ننه؟

– آره ولی قبل اینکه بخوابم بهم بگو
بالاخره بابام اومد؟

خندید ورضایتمندانه با افتخار چند بار سرش را
به نشان تحسین تکان دادوگفت:

– اومد ننه اومد…
اونم چه اومدنی!
اونم بعد هفت ماه با پاش انچنان محکم
کوبید به در که در خود به خود باز شد.
صولت خان نشسته بود توی بالکن داشت
حساب کتاباش رو بررسی میکرد یه راست
و بی صدا به سمت آقا اومد.
صدا از کسی در نمی اومد!
چهار تا یکی پله هارو طی کرد تا رسید توی
بالکن !
آقا یه خورده خوفش برداشته بود…
اونقدر جلو اومد که آقا از جاش بلند شد و یه قدم عقب رفت…
بعد بابات یه سری اوراق و اسناد رو که
زیر بغلش بود رو درآورد ومحکم ودو دستی
کوبید وسط میز و مثل یک پلنگ غرید:

– بفرما جناب صولت خان!
اینم سند شش دانگ باغچه همایون

سند رو پرت کرد جلوش !
آقا با بهت وناباوری با دستاى لرزون
اوراق رو به شدت بالا وپایین و زیر و رو
میکرد !
درست بود !
عین شش دنگ باغچه همایون به نام
پرویز بود!
صولت خان رنگ به صورت نداشت تمام
فک وصورتش میلرزید!
پرویز هم از همونجا فریاد کشید وچند بار بهجت
رو صداکرد.
بهی مثل دیونه ها از تو اتاق بیرون پرید !
چشمش که به پرویز افتاد همونجا جلوی در
محکم زمین خورد واز حال رفت
طرفش دویدم وسرش رو گرفتم توى
بغلم چند بار زدم توی صورتش زدم وفورا
آب خواستم سریع آب آوردن با نوک
انگشتام یه مشت آب تیو صورتش پاشیدم ،
بالاخره تکونی خورد و چشاشو باز کرد !
بعد انگار یهو همه ی اتفاقات خیلی زود
یادش اومد پاک شوکه شده بود و چشاش از
حدقه بیرون زده بودن!
لباش میلرزید ودستامو همینجور گرفته بود توی
دستاش وفشار میداد!

ملوک بیچاره هم که متوجه ی سرو صداهای
بیرون شده بود ودونسته بود یه خبرایه با ک
زحمت ویلچرش رو تاجلوی در کشیده بود
و از همون جا مثل دیوونه هابا صدای بلند
صدام میزد
دیگه طاقت نیاوردم بهجت رو ول کردم
رفتم سراغش بیچاره مثل بید میلرزید فورا
آرومش کردم و تو همون حالی که
شونه هاشو میمالیدم بهش گفتم:
– خیره خانومم!
خیره!
شادی اومده خدا ناله های دل بهجتمونو
شنید !
داماد اومده!

پرویز مستقیم اومد کنار بهجت…
اما شرم مانع شد
با فاصله کنارش نشست وگفت:
– پاشو بهجتم!
پاشو اومدم تا با خودم ببرمت…

صولت خان لال مطلق بود انقدر خار وذلیل
شده بود که حتی جرات اعتراض هم نداشت!
ولی ملوک خانوم که خیلی ترسیده بودگریه
والتماس میکرد و خودش رو میزد…
صحنه ی درد ناکی بود ننه!
پرویز وقتی که حال اون واشاره های
من رو دید کمی آروم گرفت !
ادب وانسانیت بهش حکم کرد که بایستی با
احترام و ادب از عشقش خواستگاری کنه!
مردونه اومد و مردونه رفت…
و از اون به بعد شد که توى کل بازار
معروف شد به پلنگ مازندران !

هرروز که میگذشت حال و روز صولت خان
بدتر میشد از وقتی که پرویز ول کرده بود
ورفته بود تمام رونق کسب وکارش یکجا
پرکشید !
یه بار دیگه از پرویز خواست که سر کارش
برگرده بعد خودش هم از اون به بعد
نشست تو خونه ور دل ملوک
زن وشوهر هر دو سخت مریض بودن !
توی همون اوضاع واحوال هم تدارکات
عروسی بهجت رو میدیدیم
زن بیچاره میخواست قبل اینکه بمیره
عروسی بچش رو ببینه یه روز دمدم های
رفتنش بود که صدام کرد و دخترش رو بهم
سپرد!
ازم خواست تا اخرش کنارش بمونم
وبراش مادری کنم
قبول کردم دستاش رو گرفتم و بهش
قول دادم!
آخرش هم یه روز همونطوری که توی
بالکن روی ویلچرش توی آفتاب
نشسته بود چشماى قشنگش رو بست ودیگه
باز نکرد!

درگیر مراسم عزاداری بودیم…
از طرفی هم اونایی که از پدر بزرگت
طلبکار بودن مثل مور وملخ آوار شدن
روی سرمون!
محشری بود!
به خداعمارت به اون بزرگی شد گوشت
قربونی هر کی یه گوششو کند وبرد عوض
طلبش !
پیرمرد بدبخت دیگه از دار دنیا هیچی براش
نمونده بود کار خدا رو ببین !
زمونی اون صاحب اونهمه مال ومکنت بود
وپرویز توهفت آسمون یه ستاره نداشت اما
اون روز اون مفلوکترین بود و پلنگ
مازندران صاحب ومالک کل باغچه ی
همایونی…

بیش از ده بار دور تا دور عمارت چرخ
زده ام …
بالا و پایینش کرده ام و دور باغچه را هزار
بار با نگاه و با همه ی مغز پر سوال خود
کاویدم و مرور کردم …
قریب بیست سال است که در این باغ و
عمارت زیسته ام !
رشد کرده ام…
در هر لحظه اش نفس کشیدم…
بچگی کردم…
عاشقی کردم …
از وقتی که چشم گشوده ام باغچه ی
همایون از آن من و خانواده ام بود…
با وجب به وجب خاکش خو گرفته و عجین
بودم…تا امروز خیال میکردم حتی تعداد
درخت های باغچه را از بر هستم…
اما امروز وقتی مثل دیوانه ها برای
چندمین بار دور عمارت پرسه زدم تازه به
خودم مى آیم که من از اینجا هیچ
نمیدانم!
مثلا تا امروز هرگز متوجه ی این موضوع
نشده بودم پایه ی ستونی مرمر کوتاهی که
درست در مرکز باغچه ی عمارت قرار دارد
بی شک روزگاری دور،حامل تندیسی
بوده که سالیان بر آن پایه سوار بوده!…
و یا اتاق زیر شیروانی!…
چرا سالیان مدیدی است که مهر وموم شده
و تا به حال هرگز ندیده ام کسی در آنجا
رفت و آمد داشته باشد؟!
چرا انباری انتهایی باغ انقدر مرموز است با
آن قفل بزرگش که سالهاست زنگار
بسته است؟!
یادم می آید که خیلی پیشتر از اینها،زمانی
که هفت هشت سال بیشتر نداشتم،یک بار
که در باغچه مشغول بازی بودم برای
یک لحظه در انباری را باز دیدم بنا بر حس
کنجکاوی کودکانه ام داخل شدم…
هوای آنجا به شدت تاریک و دمدار بود!
به سختی به یاد دارم اما گویی اثاثیه کل
یک منزل را به زور داخلش جای داده
بودند!
از میان آنهمه اثاثیه تنها یک دوچرخه ی
کوچک نظرم را به خود جلب کرد با شورى
کودکانه وبا زحمت دوچرخه را از داخل انبار
بیرون کشیدم…
چرخهایش پنچر بود وبدنه اش نیز زنگار
زده بود ،سوارش شدم به زحمت هر چه
تمام تر شروع به رکاب زدن کردم
دوچرخه با صدای دلخراشی جیر جیر میکرد و به
کندی و لنگ لنگان حرکت مختصری میکرد
آخر هم چرخش جدا شد و محکم زمین
خوردم
از شدت درد ،آه و ناله ام به هوا خاست ،
اهل خانه که صدایم را شنیدند همگی به
طرفم دویدند.
مادر وحشت زده در آغوشم کشید ،آمنه دست
و پایش را گم کرده بود وبدتر وعجیب تر از
همه حال بابا بود!
او از گریه و زخمى شدن زانوی من
وحشت نکرد!
چشمش به دوچرخه که افتاده بود مثل دیوانه
ها فحش میداد و مرتب ناسزا نثار همه میکرد !
در آخر هم دوچرخه را برداشت و با خشم و
وحشت داخل انباری پرتاب کرد.
آنچنان خونش به جوش آمده بود که
مرتب فریاد میزد:

– کی در این لعنتی رو باز کرده ؟
مگه من هزار بار نگفتم کسی حق نداره به
این انبار نزدیک شه؟
هیچ وقت معلوم نشد که چه کسی قفل در
را گشوده بود!
من آن روزها معنی خشم پدر را نفهمیدم
ولی بارها شنیده بودم که چون وسایل
صاحبان قبلی عمارت در انبار به صورت
امانت باقی مانده و شاید یک روز بیایند و
آن ها را بخواهند،پدرم دستور اکید داده بود
کسی حتی نزدیک آن انبارى نشود.
اتاقهای زیر شیروانی هم کاملا حفاظت شده بود.
البته تا همین چند سال پیش به یاد دارم
آنجا به نوعی انباری آمنه بود…
محل قرار دادن ترشی و سرکه وخیار شور
واز این قبیل …
ولی آن جا هم بعد از مدتی کاملا متروک و
در آخر مهر و موم شد!

خلاصه تاریخچه ی این عمارت همایونی
بد طور در درونم بیداد میکند و همه ی وجودم
در عطش دانستن نادانسته ها بد میسوزد !
خوب میدانم آمنه کما بیش میداند ولی این
روزها دیگر از دهانش بایستی با موچین
حرف را بیرون کشید!

مامان بیتابی ام را از میان پنجره ی
آشپز خانه که مشرف به باغچه بود را دیده بود
و چون نگران شده بود از همانجا سرش را
بیرون کشید وگفت:

– ماهدیس تو حالت خوبه ؟
دنبال چیزی میگردی؟

دست پاچه شدم و گفتم:
– نه خوبم!
فقط همینطوری دلم خواست یه چرخی
توی باغچه بزنم

با تعجبی آمیخته به کنایه گفت:
– والله تو تا حالا نزدیک ده تا چرخ تو باغچه
زدی بسه دیگه بیا تو!
الان آفتاب صورتتو میسوزونه اونوقت
پس فردا که این خانواده امینی اومدن یه
وقت نگن خدایی نکرده چرا این عروس
سرخ وسفیدمون یهویی شد زغال سیاه!!

دلم هوری پایین ریخت !
مامان لبخند میزد وچشمهایش عجیب میدرخشید فهمیدم خوشحال است
خوشحالی او مرا هم خوشحال کرد
بی تامل پرسیدم:

– چیشده مامان؟
مگه خبریه؟

چشم هایش را به نشانه ی تایید روی
هم گذاشت ولبخندی زد.

حدسم درست بود !
خبرهایی در راه بود!
با عجله خودم را به آشپزخانه رساندم!
مامان در حال سرخ کردن ماهی بود.
همانطور که در دستش چنگالى بزرگ بود
آن را سمتم نشانه گرفت و با خنده گفت:
-به خدا اگه جلو بیای با همین چنگال
میگیرمت میندازم وسط ماهیتابه

آمنه وارد آشپز خانه شده و با خنده گفت:
– اونوقت میشه خوشمزه ترین ماهی
دنیا!

بعد به مامان ملتمسانه گفت :
_خوب تو رو خدا بهجت!
اذیت نکن بچه رو بهش بگو دیگه!

مامان با خوشحالی رو به من کرد
و گفت:
-همین نیم ساعت پیش حاج خانوم
تماس گرفتن.
خیلی هم سلام رسوندن بعدشم اجازه
خواستن برا پنج شنبه ی آخر هفته که
بیان و تا مسئله هنوز علنی نشده یه سری
حرفها از جانب خانواده ها زده بشه تا بعد
انشاالله………

دیگر ادامه حرفهایش که از قید بندها و
رسومات بود را نمی خواستم بشنوم و یا
بدانم !
برای من آنچه که مهمترین بود فقط
همین بود که به زودی می آمدند!

به بهانه ای از آشپزخانه خارج شدم و به
اتاقم پناه بردم گوشی ام را سریع برداشتم
می خواستم سریع به سهیلا خبر دهم !
اما شماره ی بهادر را که روی صفحه دیدم
متوجه شدم که چند دقیقه پیش تماس
گرفته است.
سهیلا را فعلا فراموش کردم و به سرعت
شماره ی بهادر را گرفتم.
یکی دو بوق بیشتر نخورده بود که به سرعت
جواب داد
– سلام عشقم!

قلبم برای ثانیه ای فلج شد واز کار افتاد،
نفسم هم به سختی در می آمد .
این کلمه ی “عشقم ” هلاکم کرد!
دوباره گفت:
– عشقم صدامو داری؟

دلم میخواست انقدر لال میماندم تا او
هزاران بار کلمه ی عشقم را در گوش
جانم هجی کند !
اما به ناچار لب به سخن گشودم :
_ آره عزیزم میشنوم
چطوری خوبی تو؟

بلافاصله ادامه دادم :
_ زنگ زده بودی بیرون تو باغچه بودم
گوشیم همرام نبود متوجه نشده بودم

– آره.
میخواستم اول از همه خودم بهت خبر بدم
ولی نشد!
حاج خانوم پیش دستی کرد با مامان
تماس گرفت
ظاهرا یه قرار مدارهایی هم گذاشتن تو در
جریانی دیگه؟

– آره ءره اتفاقا مامان همین الان خبرو
بهم داد بعدشم میخواست بگیره منو و بندازه
توی ماهیتابه سرخم کنه .

آب دهانش را قورت داد وبا حالتی عجیب
وخاص گفت :
_ ای ی ی ی جاااااان !
اونوقت صدام میکرد خودم میومدم یه لقمه
میکردم و میخوردمت ماهی سفید!!

داغ ِ داغ شدم !
یک دفعه آنچنان حرارتی از درون لاله ی
گوشهایم فوران کرد که دیگر مطلقا نمیشنیدم!
سرخ شدم ودیگر جز صدای خنده اش هیچ
نمیشنیدم !

و چه خوب شد که حاج اسماییل خان وارد
حجره شده بود!
این را از لهجه ی شیرینش که به وضوح
بیان میکرد یک قمی زاده ی اصیل است
دانستم !
بهادر دستپاچه شد و به سرعت به گفتگو خاتمه
داد!

خودم را روی تخت رها کردم…
نمیدانستم تا چه حد تحت تاثیر این پسر
بی حیای احساساتی امروز قرار گرفته
بودم !
ولی مثل همیشه همه ی کارها و همه ی
حرفهای او برایم یک دنیا جذاب ودوست
داشتنی بود!
دوباره شور و ولوله در دل اهل خانه افتاد
مامان پیشنهاد میداد که قرار شام بگذاریم.

آمنه میگفت
– والله شما خودتون صاحب اختیارید به هر
حال دختر، دختر شماست
و امر امر شما…اما از طرفی به نظر من برای
قرار شام کمی زوده!
حالا نمیگن چقدر هولن…اینا که هنوز نه به
داره نه به باره هول برشون داشته ؟
خدایی ناکرده بچمون که باد نکرده مونده
باشه ور دلمون انشالله بیان اگه توافق شد
قرار میذاریم به سر صبر وحوصله شامم میدیم
چرا که ندیم؟!
یه دونه دختر که بیشتر نداریم!
خودم براش سنگ تموم میذارم
سفره میندازم از این ور باغ تا اون سر باغ

مامان میخندید و مثل همیشه مانند یک دختر
خوب وفرمانبردار از مادرش اطاعت امر میکرد!

بالاخره روز وساعت مراسم منعقد گردید
من وبهادرکه دیگر صبر و قرار نداشتیم و فقط
خدا میدانست که تا آن چند روز واپسین
سپری شود چه ها کشیدیم!! …
من با کمک سهیلا همچنان مشغول
تدارکات مخصوص آن شب بودم
هوا هم در این چند روز اخیر سر
ناسازگاری گذاشته بود ومرتب میبارید ،
این بارش رابه فال نیک میگرفتم
وهمچنان میرفتم تا صفحه ای دیگر از دفتر
زندگانی را بگشایم….

این روزها درست شبیه گنجشک شده ام.
گنجشککی که روی دو پای نحیفش در
راه جستن آنچه که میخواهد،آنچنان در
حرکت و تکاپوست که در عین خردی و
ناتوانی،گویی هیچ گاه خیال از پا نشستن
را ندارد!
برای من نیز در این برهه از زمان،
گویا مجال درنگ نیست…
از صبح که چشم باز میکنم دائما به او
می اندیشم ؛
لحظه های سخت انتظار به شدت دردناک
می نماید…
مانند زخم ناسوری شده است که دستت را
روی آن قرار داده ای و به سختی
فشارش میدهی !
درد دارد !
یک درد جانکاه !
ولی حتی خود این درد کشیدن نیز به نوعی
التیام دهنده و لذت بخش است…

ناگهان با تکانی شدید،ماشین که از حرکت
باز می ایستد بار دیگر چشمانم به روی
واقعیت های حال امروزم گشوده می شود.
قبل از همه چشمم به بهادر می افتد…
اشعه ی آفتاب که از ورای شیشه ی
نیمه باز اتومبیل دزدکی به درون خزیده
مثل اینکه یک مشت براده ی طلا روی
سر وگردنش پاشیده باشد!
تمام موهای سر و گردنش در حال
درخشش است…
به سمت عقب بازگشته وخودش را به بازی
با فربد سر گرم می کند…
نیم نگاهی به سمتم میاندازد و با لبخند
می گوید :
– ساعت خواب خانوم؟

یک لحظه احساس کردم آهنگ صدایش
چونان گذشته شده باشد!
همان آهنگ موزون و دلنوازى که هر
وقت به گوشم میرسید تمام تنم یخ میشد!
جرات نکردم مستقیم در چشم هایش نگاه
کنم…
سعی میکردم خودم را از آن معرکه خلاص
کنم!
دستم را جلو بردم تا فربد را از آغوش مامان
بیرون بکشم،اما او با چالاکی هر چه تمام تر
با یک حرکت سریع بچه را قاپید و تنگ در
آغوشش کشید…
عاشقانه از سر تا پایش را میبوسید و مرتب
قربان صدقه اش میرفت،
مامان با تعجب وبه سختی چشمانش را باز
کرد؛
همان طور که نشسته بود کمی در جای خود
پیکرش را پیچ و تاب داد ومتعجبانه پرسید:
– چی شد رسیدیم؟

خنده ام گرفته بود ،بهادر هم شیرین
میخندید و در همان حال با خنده گفت:
– نه بهجت خانوم دیدم منظره ی اینجا
عالیه یه رستوران خوب هم هست که
غذاهاش حرف نداره…
گفتم خسته اید کمی استراحت کنیم آبی به
سر و رومون بزنیم
هم فاله وهم تماشا!
تازه این آب وهوا واسه ی این شازده
پسر خوبه
پسرمون یه کم سر حال میاد

مامان با لبخندی،رضایت خود را اعلام کرد
و بلافاصله آماده ی پیاده شدن شد و در
همان حال با اشاره به من میفهماند که
پیاده شوم.
پیاده شدم وفربد را از آغوشش گرفتم و
گفتم:
– شما هم خسته اید بچه رو بدید به من یکم
استراحت کنید میخوام جاشو عوض کنم

چند بوسه ی پی در پی بر صورت فربد زد
وکودک را به من سپرد
در گوشه ای توجهم به جوی آب باریکی
که در حرکت بود جلب شد
بی درنگ به سمت جوی رفتم.
کنارش نشستم و فربد را روی پاهایم
نشانده و آستینهایش را بالا زدم.
دستهای کوچکش را چند بار درون آب
فرو بردم.
لذت میبرد و میخندید!…
دلم برایش ضعف رفت ،
صورتم را روی صورتش چسباندم واز ته
دل بوسیدمش…
مامان از کمی دورتر با صدای بلند نامم را
میخواند:
– ماهی!
ماهدیس جان !

همانطور که استکان چایی را در دست گرفته
و بالا نگاه داشته بود گفت:
– مادر جون بیا چاییت الانه یخ میکنه

استکان چای را که در دست گرفتم قبل از
اینکه از هرم گرمایش دستم بسوزد یکباره
هورت کشیدم و تمامش را نوشیدم…
تمام دهان و حلقم به شدت میسوخت ،
ولی حتی این سوزش گزنده برایم
دلچسب وگوارا بود.
بهادر هنوز چایش را ننوشیده بود و همانطور
که استکان را در میان دو دستش میفشرد با
نوک انگشتانش دور لبه ی استکان طرح
میزد و بازی میکرد…
این عادت همیشگی اش بود…
یادم آمد چقدر از این کارش خوشم میامد!
یک مرتبه در نقطه ای ، چشمانم روی
حلقه ی انگشتش میخکوب شد !
گرمای حاصل از سرشک را که در قاب
چشمانم انباشته شده بود را حس میکردم و
از ورای این پنجره ی بی فروغ ومواج
با خود میاندیشیدم که خدایا ما کجای راهیم ؟
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
دست مقتدر سر نوشت چه ها و چه طور،
تنها به واسطه دست سروی بر تقدیرمان
رقم نزد !
همان سرو که آخرین سرو بود !
همان که در تاریکی شب،نشمرده بودمش…
وهرگز حسابش نکرده بودم!…
اگر آن شب یک بار دیگر باز میگشتم…
یکبار دیگر با دقت سروها را میشمردم…
اگر اصلا در میان ظلمت وتاریکی شب
شمارش نکرده بودم!…
شاید امروز هرگز دراین کوره راهی که به
گورستان ختم میشد قدم نمیگذاشتم !
افسوس که گاهی جایی در زندگی حساب
بد طور از دست آدم در می رود!
یک وقتهایی خیلی دیر می فهمی که
اشتباه کردی!
اشتباه….

بعد از لختی استراحت وصرف غذا دوباره
آماده ی حرکت شدیم به او گفتم اگر خسته
است اجازه دهد من ادامه ی راه را برانم
مهربان خندید وگفت:
– نه بانو شما امانتید پیش من !
قول دادم سالم وسلامت به مقصد برسونمتون!

یک بار دیگر اتومبیل به حرکت افتاد…
فربد را به سینه ام چسباندم وهمانطور که عطر
دل انگیز کودکانه اش مدهوشم میکرد باز مرغ
خیالم پر کشید ورفت!
پر کشید و یکراست نشست روی چینه ی
دیوار باغچه ی همایون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x