رمان آرزوهای گمشده پارت 28

4.3
(9)

 

محمد گوشی را دوباره در جیبش گذاشت و با لحن لوتی مأبانه‌ای گفت:
–منم غلومشم، خودش می‌‌دونه و داره می‌تازونه.
محمد رفت و کلمه‌ی ” می‌تازونه ” در سر او پشت سر هم و بی‌وقفه تکرار شد. شاید محمد فقط محض شوخی این حرف را زده بود، اما او از ته دلش آرزو کرد هانیه هیچ وقت جزو آدمهایی نباشد که روزی محمد را پشیمان کند از اینکه حرف دلش را گفته و با اعتراف به دوست داشتن، به جای بردن، باخته‌ است!

دری که در انتهای آشپزخانه بود را باز کرد. اتاقک جمع و جوری که بعد از بازسازی خانه، تجهیزات آشپزخانه‌ی قدیمی‌شان را به این جا منتقل کرده بودند. مادرش تمام کارهای پخت و پزش را در این مکان دنج که پنجره‌‌‌ای به کوچه‌ی پشتی داشت، انجام می‌داد تا به قول خودش آشپزخانه کثیف و نامرتب نشود.
نسا پشت میز کوچک و گردی که فقط دو صندلی داشت، نشسته و مشغول پوست کندن سیب زمینی بود. مادر هم پایگاز ایستاده و در حال هم زدن محتویات قابلمه بود. هر دو با دیدن او لحظه‌ای دست از کار کشیدند و مادرش پرسید:
–با محمد نرفتی؟
داخل نرفته و میان در ایستاده بود. لبخند زد و گفت:
–نرفتم که هیچ مهمونم دعوت کردم.
نسا زودتر از مادرش پرسید:
–کی؟
–هانی و هلما، خلاصه آب خورشتتون رو بیشتر کن.
مادرش با مهربانی گفت:
–خیلی کار خوبی کردی، غذامون زیاده، محمد که رفت و واسه ناهار بعید می‌دونم بیاد، باباتونم که امروز کارخونه‌اس، از اونجام می‌ره کارگاه تا شب.
سری تکان داد و گفت:
–کمک نمی‌خوایین؟
نسا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
–چرا می‌خواییم، بیا سالاد درست کن.
بدون چون و چرا، از تک پله‌ی مطبخ پایین رفت. مادرش اعتراض کرد:
–نمی‌خواد مادر، این یه چیزی پروند، تو چرا گوش می‌دی؟
نسا خندید:
–تورو خدا مامان بزار درست کنه مامان، ‌نترس ناخوناش نمی‌شکنه.
با چاقویی که در دست داشت به سر تا پای کمیل اشاره کرد:
–ماشالله ده برابر منه، بذار کار بکشه از این تن.
فریبا با خنده گفت:
–دیگه چه می‌شه کرد، زحمت سالاد رو تو بکش تا این ته دیگمون دلش خوش باشه از داداشش کار کشید.
” چشم ” کشیده‌ و بلندی گفت و به طرف یخچال رفت. اگر دل نسا با همین کار کوچک خوش می‌شد، او حاضر بود تمام عمرش را کاهو و کلم خرد کند و هویج رنده کند.

* * *
ناهار را در کنار خانواده‌ی عمو هادی خوردند. زن‌عمویش هم به همراه دخترانش آمده و همین که رسیده بود، بساط غیبت را با مادرش و نسا پهن کرده بودند. هانیه از بدو ورود، از همه در زوایای مختلف عکس گرفته و در آخر هم مثل همیشه، گوش شنوایی برای پرحرفی‌هایش پیدا کرده و مغز او را خورده بود. این وسط سر هلمایی که به تازگی وارد دنیای نوجوانی شده، بی‌کلاه مانده بود. اصلا شبیه نوجوانی‌های هانیه نبود؛ کم حرف و ساکت گوشه‌‌ای نشسته و با گوشی‌اش مشغول بود. هلما بیشتر شبیه نوجوانی‌های نسا بود، با این تفاوت که نسا به جای گوشی، همیشه یک کتاب رمان، آن هم در ژانر عاشقانه یا کتاب شعر همراه خود داشت.

حاضر و آماده وارد سالن شد و با لبخند رو به جمع گفت:
–خُب من دیگه باید برم.
نیم ساعت پیش آمال تماس گرفته و گفته بود که کارش تمام است. خواسته بود بعد از نیم ساعت الی چهل دقیقه به دنبالش برود تا کمی بیشتر کنار دوقلوها باشد. قرارشان مقابل پاساژ صفویه بود.
به طرف مادرش رفت و با اشاره به گلدانهایش گفت:
–دوتاشو می‌خوام، می‌دی؟
فریبا با مهربانی گفت:
–همه‌اش مال تو، کی از تو عزیزتر؟
دستش را دور شانه‌ی مادرش حلقه کرد و او را با خود به سمت گلدانها برد. سرش را کمی پایین برد و کنار گوش مادرش زمزمه کرد:
–واسه یه عزیز دیگه می‌خوام.
فریبا سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان او، لبخند عمیقی زد:
–عزیز تو عزیز منم هست، هر کدوم رو می‌خوای براش ببر.
به سمت حسن یوسفی که شبیه حسن یوسف خانه‌ی خودش بود رفت. مادرش گل را در یک جعبه‌ی مستطیلی شکل چوبی کاشته و با قطع کردن انتهای شاخه، گل را به شکل بوته‌ای تو پر درآورده بود. انتخاب دومش، گلدان سفالی دایره شکل و سفید رنگی بود که گیاه برگ بیدش عجیب دلبری می‌کرد. گرچه به خاطر شاخه‌های آویزانش، بردنش تا تهران سخت بود؛ اما به دیدن ذوق آمال می‌ارزید.
هانیه را صدا زد و گلدان حسن یوسف را به دستش داد و از او خواهش کرد تا پای ماشین برایش بیاورد.
همگی از سالن بیرون رفتند و روی ایوان ایستادند. اجازه نداد هیچ کس تا در حیاط همراهی‌اش کند. با همه دست داد و خداحافظی کرد.
همراه هانیه از حیاط بیرون رفتند. ماشینش از دیشب مقابل در خانه‌شان پارک بود، چون دیر وقت آمده بود، ماشین را داخل حیاط نبرد تا صبح پدرش و محمد، راحت ماشین‌هایشان را بیرون ببرند.

گلدان‌ها را با احتیاط در صندوق عقب ماشین جای داد و در صندوق را بست.

پهلویش را به صندوق تکیه داد و رو به هانیه که مقابلش ایستاده بود گفت:
–به تو گفتم گلدون رو بیاری چون می‌خواستم یکم باهات حرف بزنم.
هانیه مشتاقانه گفت:
–آبجی کوچیکه سرا پا گوشه فرمانده.
نگاهی به صورت سبزه و لبخند شیرین هانیه کرد و گفت:
–من برادر بزرگترم دیگه مگه نه؟
هانیه سر تکان داد و محکم گفت:
–معلومه که هستی!
–خوبه، حالا این برادر بزرگتر یه خواهش از تو داره، قبلش هم ازت می‌‌خواد که حرفهاش رو به دل نگیری.
–تو منو بزنی و فحشمم بدی ازت دلگیر نمی‌شم، اصلا مگه آدم از برادری مثل تو می‌تونه دلگیر بشه؟ تو خودِ عشقی.
به این حجم از محبت و سادگی او لبخند زد. خودش هم نمی‌دانست چه کار شاقی انجام داده که هانیه از او برای خودش بت ساخته است.
مهربانی و آرامش را در لحن و نگاهش ریخت و گفت:
–ببین هانی جان، محمد برادر کوچیکه منه و می‌دونم نظرش راجع به من چیه، ما همدیگه رو خوب می‌شناسیم و بهم اعتماد داریم، منم می‌دونم، محمدم خوب می‌دونه که علاقه و محبت تو به من چه رنگ و بویی داره، اما من ازت می‌خوام یکم مراعات کنی، من هر چقدرم برای محمد برادر باشم، عزیز باشم، قابل اعتماد باشم، بازم یه مردم، درست نیست تو جلو روش انقدر از من تعریف کنی و مدام بهش بگی که چقدر منو دوست داری. از من به تو وصیت، مردها دوست دارن، زنی که عاشقشن بیشترین محبت و توجهش مال اونا باشه نه کس دیگه، دوست دارن همه‌ی آدمها برای اون زن عادی و معمولی باشن و خودشون در نظر اون زن خاص و منحصر به فرد، متوجه منظورم هستی؟
–محمد حرفی زده؟
سرش را به چپ و راست تکان داد:
–ابدا، محمد اصلا اهل این کارها نیست، محمد اگر می‌خواست حرفی بزنه، خیلی قبل‌تر از اینها می‌زد، من به خاطر خودت و خودش می‌گم. من تو رو به اندازه‌ی نسا دوست دارم، هر چیز خوبی که برای نسا می‌خوام برای توام می‌خوام، هیچ فرقی برای من ندارین.
هانیه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
–محمد خودش می‌‌دونه من چقدر دوستش دارم، اونم نه یه دوست داشتن ساده و معمولی، محمد نمی‌دونه، اما تو که می‌دونی، من خیلی زودتر عاشق شدم و دلم براش رفت. دوست داشتن و علاقه‌ام به توام دست خودم نیست، نیم بیشترش هم به خاطر محمده، من هر چیز و هر کسی که محمد دوست داشته باشه ده برابر خودش دوست دارم، حتی اگر از کسی یا چیزی خوشم نیاد و محمد بگه دوستش داره، بی‌چون و چرا برای من عزیز می‌شه. حالا حساب کن؛ من خودم تو رو خیلی دوست دارم، دوست داشتن محمدم اضافه کنم به کجا می‌رسه؟
سرش را بلند کرد و لبخند زد:
–اما با همه‌ی اینا بازم هر چی تو بگی، من رو حرف تو که حرف نمی‌زنم، قول می‌دم مِن بعد حواسم باشه.
همین فهمیده و عاقل بودن هانیه، از او دختری دوست‌داشتنی و در عین حال قابل احترام ساخته بود. محمد با داشتن هانیه خیلی خوشبخت بود.
دستش را به طرف او دراز کرد، وقتی هانیه دستش را به دست او سپرد، فشار آرامی به دست او وارد کرد و با لبخند گفت:
–تو خیلی باشعوری.
دستش را رها کرد و هانیه لبخند دندانمایی زد و با گفتن: ” ممنون ” عقب رفت.
خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد. استارت زد و با گفتن: ” واینستا، دیگه برو”، برای هانیه دست تکان داد و به راه افتاد. از آینه دید که هانیه زود وارد خانه شد و در را بست. خیلی وقت بود که تصمیم داشت با هانیه صحبت کند، اما همیشه می‌ترسید او را ناراحت و دلگیر کند. شاید محمد از رفتار هانیه ناراحت نمی‌شد و برایش مهم نبود، اما به احتمال زیاد این قضیه برای زنی که پا به زندگی او می‌گذاشت، به مرور آزار دهنده می‌شد.

* * *
مقابل پاساژ صفویه ترمز کرد و با آمال تماس گرفت. قرارشان ساعت شش بود؛ درست سر وقت رسیده بود. تماس اولش بی‌پاسخ ماند، بار دیگر شماره‌‌ گرفت و اینبار بعد از سومین بوق صدای گرفته‌ی آمال در گوشش پیچید:
–پشت سرتم عزیزم.
بدون اینکه قطع کند پیاده شد و به عقب برگشت. گوشی‌‌اش را مشت کرد و میان در باز ماشین ایستاد. آمال عینک آفتابی‌ بزرگش را به چشم زده و با آن لباس و تیپ مکش مرگ ما و متفاوتش، با قدمهایی آرام به سمتش می‌آمد. از او ممنون بود که به لباسهای بلند و یکسره رضایت داده و شومیز و دامن‌های رنگ و وارنگش را که همه‌شان رنگهای روشن داشتند را بیخیال شده بود. در تلاش بود بیخیال رهگذران و راننده‌هایی باشد که نگاهشان روی آمال مکث می‌کند و عده‌ای هم چند قدمی، نگاهشان با او همراه می‌شود؛ حتی نگاه زنها هم روی او کش می‌آمد و یک جور خاصی براندازش می‌کردند.
به ماشین که رسید ” سلام ” کوتاه و بی‌حوصله‌ای داد و سوار ماشین شد. تعجب کرد؛ آمال همیشگی نبود، دمغ بود!گوشی‌اش را داخل جیب شلوارش گذاشت و سوار شد. قبل از اینکه ماشین را روشن کند و راه بیافتد، به طرف آمال چرخید و پرسید:
–خوبی؟

آمال بدون اینکه نگاهش کند، آرام زمزمه کرد:
–خوبم، لطفا راه بی‌افت.
صدایش شبیه آدمهایی بود که ساعتها گریه کرده بودند.
–گریه کردی؟
آمال نفسش را از راه دهان بیرون فرستاد و گفت:
–یکم؛ لازم بود.
دروغ می‌گفت؛ این صدای دورگه‌ و گرفته برای یک گریه‌ی کم نبود!
رو به جلو خم شد و کف دست راستش را روی لبه‌ی پشتی صندلی او قرار داد و با دست چپ، عینک را به آرامی از روی چشمانش برداشت و روی داشبورد گذاشت. با دیدن چشمان قرمز و پلکهای ملتهبش، اخم کرد و گفت:
–کاملا مشخصه فقط یکم بوده!
لبخند غمگین آمال قلبش را فشرد.
–اگر گریه نمی‌کردم خفه می‌شدم.
با لحن ناراحتی گفت:
–چی اذیتت کرده که انقدر گریه کردی؟ تو که خوب بودی!
آخرین باری که تلفنی حرف زدند و قرارشد به دنبالش بیاید خوب بود، البته که به اندازه‌ی صبح سرحال و بشاش نبود و او گمان کرده بود به خاطر خستگی‌یست.
چانه‌ی آمال را گرفت و کمی به سرش زاویه داد، نگاهش را به شب بی‌ستاره‌ی چشمانش دوخت و لب زد:
–بگو.
دستش را پایین برد و انگشت اشاره‌اش را نزدیک قلب او نگاه داشت:
–دلم می‌خواد بدونم این جا چه خبره؟ چرا انقدر سرسختی آخه‌؟!
آمال دستش را میان دستانش گرفت و انگشتان خم شده‌اش را صاف کرد، با لبخندی که مشخص بود در تلاش است بغضش را پشت آن پنهان کند گفت:
–الان نمی‌تونم، بزار چند دقیقه بگذره، حالم که جا اومد تا تهران برات حرف می‌زنم.
نیم بیشتر حواسش پی دستی بود که میان دستان آمال، آن هم برای اولین بار محصور شده بود؛ پس او هم از این کارها بلد بود! حس خوشایندی که در دلش غوغا به پا کرده، وصف نشدنی بود؛ اما بغض گلوگیر و قیافه‌ی مغموم دختری که کنارش نشسته، اجازه نمی‌داد که این لذت به عمیق‌ترین لایه‌های قلبش رسوخ کند. دستی که روی لبه‌ی صندلی بود را به آرامی از پشت آمال رد کرد و دور شانه‌هایش پیچید و بیخیال شلوغی خیابان و آدمهایش، او را به سمت خود کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
–الان دنیا تاریکه، چون هیچ ستاره‌ای تو شب چشمهای تو روشن نیست.
حلقه‌ی دستش را تنگ‌تر کرد و با گوش جان به طنین پر هیجان قلبهایشان گوش سپرد. بوی تن او را با یک دم عمیق در ریه‌هایش ثبت و ضبط کرد و عقب کشید.
بدون اینکه نیم نگاهی به آمال کند، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نمی‌خواست با نگاهش، او را دستپاچه و خجالت‌زده کند.
مقصدش فعلا تهران نبود؛ قصد داشت آمال را جایی ببرد که همیشه خودش به وقت دل تنگی و ناراحتی به آن جا پناه می‌برد. گرچه آن جا رد پایی از ریحانه و گذشته‌ی مشترکشان بود؛ اما با حضور آمال هیچ خاطره‌ای، خاطرش را آزرده نمی‌کرد.
–کجا می‌ریم؟
از صدای آرام و خجولش خنده‌اش گرفت. گوشه‌ی لبش را جوید تا خنده‌اش را مهار کند. نیم نگاهی به او کرد که سرش را پایین انداخته و به کیف کوچک روی پایش زل زده بود.
–می‌خوام ببرمت یه جایی که خودم هر وقت دلم می‌گیره می‌رم اونجا، قطعا تا الان رفتی، اما این رفتن چون با منه فرق داره، مگه نه؟
لحنش چاشنی شیطنت داشت و لبخند روی لب آمال نشاند؛ اما بر خلاف لبخند به ظاهر راضی‌اش با لحن غمگینی گفت:
–معلومه که با تو همه چی فرق داره، اما الان دلم می‌خواد هر چه زودتر برسم خونمون.
سرش را به سمت او چرخاند و افزود:
–پس لطفا هیچ جا نرو.
راهنما زد و ماشین را به گوشه‌ی خیابان کشاند. چند متر جلوتر، مابین دو ماشین پارک کرد و گفت:
–من اینطوری نمی‌تونم رانندگی کنم، حواسم پی تو و دلیل این حالته، پس لطفا بهم بگو چته؟ بعد از شنیدن حرفهات تخته گاز می‌رم تا تهران!
سوئیچ را چرخاند و فقط موتور ماشین را خاموش کرد. با اینکه سایه‌ی درختِ تنومندِ کنار خیابان روی سر ماشین بود، اما به خاطر گرمای هوا، لازم بود کولر کار کند. به در تکیه زد و انگشتانش را روی شکم تختش در هم پیچید و با نگاهی منتظر به آمال چشم دوخت.
آمال هم به سمت او چرخید و گفت:
–دلیل ناراحتیم شاید برای تو مسخره باشه و خی …
اخم کرد و حرف او را برید:
–هیچ چیزی در مورد تو برای من مسخره نیست! تو برام مهمی و ناراحتی و حال بدت هر چی که باشه ناراحتم می‌‌کنه.
آمال آهی کشید و گفت:
–گاهی فکر می‌کنم دیگه به رفتن مامان دوقلوها و بابام عادت کردم و نبودشون و جای خالیشون اذیتم نمی‌کنه، اما یه روزهایی مثل امروز اتفاقهایی می‌افته که می‌فهمم نه تنها نبودشون عادی نشده، بلکه یه جاهایی جای خالیشون اونقدر بزرگه که با هیچی پر نمی‌شه، امروز من هیچ جوره نمی‌تونستم برای دوقلوها جای خالی مامانشون و بابام رو پر کنم، اصلا به چشم نمی‌اومدم. گرچه الناز به خاطر ذوق و شوقش اصلا به روی خودش نیاورد و به محض ورودش به مدرسه دو تا دوستم پیدا کرد، اونم النازی که دیر با محیط و آدمها ارتباط برقرار می‌کنه؛ اما ایلیا به محض ورودش رفت تو لب، هر چقدر شوخی کردم و براش حرف زدم فایده نداشت، سگرمه‌هاش که باز نشد هیچ، با غم چشمهاش منو کشت.

دوباره بغض، پا برهنه دوید میان کلامش و چند ثانیه بین حرفهایش وقفه انداخت. می‌توانست از او بخواهد که ادامه ندهد؛ اما به خاطر خودش سکوت کرد تا بگوید و بیرون بریزد هر آنچه را که دلش را تنگ کرده و راه نفسش را بسته است.
–اگر امروز مامانشون یا بابام بودن اینجوری نمی‌شد، با اینکه من و خاله‌‌اشون رو خیلی دوست دارن، اما می‌دیدم که ده تا از ما هم اونجا باشن، بازم نگاه اونا به بچه‌هایی که با پدر و مادرشون اومدن همراه با حسرت و غمه.
قطره اشکی پایین چکید و حس داغی آن یک قطره و غمی که در خود داشت دل او را سوزاند. به آمال نزدیک شد و دستش را گرفت و با انگشت شست روی نبضش را نوازش کرد. نمی‌دانست برای دلداری‌اش چه بگوید تا بار دلش را سبک کند. دست آزادش را بالا آورد و به گونه‌ی او نزدیک کرد، انگشت شستش را روی قطره اشکی که چیزی به سقوطش نمانده بود گذاشت و اجازه نداد فرو بریزد. این حجم از وابستگی نه برای او خوب بود، نه برای دوقلوها!
–گریه نکن، همه چی اولش سخته عزیزدلم، اونا هم عادت می‌کنن.
–موقع خداحافظی ایلیا گریه کرد!
بعد از گفتن این جمله پلک زد و چند قطره‌ی درشت و جاندار از چشمانش فرو ریخت.
از دیدن او در این حال، مشوش و کلافه شد. دستمالی از جعبه‌ی روی داشبورت بیرون کشید و به دستش داد:
–اینجوری اشک نریز!
طاقت دیدن او در این حال را نداشت. پیاده شد و دستانش را از طرف بند کمرش کرد. سرش را بالا گرفت و لبهایش را بهم فشرد. حجم ریه‌هایش را به یکباره خالی کرد و سرش را پایین آورد. در ماشین را به آرامی بست و چند قدم جلو رفت و از مقابل ماشین جلویی دور زد. از جوی آب پرید و روی پیاده رو قدم گذاشت. چند متر جلوتر یک سوپری بود. خودش را به آن جا رساند و یک بطری بزرگ آب معدنی و یک لیوان کاغذی خرید و به سمت ماشین برگشت. در صندوق آب داشت، اما مطمئنا در این گرما داغ شده بودند. فقط آب خنک می‌توانست کمی از قرمزی صورت و چشمان آمال را بشوید و سرحالش کند.

در سمت آمال را باز کرد و بازویش را گرفت و گفت:
–بیا پایین هم آب بخور، هم دست و روت رو بشور.
آمال بدون اینکه پیاده شود، بالا تنه‌اش را به سمت بیرون خم کرد و کف هر دو دستش را نزدیک هم نگه داشت و گفت:
–بالای جدول وایستا آب بریز تا خیس نشی.
با کمی فاصله لبه‌ی جدول، روی پاهایش نشست و به آرامی آب ریخت. او را وادار کرد چند مشت آب به صورتش بزند، وقتی راضی شد، لیوان را پر کرد و به دستش داد:
–بخور بلکه اون بغض سمجت رو بشوره ببره! تو کی و کجا انقدر گریه کردی؟
آمال لبخند زد و کامل روی صندلی چرخید:
–یه لحظه صبر کن.
پاهایش را بیرون آورد. کف پاهایش را روی جدول گذاشت و دامنش را جمع کرد و لیوان را از دستش گرفت و گفت:
–دروغ گفتم که نیم ساعت چهل دقیقه می‌خوام پیش دوقلوها بمونم، قبل از اینکه بهت زنگ بزنم با بچه‌ها خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
دوباره و برای چندمین بار آه کشید:
–بعد از تماسم با تو یکراست رفتم پیش مامان دوقلوها!
چه سوزی در کلامش بود! کاش می‌توانست او را در آغوشش حبس کند و با هزاران بوسه از جنس نسیم خنک بهاری، دل سوخته‌اش را خنک کند. هیچ نگفت و چند ثانیه نگاهش روی صورت او کش آمد. گاهی با نگاه و سکوت بهتر می‌شد همدردی ‌کرد.

آن طرف جوی ایستاد و شانه‌اش را به تنه‌ی درخت تکیه زد. آمال جرعه‌ای از آب نوشید و لیوان را پایین آورد و روی پایش نگه داشت. شانه‌اش را به صندلی ماشین تکیه زد و گفت:
–می‌دونی چیه کمیل؟
لبخندی ناخوانده آمد روی لبهایش لم داد؛ نامش را قشنگ ادا می‌کرد.
–نه نمی‌دونم، تو بگو تا بدونم خانم معلم!
لبخند آمال عمق گرفت، اما خبری از ستاره‌ها در چشمانش نبود؛ غم دلش روی ستاره‌ها پرده‌ی سیاه کشیده بود.
–من پسر دوست نیستم، اما نمی‌دونم چرا همیشه غم پسرها منو بیشتر ناراحت می‌کنه، دلم می‌گیره وقتی می‌بینم یه پسربچه یا یه مرد خیلی ناراحت و غمگینه، شاید چون همیشه گفتن مرد گریه نمی‌کنه و خیلی قویه، واسه همین وقتی یه پسر بچه یا یه مرد غمگینه و گریه می‌کنه، من با خودم فکر می‌کنم اون غم چقدر بزرگ و قدَر بوده که تونسته اشکش رو در بیاره. شاید بگی ایلیا فقط یه پسر بچه‌اس و ممکنه واسه یه چیز کم اهمیت هم گریه کنه، اما بعضی پسر بچه‌ها مثل ایلیا از همون بچگی مردن؛ قوی، محکم و مغرور، درست مثل کوه. ایلیا مثل آرشه؛ آرشم از بچگی عادت نداشت گریه کنه، حتی وقتی هم سن و سال ایلیا بود. هر وقت ناراحت و عصبانی می‌شد فقط ساکت می‌شد، اما وقتی غمگین بود و یه موضوعی خیلی اذیتش می‌کرد، مثل ایلیا از چشمهاش غم می‌ریخت و دل من آتیش می‌گرفت، دیگه نگم وقتی اشکش رو می‌دیدم چی به سرم می‌اومد! تو مدرسه‌ام چند تا شاگرد اینجوری دارم، اسم یکیش سیاوشه. سیاوشم جزو اون پسر بچه‌هاییه که اگر اشکش رو ببینم قلبم درد می‌گیره.

با لحن مهربان و نوازشگرانه‌ای گفت:
–من به قربان اون قلب مهربونت.
لبخند عمیق آمال و ” خدا نکنه “ای که با لحنی مهربان زمزمه کرد و ستاره‌هایی که در چشمانش درخشید، حال دلش را خوش کرد.
اصلا چه کسی گفته بود این دختر انقدر مهربان و دلسوز باشد که حتی برای شاگردش، قلبش با درد هم‌آغوش شود؟!
ابرو گره کرد و به خاطر حال او، با کمی شوخ طبعی گفت:
–می‌دونی چیه آمال؟
آمال که خندید، ادامه داد:
–نخند؛ خوبه می‌دونی من چقدر حسودم و پیش چشمم برام رقیب رو می‌کنی! حالا با آرش و ایلیا کنار می‌آم، سیاوش رو کجای دلم بذارم؟!
خنده‌ی اینبار آمال طولانی‌تر بود و با گذاشتن دستش روی لبهایش، سعی داشت، طنین خوش خنده‌هایش را کسی نشنود. از خندیدن که فارغ شد، به صورت او زل زد و گفت:
–به خدا گاهی فکر می‌کنم می‌خوای فقط سر به سرم بذاری و این قدری که می‌گی حسود نیستی، با همه‌ی اینها از من به تو نصیحت؛ عادت کن عزیزم، حالا سیاوش که شاگردمه و قرار نیست همیشه جلو چشمهات باشه و ببینیش، اما آرش و ایلیا رو یه مدل خاصی دوست دارم، هیچ وقت بهشون حسودی نکن، چون خودت اذیت می‌شی.
یک تای ابرویش را بالا داد و گوشه لبش را جوید:
–اینجوریاس پس!
آمال پلک زد و با قاطعیت گفت:
–دقیقا همین جوریاس!
با لبخند عمیقی به صورت او که کمی از التهاب و قرمزی‌اش کم شده بود خیره شد:
–پس یه قولی بهم بده.
از جوی میانشان پرید و کنار او ایستاد، چانه‌‌اش را گرفت و به آرامی سرش را به سمت خود چرخاند و روی صورتش خم شد. نگاهش بین چشمها و لبهای او رفت و برگشتی کرد و مثل همیشه تسلیم چشمانش شد:
–قول بده همیشه منو یه دونه بیشتر از بقیه دوست داشته باشی.
مردمک‌های آمال دو دو می‌زد و گونه‌هایش سیب سرخی بود که هوس چیدنشان با یک بوسه‌ی عمیق و طولانی، در دلش غوغا به پا کرده بود؛ بالاخره یک روز آنها را می‌چید!
آمال از نگاه خیره‌اش فرار کرد و سرش را عقب کشید. سماجت به خرج داد؛ سرش را کج کرد و صورتش را مقابل صورت او نگه داشت:
–جواب می‌خوام!
بالا و پایین شدن قفسه‌ی سینه‌ی او را می‌دید و قلبش در سینه بی‌قراری می‌کرد. آمال نفسی گرفت و زیر لب طوری که به گوش برسد، زمزمه کرد:
–قول می‌دم!
لبخند رضایت بخشی زد و کمر صاف کرد. از راهی که آمده بود برگشت و دوباره از مقابل ماشین جلویی دور زد و به سمت ماشینش آمد. نفسی چاق کرد و سوار شد. او نمی‌توانست از دختری که برای دوقلوهایی که خواهر و برادر تنی‌اش نبودند، حالش دگرگون می‌شد و سد مقاومتش می‌شکست و اشک می‌ریخت، انتظار داشته باشد تمام و کمال برای خودش باشد. نباید به تصاحب تمام او فکر می‌کرد؛ نمی‌توانست او را از همه بگیرد؛ اما می‌توانست آنقدر دوستش داشته باشد که دوست داشتن همه کس را تحت الشعاع قرار دهد؛ می‌توانست با عشق و توجه، احترام گذاشتن به او وخواسته‌هایش کاری کند که همیشه یک پله بالاتر از بقیه دوستش داشته باشد. هیچ وقت به کم قانع نبود؛ پس حالا که بیشتر می‌خواست، باید بیشتر عشق می‌ورزید تا بیشتر نسیبش شود!

* * *
تا تهران تخته گاز آمده و ساعت ده دقیقه از نه گذشته بود که جلوی در خانه‌ی آمال پا روی ترمز گذاشت. در راه بین صحبتهایشان متوجه شده بود امشب آرش نیست و آمال در خانه تنهاست. اصرار کرده بود با فروغ تماس بگیرد و از او بخواهد، بیاید و شب را کنارش بماند؛ اما آمال قبول نکرده و گفته بود چند باری تجربه تنها ماندن دارد و فروغ هم فردا صبح باید به مدرسه برود، برای همین نمی‌خواهد مزاحمش شود. دیگر اصرار نکرده و تصمیم گرفته بود کار خودت را بکند!

به همراه آمال پیاده شد و با ریموت صندوق را باز کرد. به پشت ماشین رفت و از آمال خواست در خانه‌شان را باز کند و منتظرش بماند. در جواب استفهام نگاه آمال خندید و با شیطنت گفت:
–یعنی نمی‌خوای به همسفرت یه چایی بدی؟
آمال نخودی خندید و با جدیتی طنزگونه گفت:
–از پذیرفتن شما بدون خانواده و همراه معذوریم.
–شما یه بله‌ی قرص و محکم بگو به من، با خانواده‌ام خدمت می‌رسم.
آمال کمی مکث کرد و با لبخند گفت:
–دارم بهش فکر می‌کنم.
سپس پشت به او کرد و رفت. گلدان حسن یوسف را برداشت و به طرف آمال که پایش را میان در گذاشته بود رفت. زیر نور لامپهای پیاده رو چهره‌ی ذوق زده و برق چشمان آمال را به خوبی می‌دید.
–وای خدایا این چقدر خوشگله!
حالا که نزدیکش ایستاده، حلقه‌ی اشک را در چشمانش تشخیص می‌داد؛ برای یک گل این چنین سر ذوق آمده بود؟ ذوق و شوقش بیش از آن چیزی بود که تصورش را می‌کرد. این دختر خدای احساس بود!
گلدان را به دستش داد. آمال گلدان را روی یک دست نگه داشت و با دست دیگرش برگهای آن را نوازش کرد.
–فکر کنم اگر یه گلخونه داشتم خیلی راحت‌تر و زودتر می‌تونستم از تو یه بله‌‌ی پدر و مادر دار بگیرم.

آمال سرش را بالا آورد و بی‌توجه به شیطنت کلامش، با لبخندی که تا عمق چشمانش را دچار کرده بود گفت:
–خیلی ممنونم ازت، بعد از کتاب، گل قشنگترین و باارزشترین هدیه‌ای که من رو به وجد می‌آره و ذوق زده‌ام می‌کنه.
گوشه‌ی لبش خندید و گفت:
–از مامانم گرفتمشون، همون شب که رفتم خونه زیر چشم خوابوندمشون، می‌دونستم ذوق می‌کنی. یکی دیگه‌ام آوردم، اونو خیلی دوست دارم، چون شکل برگاش شبیه چشمهای توه، بهش می‌گن چشم آهویی!
ستاره‌هایی که در چشم آمال می‌رقصیدند، قشنگترین صحنه‌‌ای بود که در تمام عمرش دیده بود. به سختی از او دل کند و دوباره سمت ماشین رفت و گلدان بعدی را هم آورد.

آمال میان در قطعه چوب قطوری قرار داده و وارد ساختمان شده بود. دزدگیر ماشین را زد و با شانه‌اش در را عقب برد و وارد پارکینگ شد. با پایش چوب را از میان در عقب کشید و به عقب برگشت:
–اینم چشم آهویی.
آمال که مقابل آسانسور بود به سمتش چرخید و با دیدن گل با ذوق به سمتش آمد:
–دلم می‌خواد از خوشحالی جیغ بزنم، چه سرحال و خوشگلن اینا.
برگ گل را میان انگشت شست و اشاره‌اش گرفت:
–واقعا حالت چشمهای من شبیه این برگاست؟
–از اینم قشنگتره.
آمال سرش را بالا آورد و خیره در نگاهش لب زد:
–ممنونم که حالمو خوب کردی.
–کاری نکردم واسه تویی که دلیل حال خوشِ دلمی!

گلدان‌ را کنار آن یکی گلدان که کنار آسانسور بود گذاشت و به سمت آمال رفت:
–بقیه‌اش با خودت، منم برم حاضر شم بیام دنبالت، کاری نداری؟
از آمال خواهش کرده بود شام را با هم باشند. برای اینکه هم خودش و هم آمال دستی به سر و گوششان بکشند و کمی سرحال شوند، قرار شد یک تایم چهل دقیقه‌ای به خود بدهند.
آمال با لبخندی شیرین، از همان‌هایی که دنیایی حس خوب به همراه داشت گفت:
–بازم ممنونم، ببخش که همسفر دمغ و بی‌حوصله‌ای بودم برات.
شانه‌های آمال را گرفت و سرش را پایین برد و آرام و مطمئن زمزمه کرد:
–تو بهترین همسفر تمام عمرم بودی و هستی.
نگاهش صورت بکر او را کاوید:
–آرزو کردم تا همیشه‌ام بمونی.
می‌دید که این نزدیکی‌ها و لمس‌های گاه و بی‌گاهش، او را معذب و خجالت زده می‌کند؛ اما حس سرکش درونش نمی‌توانست از همین لذت کوتاه هم چشم پوشی کند. به آرامی دستانش را از روی بازوهای او پایین کشید و سر انگشتانش را گرفت و گفت:
–می‌مونی؟
فشاری به سرانگشتان او آورد. آمال نگاهش را بالا کشید و با صدایی که گویی از جایی دور به گوش می‌رسید لب زد:
–الان یکی می‌آد.
لبخند موذیانه‌ای زد و دستانش را رها نکرد. حالا که اینطور از جواب دادن طفره می‌رفت، جایش بود همین حالا وادار به اعترافش کند؛ اما دلش نیامد اذیتش کند.
دست او را همراه دست خودش بالا آورد و به لمس لبهایش رساند و به آرامی هر دو دستش را رها کرد. لبخند فاتحانه‌ای به قیافه‌‌ی خجول و شرمزده‌ی او زد و در را باز کرد و بیرون رفت. حالا خاطره‌ای داشت برای روزهای مبادا!

تا ساعات پایانی شبش را با آمال گذراند. تصمیم گرفته بود در راه بازگشت از کاشان همه‌ چیز را در مورد گذشته برای او بگوید؛ اما حال خراب آمال منصرفش کرده بود. دلش نمی‌خواست میان فکر و خیال و غم و غصه‌‌اش، باری روی دوش او بگذارد. گاهی به سرش می‌زد اصلا حرفی نزند؛ اما می‌ترسید از اینکه آمال از کس دیگری ماجرا بشنود و اوضاع بدتر شود.

بعد از خداحافظی با آمال، کمی جلوتر از خانه‌شان پارک دوبل کرد و شماره‌ی فروغ را گرفت. با اولین بوق جواب داد:
–کجا موندی فروغ؟ من آمال رو رسوندم خونه.
–دارم می‌آم.
قبل از اینکه به دنبال آمال بیاید با فروغ تماس گرفته و خواسته بود هر طور شده امشب بیاید و پیش آمال بماند. هر چه قدر هم آمال با اطمینان می‌گفت که نمی‌ترسد و قبلا هم تنها مانده، باز هم دلش راضی نمی‌شد.
–من جلو خونه‌ منتظر می‌مونم، اومدی می‌رم.
صدای تقه‌ای که به شیشه‌ی سمت شاگرد خورد، نگاهش را به آن سمت کشید. گوشی را پایین آورد و تماس را قطع کرد و پیاده شد:
–کی اومدی؟!
فروغ ساک کوچک و جمع و جوری را روی سقف ماشین گذاشت و با لحن شاکی گفت:
–بترکین! تو که گفتی قبل از دوازده خونه‌ایم.
خندید:
–من ساعت ندارم، مگه قبل از دوازده نیست؟ خُب زنگ می‌زدی.
–زنگ نزدم ببینم تا کی می‌خوایین بیرون باشین، نیم ساعت بیشتره تو ماشین منتظر نشستم.
نگاهی به اطراف کرد و ماشین فروغ یا کاوه را ندید:
–کو ماشینت؟
فروغ دستش را بالا آورد و به جهت مخالف او و چند متر عقب‌تر اشاره کرد:
–اونجاست، بین اون مزدا و لکسوز!
کیفش را برداشت و ادامه داد:
–الان می‌رم به خدمت اونم می‌رسم، حالا من می‌گفتم بیا بریم بیرون.
ادای آمال را درآورد:
–نه نمی‌تونم فردا صبح زود باید بیدار بشم!
اخم ساختگی کرد و دستش را از روی سقف ماشین به طرف فروغ دراز کرد و انگشت اشاره‌اش را تکان داد:
–از گل کمتر بهش گفتی نگفتی‌ها!
فروغ دستش را در هوا تکان داد و گفت:

–برو بابا، من حق آب و گل دارم، زیادم حرف بزنی فردا تو مدرسه می‌دمش دست دشتی!
اخم اینبارش واقعی و غلیظ بود، با لحن جدی گفت:
–حق آب و گلت رو بذار در کوزه آبشو بخور، بعدم دشتی کدوم خریه؟!
فروغ نیشخند حرص درآری زد:
–اگر بدونی دشتی کیه؟ یه جنتلمنِ همه چی تموم. اصلا مختصر و مفید بگم، یه مورد اُکازیون، پرفکت و فول آپشن.
با حرص غرید:
–با این شوخی‌ها دیونه‌ام نکن!
فروغ خندید و گفت:
–سکته نکنی؟ حیف که دلم نمی‌آد اذیتت کنم، البته ضیق وقت هم اجازه نمی‌ده، برو خیالت راحت باشه، درسته دشتی فول آپشنه، اما خودشو بکشه هم از آمال آبی گرم نمی‌شه.
نمی‌توانست بیخیال شود، هنوز مطمئن نبود که جای پایش در قلب آمال محکم است. تا وقتی از احساس او مطمئن نمی‌شد، ته دلش نگرانی و ترس جولان می‌داد!
–امسالم همکارتونه؟
فروغ خندید و با مهربانی گفت:
–نمی‌دونم عزیزدلم، به احتمال زیاد باشه، نگران نباش من حواسم هست، بعدم آمال اصلا داخل آدم حسابش نمی‌کنه.
با این حرفها دل او قرص نمی‌شد. از آمال مطمئن بود؛ اما جنس خودش را هم خوب می‌شناخت. بالاجبار سرش را تکان داد و سفارش کرد:
–لطفا بهش چیزی نگو که ناراحت بشه، امروز خیلی دمغ بود.
فروغ چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
–برو کم حرف بزن، مثل صابر حال من رو بد نکن!
خندید و گفت:
–تو برو، مطمئن بشم راهت داده خونه، منم می‌رم.
فروغ با لحن تحدید آمیزی گفت:
–برو که خیلی رو آوردی، دارم برات!

از حیاط مدرسه بیرون زدم و بدون توجه به اطرافم، مسیر پیاده رویی که تا انتهای خیابان امتداد داشت، قدم زنان در پیش گرفتم. با این که چند روز از پاییز گذشته بود، هوا هنوز هم به شدت گرم بود. چند روز گذشته را با ماشین فروغ به خانه برمی‌گشتم. با اینکه راهش کمی دور می‌شد، اما به اصرار خودش، زحمت رساندن من را هم می‌کشید. امروز وقت دکتر داشت و ساعت آخر را مرخصی گرفته و زودتر رفته بود. همان شبی که به خانه‌مان آمد و کنارم ماند، گفته بود تصمیم دارد باردار شود. خوشحال بودم که می‌خواهد مادر شدن را تجربه کند. تا چند وقت پیش تصمیم جدی برای بچه‌دار شدن نداشت؛ می‌گفت بچه مسئولیت‌پذیری و توجه زیادی می‌طلبد و باید از نظر روحی و جسمی و موقعیت مالی در شرایط نرمال و خوبی باشند. آن شب گفته بود خودش و کاوه احساس می‌کنند، هر دو شرایط خوبی دارند و از نظر مالی هم مشکلی ندارند. حتی چند جلسه‌ای هر دو با هم پیش روانشناس رفته و بعد از مشورت و اطمینان از وضعیت روحی‌شان، تصمیم‌شان قطعی شده بود. از همان شب مدام با خودم می‌اندیشیدم اگر همه‌ی آنهایی که می‌خواستند پدر و مادر شوند، مثل فروغ و کاوه عمل می‌کردند، هیچ بچه‌ای در هیچ کجای دنیا، ناامنی و ترس و تنهایی را تجربه نمی‌کرد!

کنار خیابان ایستادم تا تاکسی بگیرم که ماشین آشنایی کنار پایم ترمز کرد. سرم را به طرفش چرخاندم و مثل همیشه نیش شل دشتی قاب نگاهم را پر کرد.
حوصله‌ی نگاههای دریده و لبخندهای منظوردارش را نداشتم. این روزها مدام سنگینی نگاهش را روی شانه‌هایم احساسم می‌کردم و حس‌های بد در درونم می‌جوشید.
پیاده شد و از پشت ماشین دور زد. در سمت شاگرد را باز کرد و با لحن دوستانه و راحتی گفت:
–می‌شه چند دقیقه بشینی؟ حرف دارم باهات.
عینک بزرگم را برداشتم و کامل به طرفش برگشتم. با اینکه هیچ وقت حس خوبی به او نداشتم و حدس می‌زدم چه حرفهایی می‌خواهد بزند؛ اما مؤدبانه‌ پرسیدم:
–چه حرفی و در مورد چی؟
لبخند دندانمایی زد و گفت:
–اینجا که نمی‌تونم بگم، حرفهام مهمه بیا بشین.
دلم نمی‌خواست بروم و بشنوم؛ بهانه آوردم:
–عذر می‌خوام، اما من عجله دارم، تو خونه منتظرم هستن.
با پشت انگشت شست گوشه‌ی لبش را خاراند:
–می‌دونم باهام جایی نمی‌آی و داری بهونه می‌آری، پس لطفا شماره‌ات رو بده بهت زنگ بزنم و لااقل پشت تلفن حرفهامو بگم.
در ماشین را بست و یکی دو گام جلو آمد. مانده بودم چه کنم؛ دوست نداشتم شماره‌ام را بدهم، از طرفی هم بهانه‌ای برای ندادن شماره نداشتم! سکوتم، صدای او را درآورد.
–آمال خانم من قصد مزاحمت ندارم.
ابروهایم در واکنش به شنیدن نامم هر چند با پسوند خانم، در هم گره خورد.
–پیدا کردن شماره‌‌ات واسه من کاری نداره، اما من دوست ندارم با کسی غیر از خودت راجع به این مسئله صحبت کنم.
حرفش درست و منطقی بود. بالاخره که باید پای حرفهایش می‌نشستم؛ پس بهتر بود حضوری نباشد و تلفنی بشنوم تا بتوانم قاطعانه‌تر جوابش را بدهم. برای اینکه دست از سرم بردارد، علی‌رغم میل باطنی‌ام زمزمه کردم:
–یادداشت کنید.
نیشش تا بناگوشش در رفت و سریع گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشید و گفت:
–ممنون … بگو … منم بهت تک می‌زنم که توام شماره‌ام رو داشته باشی.
سرش پایین بود و نگاه چپ چپی‌ام را نمی‌دید. شماره‌ را گفتم و دیدم که شماره را با حروف لاتین، به نام کوچکم ذخیره کرد. عمدا گوشی را پایین گرفته بود تا ببینم. خیلی زود صدای زنگ گوشی‌ام را از داخل کیفم شنیدم و بدون هیچ واکنشی، عینکم را به چشمانم زدم و یک قدم جلو رفتم.
–تو که به من افتخار نمی‌دی، منتظر می‌مونم سوار تاکسی بشی.
تاکسی سبز رنگ که در حال نزدیک شدن بود، مجابم کرد با او بر سر نماندنش چک و چانه نزنم. از گوشه‌ی چشم حرکاتش را زیر نظر داشتم. دستانش را در جیب شلوار جینش فرو برد و به کاپوت ماشینش تکیه زد. بین معلم‌های مدرسه تنها او بود که به قوانین احترام نمی‌گذاشت. هیچ وقت او را با شلوار پارچه‌ای ندیده بودم؛ همیشه یا شلوار جین می‌پوشید یا کتان. اکثر جین‌هایش هم مثل امروز رنگ روشن بودند.

روی صندلی جلو نشستم و به راننده‌ سلام کردم. از آینه بغل دیدم که دشتی هنوز، دست به جیب، جلوتر از ماشینش ایستاده و دور شدن تاکسی را تماشا می‌کند. ته دلم به خاطر دادن شماره، نگران بودم. می‌ترسیدم بعدها برایم دردسر شود.
گوشی‌ام زنگ خورد و مرا از فکر دشتی بیرون کشید. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی خانه‌مان لبخند زدم و تماس را وصل کردم:
–سلام عمه.
عمه عاطی با محبت خالصانه‌اش گفت:
–سلام عزیز دلم، خسته نباشی، کجایی مادر؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x