تنهایی و خلوت، آن هم در مکانی که هیچ آدمی جز ما حضور نداشت، برای او بهترین فرصت بود تا تسویه حساب کند. از همان لحظهای که فهمیدم قرار است چند روزی با او تنها باشم، فکر همه چیز را کرده بودم. نه راه فراری بود و نه تمایلی به فرار از آغوشش داشتم. قید و بندها را رها کردم و دست لحظه را گرفتم. هر چه پیش آید خوش آید!
دستانم را از دو طرف روی پهلوهایش گذاشتم و نگاهم را به نگاهش وصل کردم:
–فرار نمیکنم، مگه برام دمنوش درست نکردی؟
به لبهایش طرح لبخند زد و با لذت و اشتیاق اجزای صورتم را از نظر گذراند. از گرما و حرارت قهوههایش، گونههایم گل انداخت.
–دم بکشه میآرم همین جا.
لبهایم کش آمد و گردن کج کردم:
–پس برم صورتم رو بشورم بیام.
ابروهایش را بالا انداخت و “نچ”ی کرد. تنم را بیشتر به تنش فشرد و خیره به چشمانم با لبخند خبیثانهای گفت:
–فعلا باش … ما یه حساب کتابهایی با هم داریم خانم معلم!
دلم میخواست تار موهایی که روی پیشانیاش چتر شده بودند را کنار بزنم، اما چنان حبسم کرده بود که نمیتوانستم حرکتی کنم.
کوتاه خندیدم و گفتم:
–همیشه هم من بدهکارم!
سرش تکانی خورد و گوشهی لبش به نشان لبخندی کوچک بالا رفت:
–بدهیت کم بود، ولی با اون دو تا بوسهی آخرت که بعدش تخت گرفتی خوابیدی حسابت زد بالا!
دو بوسهی آخرِ دیشب میان خواب و بیداری بود. به لطف جادوی انگشتانش و آرامشی که از آغوش گرمش نسیبم شده بود، مغزم خیلی زود فرمان خواب را صادر کرد؛ اما قبل از اینکه عمیق بخوابم، مچش را گرفتم و دستش را پایین آوردم. چانه و گلویش را بوسیدم و با کمی پایین کشیدن تنم، صورتم را به سینهاش چسباندم و راحت و آسوده خوابیدم.
خندیدم و با کرشمه گفتم:
–بوس تشکر و قدردانی …
مجال ادامه نداد؛ سرش پایین آمد و لبهایم در میان لبهایش اسیر شد. بوسید؛ عمیق و طولانی و کمی نامهربانه!
با یک بوسه دلش راضی نشد. یک دستش از روی کمرم نرم نرمک بالا آمد و پشت گردنم نشست تا لبهایش راحتتر به کارشان برسند. دستانم را به دور تنش پیچیدم و تسلیمش شدم تا طلبهایش را وصول کند.
سرش که عقب رفت و راه نفسم باز شد، قلبم دیگر آرام و منظم نمیتپید. پیشانیام را به سینهاش تکیه دادم و مست از بوسهاش، لبهای بیحس شدهام را روی هم فشردم.
موهایی که بالای سرم با گیره به بند کشیده بودم را آزاد کرد و دم عمیقی گرفت از موهایی که هنوز کاملا خشک نشده بودند. همزمان که دستش موهایم را کنار میزد، سرش به یک طرف خم شد و صورتش جایی میان گردن و شانهام فرو رفت. خودم را جمع کردم، اما اعتنایی نکرد و با لبهایش پوستم را به آتش کشید. لبهایش که پاورچین پاورچین تا لالهی گوشم بالا آمد، تنم آرام آرام میان بازوانش شل شد. رگهای زیر پوستم، درست جایی که با لبهایش لمس کرده بود، حجیمتر شده و میجنبیدند. لبهایش به همان نقطهی اول برگشتند. اینبار جور دیگری میان شانه و گردنم را بوسید؛ بوسهای که حتم داشتم تا چند روز رد پایش را آنجا خواهم دید. به قصد کشتن آمده بود، نه فقط به قصد بوسیدن!
«جرعهای از عشقت نوشیدهام!
دیگر توان صبر کردن ندارم؛
تنم را به دستها و بوسههایت
میسپارم …
مرا از من بگیر!».
سلول به سلول تنم به تکاپو و جوش و خروش افتاده و دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. انگار فهمید؛ دست آزادش را زیر پاهایم انداخت و از زمین بلندم کرد. بعد از آن را دیگر نفهمیدم چه شد. همه چیز، گویی بین خواب و بیداری اتفاق افتاد. زمانی به خودم آمدم که نفسهایم آرام گرفته و قلبم به زندگی عادیاش برگشته بود.
صدای نفسهای آرام او را هم کنار گوشم میشنیدم. نمیدیدمش؛ پشت به او، روی پهلو خوابیده و سرم روی بازوی برهنهاش بود. پلک بسته و دقایقی قبل را مرور میکردم. من را روی تخت گذاشته و آرام و با حوصله تاپم را از سرم بیرون کشیده بود. در آغاز لبهایش نرم و آرام روی تنم قدم زده بود؛ اما رفته رفته بوسههایش آزمندانهتر شده و دستهایش را هم برای مرور تنم به یاری طلبیده بود. رد بوسهها و سر انگشتانش گرمش را هنوز روی تنم حس میکردم. تنم را با بوسهها و لمس دستانش اشباع کرده و دلم را با کلماتی که تحت لوای عشق و مهربانی بود. خوب بلد بود؛ میدانست چه بگوید، کجا را چطور ببوسد و چه کند که بند بند وجودم با میل و اشتیاق به بیشتر از آن راغب باشد. طوری پیش رفت که مشتاقانه دل به دلش دادم و بیهیچ تردیدی، تمامم را به او بخشیدم.
دستی که روی شکمم بود نوازشوار کمی بالا آمد و پرسید:
–خوابی؟
خواب نبودم، اما پلکهایم هیچ میل و رغبتی برای دل کندن از هم نداشتند. گرمای سرانگشتانش چه لذتبخش بود. بدون اینکه مزاحم همآغوشی پلکهایم شوم، زمزمه کردم:
–بیدارم.
دستش را به آرامی از زیر سرم بیرون کشید و سایهاش بر سرم افتاد:
–خوبی؟
سرم را تکان دادم و “خوبم” آرامی از میان لبهایم خارج شد.
موهایم را پشت گوشم برد و کمی پایینتر از لالهی گوشم را بوسید:
–میرم دوش بگیرم، میخوای دمنوشت رو بیارم بخوری؟
دیگر نیازی به دمنوش نداشتم؛ میان آن خلسهی شیرین، تمام گیرندههای درد از کار افتاده بود!
–برو به کارت برس، بعدا میخورم.
لبش کشدار و طولانی روی گونهام نشست و سپس با لحن مهربانی نجوا کرد:
–با چشمهای بسته باهام حرف نزن؛ دوست ندارم!
پلک باز کردم و طاقباز شدم. نزدیک بود، خیلی نزدیک! بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم، دستانم را دور گردنش پیچیدم و چال روی چانهاش را بوسیدم.
سرش پایین آمد و لبهایش کوتاه روی گردنم نشست. دمی گرفت و زیر گوشم با لحن شیطنتآمیزی لب زد:
–اگر دوست داری بیا با هم بریم!
برخورد ریشهایش به پوستم و هرم نفسهایش، مغزم را از کار انداخته بود و متوجه منظورش نشدم.
قبل از اینکه با گیجی بپرسم: “کجا؟”، صورتش را مقابل صورتم نگه داشت و با چشمانی که شیطان در آنها بازیگوشی میکرد، زل زد به چشمانم و من را از گیجی درآورد:
–صفر تا صد شستشو رو هم خودم نوکرتم!
ابروهایم روی چشمانم سایه انداختند و دستانم را به سرعت از دور گردنش برداشتم. خندهای که به زور پشت لبهایم حبس کرده بودم، نمیگذاشت اخمم تاثیرگذار باشد. با صدا خندید و با پرورویی و شرارت بیشتری گفت:
–حموم لازم شدنت تقصیر من بود دیگه، خواستم مسئولیت کارم رو به عهده بگیرم که خودت به زحمت نیفتی!
آن لحظه کلمه، یا جملهای که جوابگوی پررویی و بیحیاییاش باشد به ذهنم نمیرسید. فقط کلمهی “خیلی” بود که روی زبانم چرخید و همانطور یکه و یالغوز در هوا ماند. نفسم را از راه بینی رها کردم و باز هم پشت به خوابیدم. لحاف را تا روی صورتم بالا آوردم، اما به ثانیه نکشید که آن را از روی صورتم کنار زد و با خندهای که هنوز در صدایش بود، کنار گوشم حرف زد:
–من خیلی هر چی تو بگیام، ولی تو خیلی خیلی خوبی؛ مثل مخدری میمونی که نئشگیش موندگار و خوشاینده!
* * *
در قابلمه را گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم. روی کاناپه نشستم و شمارهی خانهی عمه عاطی را گرفتم. چهارمین بوق جواب داد. بعد از سلام و احوالپرسی، برای اینکه دیر تماس گرفته بودم توضیح دادم:
–از اون روز که پیام دادین امروز فرصتش پیش اومد زنگ بزنم، دیروز و پریروز همش با کمیل بودم، اما الان تنهام میتونیم راحت حرف بزنیم.
–فدای سرت مادر؛ چرا با همراهت زنگ زدی؟ خونه نیستی مگه؟
لبخند زدم و جواب دادم:
–آرش با دوستش رفته لواسون، از پریشب خونهی کمیلم.
لحن مهربانش با ذوق و هیجان همراه شد:
–چه خوب! آرشم باید برای خودش وقت بذاره، سرگرمی و تفریح داشته باشه، جوونه باید با دوستهاش بگرده، بره بیاد، چهار صباح دیگه درگیر گیر و گور زندگی و اهل و عیال بشه دیگه بخوادم نمیتونه، اونوقت جای خالی اینجور تفریحها به دلش میمونه. به آرش گفتم به توام میگم، از آیه خیالتون جمع باشه؛ من و محمود حواسمون بهش هست، توام خوش بگذرون با مرد کامل، با هم کلی خاطرههای خوب خوب بسازین!
شیطنت نهفته در جملهی آخرش به خندهام انداخت. آیه “مرد کامل” را در دهانش انداخته و عمه هم به همان پیله کرده بود!
–والا … زمان ما از این نامزد بازیا نبود؛ یعنی نمیذاشتن که باشه؛ طفلی محمود تا میاومد خونهامون، بابام و عطا ابروهاشون زمین رو جارو میزد، خدابیامرز علی سخت نمیگرفت، ولی زیادم رو نمیداد که راحت باشیم. گردش و تفریح دو نفری حق نداشتیم بریم، فقط خونهی مادرشوهرم میتونستیم بریم که اونجام یه جور دیگه مصیبت داشتیم.
با دلسوزی زمزمه کردم:
–الهی … چه سخت!
با گفتن “آره” کشدار و اغراق آمیزی حرفم را تایید کرد و ادامه داد:
–وقتی میرفتیم خونهی بابای محمود، پدرشوهرم که میاومد خونه، من باید چند کیلومتر از محمود فاصله میگرفتم، نباید طوری میخندیدم که دندونام معلوم بشه. اگر یک وقتی میرفتم توی اتاق محمود، نباید در رو میبستم، قانون این بود که شب قبل از ده برگردم خونه، ولی اگر یک وقت میموندم، باید شب پیش مادرشوهر و خواهرشوهرم میخوابیدم!
لحنش خونسرد و کلامش رگههایی از طنز داشت. خندیدم و باز هم او بود که حرف زد:
–همیشهی خدا واسه یه ذره بغل و یه بوس ناقابل، دنبال مکان امن میگشتیم. شبهایی که میموندم خیلی خوب بود، از قبل با محمود هماهنگ میکردیم که وقتی همه خوابیدن بریم خر پشته!
با تصور موقعیت آنها و شیطنتهای یواشکیشان، خندهام اوج گرفت.
مهری هم یکی دوبار از دوران نامزدیاش با آقا مصطفی حرف زده بود؛ آنها هم دردسرهایی شبیه عمه و عمو محمود را داشتند؛ اما مهری میگفت: “با همهی سختیهاش شیرین بود، شیطنتهای یواشکی خیلی مزه میده و تا آخر عمر یادت میمونه”، بعد چشمک میزد و با خنده و شوخی اضافه میکرد: “شیرینی که یکجا نتونی بخوری، مجبوری به مزه مزه کردنش رضایت بدی”.
با لحنی که هنوز زیر صدایش خنده بود گفتم:
–تا حالا اینارو بهم نگفته بودی کلک!
خندید و شیطنت در کلامش سر برآورد:
–شرط شنیدن اینا متاهل بودنه! الان به تو و ترانه میگم که قدر موقعیتهایی که دارین بدونین و مدیون دل خودتون و پسرای ما نمونید!
جوابم به حرفش، باز هم تنها خنده بود. چه میگفتم؟ مثلا میگفتم: “خیالت راحت ما نمیذاریم به دلامون بد بگذره”. من که دیگر آب از سرم گذشته و دیگر تمام اختیاراتم را دلم بدست گرفته بود!
باز هم او گوینده شد و من شنونده؛ اینبار با لحن جدی شروع به صحبت کرد:
–ترانه و طاها چهارشنبه اومدن تبریز، طاها دیشب برگشت تهران، ولی ترانه هنوز اینجاست. ازت خیلی دلخوره، منم بهش حق میدم!
اخم کردم و با ناراحتی پرسیدم:
–عمه تو چرا؟ ترانه از جواب منفی من به طاها دلخوره، وگرنه من که کاری نکردم! الان اونجاست؟
با لحن خونسرد و مادرانهای گفت:
–نه عزیزم، صبح با مهران رفت کارخونه.
با لحن آرامی گفتم:
–عمه تو قانعش کن؛ بهش بفهمون که من و طاها هیچ آیندهی شادی نمیتونستیم با هم داشته باشیم، ازش بپرس مادرش میتونست برای من مادری کنه؟ میتونست به خاطر پسرش چشمش رو روی اون همه کینه و نفرت ببنده؟ میتونست مثل خانوادهی کمیل من رو با آرش و آیه یک خانواده بدونه؟ میتونست نصف احترام و ارزش اونا رو برای من و خواهر و برادرم قائل بشه؟ قسم میخورم نمیتونست!
–قربون شکلت بشم همهی اینها رو بهش گفتم و خودش هم میدونه، جوابت به طاها براش رفته توی حاشیه، شبی که اومد پیش من خوابید هم، خیلی دلش پر بود بچهام، از همه، حتی از مهران، ولی از تو بیشتر؛ میگفت: “خیلی بیمعرفته، از اولم بود و نبود من براش مهم نبود”.
انگار که من را میدید؛ انگشت اشارهام را به سمت سینهام نشانه گرفتم و با دلخوری پرسیدم:
–من بیمعرفتم عمه؟! چی کار باید میکردم؟ بعد از اون جریان دو سه بار بهش پیام دادم جواب نداد، هر دفعهام خواستم زنگ بزنم ترسیدم از شانسم زنعمو پیشش باشه اوقات تلخی کنه.
باز هم مهربانی کرد:
–خُب زنگ میزدی از مهران حالش رو میپرسیدی، قبول کن کوتاهی کردی! یادته بهت گفتم برای مراسم عقدت بهش زنگ بزن؟ گفتی: “شاید به خاطر طاها نخواد بیاد، نمیخوام اصرار کنم” اولا دیدی که اومد، ثانیا میگه: “به جای اینکه برای من و مهران جداگانه کارت دعوت بفرسته، چی میشد بهم زنگ میزد و ازم میخواست برم مراسم عقدش؟”
حالا که خوب فکر میکردم، به این نتیجه میرسیدم که واقعا کوتاهی کردهام. به جز آن دو باری که پیام دادم، دیگر سراغی از او نگرفتم. دوستش داشتم، دلم برایش تنگ میشد؛ اما دروغ چرا؟ در یک ماه گذشته سرم گرم بود و مشغلههای زیادم، نقش او را در ذهنم کمرنگتر از آن کرده بود که با یادآوریاش، قلبم جای خالیاش را حس کند. گاهی، مثل همان شبی که در خانهی آلما خانم بودیم میآمد، اما عمر بودنش به اندازهی دم و بازدمی بیش نبود!
عمه از سکوتم استفاده کرد و ادامه داد:
–دلایل توام منطقی و درسته، ولی بالاخره آدمیزاده و دلش مثل شیشهاس، به اونم سخت میگذره؛ دلنازک شده، طاها برادرشه، توام سوای دختر عمو، دوستشی، عزیزی و مهمی براش، تصمیم گرفته این دفعه پا پیش نذاره و منتظر بشه ببینه تو چی کار میکنی.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم:
–بهش زنگ میزنم عمه!
صدای خوش قطرات بارانی که تند تند میبارید، قدمهایم را به سمت پنجره کشاند.
–ببینم چه میکنی دیگه! فقط متوجه نشه من باهات حرف زدم.
لبخند زدم و با گفتن: “چشم خیالتون راحت باشه”، گوشهی پرده را کنار زدم و از دیدن خیابان و درختان باران خورده، لبخندم وسیعتر شد.
–عزیزمی؛ من دیگه برم میز رو بچینم برای معینِ همیشه گرسنه. همچین گرسنه و هلاک از مدرسه میآد که انگار چند ماهه هیچی نخورده، با همون رخت و لباس مدرسه میشینه سر غذا، بهش ایراد نگیری دست و روش رو هم نمیشوره!
به حرص پنهانی که در پس کلامش بود خندیدم و گفتم:
–پسرن دیگه وقتی گرسنهان هیچ جا رو نمیبینن و هیچی براشون مهم نیست.
صدای ظرف و ظروف آمد. انگار به آشپزخانه رفته و در حال تدارک بود. با گفتن: “دقیقا” محکم و جانداری، حرفم را تایید کرد.
بعد از خداحافظی با عمه، کمی دیگر کنار پنجره ایستادم. دلم میخواست لباس بپوشم و به تراس بروم، اما غذایم آماده نبود.
وارد آشپزخانه شدم و به سراغ قابلمهی روی گاز رفتم. صبح کمیل من را رسانده و گفته بود خودش به دنبالم میآید؛ اما با مخالفتم منصرفش کردم و گفتم که خودم با آژانس برمیگردم.
درون ماهیتابهای که روی شعله گذاشته بودم، روغن ریختم و منتظر شدم روغن کمی داغ شود. گفته بود برای ناهار به خانه برمیگردد. دلم میخواست چند روزی که در خانهاش هستم خودم آشپزی کنم. حتم داشتم سالهاست که بوی غذا در خانهاش نپیچیده است، چون او فقط صبحانه را در خانه میخورد.
دیروز بعد از ظهر سری به خانهی پدربزرگش زدیم. پدرش به کاشان برگشته و مادرش با نسا و محمد مانده بود. دو سه ساعتی آنجا بودیم. خانوادهاش که راهی کاشان شدند، ما هم دیگر نماندیم. سر راه لیستی که در خانه نوشته بودم را خریدیم و به خانه برگشتیم؛ هیچ چیز جز وسایل صبحانه در خانهاش نبود!
دو تکه مرغ پخته را به آرامی داخل ماهیتابه گذاشتم و شعله را کم کردم. از اجاق گاز فاصله گرفتم و گوشیام را از روی کانتر برداشتم. نگاهی به ساعتش انداختم؛ یک ربع به دو بود. کمیل گفته بود دو و نیم خانه است. چهل و پنج دقیقه زمان خوبی بود. حرفهایم را بالا و پایین کردم و شمارهی ترانه را گرفتم؛ سه بار و هر بار به فاصلهی یکی دو دقیقه؛ اما هر سه تماسم بیپاسخ ماند. ترانه کینهای نبود. این جواب ندادن فقط یک معنی داشت؛ خیلی دلخور بود که این مدت سراغش را نگرفتهام. با ناامیدی نفسم را رها کردم و گوشی را روی کانتر برگرداندم.
به خودم تا وقتی که قابلمهی برنج را روی شعله بگذارم، زمان دادم و دوباره به سراغ گوشیام رفتم.
پای گاز ایستادم و همانطور که چشمم به برنج بود تا آبش کشیده شود، شمارهی ترانه را گرفتم، اما باز هم جواب نداد. با گوشی چند ضربهی آرام روی لبهایم زدم و وقتی پایین آوردم که تصمیمم را گرفته بودم. اینبار شمارهی مهران را گرفتم. به بوق سوم نرسید که تماس وصل شد و مهران به جای “الو”، “سلام” گفت. جوابش را دادم و احوال خودش و عمهای که همین چند دقیقهی پیش با او حرف زده بودم را پرسیدم. خدا را شکر آنقدر شعور داشت که خودش را بین من و ترانه نیندازد و کاسهی داغتر از آش نشود. برخوردش مثل همیشه بود؛ خوشرو و مؤدب. حتی سراغ کمیل را هم گرفت. توضیح اضافهای ندادم و فقط گفتم که خوب است و سلام دارد.
“سلامت باشه”ای گفت و بلافاصله با لحن شوخ و بامزهای ادامه داد:
–حالا بفرمایید سعادت همکلامی شما از چه رو نصیبمان شده بانو؟ پروردگارم به چه سبب این لطف را شامل حال ما رعیتان کرده؟
آهسته و کوتاه خندیدم و بدون حاشیه رفتم سر اصل مطلب و طوری وانمود کردم که مثلا نمیدانم ترانه با اوست.
–از اونجایی که به ترانه بانوتون زنگ زدم جواب نداد، یه زنگ بزن بهش بگو واسه من از این تریپها برنداره!
–همیشه تو برداشتی یه بارم من!
با شنیدن یکهویی صدای ترانه ذوقزده شدم و لبخند عمیقی روی لبهایم نشست. علی رغم میل باطنیام مجبور شدم نقش بازی کنم و به کمی دروغ متوسل شوم:
–تو اونجا چیکار میکنی؟! گوشی خودت رو جواب نمیدی اونوقت گوشی مردم رو قاپ میزنی؟
با لحن دلخوری گفت:
–چه عجب یادت افتاد یه دخترعمو هم داری! بیشعورتر و بیمعرفتتر از تو بازم خودِ تویی، گوشی رو هم گرفتم که بگم خیلی ازت بدم میآد!
میدانستم از ته دل نمیگوید. خندیدم و از در مهر و دوستی وارد شدم:
–باشه هر چی تو بگی، اما من میگم هر دومون یه اشتباهاتی داشتیم که بهتره به رخ هم نکشیم و در موردش بحث نکنیم.
با لحن شوخی تهدیدش کردم:
–الانم بخوای واسم قمیش بیای میرم با برف سال بعد میآمها، اونوقت حسرت امروز رو میخوری؛ بگو از اصل حالت.
با دهن کجی جملهی آخرم را تکرار کرد و با پررویی گفت:
–ازم عذرخواهی کن و قول بده اومدم تهران یک روز کامل با من باشی، ناهار و شامم گردن تو، کادوام میخوام؛ همهی اینا رو که انجام دادی اونوقت شاید بخشیدمت.
صدای خندهام در فضای سوت و کور آشپزخانه طنین انداخت. مرغها را برگرداندم و با بدجنسی گفتم:
–این حرفهایی که تو گفتی واسه زمانیه که طرف مقابلت ازت بپرسه: “عزیزم چیکار کنم دلخوریت رفع بشه؟” من همچین سوالی ازت نپرسیدم، ولی حالا که پیش دستی کردی باید بگم که در مورد هر کدوم از خواستههات نیاز به چند روز فکر کردن دارم، پس بعدا جواب میدم!
با خندهای که مخاطبش من نبودم، با ناز زمزمه کرد: «نکن مهران».
وسط گفتگو شیطنتشان گل کرده بود!
نشنیده گرفتم و به روی خودم نیاوردم تا اینکه مخاطبش شدم:
–مشکلی نیست عزیزم دو هفته وقت داری فکر کنی، راستی کادومم خودم انتخاب میکنم!
خندیدم:
–ببینم چی میشه؛ دیگه شرت کم!
چند تا فحش پدر و مادردار بارم کرد و به خداحافظی رضایت داد.
زیر قابلمهها را خاموش کردم و با عجله به اتاق رفتم. برای دوش گرفتن وقتی باقی نمانده بود، لباسم را با یک تاپ سفید و دامن کلوشی که عکس میوهی لیمو، زمینهی سفیدش را پوشش داده بود، عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. موهایم را دم اسبی بستم و بعد از مرتب کردن اتاق، به سالن برگشتم.
میز را که چیدم کمیل هم آمد. لبخند به لب از آشپزخانه بیرون رفتم و او هم قدم به سالن گذاشت. با دیدن گلدانی که در دست داشت، آنقدر ذوق کردم و به وجد آمدم که سلام یادم رفت:
–وای خدای من … این چه خوشگله!
مقابلم ایستاد. دل و نگاهم را گلی که گونهاش را نمیشناختم برده بود. بیشک زیباترین گلی بود که تا به حال دیده بودم! برگهایی پروانهای شکل، به رنگ بنفش که در نگاه اول شبیه گیاه شبدر بود، با گلهای ریز سفید که نوک آنها تناژ بنفش داشت.
سرش را جلو آورد و گونهام را بوسید. گلدان را به طرفم گرفت و گفت:
–با اینکه میدونستم ببینیش دیگه من رو تحویل نمیگیری، ولی چون هم خوشگل بود و هم اسم قشنگی داشت خریدمش!
گلدان را گرفتم و جواب بوسهاش را دادم:
–ممنون … دلم رفت براش!
اخم ساختگی کرد و لپم را کشید:
–اگر میخوای سالم بمونه از این حرفها نزن!
به تهدید نرمش خندیدم و میز وسط سالن رفتم:
–اسمش چیه؟
پشت سرم آمد و جواب داد:
–اُکسالیس یا اُگزالیس، بهش گل عشق هم میگن.
گلدان را روی میز گذاشتم و به عقب برگشتم پالتویش را درآورده و در نزدیکترین فاصله ایستاده بود.
–چه جالب!
دستانم را از دو طرف روی بازوهایش گذاشتم و صورتش را بوسیدم:
–غذا حاضره.
دستانش دور تنم پیچیدند و سرش پایین آمد:
–من پیش غذا رو بیشتر دوست دارم!
لبخندم را با لبهایش جمع کرد و نگذاشت به خنده برسد. سهمش را از زیر گلو و گردنم هم برداشت و از فشار دستانش کم شد. نفسی که رفته بود، برگشت و خون گرمی که با فشار به دیوارهی رگهایم میخورد، رفتهرفته آرام گرفت.
پالتویش را از روی دستهی مبل برداشت. نگاه شیطان و بازیگوشش خندید و لبهایش تکان خورد:
–شاعر میگه: ” دارد لبی که مستی جاوید میدهد/ مینای می کجا و لب نوش او کجا؟”
تمام اجزای صورتم خندید. از هر شعری که خوانده بود، تنها بیتی را به خاطر داشت که در آن لب و تن و آغوش و بوسه بود!
به سمت اتاق که قدم برداشت، بیخیال حرفی که نوک زبانم بود شدم و به آشپزخانه رفتم. غذا را در ظرف کشیدم و روی میز گذاشتم. در حین کار هر وقت نگاهم به گل عشقی که برایم خریده بود میافتاد، لبخندم روی لبهایم لم میداد.
وقتی وارد آشپزخانه شد، نگاهی به میز انداخت و لبخند قدرشناسانهای زد:
–بوش که خیلی خوبه، مزهاش هم همین قدر خوب هست خانم معلم؟
ظرف سالاد را روی میز گذاشتم و صندلی عقب کشیدم:
–من بگم میشه تعریف از خود، باید بخورید جناب گالیله!
چشمانش از شنیدن نامی که دوست داشت، برق زد. دلم همین را میخواست؛ اینکه گاهی یادآوری کنم: “تو هر وقت بخواهی، میتوانی آرزوهای گمشدهات را پیدا کنی و آنها را از تاریکی رویا به روشنی حقیقت برسانی”!
همزمان پشت میز نشستیم. بشقابم را برداشت و در حال کشیدن برنج پرسید:
–مرخصیت چی شد؟
دستم را جلو بردم و مانع ریختن کفگیر بعدی شدم:
–بسه؛ به آقای کریمی گفتم، گفت فردا خبرش رو میده؛ باید زنگ بزنه از اداره جایگزین بفرستن.
برای خودش هم برنج کشید و پرسید:
–گفتی برای سهشنبه و چهارشنبه میخوای؟
تکهای مرغ روی برنجم گذاشتم و لبخند زدم:
–آره عزیز من!
“عزیز من” گفتن من کجا و گفتن او کجا؟ او مدل خاصی ادا میکرد؛ پر از حس، طوری که به مذاق دلم زیادی خوش میآمد؛ درست به مصداق همان جملهی معروف که میگوید: “آنچه از دل برآید، لاجرم بردل نشیند”!
* * *
گوشی آیفون را برداشتم و بعد از سلام، در را باز کردم و گفتم:
–بیا بالا!
صورتش را به آیفون نزدیک کرد و گفت:
–دیر وقته، اگر وسایلت سنگین نیست بیا پایین.
–نه فقط یه کوله پشتی.
–پس منتظرتم.
گوشی را گذاشتم و به اتاق رفتم. اورکت جینم را که آسترش خز بود، به تن کردم و شال بافتم را روی موهایم انداختم. کمیل انقدر روی سرمای شبهای کویر تاکید داشت که گرمترین لباسهایم را انتخاب کرده بودم. برگشتم و آرش را پوشیده در کاپشن بادیاش در چهارچوب در دیدم. او دیروز غروب برگشته بود و حالا من راهی سفر بودم. به رویش لبخند زدم و گفتم:
–یادت نره غذاها رو بخوری، نمونه خراب بشه!
جلو آمد و کولهی سفرم را از روی تخت برداشت:
–چشم مامان کوچولو … چشم؛ چند بار میگی؟
–جان خودم این دیگه آخری بود!
خندید و با گفتن: “شکرا” پشت سرم از اتاق بیرون آمد:
–برگشتی یک شب شوهرت رو دعوت کن بیاد اینجا چهار کلوم حرف بزنیم؛ قول میدم یه جوری بزنم که جاش نمونه.
خندیدم و بوتهایم را از داخل جاکفشی برداشتم:
–چشم!
یکی از بندهای کولهام را روی دوشش انداخت و با هم از خانه بیرون رفتیم.
مرخصیام جور شده و فردا که درست وسط هفته بود، پنج صبح به کاشان میرفتیم تا یک شب را در کویر به صبح برسانیم.
کمیل با دیدن آرش از ماشین پیاده شد. دست دادند و احوالپرسی کردند. آرش کولهام را به دستم داد و با حلقه کردن دستش به دور گردنم، پیشانیام را بوسید:
–آنتن داشتین حتما موقعیتتون رو اطلاع بدین.
روی چالش را بوسیدم و گفتم:
–نگران نباش بیخبرت نمیذارم.
دوباره با کمیل دست داد و روی لبهی جدول ایستاد:
–دیگه برید سرده!
خداحافظی کردیم و هر دو سوار ماشین شدیم. کمی جلوتر که رفتیم، دستم را گرفت و به لبهایش رساند. از دیشب که به خانهی خودمان برگشتم، ندیده بودمش. گفته بود امروز بعد از مدرسه به کافه نروم و بار سفرم را ببندم.
از شبی که عشق را با او به اوجش رسانده بودم، دوری و ندیدنش سخت شده بود. دیشب موقع خواب جای خالی دستهایش به دور تنم، زیادی به چشمم بزرگ میآمد. جای خالی که هیچ چیز و هیچ کس جز خودش، نمیتوانست پرش کند. درست از فردای همان شب، دلبستگیام به شانههای وابستگی تکیه زده بود!
وارد خانهاش که شدیم، قبل از هر کاری دستانم را به گردنش آویختم؛ دلم رفع دلتنگی کرد و لبهایم سهم بوسههایش را گرفت. با رضایت از آغوشش بیرون رفتم و به گل عشقم سر زدم؛ سر حال و شاداب بود. گلم را گرو نگه داشته بود تا مجبور شوم برای دیدن و رسیدگی به آن هم که شده، زود به زود به خانهاش بیایم. خبر نداشت با تمام وجود میخواهم که صبح را در این خانه و در آغوش او چشم باز کنم و شب هم نفس به نفسش سر به بالین بگذارم.
کمکش کردم تا کولهی سفرش را آماده کند. فرزتر از من بود. خیلی زود تمام وسایلش و چیزهای ضروری که نیاز سفرمان بود را داخل کولهاش جا داد و یک لباس اسپورت هم آماده گذاشت تا صبح بپوشد.
زودتر از او روی تخت رفتم. موهایم را به یک طرف شانهام ریختم و به پشت دراز کشیدم. تیشرتش را درآورد و برق را خاموش کرد. قبل از اینکه کنارم دراز بکشد، کلیدی که کنار تخت بود را زد و دیوارکوب بالای تخت را روشن کرد. خسته بودم، اما چشمهایم خواب نمیخواست. به تماشای او با آن موهای آشفته و بالا تنهی برهنه مشتاقتر بود.
نگاهم را در فضای نیمه روشن و خلسهآور اتاق چرخاندم و با خنده گفتم:
–فضا شاعرانه شد!
نزدیکم شد. یک دستش را اهرم تنش کرد و با دست دیگر تمام موهایم را از روی سینه و گردنم کنار زد. میدانستم دارد بستر را برای راحتتر شبیخون زدن به گردن و بناگوشم فراهم میکند؛ هیچ حرکتی نکردم تا راحت به کارش برسد.
دستش را از زیر تاپم، روی شکمم گذاشت و وقتی به چشمانم زل زد، روی لبهایش و در نگاهش لبخندی شیطنتبار بود.
–دوست داری برات شعر بخونم؟
سرم را به نشانهی “آره” تکان دادم و با لبخند گفتم:
–یه چند بیت لب و دهنی لطفا!
قهقهه زد؛ طوری که سرش، کمی به عقب متمایل شد. خندهاش که ته کشید، کمی رو به جلو خم شد و با شیطنت پرسید:
–بناگوش و تن سیمینم داشته باشه؟
خندیدم:
–هر چی شعر بلدی از لبِ لعل و بناگوش و تن سیمینه، هر چی بیت منشوری توی شعرها بوده رو حفظ کردی!
دستش را زیر لباسم برد و زمزمه کرد:
–تقصیر توئه؛ اون اوایل هر وقت میدیدمت تا حرف میزدی و لبهات تکون میخورد، اون بیت که میگه تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه/ هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی، به ذهنم میرسید. هر وقتم چشمهات حواسم رو پرت میکرد، هر چی شعر از چشم بلد بودم یادم میاومد.
کمی رو به جلو خم شد و صورتش را مماس با صورتم نگه داشت. پیشروی دستش روی تنم، هوش و حواسم را به یغما برده بود. لبخند شیطنت آمیزی زد و لب باز کرد:
–الانم دیگه بیشتر از لب و چشم رو روئت کردم و شعرهای مرتبط با اونها یادم میآد!
دستش زیادی بالا آمده بود، احساس گرما میکردم و نبضم تند میزد. دستم را روی دستش گذاشتم که مانعش شوم، اما زورم نرسید. وقتی فاصلهی صورتهایمان را به صفر رساند و لبهایم را به کام کشید، اندک تاب و توانم را هم گرفت و مغلوبم کرد!
* * *
کلاه آفتابگیرم را روی سرم گذاشت و لبخند زد:
–آمادهای خانم معلم؟
لبهایم کش آمد و سرحال و محکم “بله” گفتم. بینیام را میان دو انگشت آزادش گرفت و به آرامی فشار داد:
–تو نباشی کی باشه؟ کنده نمیشدی از صندلی ماشین!
خندیدم:
–بدجنس نباش؛ فقط مسیر تهران تا کاشان رو خوابیدم، بعدش دیگه آفتاب نذاشت بخوابم!
گردن کج کرد و با لحن بامزهای گفت:
–آخی؛ پس سرش نصفه مونده!
با لبخند رو گرفتم و با برداشتن کتونیهایم، از اتاق بیرون رفتم.
نزدیک به یک ساعت میشد که به مرنجاب رسیده بودیم. صبحانه را در یکی از اتاقهای کاروانسرا که تبدیل به سفرهخانه شده بود خوردیم. اتاقمان را که کمیل از قبل رزرو کرده بود تحویل گرفتیم و محیا شدیم برای کویر گردی!
بند کتونیهایم را بستم و جلوتر از کمیل، دو پلهی کوچک و کم عرض جلوی اتاق پایین رفتم. جمعیتی در محوطهی کاروانسر دور یک مرد جوان که از حرف زدنش فهمیدم تور لیدر است جمع شده بودند. مرد داشت توصیهی میکرد از جمع جدا نشوند و اگر یک وقت راه گم کردند همانجایی که هستند بمانند و حرکت نکنند. از آن جمع نگاه گرفتم. عدهای دو به دو، یا چند نفری در اطراف گشت میزدند. کمی آن طرفتر هم مرد دیگری داشت برای گروهی، در مورد کاروانسرا و قدمت آن؛ اینکه چگونه و به دست چه کسی ساخته شده صحبت میکرد. آنها هم با دقت و توجهای گوش میدادند. از قیافه و تیپ بعضیهایشان مشخص بود که توریست هستند.
کمیل کنارم ایستاد. بطری آبم را به دستم داد و گفت:
–پیاده روی زیاد داریم، باید جرعه جرعه بخوری.
سرم را به نشانهی فهمیدن تکان دادم و پرسیدم:
–همهی اینا شب میمونن؟ جا نیست که!
دستم را گرفت و انگشتانش را میان انگشتانم جا داد:
–کسی نیست که الان؛ بعضی روزها انقدر شلوغ میشه که نه تنها اتاقها پر میشه، بلکه هر چند قدم یک چادر میبینی؛ تورها شب نمیمونن.
لب زیرینم را بالا کشیدم و چینی به چانهام انداختم:
–چه فایده داره اونجوری؛ همه میآن کویر که شبش رو ببینن!
لبخند زد و با کشیدن دستم وادار به حرکتم کرد:
–ما عوض همهاشون میبینیم، بیا بریم؛ اول میریم دریاچه نمک.
*
زیراندازی کف پشت بام پهن کرده و چهار زانو کنار هم نشسته بودیم. زمان زیادی بود که از تفریحات کویر دل کنده و برای تماشای غروب خورشید به اینجا آمده بودیم. غروبهای کمی را به تماشا نشسته بودم؛ اما میتوانستم با اطمینان بگویم که غروب کویر، زیباترین و بینظیرترین غروبی بود که تا به حال دیدهام. نه تنها غروب کویر بلکه دریاچهی نمک، با آن چند ضلعیهای بلورینش که زیر نور آفتاب همچون الماس میدرخشیدند هم، هنوز پشت پلکهایم زنده بود.
–سردت نیست؟
لبخند زدم و زمزمه کردم:
–نه؛ خوبه!
خورشید غروب کرده و دمای هوا خیلی پایین آمده بود. این هم یکی از عجایب کویر بود. صبح تا ظهر هوا بهاری و معتدل بود، اما غروب به بعد چلهی زمستان از راه میرسید.
بعد از قدم زنی روی تپههای شنی که تجربهای جدید و هیجانانگیز بود، به کاروانسرا برگشته بودیم. از زیر و رو آنقدر پوشیده بودم که سرما نمیتوانست نفوذ کند.
فلاکس را برداشتم و لیوانهای کاغذیمان را دوباره با چای پر کردم. لیوانش را میان دستانش گرفت و نگاهش را به آسمانی که پر بود از ستارهای چشمک زن داد:
–من و محمد شبهای زیادی رو اینجا و زیر سقف همین آسمون صبح کردیم؛ اونم با کلی ترس و استرس!
سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهم در نگاهش نشست. لبخند روی لبهایش بود، اما لحن گفتنش حسرت داشت.
–چرا؟
نگاهی به لیوانم که مثل خودش میان دستانم گرفته بودم کرد و جواب داد:
–بابام میگفت آدم سالم نمیره اینجور جاها؛ یه چیزهایی شنیده بود، ذهنیتش خراب شده بود؛ البته بگذریم که میترسید من با اینجا اومدن هوایی بشم و برم دنبال علاقهام! قند میخوای؟
لیوانم را با یک دست نگه داشتم و لبخند به لب، کف دستم را مقابلش گرفتم. با مکث نگاه از صورتم گرفت و از جیب کاپشن بادیاش قندی درآورد و کف دستم گذاشت. قندی هم در دهان خود گذاشت و بعد از نوشیدن جوعهای، نگاهش را به جمعی که در محوطهی بیرونی کاروانسرا آتش به پا کرده و دور آن نشسته بودند داد:
–از اون سالها خیلی گذشته، یادم نمیآد آخرین بار کی اومدیم؛ قرارم با خودم این بود که دیگهام نیام.
–چرا؟
نگاهش دوباره سهم من شد:
–چون آدم وقتی چیزی رو که خودش عمدا گم میکنه، دیگه دنبالش نمیگرده.
لبخند زدم و نگاهم را به آسمان دادم. تا چشم کار میکرد ستاره بود؛ ستارههای روشن و نزدیکی که حس میکردی اگر بلند شوی و دست دراز کنی، میتوانی چند تا از آنها را در مشت بگیری.
–چی شد که زدی زیر قول و قرارت؟
فارغ از آدمهای انگشت شماری که مثل ما روی پشت بام بودند، دستش را از پشت دور کمرم پیچید و روی پهلویم نشست:
–چون بعد از سالها آرزوم رو یک جایی دیدم و فهمیدم چقدر دلم براش تنگ بود و چه بیاندازه میخواستمش!
سرم چرخید و نگاهم تا چشمانش بالا رفت:
–کجا دیدیش؟
سرش را کمی پایین آورد و چند ثانیه خیره شد به چشمانم:
–توی چشمهای تو!
لبهایم به خندهای سرخوشانه شکفت و چشمانم از ذوق نور باران شد!
سرش را عقب کشید، اما نگاهش از نگاهم دست نشست:
–خدا آمالی به من داده که توی دلم جای خالی هیچ آرزویی نیست!
#آخرین_آرزوی_گمشده
پایان: ۹۸/۷/۳۰
ساعت: ۲۱:۸
سلام ادمین جون ممنون ک ب مخاطبای کم این رمان بها دادی امیدوارم ازین دست رمانا بیشتر بزاری چون بیشتر به واقعیت شبیه هستن و به دل آدم میشینه موفق باشی
یاحق
عالی بود
ممنون ازت نویسنده ی خوش قلم
سلام به نظر من یکی از بهترین رمانها بود من خیلی دوستش داشتم نویسنده قلم پخته ای داشت.
خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز
سلام. از نویسنده خوش ذوق و با استعداد بسیار ممنونم. این رمان جز رمانهای بسیار زیبا و پخته بود. همچنین از زحمات و حوصله ادمین هم متشکرم
سلام
این رمان واقعا عالی بود وقلم قوی داشت از خوندنش احساس خوبی دارم چون ابکی و دور از واقعیت نبود
اگه اسم نویسندشو بگید ممنون میشم
از ادمین هم برای گذاشتن همچین رمانی تشکر می کنم
سلام رمان فوق العاده قشنگی بود مرسی از نویسنده و ادمین عزیز