با لحن مهربانی گفت:
–هر چیزی که از تو برسه دوست داشتنیه!
چشمکی زد و با باز کردن در جعبه گفت:
–حالا ببینم متوجه میشم چه جایگاهی دارم!
لبخند زدم و تماما چشم شدم و به صورتش خیره ماندم. چند ثانیه بدون اینکه پلک بزند، مات و مبهوت به داخل جعبه خیره شد و سپس دستبند را بیرون آورد. در جعبه را بست و روی دستهی مبل گذاشت. دستبند را روی جعبه پهن کرد و انگشتانش را روی بافت حصیری آن کشید. نگاهم کرد و لب زد:
–موئه!
با لبخندم روی شک و شبهههای نگاهش خط بطلان کشیدم. موهایم زیادی مشکی بود و بافت حصیریِ شش شاخه را آنقدر با دقت و سر حوصله زده بودم که در نگاه اول کسی متوجه نمیشد این بافت روی تار مو پیاده شده است.
در نگاهش ذوقی کودکانه لانه کرد:
–موی خودته؟!
با حفظ لبخندم، سرم را به نشان جواب مثبت تکان دادم و او با ناباوری به صورتم زل زد:
–موهاتو قیچی زدی؟!
انگشت شست و اشارهام را به هم نزدیک کردم و گفتم:
–یه کوچولو.
دوباره دستبند را لمس کرد:
–محشره، خیلی خاصه!
با تمام مهرم و با صدایی آرام زمزمه کردم:
–توام جزو آدمهای خاص زندگی منی!
چشمانش برق زد و لبخند عمیقی روی لبانش لم داد. دست دراز کرد و ساعدم را گرفت و کمی به جلو کشید:
–پاشو بشین کنارم برام ببندش.
با تعجب نگاهش کردم:
–الانم کنارتم دیگه، بده ببندم!
ساعدم را بیشتر کشید و با لحن آمرانهای گفت:
–پاشو بیا کنارم بشین آمال!
مطمئن بودم نیت پلیدی در سرش میپرواند؛ اما تسلیم خواستهاش شدم و از جا برخاستم. کنارش با کمی فاصله نشستم. به طرفم چرخید، دستبند را به دستم داد و مچ دست چپش را به سمتم گرفت. هر دو طوری نشستیم که بالا تنهمان مقابل هم قرار گرفت و سر زانوهایمان مماس شد. کمی خم شدم و در حال بستن دستبند گفتم:
–امیدوارم تو مثل آرش با قفلش مشکل نداشته باشی. زیر آب نباید بگیریش، بخارم نباید بهش بخوره.
–دیگه برای کی درست کردی؟
سرم را بلند کردم و نگاهمان در هم گره خورد. با دیدن جدیت نگاهش و خط عمودی میان ابروانش خندهام گرفت و منظور سوالش را دریافتم.
لبخند زدم و با زبان دلم اعتراف کردم:
–هیچ آدمی تو دنیا برام اونقدر عزیز و خاص نیست که به خاطرش موهام رو ناقص کنم.
خط میان ابروهایش از بین رفت و با لبخند محوی که وضوح و عمق آن را میشد در نگاهش به خوبی دید، به چشمانم زل زد. پلک نزدم تا صداقت کلامم را از نگاهم بخواند و دلش قرص شود.
هر دو دستم را که روی پایم بود گرفت و به سمت خودش برد:
–من لفظی بلد نیستم تشکر کنم.
با انگشتان شستش پوستم را نوازش کرد و با شیطنت ادامه داد:
–توام که صد در صد نمیزاری عملی و اونجور که دلم میخواد حق مطلبو ادا کنم!
انگار با انگشتانش داشت دلم را نوازش میکرد. از حرفش خندهام گرفت، اما اخم کردم تا بداند مزهی دهانم چیست و برای خودش نقشه نکشد.
خندید و یکی از دستانم را مقابل لبهایش نگه داشت. چشمک ریزی زد و بعد از اینکه با لبهای گرمش پوستم را لمس کرد، گفت:
–فعلا اینو داشته باش تا بعد.
ساعت از ده گذشته بود که راضیاش کردم به خانه برگردم. تا این ساعت راه هر بهانهای را بسته و مجبورم کرده بود بمانم و شام را هم با او بخورم. تمام مدت از کنارم جم نخورده و از هر دری صحبت کرده بود. بیشتر از خانوادهی مادری و پدریاش گفته و میان حرفهایش گریزی هم زده بود به خاطرات شیرین و گاها تلخ بچگی و نوجوانیاش، و شیطنتهایی که پای ثابت آن برادرش بود. او حرف زده و تعریف کرده بود و من میان خاطراتم گشته و دریافته بودم که من به اندازهی او بچگی و شیطنت نکردهام.
در اتاقش را قفل کرد و به سمت من که کنار پنجره ایستاده بودم قدم برداشت. قرار بود از حیاط پشت اتاقش بیرون برویم. خواستم جلوتر از او وارد حیاط شوم که بازویم را گرفت و نگهم داشت. همهی کلیدهای روشنایی را پایین زد و فقط نور مخفیهای سقف روشن ماند.
دستانش را از هم باز کرد و با لحن مظلومانهای گفت:
–میشه چند دقیقه اینجا بمونی!
چند بار نگاهم بین سینهی ستبر و نگاه منتظرش رفت و برگشت. به خواست دلم بها دادم و لحظهی آخر نفس تردید را بریدم. اینبار خودم با پای خودم به میهمانی بازوانش رفتم. بازوان تنومندش را دور تن ظریفم پیچید و سرش روی شانهام فرود آمد. دستان من هم بیکار نماندند و دور کمرش پیچیدند؛ باید برای دلم سنگ تمام میگذاشتم. بیشتر که به سینهاش فشرده شدم، گردش موج گرم و روانی را زیر پوستم حس کردم که وقتی به قلبم رسید، تمام تنم غرق لذتی شیرین شد.
ثانیههایی طولانی به همان حال ماندیم تا اینکه سرش را از روی شانهام برداشت و با عقب کشیدنش، کمی فاصله میانمان انداخت. سرم را که بالا گرفتم، پیشانیاش را به پیشانیام چسباند و لب زد:
–برای دوست داشتنت همه چیز رو دست عقل و منطقم سپرده بودم، اما به خودم اومدم و دیدم تو رو تنها با دلم دوست دارم.
با لبخند دندانما و چشمانی که ذوق و شوق دلم بارانیاش کرده بود زمزمه کردم:
–تو خودِ منی!
حلقهی دستانش دوباره تنگ شد و نرمی لبهایش گونهی چپم را لمس کرد. حرکت بعدیاش در پلک بر هم زدنی اتفاق افتاد؛ لبهایش یک لحظهی کوتاه، نرم و آرام گوشهی لبم نشست و درونم آتش به پا کرد!
* * *
نگاهم را در حیاط چرخاندم و وقتی از نبودن ماشین دشتی مطمئن شدم، به گمان اینکه رفته است، با خیالی آسوده طول حیاط را قدم زنان به سمت در راه افتادم. امروز هم باید تنها برمیگشتم. فروغ کلاسش را یک ربع زودتر تعطیل کرده بود تا سر وقت در مطب دکترش حاضر باشد. سر حوصله، با دقت و وسواس، روح و جسمش را با هم، برای دعوت کردن انسانی دیگر به این دنیا آماده میکرد.
بعضی از شاگردان پارسال و امسالم چند قدمی همراهم میشدند. هیچ وقت سرسری و بیحوصله از ذوقشان رد نمیشدم و همیشه با خوشرویی با تکتکشان خوش و بش میکردم.
همین که بیرون رفتم دشتی و ماشینش که چند قدم بالاتر از در خروجی پارک شده بو د را دیدم. چه باید میگفتم و چه باید میکردم که در شأن او و خودم باشد و دست از سرم بردارد؟! رفتار سبکسرانه و سماجت بیخودش، کلافه و عصبیام کرده بود. با دیدنم از ماشین پیاده شد. توجهی نکردم و پشت به او مسیر همیشگیام را در پیش گرفتم.
صدای قدمهایش نزدیک شد و صدایم زد. عصبی به عقب برگشتم، اما با دیدن ماشین آشنایی که درست مقابلمان توقف کرد، زبانم قفل شد و رنگم پرید. از اضطراب تپش قلب گرفتم و نوک انگشتانم به سرعت یخ بست.
کمیل پیاده شد و با عبور از جوی آب کنارم ایستاد. دشتی با دیدن اخم و هیبت کمیل با تته پته سلام کرد و خطاب به من با گفتن: ” ببخشید بعدا مزاحم میشم “، یک گام عقب رفت.
–در چه مورد؟!
لحن خشک و جدی کمیل دشتی را متوقف کرد. لبخند مسخرهای روی لبانش نشاند و گفت:
–من و خانم رستگار همکاریم، چند تا سوال در مورد کار میخواستم ازشون بپرسم.
چشمانش پشت عینک آفتابیاش پنهان بود، اما صدایش و عجلهای که برای رفتن داشت به خوبی ترسش را عیان میساخت.
صدای پوزخند کمیل آشکارا به گوشم نشست:
–همیشه سوالهای کاریتون رو بیرون از محیط کار مطرح میکنید، اونم با دنبال کردن همکارتون؟!
–نه ابدا! قصدم مزاحمت نبود عذرخواهی میکنم، با اجازه.
منتظر نماند؛ پشت کرد و با گامهایی که شبیه دویدن بود، خودش را به ماشینش رساند. در دلم پوزخندی نثارش کردم؛ بزدلتر از او باز هم خودش بود!
کمیل مچم را گرفت و با خودش همراه کرد. بعد از نشاندنم روی صندلی، در را بست و از جلوی ماشین دور زد و سوار شد. در سمت خودش را محکم بست و راه افتاد.
چند متری که از مدرسه دور شدیم پرسید:
–دشتی بود؟!
–بله.
با حرص گفت:
–برگرد سمت من!
سرم را به طرفش چرخاندم.
–چند وقته تو دست و پاته؟!
عصبی بود و الان هر حرفی میزدم، حکم هیزم برای آتش بود. این روی او را ندیده بودم و صدای دم و بازدمهای پی در پی و عمیقیش بیشتر به ترسم دامن میزد.
–اصلا تو چرا باید توی مدرسهی پسرونه تدریس کنی؟! نگفتی چند وقته؟!
سرم را دوباره به سمت پنجره چرخاندم و گفتم:
–هر وقت آروم شدی حرف میزنیم.
فکم را گرفت و به آرامی به طرف خود چرخاند. با لحن جدی گفت:
–بهم بگو چه خبره؟!
مردمکهایم را به سمت شیشهی جلویی ماشین چرخاندم و با ترس گفتم:
–کمیل خواهش میکنم … تصادف میکنی!
فکم را رها کرد و پنجههای هر دو دستش را دور فرمان پیچید و دندانهایش را طوری روی هم فشار داد که استخوانهای فکش بیرون زد. حتم داشتم شوخی فروغ در مورد دشتی روی افکارش تاثیر گذاشته که حالا با دیدن او اینطور عصبی شده و بهم ریخته است. کف دستانم را روی مانتویم کشیدم و روی صندلی به طرفش چرخیدم.
–این مدرسه نزدیکترین مدرسه به خونمونه، دشتی هم یه همکار آقا مثل همهی همکارهاست. من مسئول طرز فکر و رفتار اون نیستم، اما بلدم چه طور رفتار کنم و جواب بدم که پاشو فراتر از گلیمش دراز نکنه، از پارسال همکاریم، چند روز پیش ازم خواست باب آشنایی باز کنیم …
داد زد:
–غلط کرد با هفت پشتش، مردک بزدل!انگشتانش را محمکتر دور فرمان پیچید و ادامه داد:
–چه جوری جواب دادی که به خودش جرات داده دوباره بیاد طرفت؟! چلغوز فکر کرده منم مثل خودش احمقم، به من میگه اومدم در مورد درس سوال کنم!
نگاهم کرد و افزود:
–اصلا مگه شما به یک مقطع درس میدین؟!
با دلخوری نگاهش کردم:
–اینجوری نباش کمیل! بذار راحت و بدون ترس حرفهام رو بهت بزنم، یه کاری نکن که حتی یک لحظه به سرم بزنه چیزی رو ازت مخفی کنم.
تک خندهی عصبی زد:
–یعنی اگر امروز ناغافل نمیاومدم دنبالت و نمیدیدم تو بهم میگفتی؟!
گرچه طعنهی پشت کلامش ناراحتم کرد، اما با لحن محکمی گفتم:
–شک نکن!
سرش را تکان داد و سکوت کرد. من هم دیگر حرفی نزدم و صاف نشستم و به خیابان پیش رویم زل زدم.
جلوی در خانهمان پارک کرد و بالاخره سکوتش را شکست:
–ساعت چند میری؟
سوالش تکراری بود. بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
–دیشب که گفتم بلیطم واسه ساعت چهاره، یک ربع زودتر باید فرودگاه باشم، آرش میآد دنبالم.
خندید:
–یعنی من نیام دنبالت!
سکوت کردم. میخواستم هم نمیتوانستم با او راهی فرودگاه شوم. هنوز آنقدر پررو نشده بودم که به آرش بگویم: ” با کمیل میروم! ”
–ازم دلخوری؟
–نیستم!
–هستی!
بغض بیخ گلویم چسبیده بود، اگر کمی بیشتر میماندم نمیتوانستم آن را مهار کنم. تا دستم را روی دستگیره گذاشتم، صدای قفل مرکزی را شنیدم. با تعجب نگاهش کردم:
–این چه کاریه؟ باز کن لطفا!
بدون توجه به حرفم راه افتاد. با اعتراض نامش را صدا زدم:
–کمیل! این بچه بازیا چیه؟
باز هم توجهی نکرد.
–کجا میری؟ لطفا برگرد، نصف کارام مونده و چمدونمم کامل نبستم!
به راهش ادامه داد و با خونسردی گفت:
–با این حال بری خودمو نمیبخشم، هر وقت خندیدی و چشمهات ستاره بارون شد میذارم بری!
الان بیشتر دلم گریه میخواست، خنده از کجا میآوردم؟! از وقتی که طعم آغوش و بوسههایش را چشیده بودم، تاب دوریاش را حتی برای یک روز هم نداشتم. اتفاق لحظاتی پیش و چند روزی که قرار بود همدیگر را نبینیم دلنازکم کرده بود! از طرفی با لمس لبهایش دلم را مرید خود کرده و دخترک چشم و گوش بستهی درونم هوایی شده بود. تمام دیشب هر بار با یادآوری لحظهای که در آغوشش فشرده و بوسیده شدم، دخترک گونههایش اناری شده و سرخوشانه خندیده و بیوقفه رقصیده بود.
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز و بسته کردم. بغضم را با آب دهانم فرو دادم و دستم را روی بازویش گذاشتم:
–لطفا برم گردون خونه، خیلی خستهام، دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، برم خونه کارهامو انجام بدم و یه دوش بگیرم، سرحال که شدم بهت زنگ میزنم حرف بزنیم.
–دیشب چرا بیدار بودی، اونم تا دیر وقت؟!
نگاه شیطنت آمیز و لحن بامزهاش به خندهام انداخت.
–داشتم به تو فکر میکردم.
–نصف شب به چی من فکر میکردی؟
نگاهم را از نگاه شرورش گرفتم و سوال منظوردارش را بیجواب گذاشتم.
–راستش رو بگو، قول میدم مثل همیشه پسر خوبی باشم.
–حرفمو پس میگیرم بیخیال!
بلند خندید و با نگاهی به سر تا پایم گفت:
–با این لباسهایی که تنته الان همه فکر میکنن از جلوی دبیرستان دخترانه غُر زدمت.
–این کارا مال دوران جاهلیت پسرهاست.
گونهام را کشید و گفت:
–من حاضرم برگردم عقب، به همون زمان جاهلیت، به شرطی که تو یکی از اون دختر دبیرستانیهایی باشی که هر وقت میرفتم دنبال نسا چشمشون دنبالم بود.
خندیدم و گفتم:
–آفرین خیلی زیر پوستی گفتی که خاطرخواه زیاد داشتی.
نگاهش را به نگاهم وصل کرد:
–کل دنیام خاطرم رو بخواد، اما تو نخوای یعنی هیچ، پوچ پوچ!
دستم را گرفت و دوباره با لبهایش نوازش کرد و پرسید:
–خاطرمو میخوای؟
سر انگشتانم دیگر سر نبودند، گرمای لبهایش کارساز بود! محکم و با اطمینان جوابش را دادم:
–میخوام!
لبخند زد و با نگاهش هزاران بار بهتر از لبهایش بوسه بارانم کرد. اینبار طولانیتر لبهایش را روی دستم نگه داشت و نفس عمیق کشید و گفت:
–ببخشید عصبانی شدم!
* * *
کمتر از نیم ساعت دیگر عروس و داماد میرسیدند و من آخرین نفر بودم که حاضر میشدم. کار گل آرایی سالن و حکاکی روی میوه تا سه بعد از ظهر طول کشیده بود.
ده دقیقهی پیش، عمه به اتاق آمده و تاکید کرده بود زودتر حاضر شوم و پایین بروم. اصرار داشت موقع ورود مهران و ترانه حتما حضور داشته باشم. از دیشب مدام به من و آیه یادآوری کرده بود که ترانه و مهران خواهر ندارند و ما باید برای هر دو خواهری کنیم. آیه هم کلی سر به سرش گذاشته و با بدجنسی گفته بود: ” من فقط واسه مهران خواهری میکنم، چون دلم میخواد واسه ترانه خواهرشوهر بازی در بیارم! “. عمه هم جدی گرفته و قربان صدقهی آیه رفته و با محبت خواسته بود دختر خوبی باشد و عروسش را اذیت نکند.
با این که زمان زیادی نداشتم، اما آرام و سر حوصله لباسم را تنم کردم و موهایم را از یقهی آن بیرون آوردم. بعد از حمام همه را روغن زده بودم تا فرهای درشتش به همان حالت باقی بمانند. از دو طرف، درست کنار شقیههایم، قسمتی از آنها را جمع کردم و با کش بالای سرم بستم. گیرهی برنجی که شکل یک طاووس داشت روی آن زدم و بقیهی موهایم را آزادانه رها کردم.
کفشهای پاشنه میخی که همرنگ لباسم بود را به پا کردم و جلوی آینهی قدی اتاق ایستادم. سر تا پایم را از نظر گذراندم. لباس ساده و آستین بلندم تا قسمت کمر تنگ، و از کمر به پایین دامن کلوش داشت و بلندی آن تا قوزک پایم میرسید. به خاطر مختلط بودن مجلس این لباس را انتخاب کرده بودم تا راحت باشم.
نفس عمیقی کشیدم و از آینه دل کندم. عقب رفتم و شال بلند و پهنم را که از جنس حریر بود، از روی صندلی برداشتم. شبیه ساری هندی بود؛ عزیز چند سال پیش از مکه برایم آورده بود. زمینهای به رنگ سفید با گلهای ریز و شکوفههای قرمز داشت و در حاشیهها دوباره به رنگ قرمز ختم میشد. شال را دور گردنم انداختم و به سمت تخت رفتم. فعلا مهمانها همه خودمانی بودند و نیازی به پوشاندن موهایم نبود. مهمانها غریبه از ساعت شش به بعد میآمدند.
گوشیام را از روی تخت برداشتم و قبل از بیرون رفتن از اتاق، آن را چک کردم. دیشب گفته بود بعد از اتمام کارم برایش عکس بفرستم. بعد از اتمام کارم با ذوق از جای جای سالن عکس گرفته و برایش فرستاده بودم، اما هنوز تلگرامش را چک نکرده، و این کمی برایم عجیب بود! از سفرهی عقد هم برایش عکس فرستاده و پایین آن با شیطنت نوشته بودم: ” این کار من نیستها، فقط فرستادم تفاوتها رو نشونت بدم! “.
خیلی دلم میخواست سفرهی عقد مهران و ترانه را خودم بچینم و تزئین کنم؛ اما نمیرسیدم همهی کارها را انجام دهم. فقط تزئین نان و پنیر و سبزی سفرهی عقد کار من بود، بقیه را دو نفر که از یک موسسهی خدمات مجالس آمده بودند انجام دادند.
از برنامه بیرون آمدم و شمارهی کمیل را گرفتم. هر چه به تعداد بوقهای آزاد اضافه شد، بیشتر از جواب گرفتن ناامید شدم، چون اگر گوشی در دسترسش بود سریع جواب میداد. دو بار دیگر تماس گرفتم و هر دو بار تماسم بیپاسخ ماند. سابقه نداشت پیام یا تماسم را بیپاسخ بگذارد؛ مخصوصا این چند روزی که در تبریز بودم!
ساعت گوشیام را چک کردم؛ ده دقیقهای از چهار گذشته و میدانستم این ساعت از کارخانه بیرون زده و به خانهاش میرود. نمیدانم چرا نگران شده بودم. چند دلیل خوشبینانه برای خودم ردیف کردم و به خودم دلداری دادم که چیز مهمی نیست، حتما تا شب تماس میگیرد! دلم میخواست قبل از شروع مراسم با او حرف بزنم، اما …
نفسم را رها کردم و از اتاق بیرون زدم.
پایین پلهها مکث کردم و سرکی به آشپزخانه کشیدم که در سمت چپ پلهها قرار داشت و از سالن پذیرایی مجزا بود. به جز دو زن و یک مرد جوان که برای پذیرایی و نظافت آمده بودند کس دیگری در آشپزخانه نبود. در ورودی باز بود و هیچ کس در لابی نسبتا بزرگ خانه حضور نداشت.
برای ورود به سالن استرس داشتم. رویارویی با کسانی که همیشه از آنها فراری بودم، مضطربم میکرد و در حال حاضر زنعمو و برخورد با او بزرگترین ترسم بود!
قبل از ورود نفس عمیقی کشیدم و سپس با گامهایی آهسته وارد سالن شدم و سلام کردم. گرچه صدایم میان صدای بلند موزیک به گوش همه نمیرسید، اما همان محدودهای که نزدیکم بودند و شنیدند، جوابم را دادند. تمام مبلمان جمع کرده و به جایشان میز و صندلیهای شیکی، در فواصل منظم، دور تا دور سالن چیده شده بود. تعدادی میز و صندلی هم در حیاط پشت خانه بود و عدهای از مهمانها آنجا را برای نشستن انتخاب کرده بودند. هوای تبریز سرد بود، وگرنه میشد به جای سالن، همهی میز و صندلیها را در حیاط بزرگ و درندشت خانه چید. سفرهی عقد را در یکی از اتاقهای طبقهی پایین چیده بودند تا در سالن دست و پاگیر نشود.
آرش به محض دیدنم از کنار مهرداد بلند شد و به طرفم آمد. حضورش قوت قلب بود. حالا میتوانستم محکم گام بردارم و از هیچ کس و هیچ چیز نترسم.
به هم که رسیدیم، لبخند زدم و اول از همه دست بردم و یقهی پیراهن سفیدش را که زیر یقهی کت، کج شده بود مرتب کردم. کت و شلوار سورمهای رنگ و خوش دوختی به تن داشت و موهای خوش حالتش را با ژل بالای سرش فیکس کرده بود. دلم برایش ضعف رفت؛ داماد خوش تیپ و جذابی میشد و قطعا من از ذوق روی زمین بند نمیشدم!
–بیا بریم بشینیم، عاقد اومده، الاناست که مهران و ترانهام برسن.
چشمکی زدم و با شیطنت گفتم:
–برم یه سلام و علیکی با خاطرخواهام بکنم میآم.
دستش را پشت کتفم گذاشت و با مهربانی گفت:
–باهات میآم.
با نگاه و لبخندم هزاران ” فدایت شوم ” نثارش کردم و علیرغم میل باطنیام به سمت میزی که عمه افروز، در کنار زنی هم سن و سال خودش پشت آن نشسته بود قدم برداشتم. با اینکه امروز صبح مثلا برای سر زدن آمده و با دیدن گلآرایی و حکاکیام با طعنه و کنایه گفته بود: ” خیلی خوبه تو و آیه مثل مادرتون عاشق ساز و دهل نشدین، زن باید زنیت بلد باشه! ” و ناراحتم کرده بود؛ اما از من برنمیآمد مقابل این همه چشم نادیدهاش بگیرم. خدارو شکر از سه شازدهاش خبری نبود. البته به جز ارسلان با دیدن هیچ کدامشان مشکل نداشتم.
نگاهم را در سالن چرخاندم و از دیدن حاصل کارم احساس غرور کردم. دور تا دور سالن را با ترکیبی از گلهای سفید و قرمز و صورتی تزئین کرده بودم. دو گلدان بلند که پر از گلهای رز قرمز و سفید بود، دو طرف جایگاه عروس و داماد قرار داشت. تمام میوههای حکاکی شده را هم روی میز بزرگ ناهار خوری، کنار پنجرهی سالن چیده بودم.
–اونی که کنار عمه افروز نشسته، دختر عمهی باباست، خیلی خانم باشخصیت و خوبیه.
نگاه دقیقتری به زن انداختم و گفتم:
–اصلا یادم نمیآد قبلا دیده باشمش!
–منم زیاد ندیدمش، مهرداد معرفیش کرد، ایران زندگی نمیکنه، چون با عمه عاطی خیلی رابطهی خوبی داره به خاطر اون اومده. اسمش هم نسرین خانمه.
با خنده گفتم:
–بابا اطلاعات!
چهرهی نسرین خانم من را یاد بازیگران بور و بدون آرایش هالیوودیه میانداخت.
نزدیک شدیم و سلام کردیم. عمه افروز حسابی به خودش رسیده و لباس یقه هفت و شیکی به تن داشت که رنگ زمردی آن با رنگ سنگ جواهراتش ست بود. در زندگیاش زرق و برق و تجملات حرف اول را میزد؛ اما نسرین خانم در عین سادگی شیک بود.
هر دو جواب سلامم را دادند و نسرین خانم به پایم بلند شد. لبخند تحسین آمیزی زد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستم را که توی دستش گذاشتم، مرا به سمت خود کشید و گونهام را بوسید. عقب رفت و بدون اینکه دستم را رها کند با لحن مهربان و صمیمی گفت:
–چشم ما روشن، چه دختری! واقعا به عاطی جان حق میدم انقدر ازت تعریف کنه.
نگاهی به آرش کرد و با شیطنت ادامه داد:
–غیرتی نشیا، ولی پسر داشتم همین امشب خواهرت رو با خودم میبردم.
آرش لبخند زد و او هم با شیطنت گفت:
–به همین راحتی که نیست، باید کفش آهنی پاتون میکردین!
نسرین خانم خندید و گفت:
–حیف که ندارم، وگرنه یه لحظه هم تعلل نمیکردم.
عمه افروز خودش را انداخت وسط:
–الان که نداری میگی نسرین جون، اگر پسر داشتی خیلی حساس میشدی و با چشم بازتری دست به انتخاب میزدی.
مات و مبهوت به عمه افروز نگاه کردم. گاهی به هم خون بودنم با او شک میکردم؛ رفتار و گفتارش بیشتر شبیه یک دشمن خونی بود!
نسرین خانم نگاه معناداری بین ما رد و بدل کرد و لبخند تصنعی زد. انگار ترجیح داد خودش را به نشنیدن بزند و به روی خودش نیاورد.
آرش اما کوتاه نیامد؛ پوزخند زد و با لحنی که خونسرد به نظر میرسید گفت:
–عمهام درست میگن، بالاخره تجربه دارن و میدونن، آخه خیلی با دقت و حساب و کتاب همسر آیندهی ارسلان رو انتخاب کردن و نتیجهی حساسیت و وسواسشون رو الان دارن میبینین، شادی و خوشبختی از سر و روی ارسلان شره میکنه.
عمه اخم کرد و رو گرفت. سکوت سنگینی میانمان حاکم شد. آرش با جوابی که داد، آبی روی آتش درونم پاشیده بود. این بیاحتیاطی از عمه بعید بود؛ خوب میدانست آرش مثل من با ملاحظه نیست و هیچ طعنه و کنایهای را بیجواب نمیگذارد؛ اما انگار به قول عمه عاطی، زندگی و حال آشفتهی ارسلان روی سیاست کاریاش تاثیر بسزایی گذاشته که نمیتوانست دهانش را پیش هر کسی باز نکند!
دیگر ماندن جایز نبود. لبخند زدم و رو به نسرین خانم مؤدبانه گفتم:
–خیلی از دیدنتون خوشحال شدم، با اجازهاتون فعلا برم.
با لحن محبتآمیزی گفت:
–منم خیلی خوشحال شدم، بازم بیایید پیشم تا بیشتر گپ بزنیم، اون خواهر شیطونتون رو هم بیارید.
نخودی خندیدم؛ او هم آیه را شناخته بود! در جوابش ” چشم ” ی گفتم و همراه آرش از انها فاصله گرفتیم.
به سمت جایی که زن عمو و خانوادهاش نشسته بودند قدم برداشتیم. نگاهم را در اطراف چرخاندم. خوانندهی ارکستر با شوق و شور میخواند و عدهای در انتهای سالن، مقابل جایگاه عروس و داماد و گروه ارکستر، در حال رقص بودند. آیه، معین و پسر کوچک عمه افروز را میان کسانی که میرقصیدند پیدا کردم. با دیدن معین که کتش را درآورده و با جان و دل پا به پای آیه میرقصید خندهام گرفت. رقص مردها همیشه برایم خندهدار بود. رقص آتیلا، پسر کوچک عمه افروز، با آن هیکل گرد و تپلش، در نظرم مضحکتر و خندهدارتر آمد.
از خان زنعمو هم گذشتم. رفتار و برخوردش مثل همیشه بود؛ همان نگاه خصمانه و لحن خشک و رسمی همیشگی! باز هم جای شکر داشت لااقل او مثل عمه افروز لب به نیش و کنایه باز نکرد و فقط بیمحلی کرد. رفتار عمو اما فرق میکرد؛ خوشرو و صمیمی بود، حتی به خاطر گلآرایی و میوهآرایی تشکر هم کرد. رفتار عمو با ما همیشه خنثی بود، نه مثل عمه عاطی آنقدر صمیمی و مهربان، و نه مثل زنعمو و عمه افروز بود که علنا جلوی هر کسی بد برخورد کند و تنفرش را به رخمان بکشد؛ اما انگار امروز از روی دندهای دیگر بلند شده بود!
با دیدن ترانه و مهران از ذوق بهم رسیدنشان، چشمانم بارانی شد. از ته دلم آرزو کردم، درست مثل همین لحظه، همیشه همینقدر شاد باشند و با عشق و خوشبختی روزها را در کنار هم شب کنند! وقتی جلو رفتم و تبریک گفتم، بدون توجه به نگاه اطرافیان، مخصوصا زنعمو که میدانستم تمام هوش و حواسش پی من و حرکاتم است، ترانه را آنطور که دلم میخواست در آغوش کشیدم و چند ثانیه در همان حال ماندم. با صدایی لرزان کنار گوشش زمزمه کردم:
–خیلی خوشگل شدی، هر چی آرزوی خوبه برای تو!
او هم بغض کرده بود:
–قربون تو و مهربونیات بشم آخه!
” خدا نکنه ” ای گفتم و عقب رفتم. با مهران هم دست دادم و آرزوی خوشبختی کردم.
کنار آرش و آیه ایستادم و تمام مدتی که عاقد صیغهی عقد را جاری کرد، فقط به مهران و ترانه و حال خوششان نگاه کردم. دلم نمیخواست حتی لحظهای چشم بچرخانم و نگاهم در نگاه ارسلان که درست مقابل ما و آن طرف سفرهی عقد ایستاده بود گره بخورد. از عمه عاطی شنیده بودم که در ایران ماندگار شده و به دنبال کارهای طلاقش است، عمه میگفت روی خواستهاش به شدت مُصر است و میخواهد هر چه زودتر، علیرغم مخالفت شدید پدر و مادرش همه چیز را تمام کند. حسم به او و تمامی اخبار مربوط به زندگیاش خنثی بود؛ شاید هم یک جور بیحسی مطلق!
وقتی عاقد برای بار سوم خطبه را خواند و منتظر شد تا ترانه جواب بدهد، دیدم که سرش را بالا آورد و به عمو و زنعمو نگاه کرد. عمو لبخند زد و پلک روی هم گذاشت؛ اما امان از زنعمو! تنها لطفی که کرد این بود که اخم نداشت.
ترانه نگاهش را به قران روی پایش داد و بعد از گرفتن دم عمیقی، چشمان قشنگش را بست و بله گفت. نفس آسودهای که مهران کشید از نگاهم دور نماند و دوباره چشمانم بارانی شد و تصویر آن دو به رقص درآمد.
بعد از عقد همه عروس و داماد را دوره کردند تا هدایایشان را تقدیمشان کنند. من هم جلو رفتم از طرف خودمان گردنبند ظریف و گران قیمتی که با سلیقهی هر سه تایمان انتخاب شده بود را به دست ترانه دادم. حالا که بابا خودش حضور نداشت، آرش جای بابا بود و دلم میخواست مثل بقیه هدیهای درخور بدهیم که حرفی پشتش نباشد.
با دیدن گردنبند ذوق کرد و محکم در آغوشم کشید. چند بار پشت سر هم تشکر کرد و بعد هم گردنبند خودش را باز کرد و از مهران خواست که گردنبند اهدایی ما را به گردنش بیاندازد.
گرچه با این کار مادرش بیشتر به خونم تشنه میشد، اما هر چه کردم نتوانستم به مهربانی و ارزشی که گذاشته بود لبخند رضایتم را پنهان کنم.
یک ساعت بعد از سرو شام، بیشتر مهمانها قصد رفتن کردند. پدر و مادر آلما خانم هم جزو مهمانان بودند. به همراه عمه، عمو محمود و آرش تا در حیاط مشایعتشان کردیم. حاج غنی مرد خوش مشرب و بذله گویی بود. نمیدانم از کی و کجا مسیر بحث بزرگترها به ما جوانها رسیده بود؛ اما با جملهی آخر حاج غنی گوشهایم تیز شد:
–والا همهاشون همینن، پسر آلما از پریشب اومده تبریز ما هنوز ندیدیمش، مثلا اومده کار راست و ریست کنه، معلوم نیست کجا سرش گرمه.
لبخند زد و با نگاهی به من و آرش ادامه داد:
–جونن دیگه، با ما پیر پاتالها بهشون خوش نمیگذره.
خندهی بیصدایی کردم و در دلم گفتم نوهات با کسی سرگرم است که قطعا با او بیشتر خوش میگذرد.
حاج غنی و همسرش خداحافظی کردند و رفتند. دیروز صبح متوجه شدم که آنها هم دعوت هستند. یادم بود که هامون گفته بود دعوتش کنم. حرفهایش شوخی بود، اما هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم بیخیال شوم. با خودم گفتم وقتی خودش با زبان خودش گفته، وَلو به شوخی، و وقتی پدربزرگ و مادربزرگش هم دعوتند، ادب حکم میکند تماس بگیرم و حداقل تعارف خشک و خالی بزنم. در آخر دست به دامن عمه شده و از او هم نظر خواستم. او هم با من هم عقیده بود و گفت بهتر است تماس بگیرم.
همان روز با کمیل تماس گرفته و بعد از توضیح و شرح مفصل ماجرا خواستم که شمارهی هامون را برایم بفرستد. شماره را برایم گفت و بعد هم اضافه کرد نیازی به تماس نیست، چون مطمئن است هامون شوخی کرده و من هم جدی نگیرم؛ اما وقتی قاطعانه گفتم یک تماس به جایی برنمیخورد، پوفی کشیده و با گفتن: ” ببین نمیذاری آدم رازدار بمونهها! “، بُعد کنجکاوم را قلقلک داده بود. وقتی با خنده اصرار کرده بودم بگوید چه خبر است، راضی شده و بالاخره گفته بود که هامون پیش دوست دخترش است و احتمال دارد تماس من برای پارتنرش سوءتفاهم پیش بیاورد.
تماس با هامون را به عهدهی کمیل گذاشتم. به هامون گفته بود، چون همان شب هامون خودش تماس گرفت و مؤدبانه تشکر کرد و تبریک گفت. در آخر هم مثل مادربزرگها آرزوی خوشبختی و عروس شدن برایم کرد و با خداحافظی کوتاهی به تماسش پایان داد.
همهی مهمانهای غریبه رفته بودند. زنعمو هم به همراه پدر و مادرش جمع خودمانیمان را ترک کرد. عمو عطا عزیز و حاج بابا را به خانهشان برد و گفت که شب را هم کنارشان میماند.
بعد از رفتن مهمانها به طبقهی بالا رفتم و لباسم را با یک شومیز نارنجی و شلوار مشکی عوض کردم. موهایم را هم دم اسبی بستم و دوباره به طبقهی پایین برگشتم.
اگر برای همه مهمانی تمام شده بود، برای آیه و معین هنوز ادامه داشت. آهنگ آذری پلی کرده و هر دو با هم وسط سالن آذری میرقصیدند. این روی معین را ندیده بودم؛ چنان ماهرانه حرکاتش را انجام میداد که یک لحظه دلم خواست من هم بلد بودم و همراهشان میشدم. رقص هماهنگشان همه را به وجد آورده بود!
نگاه گذرایی در سالن چرخاندم. عمه افروز و همسرش با عمو محمود میز گرد تشکیل داده بودند. ارسلان را نمیدیدم و از این بابت خوشحال بودم. کنار عمه نشستم و با خنده گفتم:
–عجب پسری داریا! چه فحشی بدم که آتیش حسادتم رو خاموش کنه؟
خندید و گفت:
–همیشه قر تو کمر بچهام فراوونه، بعدم بده که داره جور همهی پسرارو یک جا میکشه؟
ابروهایش را گره زد و با لحنی معترض و با مزه گفت:
–در ضمن حواسم بود امشب اصلا نرقصیدیها! الان پاشو یه قر بده عمه ببینه بلدی!
بلند و راحت خندیدم و انگشت اشارهام را به سمت خودم گرفتم:
–من؟! خودتم میدونی من برم اون وسط فقط اسباب خنده و شادی بقیه رو فراهم میکنم، این مورد فقط در تخصص آیهاس، ببین چه قری میریزه اون وسط.
از ته دل قربان صدقهی آیه رفت و ادامه داد:
–توام باید یاد بگیری، عروس بشی میخوای وایسی داماد برات برقصه؟!
با تصور کمیل، آن هم در حال رقص بیشتر به خنده افتادم. رقص، با پرستیژ جدی و بیانعطافش، با آن خط عمودی که همیشه میان ابروانش محکم و استوار ایستاده بود، تضاد خندهداری میساختند!
نیشخند زدم و با شیطنت گفتم:
–فکر خوبیهها، چرا همیشه عروس باید برقصه؟ من آقا داماد رو چند جلسه میفرستمش پیش معین براش کلاسهای فشرده بذاره، با استعداده زود یاد میگیره! راستی عروس و پسرت خوب از بند جیم استفاده کردنها!
به آنی ناراحتی در جای جای صورتش هویدا شد. نگاهش را به صورتم دوخت و با لحن گرفته و ناراحتی گفت:
–میدونستم سیما این جشن رو به کام بچهام ترانه زهر میکنه، دیدی که چی کار کرد؟ انگار اومده بود مراسم یه غریبه، از دیروز به مهران گفته بودم وسایلتون رو جمع کنید بعد از مراسم دست ترانه رو بگیر ببرش سرعین. برن خوش باشن، بلکه دختره یادش بره، ذوق بچه رو کور کرد با او اخلاقش، خدا شفاش بده.
نگاهش را به سمت دیگری سوق داد. مسیر نگاهش را دنبال کردم و به طاها رسیدم که کنار آرش و مهرداد، پشت یکی از میزهای داخل حیاط نشسته و گرم صحبت بودند.
–موندم این همه سال این دوتا طفل معصوم و اون صابر بدبخت چه طوری تحملش کردن؟ من دو روز باهاش بمونم روانی میشم، بچهام ترانه راحت شد، طفلک طاها!
با دیدن طاها و شنیدن نامش، هم عصبانی میشدم و هم دلم میگرفت. دو حسی که دلیلش هم کاملا روشن بود! گرچه محبتش در دلم را نمیشد نامش را عشق گذاشت؛ اما در هر حال او یک انسان بود که من از احساسش آگاه بودم و چون نمیتوانستم برایش کاری انجام دهم ناراحتی و عصبانیت هر دو با هم بر من مستولی میشد! امروز صبح به بهانهی کمک کردن به خانهی عمه آمده، و با وجودی که عمه گفته بود کاری نمانده که احتیاج به کمک او باشد،